سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که یکشنبه یعنی ششم تولد پیمان بود جمعه صبح که پیمان رفته بود تهران من زنگ زدم به پیام اونم خوابالو جواب داد بهش گفتم از طرف من بره پنج تا استار از این پا نواریها از اون پیرمرده که برا مامان پیمان جوراب گرفته بودیم بگیره و بیاره تا تو خونه باهاش حساب کنم چون پیرمرده تا ظهر بیشتر باز نبود و من خودم نمی رسیدم برم بیام برا همین گفتم اون ماشین زیر پاشه سریع میره می گیره اونم پرسید تولد بابا چند شنبه است؟گفتم یکشنبه گفت پس من تا یکشنبه می گیرم و یکشنبه می خوام بیام اونجا می یارم برات گفتم باشه ولی حتما بگیری هاااااااااا! گفت باشه مشخصاتشو برام اس ام اس کن حتما می گیرم می یارم گفتم باشه بعدش گفت به نظرت من چی بگیرم براش؟ گفتم نمی دونم والله من که همین ها به نظرم رسید چون یکی دو هفته پیش سه تا از اینا از پیرمرده گرفته بود می گفت جنساش خوبه می خوام یه چندتا دیگه بعدا برم ازش بگیرم منم با خودم گفتم کادوی دیگه براش بگیرم می خواد ادا دربیاره بذار همینی که لازم داره رو براش بگیرم تو هم فک کن ببین چی می تونی براش بگیری گفت اون تیشرتهارو که قبلا براش گرفته بودم بابا می پوشید؟ گفتم آره تابستون هر از گاهی می پوشیدشون گفت پس من براش تیشرت و این چیزا می گیرم گفتم باشه بگیر.خلاصه قرار شد اونارو بگیره و یکشنبه یه کیک هم بگیره بیاد خونه ما.همون روز ساعتای چهارو نیم پنج بود زنگ زد که من الان خیابو.ن آ.بانم مغازه پیر.مرده کدومه؟منم بهش گفتم کدومه و رفت جلوش گفت چراغاش روشنه ولی خودش نیست و درش قفله گفتم شاید رفته جایی گفت یه خرده منتظر می مونم اگه اومد که هیچی اگه نیومد می رم جایی کار دارم هفت می یام اگه باز بود می گیرم اگه نبود شنبه می یام گفتم باشه و ازش تشکر کردم و بهش گفتم طبق اون چیزی که تو اس ام اس برات نوشتم بگیر و یکشنبه بیار دیگه،گرفتی هم نمی خواد دیگه به من زنگ بزنی بذار پیمان نفهمه گفت باشه و خلاصه اون روز گذشت و شد یکشنبه صبح، من دیدم شب قبلشم از پیام خبری نشد و هیچ زنگی به پیمان نزد که مثلا من فردا می خوام بیام اونجا و از این ورم دیدم پیمان داره شال و کلاه می کنه که بریم نظر.آ.باد یواشکی یه اس ام اس به پیام دادم و بهش گفتم که یه زنگ به پیمان بزن  بگو که داری می یای اینجا یهو این بلند نشه بره نظر.آ.باد و تولد بره رو هوا.اونم یه ربع بعدش دیدم زنگ زد و پیمان هم گفت زود بیا که ما کار داریم می خوایم بریم نظر.آبا.د اونم گفت باشه و پیمان وسایل صبونه رو آماده کرد و منتظر موندیم که پیام برسه صبونه بخوریم که اونم انقدرررررررر لفتش داد که دیگه مجبور شدیم صبونه رو بخوریم و میزم همینجوری بذاریم تا اونم بعدا بیاد بخوره. تا اینکه ساعت یازده توی یه دستش کیک و اون یکی دستش ساک ورزشی رسید و پیمان درو وا کرد و اونم اومد تو، پیمان داشت کفشهای اونو می آورد بذاره تو جا کفشی من یواشکی ازش پرسیدم گرفتی گفت آره و در ساکشو باز کرد و بسته کادو پیچ شده ها رو داد به من و منم سریع بردمش گذاشتمش رو تخت تو اتاق و اومدم بیرون و کیکو از دست پیام گرفتم و بردم گذاشتم رو میز و خلاصه یه خرده حرف زدیم و پیام نشست صبونه اشو خورد و بعد صبونه من رفتم یه خرده آرایش کردم و بعدم کادومو آوردم گذاشتم رو میز اینور کیکه و منتظر موندم که پیام هم کادوشو بیاره بذاریم اونور کیک و شروع کنیم به تولد بازی که هر چی منتظر موندم دیدم خبری از کادوی پیام نیست(فک می کردم به قول خودش تیشرتی لباسی چیزی برا پیمان گرفته نگو هیچی نگرفته و همون کیکه رو آورده)وسطا که همینجور منتظر کادوی پیام بودم رفتم از تو کیفم دو تا تراول پنجاه هزارتومنی در آوردم و یواشکی نشون پیام دادم و گفتم پول هاست ببین مبلغش درسته؟