سلاااااام سلااااااام سلاااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که سه شنبه صبح رفتیم نظر.آبا.د و شب برگشتیم!من اونجا یه خرده کتاب خوندم و یه خرده تو اینترنت گشت زدم و یه خرده هم به ناخنام رسیدم و سوهان کشیدم و لاک زدم اونم چه لاکی،هفته پیش از این کنار خیابونیا یه لاک گوجه ای گرفته بودم ده تومن! رنگش یه جوری بود هر چی می زدم ناخنم از زیرش دیده می شد اصلا پوشش دهی خوبی نداشت خودشم مگه خشک می شد انگار چسب بود به جای لاک، خلاصه کلی اعصاب منو خرد کرد تا خشک شد اونم چه خشک شدنی تا دستم به یه جا می خورد زخمی میشد و خط می افتاد روش،انگار که با چاقو روش نقش و نگار انداخته باشن کلا لاک آشغالی بود از من به شما نصیحت هیچوقت گول چیزی که ارزونه رو نخورید چون مطمئنا به درد نمی خوره که ارزونه وگرنه رعایت من و شمارو نمی کردند و مثل بقیه چیزا گرون می دادنش!.این از لاکمون.بگم از غذایی که خوردیم روز قبلش پیمان موقع برگشتن از تهران سر راهش دو پرس غذا گرفته بود آورده بود یه پرس کوبیده برا من یه پرس هم میکس برا خودش(یه سیخ کوبیده و یه سیخ جوجه به صورت ترکیبی)حالا اون روز ما غذا داشتیم به پیمان گفتم غذا واسه چی گرفتی ما که داشتیم که؟گفت اینارو گرفتم که فردا رفتیم نظر.آبا.د اونجا بخوریم منم اومدم ریختمشون توی یه قابلمه و گذاشتیم تو یخچال که ببریم اونجا بخوریم.تو نظر.آبا.دم ظهر گذاشتم گرم شد و اومدیم نشستیم بخوریم چشمتون روز بد نبینه برنجش یک مزه گندی می داد که نگو کباب و جوجه اش هم اصلا مزه کباب و جوجه نمی دادند فقط شوریشون معلوم بود خلاصه که سرتونو درد نیارم به زور یه خرده خوردیم و دیدیم نمی تونیم و حالمون داره به هم می خوره بقیه رو ریختیم تو سطل آشغال و بر پدر صاحب رستورانه لعنت فرستادیم با این غذاهاشون و تصمیم گرفتیم که دیگه از بیرون غذا نگیریم شبم اومدیم خونه و ساعتای دوازده اینجورا بود پیمان گفت مامانی یه خرده گشنم شده برم از فریزر نون بیارم برام نون خرما درست کنی؟( اون موقعها که پیمان می رفت سر کار من بعضی روزا براش لقمه خرما درست می کردم می برد کارخونه می خورد لقمه خرما دوست داشت حالام منظورش همون لقمه خرما بود)گفتم باشه برو بیار برات درست کنم رفت یه بسته نون از فریزر درآورد چون بسته اش بزرگ بود چندتا تیکه اشو(به قول خودش چند ورقشو)درآورد گذاشت توی یه سینی که یخش واشه و برگشت به من گفت تو نمی خوری؟گفتم نه باباااا من همون غذای بی خودی که ظهر خوردیم هنوز تو معدمه و هضم نشده گفت محض احتیاط بذار یه ورقم برا تو بذارم گفتم نمی خواد گفتم که نمی خورم گفت بذار بذارم به تو اطمینانی نیست یهو می یای مال منو می خوری!منو می گید هم تعجب کرده بودم هم خنده ام گرفته بود گفتم خاک بر سرم من کی تا حالا سهم تو رو خوردم که این دومیش باشه آخه؟؟؟!!! اونم مونده بود چی بگه خنده اش گرفته بود.خلاصه نصف شبی کلی خندیدیم و منم کلی سر به سرش گذاشتم و دیگه بعد اینکه خنده هامونو کردیم و نون خرماهارو درست کردم و دادم بهش با خیال راحت خورد گرفتیم خوابیدیم ! چهارشنبه هم ساعت دوازده اینجورا با مترو رفتیم تعاونی پیمان اینا و برگشتنی هم یه خرده میوه و گوجه و سیب زمینی و پیاز و این چیزا گرفتیم و پریدیم تو اتوبوس و اومدیم سر کوچه پیاده شدیم ساعت شش بود هوام دیگه تاریک شده بود یه برف ریزی هم می اومد خییییییییییییلی هم سرد بود! هوا یه سوزی داشت که نگو آدم یخ می زد هر دومون از شدت سرما سردرد گرفته بودیم سر راه از سوپری سر کوچه