سلااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم !جونم براتون بگه که پریروز که شنبه بود بعد از صبونه پیاده رفتیم بیرون که یه خرده نون و این چیزا بگیریم اول تا آزادگان دم خود.پر.دازای با.نک.ملت رفتیم پیمان قبض گاز مامانش رو که اس ام اسی اومده بود پرداخت کرد بعد رفتیم اونور خیابون یه عطاری بود من می خواستم ازش پودر .فلفل.سیاه بگیرم چند وقتی بود که تموم کرده بودیم رفتیم تو عطاری دیدیم فروشنده اش داره با صاحب مغازه تلفنی حرف می زنه و با یه لحن نگرانی بهش میگه که حاجی مرتیکه اومده بود تو داشت به همه چی دست می مالید زنگم زدیم پلیسها اومدند ولی وقتی دیدند اوضاعش خرابه و انگار کر.ونا داره فرار کردند و سوار ماشینشون شدند و از ترسشون در رفتند اینم تک تک وارد همه مغازه ها شد انگار می خواست همه رو مبتلا کنه همه مغازه دارا هم شاکی شده بودند و ریخته بودند بیرون یه سرو صدایی راه افتاده بود که نگووووو.فروشندهه که اینجوری داشت حرف می زد من ترسیدم می خواستم برگردم به پیمان بگم بیا از اینجا بریم اینجا خطرناکه که تا بیام این حرفو بزنم یارو تلفنش تموم شد و برگشت سمت ما و گفت در خدمتم چی می خواستید؟که دیگه من مجبور شدم بگم فلفل سیاه می خوام فروشنده هم همینجور که فلفلو برامون می کشید گفت یه معتاد که کر.ونا گرفته بوده و حالش بد بوده اومده تو مغازه های اینا و تند و تند به همه چی دست زده و کل مغازه های اون اطرافم رفته و کلا همه چی رو دست مالی کرده انگار می خواسته حالا که خودش گرفته بقیه رو هم آلوده کنه اینام دیدن از پسش برنمی یان زنگ زدن به 110 اونام اومدن وقتی دیدن یارو کر.ونائیه به جای اینکه بگیرنش ازش ترسیدن و سوار ماشیناشون شدن و الفرااااااار .فروشندهه می گفت یارو هنوز تو این راسته است و خدا می دونه الان تو کدوم مغازه است.البته اکثر مغازه های اونجا بسته بودند ولی لابلاشون چند تایی هم مثل این عطاریه باز بودند.خلاصه که اوضاعی بود و منم با خودم گفتم کاش نمی اومدیم اینجا.یارو فلفله رو که داد گفت تو خونه اول بسته بندیشو حسابی با الکل ضد عفونیش کنید بعد بریزیدش تو ظرف و خیییییییییییییلی هم نگران نشید چون اجناس دم دستی رو یارو دستمالی کرد این فلفلا اون پشت بودند ولی بازم احتیاطو رعایت کنید ما هم فلفله رو گرفتیم و تشکر کردیم و راه افتادیم سمت نونوایی، رسیدیم دیدیم دو نفر بیشتر تو صف نیست یکیشون یه مرده بود و داشت نوناشو جمع می کرد که راه بیفته یکیشونم یه پیرزنه بود که به شاطر می گفت من هفت تا نون نذر کردم به هرکسی که می یاد اینجا تا هفت نفر یکی یه دونه نون مجانی بده من حسابش می کنم اونم گفت باشه و شاطره برگشت از پیمان پرسید شما چند تا نون می خواین؟ گفت شش تا گفت من هفت تا می دم ولی پول شش تارو باهاتون حساب می کنم یکیش نذری این خانومه برا شما پیمانم گفت دستشون درد نکنه منم برگشتم ازش تشکر کردم . دیگه نونارو گرفتیم و راه افتادیم(اینجا خیلی وقتها مخصوصا پنجشنبه ها مردم به نیت امواتشون نذر نون می کنند بعضیاشون تعدادی میگن بعضیا هم پول چند تنورو می دن به نونوا و می گن مثلا اندازه پنج تا تنور هرچند تا که نون شد از طرف ما مجانی بده به مردم یا پول نونای یه روز نونوایی رو حساب می کنند و اون روز نونوائیه نون مجانی پخت می کنه و میده دست مردم).