سلااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز صبح ساعت هفت و نیم بلند شدیم پیمان لباس پوشید و یه خرده میوه و نون و این چیزا با یه قابلمه کوچولو سوپ که شب قبلش درست کرده بودم برداشت و راه افتاد سمت تهران تا بره به مامانش سر بزنه منم اون که رفت درو پشت سرش قفل کردم و اومدم گرفتم تا نه و نیم خوابیدم نه و نیم بیدار شدم دیدم هم معده ام درد می کنه هم دلم ،شب قبلش یه خرده جیگر خورده بودم انگار مونده بود سر دلم و هضم نشده بود(پریروز که بیرون بودیم پیمان از بوفا.لو بوقلمون گرفت منم گفتم بذار یه ذره جیگر بگیرم ببینم می تونم خودم همینجور تو ماهیتابه با پیاز تفتش بدم چون ما گازمون فر نداره و اون گازفردارمون رو هم که از خونه چهار .راه .طالقا.نی آورده بودیم پارسال دادیم به خیریه ای که همیشه می ریم که بذارند رو جهاز یه دختره چون گازه نو نو بود، از اونورم نه منقلی چیزی داشتیم که کبابش کنم نه باربیکیویی، رو گاز هم که اگه می خواستم درست کنم می ریخت و کثافت کاری می کرد برا همین با پیاز سرخش کردم از اونجایی که جیگر گوساله بود سفت بود خوشمزه هم نشده بود(یه دکتر تو بوفالو هست وقتی می خواستیم بگیریم گفت اگه برا آهنش می خواین جیگر گوساله آهنش از جیگر گوسفند بیشتره با اینکه قیمت جیگر گوسفند خیلی بیشتر از جیگر گوساله است جیگر گوسفند 135900تومن بود ولی جیگر گوساله 89000تومن) خلاصه با اینکه خوشمزه نبود به زور خوردمش چون بیست و پنج هزار تومن برا همون یه ذره(فک کنم 250گرم بود) پول داده بودیم گفتم بریزم دور حیف میشه) دیگه دیدم معده ام خیلی اذیت می کنه رفتم یه خرده عرق نعنا خوردم و بعدشم ته نوشابه خانواده اندازه یه فنجون نوشابه مونده بود اونو خوردم گفتم شاید بشوره ببره پایین و معده ام خوب شه بعدش رفتم به پیمان زنگ زدم گفت داره می رسه و اومدم رفتم تو آشپزخونه قرار بود کیک درست کنم وسایلشو از روز قبل گرفته بودم،دیگه دست به کار شدم و اول یه کیک معمولی که همیشه درست می کنم رو درست کردم و گذاشتم بپزه بعدشم شروع کردم به درست کردن یه کیک یخچالی از اونا که با بیسکوییت پتی.بور درست میشه اونم درست کردم و گذاشتمش تو یخچال و اومدم سراغ تمیز کردن آشپزخونه چشمتون روز بد نبینه یه جوری بهمش ریخته بودم که انگار بمب توش ترکیده بود،دیگه فکر کنید جوری بود که از ساعت یک تا چهار سه ساعت داشتم فقط همون یه وجب جارو تمیز می کردم البته یه کوه هم ظرف بود که باید می شستمشخلاصه تمیزش کردم و ظرفارو هم شستم و از اونجایی که لباسام آردی و کثیف شده بودند رفتم تو اتاق که عوضشون کنم دیدم تخت هم از صبح همینجورنامرتب مونده و یادم رفته مرتبش کنم،دیگه اونم مرتب کردم و رفتم صورتمو شستم و اومدم موهامو سشوار کشیدم و بعدش یه زنگ به پیمان زدم گفت دارم می یام تازه پیچیدم تو کرج باهاش خداحافظی کردم یه زنگ ده دقیقه ای به سمیه زدم که گفت دایی رو عمل کردن و دارند یکی از کلیه هاشو که خراب شده بوده تخلیه می کنند و مامان اینا رفتند ارو.