(ها دونه ای هفده تومن بودند جمعا می شد 85 تومن که من دیگه صد تومن دادم بهش گفتم یه سهمی هم تو کیکه داشته باشم) اونم سرشو ت داد یعنی اینکه درسته منم بردم گذاشتمش تو ساکش و بهش گفتم بعدا از اونجا ورش دار اونم گفت باشه و دیگه اومدیم پیمانو نشوندیم رو مبلو و یه چاقو دادیم دستش کیکه رو برید و چندتایی عکس ازش گرفتیم و شمعم کلا نداشتیم که روش بذاریم پیام که شمع نگرفته بود منم خونه رو گشتم از این شمعهایی که خودمون قبلا داشتیم بیارم بذارم روش که هیچی پیدا نکردم.دیگه پیمان کیکه رو برید و منم بلند شدم رفتم بوسش کردم و کادومو بهش دادم و پیام هم چندتایی ازمون عکس گرفت و آخر سرم رفتم سه تا چایی ریختم و آوردم با کیکه خوردیم و سه تایی با هم چندتا سلفی گرفتیم و خلاصه تولده تموم شد و پیمان گفت جوجو برو آماده شو بریم تعاونی یه کاری دارم نظر .آبا.دم دیگه دیر شد و امروز نمیشه رفت گفتم باشه و اونا نشستند به حرف زدن و منم رفتم آرایشمو تکمیل کردم و لباس پوشیدم اومدم نشستم رو مبل به امید اینکه این دو تا بلند بشند و بریم که اونام حرفاشون گل انداخته بود و داشتند در مورد ماشینای مختلف و قیمتاشون و مدلاشون و از این چرت و پرتها که مردا در موردشون حرف می زنن، حرف می زدند منم دیدم اینجوریه پالتومو درآوردم گفتم عرق نکنم و نشستم یه ساعتی حرف زدیم و بعدش بلند شدیم و پیمان رفت از تو کیفش یه تراول پنجاه تومنی از این تراول جدیدا که تازه چاپ شدند درآورد و داد به پیام و دیگه رفتیم پایین!اونجام اول رفتیم تو کوچه دم ماشین پیام و اونو راه انداختیم و بعدا اومدیم سوار گل پسر شدیم و تاختیم سمت تهران و چون ساعت یک اینجورا بود و ساعت کار تعاونی بعد از ظهر از یک و نیم شروع میشه (12/5تا 13/5 وقت ناهارشونه تعطیلند) برا همین اون نیم ساعتو رفتیم پار.ک چیت.گر و پیمان گل پسرو یه دستمال کشید و منم رفتم تو جنگل لابلای کاجها که پر از برف بود شونصد تا عکس از خودم انداختم و بعدش دیگه اومدم سوار شدیم و رفتیم تعاونی و پیمان کارشو انجام داد و اومدیم بیرون و روندیم تا کرج اولای کرج که رسیدیم پیمان رفت از یه مغازه قطعات. یدکی یه اسپری برا لاستیکای گل پسر خرید نمی دونم به این اسپریها چی می گن دقیقا، ولی کارش اینه که وقتی لاستیکهای ماشینو تمیز کردی می زنی به لاستیک مشکیش می کنه و برق می اندازدش به نظر من که پول حروم کردنه ولی پیمانه دیگه از این کارا زیاد می کنه یهو صد تومن، صدو پنجاه تومن میده یه چیزای اینجوری می گیره تازه خارجی هم می گیره بعضی وقتها گرونترم هستند برا اون شاسی بلندمون که دویست سیصد تومنیش هم می گرفت خلاصه گرفت و رفتیم سمت ده حصار و توی یه جای پر دارو درخت وایستادیم پیمان کفشهای گل پسرو با اون اسپری برق انداخت و منم باز رفتم تو درختا و دوباره شروع کردم به عکس انداختن از خودم تا اینکه برق انداختن کفشهای گل پسر تموم شد و راه افتادیم رفتیم اول یه خرده میوه گرفتیم و بعدشم رفتیم سمت پاساژ میر.