سلااااااااااااااام سلااااااااااااااام سلااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیشب ساعت یازده فیلم.سینمایی. عمه ماه.منیرو دوباره آی.فیلم گذاشته بود من و پیمان نشستیم نگاه کردیم و تقریبا ده دوازده دقیقه مونده به یک تموم شد و من بلند شدم رفتم تو آشپزخونه چایی بریزم که پیمان برگشت بهم گفت جوجو ببین اگه تبلت شارژ شده از برق بکشش منم گفتم بذار اول برم اونو از برق بکشم بعد بیام چایی بریزم رفتم تو اتاق همین که دستمو بردم شارژرو از برق بکشم یهو دیدم اتاق یه تهای شدیدی خورد انگار که یکی مثل قوطی کبریت دستش گرفته باشه و تش بده من یهو قلبم انگار از جا کنده شد و هری ریخت همونجا متوجه شدم که زله شده داد زدم وای پیمان زله شده پیمان هم جلو تلوزیون تو هال دراز کشیده بود اونم یهو بلند گفت آاااااااااااااااااااااااره زله است!!! من دویدم تو هال و پیمان هم دوید سمت من بهش گفتم فوری لباس بپوش اون دوید سمت اون یکی اتاق که لباسهاشو بیاره منم دوباره دویدم سمت اتاقی که توش بودم و وسط اتاق هاج و واج وایستادم قلبم بدجور می تپید و دست و پام بشدت داشت می لرزید با اینکه خودم به پیمان گفته بودم برو لباس بپوش ولی خودم نمی دونستم چیکار باید بکنم هی از خودم می پرسیدم من باید چیکار کنم؟ تا اینکه یه خرده فکر کردم فهمیدم که باید لباس بپوشم چون تپش قلبم شدید بود پاهام سست شده بود و زانوهام می لرزیدند و نمی تونستم راه برم سعی کردم خودمو مجبور به راه رفتن کنم برا همین رفتم سمت اتاقی که پیمان توش بود لباسامو ورداشتمو و با همون لرزشی که داشتم تنم کردم و گوشی و تبلتمو با یه قرآن کوچولو که همیشه کنار کتابام رو میز توی هاله ورداشتمو و رفتیم بیرون در چوبی واحدو قفل کردیم ولی دیگه در حفاظو نبستیم من می خواستم آسانسور و بزنم که پیمان گفت اون خطرناکه ممکنه سقوط کنه یا برقش قطع بشه اون تو گیر بیفتیم سریع بیا از پله ها بریم! دیگه پله هارو دوتا یکی کردیم و پریدیم پایین و خودمونو رسوندیم به کوچه دیدیم مردم هم ریختند تو کوچه و همسایه هامونم یکی یکی سوار ماشیناشون دارند از پارکینگ می یان بیرون و می رن یه خرده دم در وایستادیم پیمان داشت شماره پیامو می گرفت که زنگ بزنه بهش یکی از همسایه هامون که یه مرد جوان چشم آبی و سفیده و من فقط از رو قیافه می شناسمش و حتی اسمشم نمی دونم و فقط می دونم  که تو ساختمان ما زندگی می کنه بدون اینکه بدونم تو کدوم طبقه زندگی می کنه بچه به بغل از در اومد بیرون و بعد از سلام و احوالپرسی از پیمان پرسید شما فعلا دم درید؟؟؟پیمان هم گفت بعله فعلا همینجاییم همون موقع پیام تلفنو جواب داد و پیمان مشغول حرف زدن با اون  شد و یه خرده رفت اون ورتر؛ مرده یهو برگشت سمت من و بدون اینکه چیزی بگه بچه رو داد بغلم و منم با اینکه تعجب کرده بودم ولی گرفتمش بچه خواب بود مرده برگشت بره تو؛ دید من تعجب کردم بهم گفت اگه زحمتی نیست پسرم بغل شما باشه تا من برم ماشینو بیارمش بیرون! منم گفتم خواهش می کنم ایرادی نداره بفرمایید! اون رفت تو و منم چون هنوز قلبم به شدت می زد و دستام می لرزیدند بچه رو چسبوندم به خودم که یهو از دستم نیفته یه پسر بچه چهار پنج ساله خوشگل بود یه خرده هم سنگین بود نگاش کردم دیدم چشاشو باز کرد دو سه بار بوسش کردم و آروم بهش گفتم بخواب عزیزم چیزی نیست اونم چشاشو بست و دوباره خوابش برد!