شش تا تخم مرغ با دو تا بستنی گرفتیم و رفتیم خونه،برا شام املت درست کردیم و خوردیم و یه خرده تلوزیون دیدیم و منم هر یه ربع یه بار با اینکه سر خودم هم درد می کرد و چشمام داشت از شدت درد از حدقه درمی اومد سر پیمانو می مالیدم که خوب بشه که نه سردرد اون خوب شد نه سر درد من،برا همین گرفتیم خوابیدیم شاید تو خواب خوب بشه که خدارو شکر شد!. دیروزم صبح بلند شدیم دیدیم پنج سانتی برف اومده بعد از صبونه لباس پوشیدیم و پیاده رفتیم تا سر بهار از یکی سوپرمیوه های اونجا پنج کیلو لوبیا سبز برا مامان پیمان گرفتیم با یه کلم برگ کوچیک و یه خرده فلفل سبز!(لوبیا سبز چه گرون شده تابستون کیلویی سه و پونصد بود الان شده کیلویی نه و پونصد فک کن پنجاه و سه هزار تومن دادیم پنج کیلو لوبیا سبز و یه کلم فسقلی و دو تا دونه فلفل گرفتیم این مملکت ما معلوم نیست کجا داره می ره فک کنم یه روز برسه که مردم دیگه نتونن حتی نون هم بخرن که بخورند و نمیرند!به قول یکی از دوستام "خدایا خودت ظهور کن دیگه از دست مهدی هم کاری ساخته نیست") خلاصه لوبیا گرفتیم و رفتیم سمت نون سنگکی و شش تا هم نون گرفتیم و راه افتادیم سمت ایستگاه اتوبوس و چند دقیقه ای هم اونجا منتظر موندیم تا اتوبوس رسید و سوار شدیم و رفتیم خونه! تو خونه هم زیر کتری رو روشن کردیم تا اون گرم بشه و چایی بخوریم نشستیم با هم سر و ته لوبیاهارو زدیم و من بردم شستمشون آبشون که رفت خردشون کردم و پیمان هم بسته بندیشون کرد و گذاشتیم تو فریزر که بعدا ببره برا مامانش بعدشم نشستیم یه چایی با خرما خوردیم و گرفتیم تا ساعت پنج خوابیدیم! پنج من بلند شدم فسنجون درست کردم و پیمان هم طبق معمول افتاد به جون خونه و جارو و تی کشید و بعدشم گرد گیری کرد بعدم رفت پالتوی منو که کثیف شده بود تو حموم با دست شست و گذاشت آبش بره(این پالتوم از این شمعی پفکیاست که توشون پشم شیشه دارند و برا سرمای الان خییییییلی خوبه به جز این چندتا پالتوی دیگه دارم ولی هیچکدوم مثل این گرم نیستند و جلوی سرمارو نمی گیرند دیروز دیدم خیلی کثیف شده مخصوصا قسمت جلوش و دور جیباش برق می زد از کثیفی چون از وقتی هوا سرد شده همش همین تنم بود، ننداختمش تو لباسشویی چون جدیدا اصلا خوب نمی شوره و انگار فقط خیسش می کنه و بعدشم خشکش می کنه با اینکه پیمان هزار جور تاید چند آنزیم و از این حاوی رشته های صابون و این چیزا می ریزه توش ولی در کل لباسو با همون چرک روش به آدم تقدیم می کنه) بعد اینکه پالتومو شست و اومد ازش تشکر کردم و رفتم یه چایی ریختم و اومدیم نشستیم بخوریم که یهو پیمان بالای شوفاژو نگاه کرد و با تعجب پرسید اون دیگه چیه؟منم دلم هری ریخت فکر کردم نکنه مارمولکی سوسکی چیزی دیده می خواستم بهش بگم مواظب باش فرار نکنه که بگیریمش که دیدم داره دیوار بالای رادیاتو دست می کشه میگه من که دیروز این دیوارارو دستمال کشیدم این لکه اینجا چیکار می کنه؟منم گفتم دلم ریخت باباااا توام، فکر کردم چی دیدی بعدشم نگاه کردم دیدم هیچ لکه ای رو دیوار نیست گفتم کو لکه؟ گفت تو نمی بینی از این زاویه که من نشستم دیده میشه گفتم ولمون کن تورو خدا کشتی مارو با این لکه ها و این زاویه ها انقدررررررر حساس نباش دیوار به این تمیزی بیکاری هاااااا خودتو اذیت می کنی!.واااااااای نمی دونید چقدررررررررر مته به خشخاش می ذاره سر تمیز کردن این خونه؟!