محسنی اینا و پیمان رفت از اونا چندتایی سکه بگیره و منم نشستم تو ماشین و یه خرده تو اینترنت گشت زدم و یه کوچولو وبلا.گ خوندم تا اینکه اومد و رفتیم شیر و ماست گرفتیم و رفتیم خونه.دیروزم بعد از صبونه ساعت یازده اینجورا با اتوبوس رفتیم یه خرده سیب خریدیم و بعدم رفتیم دم مغازه میر.محسنی کارت بانکی پیمان دستش بود اونو ازش گرفتیم(پولی که پیمان از تعاونیشون می ریزه توی یه کارت دیگه اش ساعت پنج اینجورا می یاد تو حسابش و دیروزم چون پیمان زودتر از پنج رفته بود مغازه میر.محسنی که سکه بگیره هنوز پول به حسابش نیومده بوده کارتشو با رمزش داده بود دست آقای میر.محسنی و گفته بود پنج به بعد بکشه تو پوز مغازه اش و پول سکه هارو از تو حسابش ورداره تا خودش بعدا بره و کارتشو ازش بگیره)خلاصه اونو گرفتیم و از اونجام اومدیم رفتیم چندتا دونه پیاز و سیب زمینی گرفتیم و بعدشم رفتیم از نون سنگکی نون گرفتیم بعدم رفتیم سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه،تو اتوبوس سه تا زن رو صندلیهای جلوی من نشسته بودند که دو تاشون پشت به من بودند و یکیشون رو به من بود و تقریبا می خورد پنجاه و خرده ای سالش باشه داشتند با هم حرف می زدند یکی از اونایی که پشت به من بود یه پیرزن بود و داشت از گرونی و از دست نوه هاشو و .می نالید زن کنار دستی اونم یه زن تقریبا چهل ساله بود که از رو حرفاش فهمیدم که دو تا بچه داره یکی نه ساله اون یکی چهار ساله اونم مثل پیرزنه داشت از دست بچه هاش می نالید و همش می گفت اه اه بچه چیه فقط دردسره و یه روزی فکر می کردم چقدر خوب میشه آدم ازدواج کنه و بچه داشته باشه ولی حالا می بینم اصلا به درد نمی خوره و سرتا پاشون زحمته و درد سره و مکافاته وولی زنی که روبروی من نشسته بود انقدرررررررر با آرامش داشت در مورد بچه هاش حرف می زد که نگو به پیرزنه که می گفت نوه همچین هم آش دهن سوزی نیست می گفت خود بچه انقدر عزیزه مگه میشه بچه اون عزیز نباشه من بچه هام هنوز ازدواج نکردن ولی فکر می کنم نوه باید خیلی خوب باشه نیست که الان ما چندین ساله دیگه بچه ها بزرگ شدن و بچه کوچیک نداریم آدم تشنه یه بچه کوچیکه که وارد خونواده بشه پیرزنه هم می گفت حالا وقتی نوه دار شدی به حرف من می رسی الان نمی فهمی اونم می گفت آخه بابا مگه قراره چیکار کنیم براشون که انقدر سخت می گیرین اونا یه محبت از آدم می خوان و یه رفت و آمدشونه که آدم از شدت علاقه دوست داره هر کاری براشون بکنه و هر چی داره در اختیارشون بذاره پیرزنه هم همچنان اصرار داشت که نه تو نمی فهمی! از اونطرف هم اون زنه که دو تا بچه داشت همش داشت حرفهای پیرزنه رو تایید می کرد اون خانم با وقاره هم بهش می گفت تو الان قدر این روزارو که توشی نمی دونی الان بچه هات کوچیکند یه جورایی انگار خسته شدی ولی یه روزی آرزو می کنی که کاش به این روزا برمی گشتی من خودم خیلی وقتها که بیرون مادرارو می بینم که دست بچه کوچیکشونو تو دستشون گرفتند و دارند می رند با خودم می گم یعنی قدر این روزارو می دونند یا همش عجله دارند که هر چه زودتر بچه هاشون بزرگ بشن؟؟؟می گفت همش با خودم می گم کاش قدر این روزای خوبو بدونند و از بودن کنار بچه هاشون و دنیای بچگونه و ناب اونا لذت ببرند چون هیچی تو دنیا به زیبایی دنیای بی غل و غش اونا نیست و این روزا تو زندگی اونا قرار نیست دوباره تکرار بشه اون زنه هم همش می گفت نه بابا کدوم زیبایی همش دردسره اونم می گفت توروخدا اینجوری نگو چطور دلت می یاد؟!