بیرون اومدن پدرش یه خرده طول کشید با خودم گفتم خدایا این بچه رو هم گذاشتند بغل من و رفتند اگه اتفاقی افتاد کمک کن خودم که هیچ حداقل بتونم این بچه رو نجات بدم بعد با خودم فکر کردم اگه دوباره بخواد زله بشه باید تا سر کوچه که می رسه به یه خیابون پهن بدوم تا بتونم به یه جای امن برسونمش تو همین فکرها بودم برگشتم دوباره صورت ناز و معصوم بچه رو که مثل فرشته ها تو بغلم خوابیده بود نگاه کردم و یه لحظه یه حس خیییییییییییلی خوبی بهم دست داد که باعث شد یه خرده قلبم آروم بگیره و از شدت تپش قلبم کم بشه همون لحظه یاد یکی از قصه های شیوا.نا که قبلا تو مجله.مو.فقیت چاپ می شد افتادم که می گفت وقتی از چیزی ترسیدید یا دچار دلهره و نگرانی شدید سعی کنید خودتونو به بچه ها نزدیک کنید و در پناه اونا  قرار بگیرید اونا چون پاکند و خدا توجه ویژه ای بهشون داره هاله ای که اطرافشونه یه حس امنیت و آرامشو بهتون منتقل می کنه و باعث میشه ترس و اضطرابتون کاهش پیدا بکنه و احساس امنیت بکنید دیدم راست میگه و واااااااااااااااااااااااااقعا همینجوریه تو دلم خدارو شکرررررر کردم که این فرشته کوچولو رو تو بغل من قرار داد تا آروم بشم و اون حس قشنگ امنیت و آرامشو در جوارش حس کنم .شاید ده دقیقه ای می شد که بغل من بود دیدم در پارکینگ باز شد و مرده با زنش سوار ماشین از در اومدند بیرون؛ زنه با لباس خونه و بدون روسری نشسته بود تو ماشین کنار مرده(جالبه که من با اینکه سه سالی میشه اینجاییم ولی اصلا زنه رو نمی شناختم خود مرده رو هم فقط از روی قیافه می شناسم بچه رو هم که اصلا تا حالا ندیده بودم) خلاصه مرده از ماشین پیاده شد و اومد سمتم بچه رو دادم بغلش و کلی ازم تشکر کرد و بعد برگشت بهم گفت اگه جایی می خواهید برید برسونمتون منم گفتم نه و تشکر کردم اونم سوار شد و بچه رو داد به زنه و راه افتادند و رفتند پیمان هم تلفنش تموم شد و اومد ازم پرسید اون بچه چی بود بغلت و منم براش تعریف کردم.بعدش پیمان بهم گفت جوجو بیا بریم تو پارکینگ تو وایستا من برم بالا وسایل تو گاو صندوقو(منظورش سندو سکه و طلا و پول و این چیزا بود) بریزم توی یه کیفی چیزی بیارم بعد با ماشین بریم بیرون یه جای امن وایستیم گفتم باشه من رفتم کنار ماشین تو پارکینگ وایستادم اونم رفت اونارو آورد و سوار شدیم و رفتیم تو همون خیابون پهنه یه جا که تیر برق و ساختمان بلند و درخت و أین چیزا نبود وایستادیم یه ساعتی اونجا بودیم که اول معصومه و بعدم سمیه جونم زنگ زدند و حالمو پرسیدند که از همینجا ازشون تشکر می کنم البته معصومه که اینجا رو نمی خونه ولی از سمیه جونم ممنووووووووووووووووووونم که یاد من بود مررررررررررررررررررسی خواهر خییییییییییییییییییییییییییلی مااااااااااااااااهی ببخشید که نگرانت کردم بوووووووووووووووووسبعد از حرف زدن با مسی و سمیه جونم دیدم اوضاع دل و روده ام گلاب به روتون بهم ریخته دیگه به پیمان گفتم بریم خونه اونم گفت باشه و اومد راه افتادیم رفتیم خونه ؛ تو خونه هم تا ساعت پنج بیدار بودیم و اخبارو دنبال کردیم وسطا هم آیهان بهم مسیج دادو حالمو پرسید یه خرده هم با اون اس ام اس رد و بدل کردم دیگه ساعت پنج دیدیم خوابمون می یاد وسایلمونو دم دست گذاشتیم و توکل کردیم به خدا و گرفتیم خوابیدیم.