بعد از نونوایی راه افتادیم رفتیم سمت چهار راه.طا.لقانی و از لبنیاتی اونجا شیر و ماست گرفتیم و قدم ن برگشتیم سمت خونه. خیابونا و پیاده روها خلوت خلوت بودند و همه مغازه ها هم تعطیل بودند به جز چندتایی و پرنده پر نمی زدنزدیکای خونه رفتیم از فروشگا.ه جا.نبویی که اونروز گفتم یه خمیر دندون گرفتیم و یه بسته ویفر و بعد رفتیم خونه(سه شب بود که پشت سر هم وقتیکه می خوابیدم تا خود صبح دندونای جلوی پایینم همه با هم درد می کردند صبح که بلند می شدم خوب می شدند اصلا اینجوری درد کردنشون خییییییییلی برام جالب بود انگار شب کار بودند و روزا استراحت می کردند.چند وقت پیشا قبل از اینکه این کر.ونا بیاد پیمان یه بار با مترو رفته بود تهران خونه مامانش برگشتنی دو تا مسواک از فروشنده های مترو خریده بود و آورده بود این مسواکا خیلی جالب بودند دورشون مو داشت و وسطش یه حالت پلاستیکی بود که انگار روی دندونای آدمو ماساژ می داد یعنی پیمان می گفت یارویی که داشته اینارو تو مترو می فروخته می گفته وسطاش یه حالت ماساژور داره.خلاصه ما الان نزدیک دو ماهه که داشتیم با این مسواکا مسواک می زدیم خمیر دندونمون هم یه خمیر دندون ژله ای بود این ژله ایهارو نباید مدام مصرف کرد چون بعد چندوقت دندونای آدمو حساس می کنند من اینو خودم می دونستم ولی از اونجایی که بیرون می رفتیم همش یادمون می رفت خمیردندون معمولی بخریم مدام داشتیم از این استفاده می کردیم که زد پدر دندونای منو درآورد و حساسشون کرد طوریکه همه باهم دسته جمعی درد گرفتند حالا من می خواستم از اون خمیر دندونای سنسو.داین که ضد حساسیتند و مخصوص دندونای حساسند بگیرم که اونم باید می رفتیم داروخونه و اون اطرافم داروخونه باز نبود و برا همین دیگه گفتیم بریم از جا.نبو فعلا یه خمیردندون معمولی بگیریم تا ببینیم بعدا چی پیش می یاد!ماشاالله الانم هیچ دندونپزشکی باز نیست و بخواد بدتر بشه آدم از شدت درد تنها انتخابی که داره اینه که به باد فنا بره وگرنه راه دیگه ای نداره)خلاصه خمیر دندونه رو گرفتیم و اومدیم خونه مراسم ضدعفونی وسایل رو انجام دادیم و بعدش یه چایی خوردیم و گرفتیم خوابیدیم که اونم طبقه بالاییمون انقدر بالا سرمون درست همون جایی که ما خوابیده بودیم رژه رفت که صدای پاش نذاشت بخوابیم و مجبور شدیم بلند بشیم خونه ما با اینکه نو سازه ولی انقدر ترتری و الکی ساخته شده که خدا می دونه انگار همه جاشو با تف به هم چسبوندن از همه جاش صدا می یاد تو! از بالا، پایین، چپ،راست،حتی از ساختمون بغل با اینکه اندازه دو تا دیوار فاصله دارهخلاصه خواب کوفتمون شد و بلند شدیمیه بارون شرشری هم می اومد که نگو البته یه ریز نمی اومدا مثلا یه ربع می اومد بیست دقیقه استراحت می کرد دوباره یه ربع می اومد .یه حالت رگباری داشتدیگه بهاره دیگه از این به بعد هوا اینجوریه به قول مامان آغلار گولر آییدی.