مادر باید انقدر شاداب باشه که بچه هم از نشاط و شادابی اون لذت ببره و بتونه دنیارو زیبا ببینه می گفت من خودم دخترم امسال داره دیپلم می گیره یه وقتایی که حوصله ندارم و حالم خوش نیست تا اون از مدرسه برگرده می یام بیرون و راه می رم و نفس عمیق می کشم و سعی می کنم با فکر کردن به چیزای خوب حال دلمو خوب بکنم تا وقتی اون از مدرسه برمی گرده خونه منو شاداب ببینه و دلش وابشه ما در مقابل اونا مسئولیم و حق نداریم با بی حوصلگی و حال بدمون دنیای اونارو خراب کنیم .خلاصه حرفاشون همینجور ادامه داشت که اتوبوس رسید و ما پیاده شدیم ولی من تو دلم همش اون خانم باوقاره رو تحسین می کردم و با خودم فکر می کردم همه چی دست خود آدمه که تصمیم بگیره کدوم یکی از اون سه نفر باشه؟!.اون زن جوونه باشه که با هزارتا گله و شکایت داره اون دو تا بچه رو بزرگ می کنه و در آخر قراره به اون پیرزن غرغروئه تبدیل بشه که از همه چی داشت می نالید و نوه رو آش دهن سوزی نمی دونست یا اون خانم با وقاره باشه که وقتی جوونه از دنیای زیبای فرزندش لذت ببره و در آخر هم وقتی پیر شد به یه مامان بزرگ دانا و فهیم و مهربون تبدیل بشه که عاشق نوه اشه؟به نظر شما کدوم قشنگتره؟! کدوم یکی از اون خانومها عمرشو مفت باخته و کدوم یکیشون این وسط برده و زندگی قشنگتری هم برا خودش درست کرده و هم زندگی رو برا عزیزاش زیباتر کرده؟مسلما همه مون دوست داریم جای اون خانوم با وقاره باشیم شاید بگید سخته ولی مگه اون آدم زندگیش همش گل و بلبل بوده که تونسته انقدر مادر خوبی برا بچه هاش باشه؟نه!!! اونم می گفت یه روزایی حال دلش خوب نبوده و سعی کرده که با یه سری کارا تا بچه اش می رسه خونه حال خودشو خوب کنه. اونم صد در صد یه روزایی جنگهای خونینی با شوهرش داشته.اونم صد در صد یه روزایی تو فراهم کردن وسایل آسایش بچه اش از نظر مالی مشکل داشته و. هزارتا از این چیزا که تو زندگیای همه مون هست ولی فرقش با بقیه اینه که اونا فقط نشستن و غر زدن و بیراهه رفتند ولی این آدم بعد از اینکه غصه اون مشکلاتو خورده دوباره بلند شده و سعی کرده. دوباره برگشته به مسیر سرزندگی تا موندن اون تو حال خراب و غرغراش و نالیدن از دست مشکلات زندگی،دنیای زیبای بچه اشو خراب نکنه چون می دونسته که اگه این دنیا تو بچگی خراب بشه اون بچه بزرگسال نرمالی نمیشه و دنیای بزرگسالیش هم یه جورایی خراب میشه!.بگذریم. در کل منظورم این بود که می خواستم بگم نود درصد اون چیزی که می خوایم باشیم دست خودمونه و فقط ممکنه ده درصدشو شرایط تعیین کنه پس بیاییم از اون نود درصد به خوبی استفاده کنیم و انتخاب کنیم که یه خانوم با وقار باشیم که روشنی بخش زندگی شوهر و بچه هاشه خانوم باکمالاتی که تسلیم شرایط بد زندگی نمیشه و از کنار زیباییهای زندگی بی اعتنا رد نمیشه. یادمون باشه که زن روح زندگیه و یه خونه وقتی خونه است که زن اون خونه شاداب و با نشاط باشه و بدونه که چطور اون خونه رو از نظر معنوی اداره کنه.خب داشتم می گفتم دیگه اتوبوس رسید و پیاده شدیم و رفتیم خونه، تو خونه هم اول یه چایی با کیک تولد پیمان خوردیم و بعدش تا ساعت چهار و نیم خوابیدیم و بعدشم من بلند شدم یه آبگوشت خوشمزه بسیااااااااآاااار عالی درست کردم که فردا هم خودمون بخوریم و هم پیمان برا مامانش و پیام ببره بعدشم نشستیم و یه خرده تلوزیون دیدیم و وسطا هم با چایی و میوه از خودمون پذیرایی کردیم و آخر سر هم سریال دا.