هر روز صدبار این پارکتهارو تی می کشه بازم می گه نمی دونم چرا اینا تمیز نمی شن در حالیکه دارند از تمیزی برق می زنند هی تی می کشه می ره از دور از زوایای مختلف نگاه می کنه و بررسیشون می کنه تا اینکه از یه جایی یه نوری یه جوری می زنه که به نظرش می یاد یه جایی لکه دوباره با تی می افته به جونش وهر روز صدبار این کارارو تکرار می کنه دیوارارو هم همینطور ظرف و ظروف خونه رو هم همینطور در و دیوارای دستشویی و حموم هم همینطور وخلاصه که داستان داریمبگذریم بعد اینکه اون لکه مذکور رو با دستمال حسابی پاکش کرد چایی رو خوردیم و جمع کردیم من رفتم صورتمو شستم و اومدم نشستیم تخمه خوردیم و سریال دیدیم و غذا هم آماده شد و توی یه قابلمه کوچیک برا مامان پیمان ریختیم و گذاشتیم خنک بشه و بذاریم تو یخچال تا فردا با خودش ببرتش( البته فقط خورشت درست کرده بودم چون پیمان بعد از ظهری به مامانش زنگ زده بود و گفته بود خودش برنجشو درست کنه تا این فقط خورشت ببره)برنج خودمونو هم گذاشتم امروز درست کنم خلاصه غذاها خنک شد و گذاشتیمشون تو یخچال و یه چایی و میوه خوردیم و یکی دو قسمت هم از پا.یتخت پنجو دیدیم و گرفتیم خوابیدیم.امروزم طبق معمول پیمان شال و کلاه کرد و ساعت نه رفت تهران پیش مامان جونش و منم از اونجایی که خاله پری تشریفشونو آورده بودند اول وسایل جلوس ایشونو فراهم کردم و بعدشم رفتم همزمان هم حلوا و هم شعله زرد برا پیمان درست کردم دو سه روز بود مخ منو خورده بود که مامانی برام حلوا و شعله زرد درست کن.دیگه تا ساعت یک مشغول حلوا و شعله زرد بودم تا یک و نیم هم داشتم روشونو تزیین می کردم تا دو هم ظرفای کثیفو داشتم می شستم دو دیگه کارم تموم شد و دیدم دلم درد می کنه گلاب به روتون یه دستشویی رفتم و اومدم یه چایی نبات برا خودم درست کردم و خوردم بعدشم همونجور که معصومه گفته بود اومدم طاقباز دراز کشیدم(تیر اوزاندیم) و یه بیست دقیقه ای تو همون حالت دراز کش موندم تا اینکه دردش خوب شد و بلند شدم (ولی خودمونیم دراز کشیدن اینجوری موقع درد خیلی جواب میده دم معصومه گرم که این راهو یادم داد وگرنه حالا حالاها باید درد می کشیدم).تو همون حالت دراز کش هم اینارو برا شما نوشتم پیمان هم ساعت سه زنگ زد که سرسبزم و دارم می یام(سر سبز یه محله است چسبیده به نارمک محله مامان پیمان که ایستگاه متروش نزدیک خونه مامانشه!محله مامان پیمان اسمهای قشنگی داره یعنی داشته الان متاسفانه اسم شهید روشون گذاشتند مثلا خیابون مامانش اسمش چمن بوده که الان شده شهید.آیت یا کوچه شون اسمش مرجان بوده الان شده شهید محقق.امین یا کوچه پشتیشون اسمش دردشته کوچه بغلیشون اسمش جویباره) .بگذریم خلاصه اون گفت دارم می یام و منم گفتم بیا عزیزم قدمت به روی جفت چشمای من فقط مواظب خودت باش اونم گفت باشه و خداحافظی کرد و رفت منم الان این پستو برا شما بذارم می خوام برم برنجو بذارم بپزه که پیمان می رسه ناهارو شامو با هم بخوریمخب دیگه من برم برنجمو بپزم و شمام برید به کاراتون برسید از دور صورت ماه تک تکتونو می بوسم بووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووس بووووووووووووووووس یادتون هم نره که یه دنیاااااااااااااااااا دوستتون دارم پس مواظب خودتون باشید تا درودی دیگر فعلا بدرود و بااااااااااااای 

 

*گلواژه*

هرگز مشکلات کوچیک رو بزرگ نکنید اما شادیای کوچیک رو تا دلتون می خواد بزرگ کنید و بهشون پرو بال بدید و ازشون لذت ببرید یادتون نره که مشکلات بصورت مقطعی می یان و می رند و قرار نیست تا ابد با ما بمونند پس برای یه چیز گذرا تا می تونید کمتر غصه بخورید.

 

 

 

 

 


مشخصات

آخرین جستجو ها