میه،منم خیلی ناراحت شدم بعد از خداحافظی ازش یه خرده گریه کردم و بعدش بلند شدم زنگ زدم به گوشی دختر دایی مریم که پسرش ورداشت گفت مامانم رفته بیمارستان گوشیش دست منه و منم تو خونه ام بهش گفتم عزیزم شماره باباتو بلدی بهم بگی بنویسم گفت آره و شماره رو گفت نوشتم(بچه خیلی باهوشی بود)ازش پرسیدم خاله تو اسمت چیه؟گفت من امیرحسینم منم گفتم امیر حسین جان یه دنیا ازت ممنونم خاله که شماره باباتو بهم دادی دستت درد نکنه اونم گفت مرسی بعد بهش گفتم خاله حالا که مامانت نیست خیلی مواظب خودت باش باشه؟گفت باشه و دیگه ازش خداحافظی کردم و شماره پسر خاله رضا رو گرفتم باهاش حرف زدم گفت خدارو شکر دکترش گفته عملش خوب و موفقیت آمیز بوده ولی فعلا تو ریکاوریه و به هوش نیومدهبعد از حرف زدن با رضا گفتم گوشی رو داد به مریم و یه خرده هم با اون حرف زدم بیچاره خیلی ناراحت بود می گفت انگار تو اون تصادفی که چند وقت پیش دایی کرده بوده در ماشین خورده بوده به کلیه اش و همون ضربه باعث شده که کلیه اش از بین بره منم خیلی ناراحت شدم و پشت گوشی گریه ام گرفت و بیچاره مریم هم گریه کردبعد از اینکه یه خرده دیگه باهم حرف زدیم خداحافظی کردیم و قطع کردم و یه زنگ کوتاه هم زدم به معصومه دوستم ببینم از نمره هامون خبری نشده که گفت یکی دو ساعت پیش سایتو نگاه کرده ولی فعلا خبری نبوده(نیست که ما کامپیوتر نداریم نمی تونم نمره هارو ببینم گوشیم هم سایت. گلستا.نو نمی یاره و باید برم کتابخونه یا کافی. نت تا نمره هامو ببینم برا همین رمزو کاربریمو دادم به معصومه که نمره های منم نگاه کنه بهم بگه اون تو خونه اش کامپیوتر داره).بعد از خبرگیری از نمره ها یه خرده دیگه با معصومه حرف زدم و اونم یه خبر بد دیگه بهم داد و اعصابم از اونی که بود خرابتر شد رحم و قسمتی از روده خواهر معصومه رو پارسال بخاطر سرطان رحم که پیشرفت کرده بود و زده بود به روده هاش درآوردن و من همش به معصومه می گفتم تو هم خیییییییییییییییییلی مواظب خودت باش و تند تند برو چکاپ چون خواهرت اینجوری شده احتمال اینکه تو هم بگیری خدای نکرده زیاده ولی اون اصلا گوش نمی داد تا اینکه تو همین امتحاناتمون معصومه خونریزی داشته و بعد امتحانها رفته دکتر و گفتند که مشکوک به سرطان رحمه و یه سری آندوسکو.پی و کلونوسکو.پی و سونو.گرافی و این چیزا براش نوشتن و فعلا داره اونارو انجام میده تا ببره ببینه دکتر چی میگه می گفت اون روز بهت نگفتم گفتم ناراحت میشی امتحانتو خراب می کنی (منظورش سر جلسه نورو که با هم بودیم و بردیمش رسوندیمش) .خلاصه منم اعصابم خرد شد و یه خرده سرزنشش کردم گفتم من چقدرررررررر بهت گفتم برو چکاپ همینجوری ولش نکن ولی تو گوش ندادی اونم گفت راست می گی اشتباه کردم برام دعا کن و از این حرفها گفتم باشه و دیگه آخرای حرفامون با هم بود که پیمان اومد و دیگه خداحافظی کردم و رفتم درو باز کردم اومد تو و دیدم یه قابلمه هم عدس پلو از خونه مامانش آورده،رفت لباساشو عوض کرد و منم رفتم یه چایی ریختم و با چند تیکه از کیکی که درست کرده بودم آوردم نشستیم حرف زدیم و اونم خوردیم و بعدشم همون عدس پلوی مامانشو گذاشتم گرم شد و برا شام خوردیمش  شامو تازه