ستان.زند.گی رو (ها.نیکو رو) از کانا.ل دو ساعت دوازده دیدیم و گرفتیم خوابیدیم(ها.نیکورو خیلی دوست دارم منو یاد بچگیام می اندازه که پنج شش سالمون بود و خونه ننه عصمت خدابیامرز شبا دور هم می نشستیم و نگاش می کردیم.خیلی سریال با حالیه یه جاهاش انقدر خنده داره که من و پیمان موقع دیدنش کلی می خندیم مخصوصا رفتارا و حرفهای خانم یائه مامان ها.نیکو یا اخمها و عصبانیتهای هیروشی تاچیبانا بابای ها.نیکو.می گم این بابای ها.نیکو همون بازیگر نقش لینچانه نه؟! .من هروقت هانیکورو نگاه می کنم قیافه باباش منو یاد ناصر پسر عمه فیروزه می اندازه نمی دونم چرا همش فکر می کنم شبیه اونه.قیافه خود ها.نیکو هم منو یاد شهرزاد می اندازه انگار شبیه قیافه دوران دبیرستان شهرزاده البته شبیه الانشم هست.)خلاصه بعد از دیدن ها.نیکو گرفتیم خوابیدیم و امروزم ساعت هشت و نیم بلند شدیم در حالیکه اصلا دلم نمی خواست بلند بشم و دوست داشتم تا لنگ ظهر بخوابم یه چند روز که از اومدن خاله پری نازنین می گذره انگار تمام مواد مغذی بدنم تخلیه میشه و به شدت احتیاج به خواب پیدا می کنم امروزم از اون روزا بود ولی خب نشد که بیشتر بخوابم و بلند شدم رفتم صورتمو شستم و اومدم مثل مرتاضها چهار زانو نشستم رو مبل و وردهای هر روزمو خوندم و براتون آرزوها و دعاهای قشنگ قشنگ کردم و بعدشم یه کوچولو کتاب خوندم در حد یکی دو صفحه و بعد رفتیم صبونه خوردیم و بعد از صبونه هم ظرفاشو شستم و پیمان نشست یه خرده تو سایتها قیمت. سکه .رو بررسی کرد و منم نشستم ادامه کتابمو خوندم و وسطا هم یه چایی ریختم آوردم با خرما خوردیم و دوباره به مطالعاتم ادامه دادم.تا اینکه ساعت شد یه ربع به دوازده ،قرار بود پیام ساعت دوازده بیاد دنبال پیمان و با هم برن تهران خونه مامان پیمان تا هم ناهارو پیشش بخورند هم اینکه ساعت شش ببرنش دکتر (برا ساعت شش و ربع وقت دکتر قلب براش گرفته بودیم برا معاینات دوره ای که بره فشارشو چک کنه) یه ربع به دوازده پیمان زنگ زد به پیام و اونم گفت تو راهه و داره می یاد برا همین بلند شد و وسایلی که قرار بود ببره رو آماده کرد و لباس پوشید تا اینکه ساعت دوازده و پنج دقیقه پیام زنگ زد به پیمان که بیا پایین من دم درم، اونم بلند شدو وسایلشو ورداشت و رفت منم ازش خداحافظی کردم و درو بستم و اومدم یه خرده تو خونه گشت زدم دیدم کاری برا انجام دادن نیست (صبح پیمان خودش همه جارو مرتب کرده بود) برا همین اومدم نشستم و یه چایی خوردم و بعدشم اینارو براتون نوشتم و عرضم به خدمتتون که تا ساعت نه شب احتمالا تنهامو و دارم فکر می کنم که تا اونموقع چه آتیشی بسوزونم که فعلا به نتیجه قطعی نرسیدمخب تا من فکرامو بکنم و ببینم چه کاری باید بکنم شمام برید به کاراتون برسید نتیجه آتیش سوزوندنامو هم تو پست بعدی ایشالا به سمع و نظرتون می رسونم .پس تا اون موقع مواظب خودتون باشید. یادتون هم نره که خیییییییییییییییلی ماهید. از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای

 

*گلواژه*

خوشبخت ترین 

مخلوق خواهی بود 

اگر امروزت را 

آنچنان زندگی کنی 

که گویی نه فردایی 

وجود دارد برای دلهره 

و نه گذشته ای برای حسرت!

 

 

 

 


مشخصات

آخرین جستجو ها