خواب که چه عرض کنم انگار تو خواب و بیداری بودیم چون بهمون استرس وارد شده بود یه خرده هم بیشتر از حد معمول بیدار مونده بودیم یه جوری شده بودیم من که تا یه ساعت بعد از زله قلبم تپش داشت و حالم تا یه ساعت بعدش بد بود و با اینکه بعدش کم کم حالم جا اومده بود ولی در کل یه لرزش آرومی تو وجودم بود پیمان هم بیچاره تا لحظه ای که بخوابیم می گفت هنوز تن و بدنم داره می لرزه جالبه پیارسال که دوبار زله اومد ما ذره ای نترسیدیم و اصلا اینجوری نشدیم ولی دیشب با اینکه شدتش از مال پارسال یه خرده هم کم بود ولی ما بدجوووووووووووووور ترسیدیم خونه هم بدتر از اون خونه قبلیمون لرزید اونجا با اینکه طبقه چهارم بودیم اینجوری نلرزیده بود که اینجا طبقه سوم لرزید پیمان میگه خونه قبلیمون چون قدیمی بود (مال ۱۷_۱۸سال پیش بود دیگه) محکمتر بود برا همین ما لرزه رو کمتر حس کردیم این خونه با اینکه نوسازتره ولی انگار الکی ساخته شده و برا همین سست تره و ما لرزه رو بیشتر حس کردیم خلاصه خواهر تا ساعت هفت و نیم همینجوری خواب و بیدار خوابیدیم هفت و نیم پیمان بلند شد به مامانش زنگ زد و حالشو پرسید شب موقع زله پیمان گفت الان مامانم خوابه زنگ بزنم بیدارش کنم ممکنه بترسه و فشارش بره بالا؛ برا همین صبح بهش زنگ زد و اونم گفت که دیشب متوجه زله شده و با تهای تختخواب بیدار شده و فکر کرده که دارند با کلنگی چیزی در و دیوارشو می یارند پایین رفته دم در ببینه چه خبره که دیده زله اومده! خونه مامان پیمان چون شمال شرق تهرانه به دماوند که کانون زله بوده نزدیکتره و برا همین زله رو بیشتر از ما حس کرده بود پیمان بعد از حرف زدن با مامانش دوباره اومد گرفت خوابید منم که با صدای اون بیدار شده بودم دوباره خوابم برد تا اینکه ساعت ده و نیم دیگه بلند شدیم و صبونه خوردیم بعد از صبونه هم مامان و شهرزاد زنگ زدند باهام حرف زدند سمیه هم اس ام اس داده بود که از همینجا از شهرزاد جونم و مجدد از سمیه جونم ممنووووووووووووووووووونم مررررررررررررررررررسی خواهر لطف کردید بوووووووووووووووووس از گل روی ماهتون! .بعد از حرف زدن با اونا من رفتم ظرفهای صبونه رو شستم پیمان هم زنگ زد به پیام و گفت دوازده و نیم بیاد که برن به مامانش یه سر بزنند دوازده و نیم اونا رفتند و منم یه خرده میوه با یه خرده گوجه و خیار و کاهو شستم و گذاشتم آبش بره تا پیمان شب بیاد سالاد درست کنه بعدشم اومدم اینارو برا شما نوشتم الانم دارم گیج می زنم شاید بعد از اینکه این مطلبو پست کردم برم بگیرم بخوابم خب دیگه اینم از زله دیشب و داستانش.من برم شمام برید به کارو زندگیتون برسید از دور ماه روی تک تکتونو می بوسم بوووووووووووووووووس فعلا باااااااای

✴️گلواژه✴️

کسی هرگز نمی داند چه سازی می زند فردا؟؟؟!

چه می دانی تو از امروز؟؟؟!!!!!!

چه می دانم من از فردا؟؟؟؟؟!

همین یک لحظه را دریاب که فردا قصه اش فرداست!!! 

 

​​


مشخصات

آخرین جستجو ها