تموم کرده بودیم که معصومه زنگ زدگوشی رو ورداشتم رفتم تو اتاق باهاش حرف زدم گفت نمره روش تحقیقم اومده و 10/40 از 12 شدم و یعنی از سی تا سوال فقط چهارتاشو غلط زدم و بیست و شش تاشو درست زدم منم خیییییییییییییییییلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم اون خداحافظی کرد و رفت و منم با خودم گفتم کاش استاد هشت نمره میان ترممو کامل بده چون اونموقع میشم 18/40 و با نمره عملیش هم نمره ام می ره بالای نوزده و از اونجایی که سه واحده کلی رو معدلم تاثیر می ذاره .تو همین فکرا بودم که اومدم تو هال دیدم پیمان داره ظرفهای شامو می شوره ازش تشکر کردم و رفتم یه زنگ به مامان زدم و حال دایی رو پرسیدم و بعدش اومدم نشستم و برا سلامتی دایی آیه الکرسی و زیارت .عاشورا خوندم و از ته دل از خدا و امام حسین خواستم که کمکش کنند تا سلامتیشو دوباره به دست بیاره. بعدشم بلند شدم رفتم کیک یخچالی رو برش زدم و گذاشتم تو بشقاب و چند تیکه اشو آوردم با چایی خوردیم( پیمان از عصری که اومده بود مثل بچه ها هر یه ربع یه بار می رفت در یخچالو باز می کرد و می گفت پس کی این کیکه رو می بری بخوریم ببینیم چه جوریه؟حالا توی دستور تهیه اون کیکه گفته بود که اگه می تونید بذارید یه روز کامل تو یخچال بمونه بعد برشش بزنید اگه نمی تونید و فرصت کمی دارید چهار ساعت بعدش می تونید از تو یخچال درش بیارید و ببریدش پیمان دیگه انقدر پرسید که دیگه مجبور شدم برم سراغش و ببرمش تا بخوره و خیالش راحت بشه) بعد از کیک هم یه خرده تلوزیون دیدیم و یه کوچولو میوه خوردیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم امروز هم صبح هشت اینجورا بلند شدیم و قرار بود بریم نظر .آباد ، پیمان گفت جوجو بریم صبونه رو آفاق بخوریم؟؟(اسم کوچه اون خونه تو نظر .آباد آفاقه پیمان اسم خونه رو گذاشته آفاق) گفتم باشه بریم گفت آره زود بریم تا فرصت هست و هوا خوبه من اون دره رو رنگ بزنم و همینکه ببینیم حال کفتره چطوره؟ گفتم باشه و دیگه رفتم آماده شدم و پیمان هم چیزایی که باید می بردیمو مثل وسایل صبونه و ناهار و این چیزارو آماده کرد و نه و نیم راه افتادیم ده و نیم رسیدیم پیمان درو باز کرد رفتیم تو، من دویدم رفتم سمت اتاق کوچیکه که کفتر توش بود ببینم حالش چطوره که درو باز کردم دیدم کفتر بیچاره وسط اتاق افتاده مرده و خشک شده خیییییییییییییییییلی ناراحت شدم رفتم آب و دونه اشو نگاه کردم دیدم یه خرده از نون و بیسکوییت و برنجی که براش گذاشته بودمو خورده و یه مقدارشم ریخته رو زمین.دوباره بهش نگاه کردم و خیییییییییییییییییلی دلم گرفت با خودم گفتم بیچاره تو تنهایی مرده.دیگه پیمان اومد گذاشتش روی رومه و بردیمش تو خیاط خلوت پای درخت گردو پیمان یه گودال کند و من گذاشتمش تو گودال و پیمان خاک ریخت روشو پوشوند.