بعد از اینکه بی خیال خواب شدیم غذارو که قرمه سبزی بود و شب عید به جای سبزی پلو با ماهی پخته بودم و هنوز یه مقدار ازش مونده بود رو گذاشتم گرم بشه و رفتم صورتمو شستم و اومدم دیدم گرم شده آوردم خوردیم و بعد از اینکه ظرفاشو شستم نشستیم سریالای عیدو نگاه کردیم(این سریا.ل دو.پینگ بد نیست حتما نگاش کنید فک کنم ساعت هشت از کا.نال.سه پخش میشه اگه اشتباه نکنم پا.یتختم که ساعت ده از کانا.ل یک و ساعت دوازده هم از کا.نال تما.شا پخش میشه یه سریا.ل بی خودی هم میده به اسم کامیو.ن که من ازش بدم می یاد و نمی دونم کی و از کدوم کا.نال پخش میشه).بعد از سریالم من تمرین روز دوم شکرگزاریمو انجام دادم.راستی یادم رفت بگم صبح موقع برگشتن از نونوایی سر راه رفتیم یه تقویم بگیریم از یه کتابفروشی به اسم کتاب.سبز که تو آزاد.گانه(یه کتابفروشی دو طبقه خیلی بزرگ و شیکه که یه طبقه اش نوشت افزاری و وسایل فانتزیه و اون یکی طبقه اش هم کتابفروشیه و انواع و اقسام کتابها رو داره که من عاشقشم)رفتیم تو من می خواستم یه تقویم کوچولو از این جیبی ها بگیرم که بذارم تو کیفم که پیمان یه سر رسیدایی رو نشونم داد که جلداشون یه حالت پارچه ای و مخملی داشت گفت یکی از اینارو انتخاب کن برات بگیرم(می دونه من سر رسید خیلی دوست دارم سالهای قبل که سر کار می رفت هر سال می رفت از کتابفروشی ایرا.ن خود.رو برام می خرید و با خودش می آورد و منم کلی خوشحال می شدم ولی الان یکی دو ساله که از بیرون برام می گیره).منم خوشحال شدم و یکیشو انتخاب کردم قیمتش سی و نه تومن بود رفتیم صندوق پیمان حساب کرد و اومدیم بیرون،فروشنده اش هم یه دختر خوشگلی بود که نگووووووو آدم دلش می خواست همش نگاش کنه از این دخترای خیییییییییییییلی فانتزی و خوش تیپ بود یه شالی هم سرش کرده بود عین شال من،هم مدلش هم رنگش(شالم از این شال چروکهای نخی بود که دو سال پیش گرفته بودم و پارسال انقدرررررررر تو تابستون زیر آفتاب سرم کرده بودم که یه کوچولو رنگش پریده بود امسالم چند روزی بود ورداشته بودم اونو سرم می کردم و همش از اینکه یه ذره رنگش پریده بود معذب بودم اون روز که سرم کردم با خودم گفتم این آخرین باره که سرم می کنم دیگه می ذارمش کنار که اومدم دیدم این دختره عین اونو سرش کرده با این تفاوت که مال من در مقابل مال اون واقعااااااااا می شد گفت نوئه مال اون یک جوری رنگش پریده بود که انگار همین الان از سطل آشغال ورش داشته و سرش کرده بود ولی با اینهمه انقدرررررررررررر شیک دیده می شد و انقدررررررررررر خوشگل بود که تصمیم من برا کنار گذاشتن شالم عوض شد و از این به بعد همچنان قراره سرم کنم. داشتم فکر می کردم که آدم به جای اینکه بخواد بیش از اندازه به لباسش اهمیت بده تا زیبا به نظر برسه باید این اهمیتو به زیبایی و مرتب بودن سر و صورتش بده وقتی زیبا باشه و دل انگیز ناخود آگاه زیباییش روی لباسهایی که تنشند هم تاثیر می ذاره و ساده ترین و پیش پا افتاده ترین لباسهارو به یه لباسهای خاص و شیک تبدیل می کنه دختره هم همینکارو کرده بود انقدررررر مدل موهاش قشنگ و مرتب بود انقدررررر آرایششو با ظرافت انجام داده بود که همه اینا جمع شده بودند و لباسهای معمولیشو به زیباترین