سلاااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز بعد از اینکه غذای پیامو دادیم و برگشتیم، سمت میدو.ن کر.ج (اسم یکی از میدونهای اینجاست بهش کرج می گن) دیدیم یه جشنی به اسم شاد.پیمایی.عروسکهای.غول.پیکر به مناسبت. دهه.فجر از طرف کانو.ن پرو.رش.فکری.کودکان بر پائه یه سری عروسک خییییییییییییلی گنده که فک کنم سه چهار متر قد داشتند، داشتند تو خیابون کنار بچه ها و بزرگترایی که پرچم و بادکنک و آرم کانو.ن دستشون بود راه می رفتند تا برسند به میدون شهدا و جلوی اونا هم چندتایی پسر نوجوان پشتک ن می رفتند و یه عده شون هم نوارهای دراز رنگی تو دستاشون می چرخوندند و جلوی همه شونم یه ماشین که پشتش بلندگو داشت می رفت که ازش آهنگهای کارتنهای دهه.شصت بلند پخش می شد مثل خونه.مادربزرگه و هادی و هدی و باز باران با ترانه و مدرسه موشها و ای سرزمین من و .جمعیتی هم باهاشون راه افتاده بودند و عکس و فیلم می گرفتند یه فیلمبردار هم از طرف صدا و سیما داشت فیلمبرداری می کرد که شب تو اخبار .کانال.الب.رز نشونشون دادخلاصه خییییییییییییییییلی برنامه شادی بود خیییییییییییییییییلی هم خاطره انگیز بود آهنگهایی که گذاشته بودند برا من کلی روزای بچگیمونو تداعی کرد و یه حس خییییییییییییییییلی قشنگی بهم داد من تمام میدون .کرج تا نزدیکای میدون .شهدا آهنگارو باهاشون خوندم و یه سری هم عکس ازشون انداختم صدای بلندگوشون بلند بود و صدای آهنگا تموم خیابونو پر کرده بود چون آهنگای اون موقعها بود انگار یه جورایی شادی از سرو روی خیابون می بارید مخصوصا وقتی صدای مادربزرگه یهو می پیچید که

دل وقتی مهربونه 

شادی می یاد می مونه

 خوشبختی از رو دیوار

 سر می کشه تو خونه

یا وقتی تو آهنگ باز باران با ترانه می گفت

 توی جنگلهای گیلان

 کودکی ده ساله بودم

 ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﺮﻡ

 نرم ﻭ ﻧﺎﺯ

 ﺴﺖ ﻭ ﺎﺑ

ﺑﺎ ﺩﻭ ﺎ ﻮﺩﺎﻧه

ﻣ ﺩﻭﺪﻡ ﻫﻤﻮ ﺁﻫﻮ،

ﻣ ﺮﺪﻡ ﺍﺯ ﻟﺐ ﺟﻮ،

ﺩﻭﺭ می گشتم  ﺯ ﺧﺎﻧﻪ

یا وقتی که می گفت هادی هدی عروسکا کجایید؟.

خلاصه که خواهر خییییییییییلی حس و حال قشنگی بود و انگار من یه بار دیگه کودک شده بودم و داشتم با جست و خیزهای شاد کودکی اون جمعو همراهی می کردم و لذت می بردم و روحم سبکبار و رها همراه با اون عروسکها بین اون جمعیت داشت راه که نمی رفت بلکه از خوشی  پرواز می کرد.دیدن آرم کانو.ن پرورشی.کودکان هم دست بچه ها منو یاد مجله های.رشد اون موقع انداخته بود که هر ماه یه بار بهمون می دادند و من وقتی می گرفتم تا از مدرسه برسم خونه و بخونمش از شدت خوشحالی دل تو دلم نبود بعضی وقتها از شدت شور و شوق اصلا نمی تونستم تا خونه صبر کنم تو راه مدرسه تا خونه می خوندم و تمومش می کردم اصلا یکی از دلایل کتابخون شدن من "علاوه بر الگو برداری از شهرزاد به عنوان خواهر بزرگ و کتابخون که خیییییییییییییلی تو این قضیه نقش داشت و تا عمر دارم ازش ممنووووووووووووونم" همون مجله .های .رشد اون موقع بود که عاشقشون بودم و خوندن اونا و تماشای نقاشیهای قشنگ توشون یکی از لذتهای دوران بچگیم بود. چه روزای نابی بودند اون روزا یادشون هزاران بار بخییییییییییییییییییییییر!.یه سری عکس ازشون می ذارم که ببینید .اگه دیدید وبلاگ یه ذره دیر بالا می یاد بخاطر عکسهاست یه خرده صبوری کنید تا عکسها باز بشن ایشالا که خوشتون بیاد هرچند که این عکسها نصف ماجراست و صدای اون آهنگارو کم داره تا به شما هم همون حس و حالی دست بده که به من دست داده بود .خب دیگه من می رم شمام برید عکسارو ببینید از دور می بوسمتون و براتون روزهای روشن و پر از حس و حال زیبا آرزو می کنم اااااااااااااااااااالهی که همیشه شااااااااااااااااااااااد باشید بوووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


مشخصات

آخرین جستجو ها