این کارارو که داشتیم می کردیم چون خیییییییییییییلی دلم بابت مریضی دایی و مریضی معصومه گرفته بود و از دیشب انگار یه بغضی همینجوری چسبیده بود به گلوم و ولم نمی کرد یهو بغضم ترکید و زدم زیر گریه و چند دقیقه ای از ته دل  گریه کردم از اون گریه ها که وقتی آدم دلش بدجور می گیره با یه غم عمیقی می یاد سراغ آدمو و به هیچ وجه نمیشه جلوشو گرفت همینجور که گریه می کردم یهو چشمم افتاد به گل رزی که چند وقت پیش تو حیاط خلوت داخل دو تا حلقه سیمانی (از اون حلقه های چاه) کاشته بودیم دیدم غنچه کوچولویی که موقع کاشتن خیلی کوچیک و ریز بود و امیدی به باز شدنش تو این هوای سرد و تو اون گوشه سایه و بی نور حیاط نبود بزرگ شده و در شرف باز شدنه و یکی دو پر از گلبرگهاش هم باز شده یهو از دیدنش یه لبخندی وسط های های گریه رو لبم نشست با خودم گفتم خدا با نشون دادن این گل وسط گریه خواست به من بگه زندگی همش سیاهی و ناامیدی نیست یه روی قشنگ دیگه ای هم داره که باید چشم باز کنی تا بتونی ببینیش اگه کفتری می میره به جاش غنچه گلی هم می شکفه و اینجوری نیست که فقط سیاهی باشه و غم و اندوه.به قول سعدی گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند و مجموعه همه این غم و شادیها اسمش زندگیه و تنها کاری که ما باید بکنیم اینه که همه اینارو در هم بپذیریم و با آهنگ زندگی همنوا بشیم و با تمام وجودمون تسلیم خواست اون قادر متعال بشیم که در نهایت هر چی اون بخواد قرار بشه و والسلام بندگان را نه گزیر است ز حکمت نه گریز .چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند!. سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد.سست عهدان ارادت ز ملامت برمند!!!.خلاصه بعد از این خنده ها و گریه ها توی حیاط خلوت برگشتم تو و رفتم یه چایی دم کردم و وسایل صبونه رو آماده کردم و پیمان هم رفت یه لنگه درو رنگ زد و بعد اومد پول ورداشت و رفت از سر کوچه یه بربری گرفت و آورد نشستیم صبونه خوردیم و بعدش من ظرفای صبونه رو جمع کردم و شستم و پیمان هم رفت لنگه دیگه درو رنگ بزنه! بعد از شستن ظرفها گوشی پیمانو ورداشتم و یه زنگ به مامان زدم که ساناز جواب داد و گفت که مامان با سمیه و آقا سجاد رفته ارومیه و گوشیش جا مونده یه نیم ساعتی با ساناز حرف زدم و خداحافظی کردم بعدش زنگ زدم به سمیه که گفت تازه رسیدند به بیمارستان و الان وایستادند که وقت ملاقات بشه و برن تو منم گفتم باشه اگه رفتی تو دیدی دایی می تونه حرف بزنه بهم زنگ بزن باهاش حرف بزنم اونم گفت باشه و  دیگه خداحافظی کردم و قطع کردم اومدم نشستم اینارو نوشتم و الانم می خوام برم بازم برا سلامتی دایی زیارت عاشورا بخونم و بعدشم یه کتاب آوردم از خونه بشینم اونو بخونم .خب دیگه ببخشید سرتونو درد آوردم ااااااااااااااالهی که همیشه زنده و سلامت و شااااااااااااااااااد باشید و تا دنیا دنیااااااااااااااااااااااااااست غم نبینید.از دور می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید بوووووووووووووس باااااااااااای 

 

* گلواژه*

در روایت آمده است پیامبر اکرم ( ص) به امام علی ( ع) می فرمایند :

چون در ورطه ای هولناک افتی بگو: بسم الله الرحمن الرحیم لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم که خداوند بوسیله این دعا بلا را بر می گرداند!

 

 

 

 

 

 

 


مشخصات

آخرین جستجو ها