لباسها تبدیل کرده بودند و زیباییش آدمو یاد اون شعر می انداخت که میگه : به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان راتو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی)بگذریم خلاصه تو اون سر رسیده تمرینهای شکر گزاریمو نوشتم و دیگه گرفتیم خوابیدیم! دیروزم ساعت یازده از خواب بیدار شدیم(البته همون ده قدیم دیگهحالا تا یه مدت قراره قدیم جدید کنیم)بعد از خوردن صبونه من دیدم دندونم داره زوق زوق (ذوق ذوق؟نمی دونم چه جوری نوشته میشه!!!) می کنه از اونورم با اینکه شب تا صبحم خوابیده بودم ولی انگار کوه کنده بودم و خسته و کوفته بودم و دلم می خواست بگیرم سه شبانه روز کامل بخوابم(همیشه تا چند روز بعد از تموم شدن من همش اینجوری خسته کوفته ام)برا همین رفتم یه خرده از پونه های خشکی که مامان بهم داده بود رو آوردم شستم و گذاشتم تو دهنم پای اون دندونایی که درد می کردند و گرفتم دو سه ساعت خوابیدم پیمانم اولش گفت الان می رم بیرون برات خمیر دندون سنسو.داین می گیرم بعدش دیگه نفهمیدم چی شد که دیدم خبری از بیرون رفتن نیست و همش صدای خش خش دستمال کشیدنش می یادو دوباره افتاده به جون خونه و داره همه جارو گردگیری می کنه.دیگه تموم اون دو سه ساعتو با نوای دستمال و تی پیمان خوابیده بودم و تو خواب و بیدار صدای دستمال کشیدنشو می شنیدم ولی با اینهمه خیییییییییییلی اون خوابه بهم چسبید تموم خستگیهام باهاش رفت آخر سرم یه بار با صدای افتادن در مایع لکه بر مبل که از دست پیمان افتاده بود و داشت مبلارو باهاش می شست از خواب پریدم ولی دوباره خوابم برد تا اینکه دوباره بعد از ده دقیقه به خواب رفتن با صدای زنگ موبایل پیمان که جواب داد و فهمیدم که معصومه است کلا خواب از سرم پرید(موبایلم از صبح خاموش بود و یادم رفته بود روشنش کنم معصومه هم زنگ زده بود دیده بود خاموشه زنگ زده بود به پیمان)منم به پیمان با اشاره گفتم می رم دهنمو بشورم بهش بگو خودم بهش زنگ می زنم اونم گفت باشه و رفتم پونه هارو خالی کردم و دهنمو آب کشیدم و اومدم گوشی پیمانو که طرح .مکالمه داشت ازش گرفتم و زنگ زدم به ایرا.نسل معصومه وبعد از سلام احوالپرسی و تبریک عید یه نیم ساعتی باهم حرف زدیم و خندیدیم بعدش دیگه خداحافظی کردیم و اومدم نشستیم یه چایی با دو تیکه کیک یخچالی که چند روز پیش درست کرده بودم خوردیم و پیمان گفت جوجو لباس بپوش بریم یه خرده راه بریم خسته شدم گفتم چه خبرت بود باز افتاده بودی به جون این خونه؟ گفت چیکار کنم باید تمیز کنیم دیگه نمیشه که همینجوری ولش کرد گفتم آخه بابا همین دیروز پریروز همه جا رو تمیز کردی به این زودی کثیف شد؟اونم چیزی نگفت ولی دستشو گذاشت زیر قفسه سینه اش و گفت داشتم دیوارارو تمیز می کردم یهو اینجام درد گرفت گفتم برا همین می گم خودتو نکش دیگه،لابد کش اومده دیگه انقدر که بالا و پایین پریدی دیوار پاک کردی اونم گفت آره و یه خرده اونجایی که درد می کردو مالیدم و رفتم لباس پوشیدم و راه افتادیم پیاده، قدم ن و به قول نقی تخمه شکن رفتیم پارک نورو یه گشتی زدیم و یه خرده حرف زدیم و خندیدیم و یه چند تایی هم عکس انداختیم و برگشتیم خونه!هوا هم دوباره به شدت سرد شده بود و دیگه آخرا داشتیم می لرزیدیم چون کاپشن و این چیزا نپوشیده بودیم پیمان یه پیرن آستین کوتاه تنش بود و منم فقط یه مانتو ! تو خونه هم یه چایی خوردیم و یه ساعتی خوابیدیم و بعدش من بلند شدم رفتم آرایشمو شستم و اومدم نشستم تمرینهای شکرگزاریمو انجام دادم و پیمان هم زنگ زد به آقای غلام پور(همونی که شالیزار منو ازش خریدیم)دیدیم اون بیچاره هم کر.ونا گرفته و حالش بده انگار داداشش مریض بوده و اینم نمی دونسته که اون کرو.نا گرفته ورش داشته برده دکتر دیدن دکتره شلوغه تا نوبتش بشه آورده نشونده تو ماشینش گفته اونجا خطرناکه که همون موقع تو ماشین خودش هم از داداشش گرفته دکتره داداشه رو کر.ونا تشخیص داده و فرستادنش بیمارستان و حال آقای غلام پورم چند روز بعدش بد میشه و می ره دکتر و دکتر براش اسکن ریه می نویسه و می بینند که کرو.نا گرفته می ره بیمارستان و اونجا بهش می گن اینجا جا نداریم چون حالت خیلی وخیم نیست دارو برات می نویسیم برو تو خونه خودتو قرنطینه کن اگه بدتر شدی بیا اینجا و این بیچاره هم داروهارو ورمی داره و می ره خونه و خودشو توی یکی از اتاقهاشون قرتطینه می کنه و زنگ می زنند پسرش هم از اینجا می ره اونجا تا مواظبش باشند(یکی از پسراش اینجا تو کرجه) و خلاصه الان تو قرنطینه است و می گفت آخرین سرومی که دکتر داده بوده رو دیروز بهش زدند و فعلا داره داروهارو مصرف می کنه و بیچاره اصلا حال نداشت و به زور حرف می زد می گفت کل بدنم درد می کنه.خلاصه که اوضاع بیچاره خیلی به هم ریخته بود و ما هم خیییییییییییییییلی ناراحت شدیم خدا ایشالا بهش شفا بده.بعد اینکه پیمان باهاش خداحافظی کرد از اونورم حسین دوست پیمان زنگ زد  و گفت داداشش و زن و بچه اش همه شون کرو.نا گرفتنددو بیمارستانند همون داداشش که تو لنگروده و هر وقت می رفتیم شمال می رفتیم از سوپر مارکتش وسایل می خریدیم و اون شالیزارم اون برا ما پیدا کرده بود.انگار اوضاع. لنگر.ود. تو. گیلا.ن .از همه بدتره و خیلیا گرفتند و بیمارستاناشونم.پره و جا ندارند. که بستری .کنند خدا به .دادشون .برسه خبر کر.ونا گرفتن اونا هم از یه طرف ناراحتمون کرد.زنگ سوم هم پیمان به آقای .طا.لبی مدیر ساختمونمون زد که عیدو بهش تبریک بگه که اونم دوباره یه خبر ناراحت کننده داد و کلا دپرس شدیم گفت که زنش و دخترش و مادرو پدر زنش همه شون باهم کرو.نا گرفتند و تو شهریار بستری اند و عمه زنشم که کرو.نا گرفته بوده بیچاره فوت کرده.انگار زنش دو سه ماهی بوده که بخاطر عمل زانوی مادرش با دخترش شهریار خونه مادرش بوده و آقای طا.لبی و پسرش هم اینجا تو خونه خودشون بودند و هر از گاهی می رفتند و بهشون سر می زدند چند هفته پیش عمه زنش کرو.نا می گیره و بستری میشه و بعد از چند روزم می میره حالا نمی دونم باباش از عمه هه می گیره یا چون می رفته سرکار از اونایی که می اومدن مغازه اش گرفته (انگار باباهه تو شهریار مغازه لوازم ورزشی داره) که اونم می برنش بستریش می کنند و بعدشم زن طالبی و مادرش و دخترشم از اون می گیرند و خلاصه الان چند نفرشون بیمارستان و چند نفرشون هم تو خونه بستری اند و طالبی و پسرش هم اینجان و می ترسن برن اونور و از اونا بگیرند و خلاصه اوضاع بدجوری شیر تو شیر شده و خدا فقط باید به داد مردم برسه.بعد از اینکه پیمان به هر کی زنگ زد عیدو تبریک بگه دیدیم کر.ونا گرفته دیگه بهش گفتم برا امروز کافیه و دیگه نمی خواد به کس دیگه ای زنگ بزنی بذار فعلا همینارو هضم کنیم بعدا به اونای دیگه بزن.بعد از این زنگای نامبارک و این خبرای بد نشستیم طبق معمول سریال دیدیم و بعدشم یه خرده میوه و چایی خوردیم و منم یه خرده کتاب خوندم و یه ساعتی هم تو اینترنت گشت زدم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم یه برف ریزی هم چند ساعتی بود که می اومد و هوا هم به شدت سرد شده بود البته برفش جوری نبود که بشینه ولی خب هوارو سرد کرده بود دیگه.امروزم نه بلند شدیم (نه جدید) من بعد از شستن صوزتم اومدم اول یه کیک درست کردم گذاشتم بپزه چون پیمان و پیام قرار بود ظهر برن تهران و یه سر به مادر بزرگه بزنند و بخاریهاشو دوباره بذارند و روشنش کنند می خواستند کیک هم براش ببرند که حالا که نمیشه شیرینی خرید یه چیزی تو خونه داشته باشه!اون دفعه که رفته بودند مامانه به پیمان گفته بود که هوا گرم شده اینارو ورشون دار اونم جمعشون کرده بود و حالام که هوا سرد شده بود پشیمون شده بود که چرا ورش داشتم!. پیرزنه هر سال همین داستانو داره و هیچوقتم درس عبرت نمی گیره! از سالی که من ازدواج کردم و اومدم اینجا (تقریبا نه ساله) که هر سال کارش همینه یه خرده هوا گرم شد سریع بخاریهارو جمع می کنه و بعدشم وقتی سرما حسابی حالشو گرفت می گه بیایید و دوباره برام روشنش کنید من تا حالا هزار بار به پیمان گفتم بابا جان سرمای بهار بعضی وقتها بدتر از سرمای زمستون میشه وقتی اون میگه بخاریهارو ودار حداقل تو گوش نده ولی کو گوش شنوا؟ البته اونم میگه من ورندارم می ره از تو خیابون یکی رو صدا می کنه میگه بیا اینارو وردار الانم اوضاع خطریه برا همین من خودم ورش داشتم که نره کسی رو بیاره و مریضی چیزی ازش بگیره.خلاصه داستان داریم دیگه.بعد از اینکه کیکو درست کردم و گذاشتم بپزه رفتیم نشستیم صبونه خوردیم و یه ساعت یعدشم کیکه پخت و برش زدیم و سرد شد یه مقدارشو گذاشتیم توی دو تا ظرف که پیمان ببره برا مامانش و بقیه اش رو هم گذاشتیم تو یخچال، ساعت یک و نیم هم پیام اومد و با پیمان رفتند و منم اول یه زنگ به بابا زدم و یه خرده باهاش حرف زدم و بعدم یه خرده کتاب خوندم و بعدم اینارو برا شما نوشتم خب دیگه خییییییییلی نوشتم و سرتونو درد آوردم من برم شمام برید استراحت کنید از دور می بوسمتون در خییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید دوستتون دارم بووووووووووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

*گلواژه*

دیگران را ببخش.حتی وقتی متاسف نیستند بگذار حق با آنها باشد اگر این آن چیزیست که به آن نیازمندند برایشان مهر بفرست و خاموششان کن خودت رابه کوته فکری آنان گره نزن این سلامت روانت را از تو می گیرد.

 

 

 

 

 

.

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها