خواهرانه



سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که امروز قرار بود بریم قزوین و یه خرده بگردیم یعنی پیمان دیروز گفت که پیامو ببریم قزوین یه خرده بگرده برا همین دیشب با هم هماهنگ کردند که امروز اون ده و نیم خونه ما باشه تا بریم و اونم گفت باشه ما هم صبح بلند شدیم صبونه خوردیم و پیمان همه چیو از دیشب آماده گذاشته بود صبح هم همه رو آماده کرد و گذاشت دم در و هرچی منتظر موندیم پیام نیومد پیمان بهش زنگ زد گفت ده دقیقه دیگه اونجام ده دقیقه شد نیم ساعت بازم نیومد و دوباره پیمان بهش زنگ زد دوباره گفت ده دقیقه دیگه اونجام و پیمان گفت نیم ساعت پیشم گفتی ده دقیقه دیگه اونجام مگه من بهت نگفته بودم ده و نیم اینجا باش که راه بیفتیم الان ساعت یازده و نیمه تو هنوز می گی ده دقیقه دیگه می رسم و. خلاصه یه خرده پشت تلفن بگو مگو کردند و پیمان قطع کرد تا اینکه نیم ساعت بعدش رسید و اومد تو و من با لبخند درو براش باز کردم و سلام دادم با اخم و تخم و با عصبانیت یه سلام سر سری به من داد و رفت سمت پیمان، پیمان گفت الان چه وقت اومدنه دیگه دیر شد اونم داد زد دیر شده که شده که چی بشه و خلاصه دعواشون بالا گرفت و کلی جرو بحث کردند فحش و فحش کاری و . تموم که شد پیمان نشست رو مبل و چشماشو بست و پیام هم تو هال قدم رو رفت منم دیدم اوضاع اینجوریه یه خرده رفتم تو اتاق و یه ربعی ناخنامو سوهان زدم بعدش اومدم بیرون و رفتم به پیمان گفتم ولش کن دیگه پاشید بریم دیر شد که پیمان روشو کرد اون ور و گوش نکرد منم نشستم رو مبلو یه خرده کتاب خوندم چندبار دیگه هم به پیمان گفتم بازم گوش نکرد و یهو پیام درو به سرعت باز کرد و کوبید و رفت سمت آسانسور منم رفتم دنبالش گفتم نرو اونم با عصبانیت گفت ولم کن بابا بشینم اینجا فحش بخورم خلاصه.سوار آسانسور شد و رفت رفتم سراغ پیمان گفتم پاشو نذار بره گفت بذار بره گم شه دیر اومده به جای اینکه معذرت خواهی کنه پرو بازی هم درمی یاره.رفتم سمت آیفون که صداش کنم نره پیمان سرم داد زد که ولش کن بذار بره صداش نکن منم دیگه صداش نکردم و اومدم نشستم و پیمان یه خرده فحشش داد و غر زد و بعدش بلند شد گوشی و کلیدشو برداشت و رفتیم بیرون و کلی پیاده روی کردیم الانم تو اتوبوسیم داریم برمی گردیم خونه

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

سلااااااام سلاااام سلاااام سلاام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیشب خواب زهره زن دایی رو دیدم البته مامان و عمه فیروزه و لاله و ربابه هم تو خوابم بودند دیدم بچه های زهره زن دایی خونه اشو براش نوسازی کردند و انقدر خوشگلش کردند که نگو همه چی رو هم براش یه جوری درست کردند که توش راحت باشه مثلا ته اتاقش براش دستشویی گذاشتند که شب مجبور نشه برا دستشویی از اتاق بره بیرون یه دری از اتاقش به دستشویی راه داشت و از همونجا می تونست راحت بره تو! دستشویی یه جوری بود که از هال هم بهش راه داشت حموم و همه چیش یه جوری درست شده بود که برای یه پیرزن مناسب بود روی حیاط رو هم برا اینکه بارون و برف می یاد اذیت نشه با ایرانیت شفاف پوشونده بودند در واقع سقف زده بودند و بعد روی سقف آسمونو نقاشی کرده بودند آبی با ابرهای سفید انقدر خوشگل بود که تو نگاه اول آدم فکر می کرد خود آسمونه! من هم از دیدن زیبایی اونجا احساس لذت می کردم هم نمی دونم چرا همش احساس می کردم زهره زن دایی قراره بمیره(اصلا نمی دونم مرده یا زنده است؟؟) .همینجور که من داشتم آسمون نقاشی شده رو نگاه می کردم دیدم آبام و عمه و لاله و ربابه اومدند خونه زن دایی زهره ،انگار که از زیارت امامی توی یه کشور دیگه داشتند برمی گشتند(نفهمیدم کدوم امام و کدوم کشور بود) من دیدم اینا اومدند رفتم سمتشون بهشون زیارت قبول بگم که ربابه در حالیکه می اومد سمت من باخنده برگشت سمت آبام و عمه ام گفت نذر مهناز در مورد ازدواج قبول شده منم در حالیکه خوشحال شده بودم داشتم می رفتم سمتش که با صدای زنگ گوشی پیمان از خواب پریدم پیمان هم خوابالو رفت جواب داد دیدم معصومه دوستمه (چون همیشه با گوشی پیمان که طرح داره بهش زنگ می زنم دیده بود گوشی خودم خاموشه به شماره پیمان زده بود ) خلاصه گرفتم حرف زدم دیدم بیچاره خجالت کشیده که مارو از خواب بیدار کرده البته ساعت ده و ربع اینجورا بود ما چون شب ساعت دو خوابیده بودیم برا همین خواب رفته بودیم و اگه بیدارمون نمی کرد حالا حالاها می خوابیدیم .خلاصه با معصومه حرف زدم و بیچاره اول انتخاب واحدو بهونه کرد بعد گفت صدات خواب آلوست برو بخواب بعدا یه زنگ به من بزن می خوام یه خبری بهت بدم منم پرسیدم ازش خبر خوشه؟ گفت آره گفتم اکبری برگشته ؟(مردی که قرار بود باهاش ازدواج کنه)گفت آره دیشب اومد خونمون با هم حرفامونو زدیم و قرار شد بریم عقد کنیم واااااااااای نمی دونید من انقدر خوشحال شدم که خدا می دونه یه جورایی در واقع خوابم تعبیر شده بود همون جمله ای که ربابه گفته بود چون من چند وقت پیشا یه نذر بسم الله برا معصومه و ازدواجش که تو پست بعدی داستانشو براتون می نویسم کرده بودم قرار بود چهل روز روزی یه تسبیح براش بخونم بیست روزی بود که می خوندم که امروز فهمیدم برآورده شده.تا اینجای داستانو داشته باشید بقیه اشو تو پست بعد تمام و کمال براتون می نوبسم همینقدر بگم که از برآورده شدن این نذر هنوز تو حیرتم و اینکه تو خواب دیدم که ربابه به من گفت که برآورده شده


سلااااااااام سلاااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که پریروز رفتیم دو کیلو سبزی قرمه و یک کیلو سبزی کوکو و یه کیلو هم سبزی آش گرفتیم و برگشتیم خونه یه چایی خوردیم ساعت سه و نیم بود شروع کردیم به پاک کردن سبزیها ، کوکو و قرمه رو که تموم کردیم من رفتم مشغول شستنشون شدم و آش رو هم پیمان تنهایی پاک کرد و اونم بعدا من شستم و بعدش همه رو پیمان جدا جدا خرد کرد و منم کیسه کردم و روشونو نوشتم و گذاشتمشون تو فریزر تا اینکه ده دقیقه به نه کارمون تموم شد در حالیکه پدرمون دراومده بود قبلا ما همه سبزیجاتو پاک شده و خرد شده و سرخ شده از بیرون می خریدیم ولی بعدا دیدیم کلا ساقهای کلفتشو قاطیش می کنند و بعضی وقتها هم سنگ ریزه و این چیزا داشت و معلوم بود خوب نمی شورنشون یه بارم سبزی کوکو گرفتیم خیلی مزه خوبی نداشت اصلا معلوم نبود چی توش بود برا همین تصمیم گرفتیم که خودمون سبزی بگیریم و پاک کنیم و خوب بشوریم و خرد کنیم البته تصمیم گرفتیم یه دستگاه سبزی خرد کن بگیریم که فعلا طلسم شده و هروقت خواستیم بریم بگیریم یه کاری پیش اومده و نشده و فعلا هم طلسمش نشکسته .خلاصه که تا ساعت نه با سبزیها مشغول بودیم تا اینکه تموم شد چون شام نداشتیم پیمان گفت جوجو با اون یه ذره روغنی که داریم یک کوچولو کته درست کن با ماست بخوریم (روغنمون هم مثل سبزی خرد کنی طلسم شده چند روزه می خوایم بریم تهران بگیریم که فعلا موفق نشدیم) منم دو تا پیمونه برنج ریختم تو قابلمه و گذاشتم پخت و خوردیم و گرفتیم خوابیدیم نصف شب پیمان منو بیدارم کرد گفت جوجو سرم درد می کنه حالم داره به هم می خوره یه فرص می یاری من بخورم منم بلند شدم یه ژلو.فن کا.مپاند از اون کپسول سبزا آوردم خورد و یه خرده هم پیشونیشو ماساژ دادم خوابش برد صبح که بلند شدیم دیدم خوب شده!دیگه صبونه خوردیم و دم ظهر رفتیم بیرون پیمان یه خرده نیلوفرای دم درو آب داد منم با شهرزاد که زنگ زده بود حرف زدم که از همینجا ازش تشکر می کنم شهرزاد جونم دست گلت درد نکنه خواهر که زنگ زدی خیییییییییییییییییییییییلی خوشحالم کردی بووووووووس ! بعد از اینکه پیمان نیلوفرارو آب داد راه افتادیم پیاده رفتیم سمت نون سنگکی که نون بخریم وسط راه یه جا من دیدم که پیمان قدمهاش آهسته شد و از من عقب موند برگشتم دیدم رنگش پریده گفتم چی شده گفت حالم بد شده انگار می خوام بالا بیارم دستشو گرفتم بردم تو سایه گفتم اگه حالت خیلی بده ببرمت درمونگاه تو خیابون بهار یکیش هست (نزدیک بهار بودیم) گفت نه بذار یه نوشابه از این سوپرمارکته بگیریم بخورم شاید خوب شدم (ما جلوی یه سوپرمارکت بودیم تو اون خیابون) گفتم آره باشه نوشابه خوبه محتویات معده ات رو می شوره می بره پایینخلاصه رفتیم تو و یه نوشابه خریدیم اومدیم بیرون پیمان آروم آروم خوردش یه خرده بهتر شد و رفتیم نونو گرفتیم و با اتوبوس برگشتیم خونه و یه خرده خوابیدیم پیمان هم دیگه حالش کاملا خوب شد و به خیر گذشت(من فک می کنم پیمان وقتی زیاد کار می کنه اینجوری میشه اول سر درد می گیره بعد حالش به هم می خوره روز قبل سر سبزی پاک کردن و خرد کردنش خیلی خسته شد ) .خلاصه اون خوب شد و منم بلند شدم یه آش رشته درست کردم و خوردیم و بعدشم تلویزیون نگاه کردیم و گرفتیم خوابیدیم!


سلاااااااام سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که اومدم در مورد دوستم معصومه که گفته بودم داستانشو بعدا بهتون می گم بگم و برم!پارسال ترم اول قبل از اینکه مهمانم لغو بشه تو دانشگاه اولین جلسه کلاس آمارتو کلاس نشسته بودیم با بچه ها و نیم ساعت از وقت کلاس گذشته بود ولی استادمون هنوز نیومده بود برا همین همینجوری همه با هم داشتیم حرف می زدیم یکی از بچه ها تو دو سه ردیف جلوتر از من نشسته بود و همش برمی گشت پشت سرو سوالاشو از من می پرسید و کلا با من حرف می زد منم دیدم اون همش داره با من حرف می زنه رفتم رو نیمکتی که اون نشسنه بود نشستم و دیگه حرفامون با هم گل انداخت و من یک دل نه صد دل ازش خوشم اومد برام هم عجیب بود یه حس خیلی خاصی نسبت بهش داشتم مثل حسی که دو تا فامیل خونی و خیلی نزدیک به هم دارند اونم بعدا همین حرفو به من زد و گفت وقتی برا اولین بار دیدمت با اینکه هنوز باهات حرف نزده بودم یه کشش خاصی نسبت بهت داشتم و احساس می کردم آشنایی یا فامیلی هستی که گمت کرده بودم و پیدات کردم برا همین همش برمی گشتم پشت و باهات حرف می زدم .خلاصه دوستی من با معصومه با یه حس خاص که هردو به هم داشتیم و خیلی هم شبیه هم بود شروع شد و اون روز هر کدوم از زندگیامون برا اون یکی گفتیم معصومه بهم گفت متولد سال چهل و پنجه و پنجاه و یک سالشه تا یک سال پیش مجرد بوده برام تعریف کرد که خواهرو برادراش وقتی همه ازدواج می کنند و می رن پی زندگیشون این می مونه و مادرش ،از اونجایی که مادرش پیر بوده این دیگه ازدواج نمی کنه و از مادرش مراقبت می کنه تا اینکه هشت سال پیش مادرش می میره و این تنها می مونه پدرش ارتشی بوده مادره حقوق پدره رو می گرفته دیگه حقوق پدرش می رسه به اینو و خونه پدری شونو می فروشند و پولشو تقسیم می کنند یه سهمی هم به معصومه می رسه و یکی از برادراش هم سهمشو میده به معصومه و معصومه برا خودش یه آپارتمان 67متری می خره و توش زندگی می کنه حقوق پدرش هم دو ملیون بوده و از نظر تامین خودش مشکلی نداشته تا اینکه بعد هفت سال داداشش یه روز می یاد پیش معصومه و می گه که یکی از دوستاش زنش چند ساله مرده و دنبال یه زن می گشته تا باهاش زندگی کنه و انگار دوستامون تورو بهش معرفی کردند و اومده با من حرف زده و منم گفتم که باید با خودت حرف بزنم آدم خوبیه فقط یه خرده سنش بالاست نظرت چیه یه قراری بذاریم تا باهم آشنا بشید معصومه می گفت منم گفتم هر چی تو بگی .می گفت یه روز صبح داداشم بهم زنگ زد که آماده شو با دوستم قرار گذاشتیم ناهار بریم رستوران تا شما همو ببینید و بشینید حرفاتونو بزنید امروز ساعت 12/5 می یاییم دنبالت .می گفت منم آماده شدم و داداشم و زن داداشم با یه پژو که دوستش می روند اومدند دنبالم،من و زن داداشم نشستیم عقب و داداشم و دوستش هم جلو بودند راه افتادیم به سمت رستوران می گفت تو راه یواشکی طوری که کسی نفهمه دوستشو نگاه کردم و تا برسیم هزاربار بررسیش کردم و با خودم گفتم خیلی هم پیر نیست قیافه اش هم بگی نگی قشنگه و به نظر آدم معقولی می یاد می گفت خلاصه که تا برسیم یک دل نه صد دل پسندیدمش می گفت رسیدیم جلو رستوران ما پیاده شدیم من دیدم دوستش پیاده نشد تعجب کردم با خودم گفتم لابد می خواد یه جای پارک خوب پیدا کنه ماشینو بذارهکه یهو چشمم افتاد به اینکه داداشم داره بهش پول میده اونجا بود که فهمیدم اون اصلا دوست داداشم نیست و راننده آژانسه (اینجاشو که معصومه تو کلاس برا من تعریف کرد نمی دونید چقدر خندیدم یعنی قهقهه زدما .بیچاره کلی یواشکی یارو رو بررسی کرده و پسندیده بود تازه فهمیده که اون نیست و یارو راننده است) خلاصه می گفت وقتی دیدم دو ساعت سر کار بودم و یارو راننده ماشین بوده کلی از خودم نا امید شدم می گفت ولی به هیشکی نگفتم تو اولین کسی هستی که براش تعریف کردم .می گفت داداشم پول راننده رو داد و رفتیم تو رستوران دیدم داداشم با یه پیرمرد فرتوت سلام علیک کرد فهمیدم که داداشم راست می گفت سنش بالاست می گفت بازم ناامید شدم ولی اون یکی دو ساعتی که اونجا بودیم و اخلاق و رفتار پیرمرده و طرز حرف زدنشو دیدم یک دل نه صد دل عاشقش شدم می گفت انقدررر بافرهنگ .انقدررر مودب .انقدررر محترم و با خدا بود که خدا می دونه می گفت مثل یک جنتلمن رفتار می کرد یک آقااااا به تمام معنا.خلاصه می گفت من اونجا پسندیدمش و بعدا با دخترها و دامادهاش اومدند خونه مون خواستگاری و جواب مثبت دادم و قرار شد سه ماه نامزد بمونیم و بعد عقد کنیم (اینجا برا نامزدی صیغه فقط می خونند عقد نمی کنند اگر تو اون مدت اخلاق و رفتار همو پسندیدند می رن عقد می کنند وگرنه صیغه رو فسخ می کنند و جدا می شن) خلاصه نامزد می کنند و سه ماه که تموم میشه معصومه می گه رفتیم یه تالار کوچولو رزرو کردیم در حدی که فامیلهای نزدیک من و آقای اکبری بیان و یه جشن کوچولوی عقدکنون بگیریم(بلاخره معصومه دختر مجرد بوده دیگه، درسته سنش بالا بوده ) می گفت بعد از رزرو تالار باهم رفتیم وقت آرایشگاه بگیریم میگفت من رفتم تو وقت گرفتم اومدم بیرون دیدم اکبری داره با تلفن حرف می زنه می گفت تموم که شد برگشت گفت فامیلهای ما هیچکدوم نمی یان تو فقط فامیلهای خودتو دعوت کن می گفت منم ناراحت شدم برگشتم رفتم خونه ام و یکی دو روز دیگه اکبری اومد گفت که راستش من نمی تونم تورو عقد کنم ارث و میراث زنم دست منه (انگار زنش آایمر داشته مجبور شدند اموالشو قبل از مرگش بزنند به اسم مرده )و این ارث و میراث مال بچه هامه باید منتظر بمونم تا پسرم از آمریکا بیاد تا اموالو بزنم به اسم اون و بعد تو رو عقد کنم که اونم تا یه سال دیگه نمی تونه بیاد ایران(پسرش آمریکا زندگی می کنه عروسش و بچه اش کانادا و هر از گاهی می رن همو می بینند) ما باید تا یه سال صیغه بمونیم تا اون بیاد و اموالو به اسمش بزنم تو رو عقد کنم می گفت منم خیلی ناراحت شدم ولی چون تو فامیل پیچیده بود که دارم ازدواج می کنم به خاطر آبروم مجبور شدم قبول کنم می گفت رفتیم محضر اکبری گفت صیغه 99ساله بکنیم تا سال بعد که عقد کنیم می گفت نودو نه ساله اش کردیم .تا اینکه یک سال گذشت و پسرش گفت که نمی تونه تا سه سال دیگه بیاد ایران و بخاطر اینکه مرخصیهاشو برا رفتن به کانادا و دیدن زن و بچه اش استفاده کرده تا سه سال مرخصی بهش نمی دن می گفت اکبری هم گفت که من تا اون موقع نمی تونم عقدت کنم می گفت منم خیلی ناراحت شدم گفتم من تعهد محضری بهت می دم که چیزی از مال و اموال تو نمی خوام می گفت محضر هم گفت که اول باید عقد کنی و زنش بشی بعد تعهد بدی قبلش نمیشه می گفت اکبری هم قبول نکرد و می گفت منم دیگه گفتم من نیستم و یا عقدم می کنی یا ازت جدا می شم می گفت قبول نکرد و رفتیم محضرو از هم جدا شدیم و من کلا ولش کردم ولی وسطا دوباره اومد سراغم و چون خودم هم دوستش داشتم دوباره یه سال دیگه صیغه کردمخلاصه معصومه و اکبری خرداد ماه امسال مهلت صیغه شون تموم شد و ایندفعه دیگه معصومه خیییلی اعصابش خرد شده بود و با اکبری اتمام حجت کرد و برا همیشه گذاشتش کنار گفت هر وقت تصمیم گرفتی مثل آدم ازدواج کنی و عقد دایم بکنی بیا سراغ من ،منم قول نمی دم اون موقع حتما قبول کنم چون ممکنه شرایطم عوض شده باشه و و خلاصه اینا دوتا سفت و محکم از هم جدا شدند و دیگه به هم کاری نداشتند البته معصومه می گفت وسطا یه بار اکبری پیداش شد می گفت من دیگه محل نذاشتم و گفتم ما تموم کردیم و این قضیه بچه بازی نیست که هر روز برگردی و روز از نو روزی از نو ،من فقط در یک صورت دوباره قبولت می کنم که بخوای عقد کنیم وگرنه دیگه سراغ من نیا.خلاصه اکبری هم می ره و تا یه ماه چهل روز پیداش نمیشه تا اینکه هفته پیش دوباره پیداش میشه و ایندفعه دیگه تصمیمشو برا عقد گرفته بوده و خلاصه می یاد خونه معصومه و قرار مدارشونو می ذارند و پنجشنبه همون هفته می رن عقد می کنند .اینجوریاااااااا دیگه خواهر .اینم از داستان زندگی معصومه جونم که بعد از چندسال خون جگر خوردن و ناراحت شدن معصومه ختم بخیر شد !حالا من عکس معصومه و اکبری رو می فرستم تو ایمیل شهرزاد و سمیه تا خودتون ببینید که اکبری چقدر پیره در واقع معصومه جای دخترشه یعنی واقعا هم جای دخترشه چون 25سال از خودش کوچیکتره ولی کار روزگارو ببین که اکبری برا معصومه ناز می کرده بعضی وقتها با خودم می گم ما زنها چقدرررررررر خاک تو سریم و چقدر خودمونو دست کم می گیریم و چه کسایی رو آدم حساب می کنیم و برا زندگی کردن باهاشون التماسشون می کنیم و تازه برامون ناز هم می کنند! بیچاره معصومه تو پاکی و نجابت و اخلاق خوب لنگه نداره و دختریه که از اول عمرش تا حالا به درست ترین شیوه ممکن زندگی کرده انقدر پاک و با خداست و رعایت همه چیز رو می کنه که خدا می دونه انقدر محترم و با شخصیت و خانومه که حرف نداره مرده به جای اینکه رو سرش بذاردش هر روز یه ادایی درمی آورد که این بیچاره رو عقد نکنه .وسطام تازه بهش گفته بود ما به درد هم نمی خوریم ولی معصومه همینجور عاشق و دلداده این پیرمرد از کار افتاده بود و نمی دونید با چه عشقی ازش حرف می زد همش می گفت می ترسم بره زن بگیره بعضی وقتها می خواستم دو دستی بکوبم تو سرش که شاید به خودش بیاد .چه می دونم والله خیلی وقتها آدم می بینه که از ماست که بر ماست خیلی جاها خود ما زنها مقصریم بس که لی لی به لالای طرف می ذاریم اونم فک می کنه لابد چه گوهیه و برا ما طاقچه بالا می ذاره(خیلی ببخشید معذرت می خوام)  

 

 

 

 

 

 

 

 


سلااااااااااااااام سلاااااااام سلااااااااااااام سلااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز یازده اینجورا رفتیم سمت تهرانو یه خرده تو خیابوناش دور زدیم و رفتیم سمت غرب و افتادیم تو لاین .اختصاصی برج .میلا.دو رفتیم تو، پنج تومن ورودی دادیم رفتیم ماشینو گذاشتیم طبقه سوم یکی از پارکینگهای طبقاتیش و با آسانسور اومدیم پایین و رفتیم سمت برج!تو صف گیشه بلیطش وایستادیم کلی هم خارجی تو صف بودند دیدیم قیمتاشو رو شیشه نوشتند مثلا ورودی دلفیناریم( همون پارک.دلفینش) 94 هزارتومن بود ورودی موزه.مشاهیرش 80هزار تومن و. و ورودی برج گردیش هم 300هزارتومن بود که 45درصد تخفیف خورده بود شده بود 148 هزار تومن (نفری ها، نه خانوادگی) تازه اونم فقط چهارطبقه شو می تونستی ببینی بقیه طبقه ها دوباره ورودی دیگه داشت یعنی فک کنم اگه آدم می خواست همه برجو ببینه باید چند میلیون پول می داد پیمان می گفت بلیط برج گردی رو بگیریم دو نفره اش میشه سیصد تومن برا یه بار دیدن می ارزه گفتم ولش کن بابا حیف نیست آدم سیصد هزارتومن پولو حروم کنه که می خواد چهار طبقه از برجو ببینه که چی بشه ؟گفت نه برا یه بار می ارزه منم گفتم والله به نظر من یه بارم نمی ارزه آدم اینکارو بکنه خلاصه منصرف شدیم و برگشتیم همون بغل برج یکی دوتا عکس انداختیم البته برج انقدر بلند بود که کلا تو عکس جا نمی شد و آدم باید خیلی دورتر می رفت تا کامل می افتاد در کل گوشه کنار برج تو عکس افتاد و خیلی هم عکسهای خوبی نشد و دیگه برگشتیم رفتیم پارکینگ ماشینو برداشتیم و اومدیم پایین رفتیم بیرون ،پیمان گفت ولی یه بار تو پاییز که خلوتتره بیاییم بریم ببینیمش یه باره دیگه آدم که نمی خواد هر روز بیاد که! منتها شب بیاییم که چراغها روشنه و قشنگتره و میشه کل شهرو از اون بالا دید گفتم باشه و خلاصه دیگه برگشتیم سمت کرج و رفتیم یه جا سمت مهر شهر و زیر یه درخت زیلو پهن کردیم و نشستیم و چایی و میوه خوردیم و پیمان هم طبق معمول همیشه ماشین تمیز کرد و ساعت هفت اینجورا بود که برگشتیم خونه و پیمان موهای منو زد(یه بار پیمان موهای خودشو زده بود من ازش تعریف کرده بودم همش می گفت بیا مال تورو هم بزنم دیشب دیگه گفتم بذار بزنه دیگه من که همش می بندم و بالای سرم جمعش می کنم چه فرقی داره حالا یه خرده کوتاهتر بشه) خلاصه زدو رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون، بد نشده بود! دیگه خشکشون کردم و بعدش اومدم سفره رو آوردم چون شام نداشتیم پیمان چندتا سیب زمینی و تخم مرغ آبپز کرده بود فلفل قرمز روش پاشیدیم و با خیار و گوجه به جای شام خوردیم خوشمزه شده بود بعدشم تلوزیون تماشا کردیم یعنی قسمت دوم پایتختو گذاشتیم و دیدیم و ساعت 1/5-2 بود گرفتیم خوابیدیم

 

 

 

 

 


سلااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز ساعت یازده و نیم رفتیم تهران پیمان روغن کنجد گرفت با یه شیشه ارده و یه شیشه شیره انگور منم برا خودم یه روغن نارگیل گرفتم نارگیلم تموم شده بود (بلاخره طلسم روغن شکست) بعدش برگشتیم اومدیم کرج و یه هندونه و یه طالبی خریدیم و بعدشم رفتیم از سر کوچه مون هفت تا نون ساندویچ کوچولو و دو تا کیک کوچیک گرفتیم و رفتیم خونه یه چایی خوردیم با اون دوتا کیکه و گرفتیم تا پنج خوابیدیم پنج هم بلند شدیم و ساندویچ سالاد اولویه که شب قبلش درست کرده بودم درست کردیم و گوجه و کاهو توش گذاشتیم و با دو تا نوشابه کوچولو برداشتیم و رفتیم پارک نور نشستیم خوردیم و پیمان هم دستی به ماشین کشید و ساعت 8/5 برگشتیم خونه 

 

 

 

 

 


سلااااااااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که الان تو پارک نور من زیر سایه درخت نشستم و پیام و پیمان هم دارند ماشینهاشونو با فاصله 20 متری از من زیر سایه یه درخت دیگه تمیز می کنند منم گفتم تا اونا مشغولند بیام یه خرده حرف بزنم برم اون روز که سعیدو بردیم خونه رو دید یه افغانی رو بهمون معرفی کرد به اسم شاه گل (اسم کوچیکشه) گفت همه کار از تخریب و نصب در و پنجره و کاشی کاری و موزاییک کاری و دیوار چینی و اینا بلده خلاصه منظورش این بود که بنا نیست به اون مفهوم ولی همه فن حریفه و کارش هم تمیزه و به جای اینکه کلی پول اجرت بنا بدیم کارارو بسپریم به این چون برامون با صرفه تره ما هم گفتیم باشه و اونم باهاش هماهنگ کرد و گفت فردا بین ساعت 7/5 - 8 می یاد سرکوچه ببریدش خونه رو ببینه فرداش ساعت 8 زنگ زد که شاه گل سر کوچه است ما هم که از یه ساعت پیشش آماده بودیم سوار ماشین شدیم و سر کوچه سوارش کردیم و راه افتادیم تقریبا سی سالش بود و قیافه اش یه کم شبیه محمد.رضا .گا.ر بود با همون هیکل ،البته نه به شیکی اون بلکه یه آدم ساده با دستهای زمخت و لهجه افغانی .خلاصه رفتیم خونه رو دید و قرار شد دستشویی فرنگی تو هال رو ورداره و جاش پاسیو برا گلامون درست کنه و کاشی حموم و دستشویی تو حیاطو برامون عوض کنه و حیاط و جلوی در کوچه رو برامون موزاییک کنه و حیاط خلوت رو با زیر زمین برامون سیمان سفید کنه و پنجره آشپزخونه رو تخریب کنه و بعدش یه پنجره بزرگ که قراره بدیم بسازند رو برامون نصب کنه و اپن آشپزخونه رو خراب کنه کلشو گفت چهار میلیون و پونصد می گیرم و سه چهار تومن هم ممکنه پول سیمان سفید و سیاه و ماسه و کاشی و این چیزا بشه .در کل این کاراش فک کنم ده تومن تموم بشه و می مونه سفید کاری و نقاشیش که اونو دیگه این بلد نبود و باید یه نقاش بیاریم با سیم کشی و لوله کشیش که لوله کشی رو سعید قرار انجام بده که البته الان نیستش و قراره آخر ماه بیاد روزی که اومد دید گفت پنجشنبه( یعنی دیروز) قراره بره کربلا برا اربعین و آخر ماه برمی گرده که منم بهش سپردم که سلام مارو به امام حسین برسونه که اونم گفت چشم و البته یه چیز دیگه هم گفت که خیلی به دل من نشست "گفت کربلا تو دلمونه " .و من فکر می کنم واقعا همینجوره .خلاصه اون از کربلا برگرده قراره بیاد لوله کشیشو انجام بده و یه سیم کشم باید بیاریم سیم کشیشو نو کنه و فک کنم تا همه این کارا انجام بشه میشه عید و ایشالا اگه خدا بخواد سال نو رو می ریم اونجا.اینجام که فعلا فروش نرفته اگه رفت که هیچی اگه نرفت پیمان می گفت بعضی وقتها می ریم اونجا و بعضی وقتها هم می یاییم اینجا.خلاصه ییلاق قشلاق می کنیم خواهر تا روزگارمون بگذره!اون معماره که اون روز گفتم بعدا یه چیزی در موردش می گم .اون اومد خونه رو دید گفت این کارایی که می خواین انجام بدین پنجاه میلیون هزینه داره که پیمانم گفت ایرادی نداره و شما کارگراتو از شنبه بیار و شروع کن اونم گفت باشه و رفت و عصرش کشاورز(همون بنگاهیه) زنگ زد که معمار اینجاست و یه تک پا بیا اینجا( اون معمارو کشاورز بهمون معرفی کرده بود )پیمان رفت و من تو ماشین نشستم اومد گفت که کشاورز میگه حالا که معماره قراره کارتونو از شنبه شروع کنه امروز باید یه قرار دادی بنویسید تو بنگاه که این کار رسمیت پیدا کنه و دیگه کسی زیرش نزنه و از این حرفها .می گفت معماره برای مدیریت این کار پونزده تا بیست میلیون دستمزد تعیین کرده که البته اگه هزینه کار از پنجاه میلیون بزنه بالاتر دستمزد ایشونم می ره بالا.پیمانم گفته بود من فکرامو می کنم تا شب بهتون خبر می دم گفت نظرت چیه اینا اینجوری می گن؟منم گفتم چه خبره بابااااااااااااا ما می خوایم کارمون راه بیفته نه اینکه پروژه راه بندازیم اینجا که یارو بیاد برا مدیریتش بیست میلیون از ما پول بگیره مگه می خواد آپولو هوا کنه؟ مدیریت چیه؟مگه ما خودمون چلاقیم و نمی تونیم مدیریت کنیم که بخوایم به یکی بیست میلیون بدیم که دو تا بنا و کارگر برا ما بیاره برو بگو نمی خواد گفت آخه ما اینجا کسی رو نمی شناسیم بریم کی رو بیاریم؟گفتم شناختن نمی خواد که از دو تا مصالح فروش بپرسی صدتا بنا و کارگر بهت معرفی می کنن ما به مدیر احتیاج نداریم ما به کسی احتیاج داریم که بیادو این کارارو انجام بده اونم نمی خواد معمار باشه یه بنا و دو تا کارگر ساده نیاز داریم .یه خرده من من کرد که ما نمی تونیم و از کجا پیدا کنیم و این حرفها گفتم بابا تو خونه ما مامانم می رفت بنا کارگر می آورد اینکه کاری نداره که!!! تو به اندازه مامان من دست و پا نداری که یه بنا پیدا کنی؟؟؟.یه خرده فکر کرد و گفت راست می گی اینم خییییییییییییلی می خواد بگیره مگه می خواد چیکار کنه ؟ گفتم آره بابا یه بنا و کارگر آوردن کاری نداره که بخوایم بیست میلیون به یارو پول مفت بدیم که این کارو بکنه دیگه یه بنا آوردن انقدرام کار پیچیده ای نیست که اینا انقدر پیچیده اش کردن که قرار داد می نویسن و اونهمه می خوان پول بگیرند و .خلاصه این شد که پیمان زنگ زد به یارو گفت من منصرف شدم و نمی خوام! که بعدا هم رفتیم سعیدو آوردیم و اونم شاه گلو معرفی کرد .ولی اینش برام جالبه که آدمای اینجا حتی مرداشون (مثل پیمان) اندازه دخترای ما دل و جرات انجام یه کار ساده رو ندارند و حتما باید یکی یه پول گنده ازشون بگیره و به قول خودشون مدیریت کنه تا یه کار پیش پا افتاده رو بتونن انجام بدن .البته یه چیزی هم هستااااااا ما تو خونه مون انقدرررررر از این کارا جلو چشممون انجام شده برامون راحته تا اینا که این چیزارو تجربه نکردند فک کنم من با اینکه زنم خیییییییییلی بیشتر از پیمان سر از کارهای ساختمونی در می یارم که همه اش هم به تجربه گذشته برمی گرده و اون این تجربه هارو نداره.دیگه فرصت نیست زیاد بنویسم من برم دیگه.از دور می بوسمتون بوووووووووووووووس فعلا بااااای 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


سلااااااام سلاااااام سلااااااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که پنجشنبه نرفتیم اون خونه و موندیم خونه چون پیمان احتمال می داد که ماشینمونو بدن چون نمایندگیه گفته بود پنجشنبه احتمالا زنگ بزنیم بیایید تحویلش بگیرید خلاصه تا دم ظهر منتظر موندیم خبری ازشون نشد ظهر دوازده اینجورا رفتیم بیرون و یه کیسه ده کیلویی از برنج خودمون بردیم برا اون موسسه .خیریه که همیشه می ریم بردیم و یه خرده با آقای فرهاد.پور یکی از مسئولای موسسه نشستیم و یه خرده حرف زدیم و بعدش بلند شدیم اومدیم بیرون و پیمان زنگ زد به نمایندگی و باهاشون حرف زد و گفتند ماشینتون اومده با هشت تا ماشین دیگه امروز ما باید بهتون زنگ می زدیم ولی شرکت ماشینهارو انقدرررررر کثیف برامون فرستاده که ما اعتراض کردیم و گفتیم این چه وضعشه برا همین قراره از طرف ایرا.ن .خود.رو بازرس بفرستند بیاد ببینه اگه می تونید تا یکشنبه صبر کنید تا این بازرسه بیاد بره بعدپیمان هم از اونجایی که عجوله گفت اگه فقط مشکل تمیزیشه من خودم تمیزش می کنم مشکلی نیست خلاصه راه افتادیم رفتیم نمایندگی و پیمان راضیشون کرد که همون موقع تحویلش بدن برا همین رفتند یه آب روش گرفتند و کاراشو کردند و پلاکشو نصب کردند و آوردنش بیرون و پیمان گفت همونجا براش از این کف پوش سه بعدیها که قالب کف ماشینه براش انداحتند و حساب کرد و خلاصه تحویل گرفتیم و اومدیم بیرون منتظر پیام موندیم تا برسه بهمون (ماشینو که خواستند تحویل بدن پیمان زنگ زد به پیام تا نیم ساعت دیگه بیا اینجا ،حالا واسه چی نمی دونم؟شاید برا اینکه مثلا پسرش هم باهاش باشه که اونم بعد اینکه ماشینو گرفتیم رسید) خلاصه رسیدو سوار شدیم اومدیم سمت خونه و از خیابون .بهار از رستوران.طه سه تا غذا گرفتیم و راه افتادیم رفتیم خونه و غذارو خوردیم و من گرفتم یه خرده خوابیدم و پیمان و پیام هم رفتند پایین و یه خرده ماشینو بررسی کردند و بعدش اومدند بالا و پیمان براش میوه و این چیزا گذاشت و برداشت و سوار ماشین خودش شد و رفت .دیروزم چایی و میوه برداشتیم و راه افتادیم سمت اون خونه که وسط راه پیمان پشیمون شد و رفتیم امامزاده.طا.هر نشستیم و نایلونای ماشینو کند و حسابی تمیزش کرد و منم نشستم و کلی دعا خوندم برا همه تون و بعدش ساعتای شش و نیم اینجورا برگشتیم خونه و شامم هیچی نداشتیم و من اون بادمجونایی که اون روز تو اون خونه کباب کرده بودم رو تبدیل به کشک بادمجون کردم البته کشک بادمجونی که کلا نه کشک داشت و نه پیاز داغ و این چیزا! در واقع یه چیزی الکی سمبل(بر وزن صندل، فارسها به چیز الکی می گن سمبل به ترکی میشه باشدان سوودی) کردم آوردم خوردیم و اسمش شد کشک بادمجون و بعدشم تلوزیون دیدیم و ساعت یازده و نیم گرفتیم خوابیدیم امروزم پیمان ساعت شش و ربع بلند شد رفت ماشین پیامو برد گذاشت نمایندگی تا سرویس ده هزارشو انجام بدن گفته بودند فردا تحویل میدن! دیگه ساعت هشت برگشت منم تا هشت خوابیدم و هشت بلند شدم کتری گذاشتم پیمان اومد بقیه صبونه رو درست کرد و منم رفتم دست و صورت شستم و اومدم نشستم دعاهای روزانه مو خوندم و همه تونو دعا کردم و بعدش صبونه خوردیم و تا ساعت یازده خوابیدیم و ساعت یازده هم آقا سعید لوله کش محلمون زنگ زد گفت اگه وقت دارید بیام بریم خونه رو ببینیم منظورش خونه نظر .آبا.د بود چند روز پیشا پیمان گفته بود بیاد خونه رو ببینه هم لوله کشیشو انجام بده هم یه سری بنا و اینا بیاره تا کارای دیگه اشو انجام بدن خلاصه پیمان گفت باشه و به منم گفت لباس بپوش بریم پوشیدم و راه افتادیم رفتیم از جلو مغازه مهندس سر کوچه مون سعیدو سوار کردیم و راه افتادیم به سمت نظر.آباد و الانم اینجاییم و سعیده داره نگاه می کنه و نظر میده حالا بعدا یه چیزی در مورد معماری که اون روز آوردیم خونه رو دید می گم فعلا فرصت نیست .خب دیگه من برم از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید خییییییییییییلی دوستتون دارم بووووووووووس بااااای 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


سلااااااااام سلااااام سلاااام سلااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز ساعت هشت بیدار شدیم و پیمان گفت جوجو دیره پاشو بریم اون خونه صبونه رو اونجا بخوریم ممکنه اداره برقیه بیاد و ببینه که ما نیستیم و بره منم گفتم باشه و رفتم یه خرده آرایش کردم و آماده شدم پیمان هم رفت وسایل صبونه و چیزهایی که لازم بود ببریم اونجارو آماده کرد و نه بود اومدیم پایین و پیمان تا ماشینو روشن کنه و آماده رفتن بشیم من رفتم یه خرده نیلوفرای کوچه رو نگاه کردم و لذت بردم خیلی ناز بودند البته بیچاره ها کم کم برگاشون داره زرد میشه و گلهاشونم چون ساختمون ما سمت سایه کوچه است و آفتاب کم می خورند کوچکتر شدند ولی هنوز هم زیبان مخصوصا که چند روزه از وقتی هوا خنکتر شده زیباییشون با هوای روح نواز صبح پاییزی که ترکیب میشه به طرز عجیبی هزار برابر میشه و روح آدمو پرواز میده به پاییزهای دل انگیز سالهای زیبای کودکی و نوجوانی تو میاندوآب و خلاصه که غوغایی تو دل آدم برپا می کنند که بیا و ببین!!! بعضی وقتها با خودم می گم کسی چه می دونست که سالها بعد اون پاییزها و یادشون قراربوده مارو بکشه و دلهامونو انقدر منقلب کنه.دنیای عجیبیه بعضی چیزا انگار فقط مختص یه دوره از زمان بوده و بعدها فقط و فقط یادشون قرار بوده تکرار بشه نه هرگز خودشون .اون پاییزها و دوران زیبای مدرسه هم جزیی از همون بعضیان.خلاصه بعد اینکه زیبایی نیلوفرا و صبح خنک کوچه منو کشت و تا مرز جنون برد اومدم تو پارکینگ و سوار ماشین شدم و راه افتادیم ده بود رسیدیم نظر.آباد و پیمان گفت جوجو اول بریم شهرداری من در مورد درخت جلو در ازشون بپرسم و بعد بریم خونه و صبونه بخوریم (جلوی در خونه دو تا درخته که یکیشون خیلی بزرگه و ریشه هاش زده موزاییکهای دم درو خراب کرده و ریشه کت و کلفتش از موزاییکها زده بیرون و خلاصه کلی خراب کاری کرده پیمان از وقتی اومدیم اینجا گیر داده که بریم بگیم شهرداری بیاد این درختو از اینجا ببره و جلو خونه باز بشه تا بتونیم موزاییکش کنیم مرتب و تر تمیز بشه منم مخالف سرسخته بریدن این درختم و بهش گفتم چرا ببرن ؟حیف این درخت نیست به این زیبایی؟ بگیم بیان این یه ریشه شو یه کاریش بکنند که بدون بریدن این درخت بشه دم درو موزاییک کرد اونم الا و بلا که نه، باید ببرند وگرنه خودم یه کاری می کنم خشک بشه و از این دری وریها!منم با خودم گفتم به قول آبام اصلاهی اصل!!! مامانش یه درخت جلو درشون بود به چه خوشگلی،می گفت این درخت جلو درو کثیف می کنه هی برگای خشکش می ریزه و من باید جارو بکنم برا همین اولش اقدام کرد به قطع درخت ولی چون شهرداری بهش گفت شما حق قطع درخت ندارید هم جریمه داره هم زندان بی خیال شد از اونجایی که بهش گفته بودند ما فقط در یک صورت درخت تو خیابونو ممکنه ببریم که درخته خشک شده باشه وگرنه امکان بریدنش نیست و اینا همه شناسنامه دارند اونم به فکر افتاده بود یه کاری بکنه که درخته خشک بشه تا بیان مجبور بشن ببرنش برا همین یه روز پنج تا گونی نمک گرفته بودو یه کارگر افغانی رو هم که تو ساختمون بغلشون کار می کرده پول بهش داده بود که بیا ریشه های این درختو تا می تونی ببر و نمک بتپون تو ریشه ها ،خلاصه کارگره هم همین کارو کرده بودو تا می تونستند نمک تراپی کرده بودند تو ریشه های درخت بیچاره به امید اینکه خشک بشه و شهرداری بیاد قطعش کنه ولی قربون خدا برم که تا خواست اون نباشه می گن یه برگ از درخت هم نمی افته راست می گن پیرزنه هر چی منتظر موند درخته خشک بشه نشد که نشد درخته نه تنها آخ نگفت بلکه از قبلشم سر سبز تر شد نمی دونید وقتی گفت نمک داده کردند تو ریشه درخت من چقدرررررر ناراحت شدم گفتم عجب آدمای پستی پیدا میشن به قول حیدرآقام خدایا کم خلق کن ولی آدم خلق کن آخه این چه وضعشه؟؟؟نمی دونید چقدر برا درخته دعا کردم که نمیره و وقتی دیدم روز به روز داره سبزتر میشه کلی خدارو شکر کردم الانم بعضی وقتها که می ریم تهران و پیمان یواشکی می ره از جلو خونه مامانش دور می زنه و برمی گرده می بینم که زنده و سرحاله خدارو شکر می کنم) خلاصه اینو گفتم بدونید که هر کاری پدر و مادر انجام بدن بچه هم همون کارو بی کم و کاست تکرار می کنه هر چند که اون بچه پنجاه سالش باشه به نظر من آدمیزاد تو زندگیش به نصیحت و سرزنش و تشویق و تنبیه احتیاج نداره تنها چیزی که آدمها بهش احتیاج دارند و از نون شب هم براشون واجب تر ومهمتره الگوی خوبه واای به روزی که بزرگترهای زندگی آدم الگوهای بدی باشند که در اون صورت اون بدی تا ابد ادامه پیدا می کنه و نسل به نسل منتقل میشه.حالا هم داستان دشمنی پیمان با این درخت قصه همون الگوئیه که تعریف کردم خلاصه به قصد رفتن به شهرداری تا سر خیابونش رفتیم و پیمان پشت یه ماشینه که داشت می رفت وایستاد تا اون بره و ما به جاش پارک کنیم که یهو یه مینی بوس از پشت اومد کوبید به ماشین ما و رفتیم پایین دیدیم دو جا از سپرش به اندازه پنج شش سانتی متر زخمی شده و رنگش ریخته پیمان رفت سراغ راننده اش و یه خرده بگو مگو کردند و راننده مینی بوس رفت جلوتر پارک کرد و اومد پایین و یه نگاهی به سپر انداخت و با پر رویی گفت نه داداش این کار من نیست اینو قبلا خودت یه جا زدی می خوای بندازی گردن من الان من بیارم ماشینو بذارم پشت ماشین تو اصلا جلوی ماشین من به اینجای ماشین تو نمی خوره که بخواد اینجاشو زخمی کنه پیمان هم با گوشی من یه عکس از مینی بوس و پلاکش انداخت و گفت باشه تو راست می گی بفرما برو وقتی شکایت کردم ازت می یای اون موقع معلوم میشه که جلوی ماشین تو بهش خورده یا از قبل بوده خلاصه اون رفت و پیمان هم ماشینو پارک کرد و راه افتادیم به سمت شهرداری(منم با خودم گفتم خدای اون درخته که زد و اینطوری شد حالا این اولشه) رفتیم تو شهرداری و گفتند یه درخواست بنویسید تا بازرس بفرستیم ببینه الان به این راحتیها درخت قطع نمی کنند و اگرم خودتون قطعش کنید چهل پنجاه میلیون جریمه داره و شش ماه هم زندان.دیگه پیمان درخواستو نوشت و گفتند چند روز دیگه می یان بازرسی و ما هم گفتیم باشه و زدیم از اونجا اومدیم بیرون و راه افتادیم رفتیم خونه و چایی گذاشتیم و صبونه خوردیم و بعدشم من یه خرده کتاب خوندم و پیمان هم اینور اونورو تمیز کرد و ظهر بود که پسر مستاجر با بازرس اداره برق اومدند و کنتورو دیدند بازرسه گفت که کنتور دستکاری شده و پلمپش باز شده و باید عوض بشه که سیصد چهارصد تومن هزینه عوض کردن کنتورتون میشه حدود یک میلیون و دویست تومن هم جریمه دست کاریشه که باید بپردازید پیمان هم گفت ما اصلا اطلاع نداشتیم و تازه اینجارو خریدیم و بعدشم دست مستاجر بوده دو سه روزه تحویل گرفتیم اونم گفت چیزی که برای ما مهمه اینه که الان این کنتور به اسم شماست و شما باید پاسخگو باشید خلاصه یه خرده حرف زدند و ماموره گفت که من درخواست کنتور جدید می دم تا چند روز دیگه می یان عوضش می کنند جریمه رو هم برگه اش براتون می یاد بیایید اداره برق تکلیفشو مشخص کنید .دیگه بازرسه و پسر مستاجره رفتند و گرفتیم یه خرده خوابیدیم بعد از ظهرم من یه خرده بادمجون گرفته بودیم اون روز، اونارو گذاشتم رو شعله پخش کن رو گاز کبابیش کردم تا بعدا میرزا قاسمی درست کنیم چندتا هم گوجه داشتیم پیمان گفت بذار برم چندتا تخم مرغ بگیرم از سوپری سر کوچه تا باهاشون یه املت درست کنیم بخوریم گفتم باشه پس می ری یه بسته هم کبریت بگیر بیار گفت باشه! اینجا اجاق گاز نداره و اون روز یه گاز دو شعله از اون رو میزیها گرفتیم گفتیم فعلا تا کارگر و بنا هست موقتا از این استفاده کنیم تا بعدا موقع اسباب کشی یه اجاق گاز درست حسابی بگیریم برا همین این گازه فندک نداره و با کبریت باید روشنش کرد یه کبریت از خونه چند روز پیش آورده بودیم که داشت تموم می شد خلاصه اون رفت کبریت و تخم مرغ بگیره منم با خودم گفتم تا اون می یاد برم تو حیاط بشینم رفتم تو حیاط و در وردودی هالو بستم می خواستم بشینم رو پله های جلو در که یهو دیدم ای داد بی داد این در از بیرون دستگیره نداره و باید فقط با کلید بازش کرد درش یه جوریه که مثل درهای حفاظ آهنیه و نرده داره و برا امنیتش از بیرون فقط قفل داره و با کلید باز میشه از داخل فقط دستگیره داره خلاصه آه از نهادم براومد که این چه کاری بود من کردم و اینو بستم حالا دیگه تا کلید نباشه نمیشه رفت تو بعدش با خودم گفتم شاید پیمان کلیدو با خودش برده باشه برا همین نشستم رو پله و منتظر موندم تا پیمان بیاد اونم اومد و ماجرارو بهش گفتم گفت من کلید ندارم کلیدا تو کیفم تو هالند آخه تو چیکار به این داشتی و اینو چرا بستی و .خلاصه یه خرده فحشم داد و بعد رفت بیرون و از تو کوچه گشت یه میله پیدا کرد و آورد رو در یه سوراخی داشت کرد اون تو و زبانه رو کشید و در تو یه ثانیه باز شد انگار که کلید بندازی درو باز کنی منم خنده ام گرفته بود گفتم تو این میله رو از کجا پیدا کردی؟ اونم خندید و گفت از اون خرابه که دو تا خونه اونورتره(یه زمین خالی دو تا اونورترمونه اونو می گفت) خلاصه کلی خندیدیم و پیمان گفت از این به بعد خواستم برم بیرون باید ببندمت به درختی چیزی که راه نیفتی خراب کاری کنی گفتم من نمی دونم سعی کن منو تنها نذاری بذاری من راه می افتم خراب کاری می کنم گفته باشم .خلاصه که در باز شد و رفتیم تو و من املتو درست کردم و خوردیم و بعدشم یه چایی خوردیم و یه خرده هم میوه داشتیم وسایلمونو جمع کردیم و اومدیم نشستیم تو آشپزخونه و اونارو هم خوردیم و وسطا ساناز بهم زنگ زد و یه بیست دقیقه ای با اون حرف زدم (از همینجا ازش تشکر می کنم ساناری جونم دستت درد نکنه که زنگ زدی خیلی خوشحالم کردی بوووووووووووووس) بعد از حرف زدن با ساناز هم جمع کردیم و رفتیم خونه ساعت نه و نیم رسیدیم تا یازده و نیم یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و 12 گرفتیم خوابیدیم 


سلااااااام سلااااام سلااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز ساعت هشت و نیم پریدیم تو ماشین و راه افتادیم سمت اون خونه، رسیدیم اونجا اول رفتیم مخابرات و یه خط تلفن ثبت نام کردیم خط تلفن اونجا به اسم شوهر اون زنه که خونه رو ازش گرفته بودیم بود و اونم بخاطر اختلافی که با زنش داشت و زنه موقع طلاق اون خونه رو بابت مهریه اش به زور ازش گرفته بود نیومد به اسممون بزنه و مجبور شدیم خودمون یه دونه بنویسیم بعد از مخابرات هم رفتیم یه پیشخوان.دولت و پیمان شماره اشو داد که قبض برق به اون شماره بیاد اونو که درست کردیم اومدیم از یه پسره که کنار خیابان بساط کرده بود سه کیلو لوبیا سبزو دو کیلو بادمجون و یه خرده فلفل و دو تا هم گل کلم گنده و یکی دو کیلو هم سیب گرفتیم خیلی قیمتاشون نسبت به کرج مناسب بود مثلا ما کرج سیبو می گرفتیم پنج و پونصد اونجا سه و سیصد بود لوبیا سبزو سه و پونصد می گرفتیم اونجا دو و نیم بود خلاصه خیلی ارزون بود گل کلم رو هم گرفتم گفتم خردش کنم با فلفل دلمه بریزم تو آب خیارشور که تموم شده بود و سبزیجات و سیر و فلفلش مونده بود و طعمش هم بد نبود بکنمش ترشی کلم که پیمان دوست داره (یعنی فک کنم با این کارای من دنیای ترشیجات دچار تغییر و تحول بزرگی میشه که تا حالا اتفاق نیفتاده!!کی تا حالا آخه با آب خیار شور ترشی درست کرده جز من ؟؟؟) خلاصه با فکر این خلاقیتها اون خریدارو کردیم و رفتیم خونه!قرار بود از اداره برق بیان کنتورو ببینند و قبض صادر کنند برا مستاجر که پریروز درخواستشو داده بود تا ظهر هرچی منتظر شدیم نیومد زنگ زدیم به مستاجره گفت شاید فردا بیان پیمان هم گفت فردا ما نیستیم باید بریم تهران یه کاری داریم بگو پس فردا بیان اونم گفت باشه (صبح که برا کاری رفته بودیم شهرداری از نمایندگی.ایرا.ن .خود.رو زنگ زدند که ماشینتون اومده و برید احرا.ز.سکو.نت کنید تا پلاک براش صادر بشه و تحویلتون بدیم ما اصلا باورمون نمی شد فکر می کردیم دوربین مخفیه چون دعوتنامه اش که اومد پولو ریختیم تحویلشو چهار ماه بعد زده بودند تازه می گفتند چهار ماه می گن ولی زودتر از شش ماه تحویلش نمی دن که اونم می افتاد اسفند ماه .حالا که یه ماه نشده زنگ زده بودند تعجب کرده بودیم ایرا.ن .خود.رو جدیدا زرنگ شده اونم چه جورررر!!!) بعد از اینکه دیگه خیالمون از نیومدن اداره برقیه راحت شد گرفتیم یه خرده چرت زدیم! وسط هال حصیر انداخته بودیم با یه زیلو روش و دوتا هم بالش کوچولو با یه پتو مسافرتی که تو ماشین داشتیم! یه ساعتی خوابیدیم و بعدش بلند شدیم من لوبیاهارو همونجا تو حیاط سرو تهشو زدم و پاک کردم و ریختم تو نایلون گفتم دیگه شب رفتیم خونه می شورمشون آبشون که رفت خردش می کنم و می ذارم تو فریزر، پیمان هم قفل درهارو عوض کرد و بعدش ساعت پنج اینجورا پیمان گفت جوجو بپوش بریم از قفل سازه قفل درو بگیریم و از کوروش هم یه بسته قند و شکر و یه اسپری سوسک.کش بگیریم و بعدشم بریم دو تا ساندویچ.فلا.فل بگیریم از سر کوچه و بیاییم خونه بخوریمش مردیم از گشنگی!گفتم باشه و لباس پوشیدم و پریدیم تو پسرک(اسم ماشین پیامو گذاشتیم پسرک،ماشین خودمون اسمش گل پسره همچنان)رفتیم اول قفلو گرفتیم بعد رفتیم از کوروش اون وسایلو گرفتیم و بعدشم برگشتیم از سر کوچه ساندویچ و نوشابه گرفتیم و اومدیم خونه و نشستیم خوردیم و بعدش پیمان قفله رو بست و دو تا نسکافه داشتیم آب جوش آوردم دو لیوان و اونارو خوردیم و بعد درو پنجره هارو بستیم و پیمان داخل خونه رو اسپری زد تا مگسها و مورچه ها و سوسک و این چیزا اگه باشه بمیرند و اومدیم سوار شدیم و برگشتیم کرج ساعت هشت و نیم رسیدیم من دیگه لباسامو که درآوردم سریع پریدم لوبیاهارو شستم دادم پیمان خردش کرد و خودم هم همچنان که گوشم به سریال .ستا.یش بود تو آشپزخونه کلمهارو شستم و ترشی مذکورو درست کردم و بعدش رفتم آرایش صورتمو شستم و اومدم یه خرده روغن نارگیل زدم به صورتم و نشستم یه خرده کتاب خوندم و بعدشم سه قسمت آخر سریال.هیو.لارو گذاشتیم و میوه و چایی خوردیم و اونو نگاه کردیم تا اینکه وسط سریال خواب بهمون غلبه کرد و خاموش کردیم و مسواک زدیم و گرفتیم خوابیدیم امروزم صبونه خوردیم و ساعت ده راه افتادیم رفتیم زیر پل .فر.دیس پیامو سوار کردیم و رفتیم تعویض. پلا.ک ورد.آورد تا پیمان کارای احر.از .ستو برا ماشین انجام بده پیمان گذاشته بود تو این چهار ماهی که تا تحویل ماشین وقت داشتیم یه خونه تو تهران یا بخره یا اجاره کنه تا بتونه مدارک اون خونه رو به تعو.یض پلا.ک بده تا پلاک تهرانشو بگیره ولی از اونجایی که زودتر زنگ زدند نشد اینکارو انجام بده امروز رسیدیم تعو.یض پلا.ک با پیام رفتند پیش این دلالهایی که اطراف اونجا بودند و یه پولی می گرفتند و مدارک .جعلی می زدند که یارو بتونه پلاک تهران بگیره باهاشون حرف زدند اونام گفتند یه میلون می گیرند و این کارو می کنند از اونجایی هم که امروز پلیس ریخته بود اونجا و دوتاشونو گرفته بود از ترسشون هیچکدوم حاضر نبودند انجام بدن و منم به پیمان گفتم آخه چه کاریه پلاک پلاکه دیگه یه تومن بدی که چی بشه آخه؟مگه پول مفت داری؟ اونم گفت نه آخه می خوام پلا.ک خودمو بگیرم و نمی دونم از پلا.ک کرج بدم می یاد و دهاتیه و از این حرفها گفتم جمع کن بابا مثلا تو مردی مرد که دیگه نباید از این سوسول بازیها دربیاره انگار دختره داره از این اداها درمی یاره اونم یه خرده سکوت کرد و منم گفتم برو فعلا همین کرجو بگیر بعدا که خونه خریدی اونجا برو عوضش کن پلا.ک تهرانو بزن اونجوری اصولی و قانونی هم هست حالا می دی این دلالها یه چیزی جعل می کنند و ما هم شانس نداریم بعدا می فهمند و میشه سو سابقه برات و حالا بیا درستش کن اونم گفت راست می گی رفت پرسید گفتند وقتی آدرستونو عوض کردید می تونید مدارک بیارید و پلا.ک تهران بگیرید و این پلاکو عوضش کنید صدو پنجاه و هفت تومن هم هزینه داره منم گفتم بیاااااا صدو پنجاه و هفت تومن کجا و یه میلیون کجا؟اونم گفت راست می گی و رفت مدارک کرجو دادو برگه احرا.ز سکو.نتو گرفت و اومد سوار شدیم و راه افتادیم سمت کرج که ببریم بدیمش به نمایندگی تا ترتیب تحویلشو بدن الانم تو ماشینیم و تازه رسیدیم کرج و فعلا تو ترافیکیم و منم دارم از گشنگی هلاک می شم و هلاک هلاک دارم اینارو می نویسم و پیمان و پیام هم جلو دارند باهم حرف می زنند من عقب نشستم 

 

 

 

 

 

 

 


سلااااام سلاااااام سلاااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که مستاجر اون خونه پنجشنبه زنگ زد که ما جمعه داریم تخلیه می کنیم و اگه می تونید بیایید که خونه رو تحویل بدیم پیمان هم زنگ زد به کشاورز(املاکی) باهاش هماهنگ کرد که جمعه بعد از ظهر تو بنگاه باشه که بریم قراردادو امضا کنیم و پول پیش یارو رو بدیم و خونه رو تحویل بگیریم خلاصه دیروز ساعت سه و نیم راه افتادیم و چهار اونجا بودیم اول خونه رو پسر مستاجره اومد تحویل داد و بعد رفتیم بنگاه و قرارداد اینارو امضا کردند و پولشو دادیم فقط یک میلیون و دویستش رو نگه داشتیم که بعد از اینکه قبضارو صفر کرد و بهمون تحویل داد بهش بدیم(پول پیشش ده میلیون بود اجاره اش هم فک کنم ماهی ششصد تومن ) .بعد از اینکه از بنگاه اومدیم بیرون رفتیم سه تا لامپ گرفتیم مستاجر لامپ هال و اتاق و حمومو باز کرده بود برده بود می گفت اون موقع که به ما تحویل دادند لامپ نداشت اینارو خودمون گرفته بودیم پیمان هم بعدا می گفت حیف اون دسته گلی که هفتاد هزارتومن دادم بردیم مراسم داداشش و حیف اونهمه وقتی که به اینا فرصت دادیم یارو نکرده دو تا لامپو بذاره رو خونه بمونه بگه اینهمه اینا رعایت مارو کردند مگه چقدر پولش میشد فوقش می شد بیست هزارتومن بعدا پولشو ازمون می گرفت (اینا نزدیک سی و پنج روز بیشتر از اون چیزی که باید می نشستند نشستند آخر مرداد باید تخلیه می کردند گفتند پسرمون فوت کرده ده روز به ما مهلت بدید مراسم چهلمو بگیریم بریم که ده روزشون شد سی و پنج روز) منم با خودم گفتم بعضی جاها نباید انقدر حسابگر بودو گفت چون این خونه موقع تحویل سه تا لامپ کم داشته من این سه تارو موقع رفتن باز کنم و ببرم اینجوری انگار گدا صفتی آدمو نشون میده ما خودمون اون خونه رو می خواستیم بفروشیم لوسترهارو که کلی هم قیمتش بود گذاشتیم روش موند و باز نکردیم .خلاصه که آدم با آدم فرق می کنه به قول مامان آدم باید گوولو گوزو توخ باشه .خلاصه لامپارو گرفتیم و اومدیم بستیم یه خرده پیمان کف خونه و حیاط و زیر زمینو جارو کرد یه آبی هم ریخت رو ماشینو یه دستمالی روش کشید و بعدش یه چایی خوردیم و دیگه ساعت نه و نیم بود پیمان گفت جوجو بیا پیاده بریم سر کوچه یه آب هویچ بخوریم برگردیم ماشینو ورداریم بریم گفتم باشه و لباس پوشیدم راه افتادیم!این کوچه یه سرش بازه و به کوچه های دیگه و 

خیابونهای اطراف راه داره یه سر دیگه اش یه پارتمانه تهش که از دو طرف آپارتمان دو تا کوچه باریکه که به خیابونی به اسم خیابون تهران راه داره که آدم روست و ماشین نمی تونه ازش رد بشه در واقع یه جورایی بن بسته ولی اون دو تا کوچه نفر رو رو به سمت اون خیابون داره اون خیابون هم پره از مغازه های آب میوه فروشی و بستنی و کافی شاپ و فست فودو رستوران و این چیزا که شبها خیلی شلوغ میشه و بیرون مغاره ها میز و صندلی چیدن و مردم می یان غذا و آب میوه و بستنی و این چیزا می خورند ما اگه بخوایم از اون سر باز کوچه بریم تو اون خیابون باید دو سه تا خیابونو رد کنیم تا برسیم بهش ولی اگه از اون دو تا کوچه باریک بریم دو دقیقه بیشتر راه نیست و مستقیم کوچه مون وصل میشه به اون خیابون و دقیقا جلو آب میوه فروشیهاش در می آییم برا همین دیگه ماشینو نبردیم و پیاده رفتیم و یه آب هویچ خنک نشستیم بیرون مغازه خوردیم و برگشتیم ماشینو ورداشتیم و راه افتادیم سمت کرج ساعت ده و نیم اینجورا دیگه خونه بودیم و یه خرده نشستیم تلوزیون دیدیم و یه چایی و میوه خوردیم و گرفتیم خوابیدیم امروزم صبح یه خرده از وسیله های اضافی انباری رو بار وانت کردیم و آوردیم اینجا مثل بخاری ها و میز و صندلی اضافه و این چیزا که فعلا اینجا اومدیم روش بشینیم و بعدشم با کشاورز هماهنگ کردیم یه معمار فرستاد تا خونه رو ببینه و فعلا یه خرده تغییرات بدیم بهش که قابل ست بشه تا بمونه بعد عید جواز بگیریم برا دوبلش ،چون الان دیگه پاییزه و تا ما بخوایم به خودمون بجنبیم زمستون میشه و نمیشه کاری کرد معماره هم اومد دید و گفت که هزینه تغییراتی که می خوایم بدیم تقریبا پنجاه میلیون میشه و پیمان هم گفت اگه می تونه از همین فردا کارگراشو بفرسته که شروع کنند و اونم گفت باشه و الانم پیمان رفته معماره رو برسونه و بیاد و منم نشستم تو خنکای حیاط و دارم اینارو می نویسم و کلی هم خوشحالم که از این به بعد حیاط داریم و مثل اونجا دیگه تو آپارتمان محبوس نیستیم و هروقت دلمون خواست می تونیم بیاییم بیرون و آسمونو ببینیم و هوای تازه تنفس بکنیم و خلاصه که عشق کنیم مردیم از بس تو قفس زندگی کردیم انقدرم اینجا خلوت و دنج و ساکته که نگو اصلا مثل خونه خودمون نیست که از هر طرف صدایی بیاد و آدم سرسام بگیره .

 

 

 

 

 

 

 

 


 

سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز ساعت نه سوییت رو تحویل دادیم و راه افتادیم سمت کرج و اول از لاهیجان پیمان و پیام رفتند طبق معمل همیشه کلی کلوچه و این چیزا گرفتند و بعدش دیگه سوار شدیم و روندیم به سمت کرج ،وسطا هم یه جا نشستیم صبونه خوردیم و ساعت دو و نیم اینجورام رسیدیم قزوین و اونجام ناهار خوردیم و دو سه ساعتی استراحت کردیم و بعدش یه کله تا کرج اومدیم و پیام جلو مترو پیاده شد و رفت و ما هم اومدیم خونه،ساعت هفت و نیم بود رسیدیم و یه خرده وسایلارو آوردیم بالا و من مرتبشون کردم و بعدا پیمان رفت پایین و برنجارو تو انباری جا داد و چادر ماشینو کشید و اومد بالا بعد از اینکه چایی خوردیم و دوش و این چیزا گرفتیم پیمان جلو تلوزیون خوابش برد و منم یه خرده زیر ابروهامو مرتب کردم و یه مقدارم کتاب خوندم و بعدش دیگه گرفتیم خوابیدیم


سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که اون روز(شنبه)ساعت سه اینجورا رسیدیم شمال و بعد از اینکه سوییت رو تحویل گرفتیم یه خرده چایی و این چیزا خوردیم و بعدش من و پیمان گرفتیم یه ساعتی خوابیدیم و پیام رفت تو مجتمع دور بزنه بعد که بلند شدیم دیدیم بارون شروع شد دیگه یه خرده غذا خوردیم و تلوزیون دیدیم و گرفتیم خوابیدیم فرداش که می شد یکشنبه هم از صبح تا شب بارونی بود بارونهای شرشر و همش با ماشین رفتیم اینور اونور ،صبحش که تا دم ساحل با ماشین رفتیم یک کوچولو که پیاده شدیم تا بریم سمت دریا با اینکه چتر هم داشتیم خیس خالی شدیم و سریع برگشتیم و پریدیم تو ماشین بخاری ماشینو زدیم تا لباسامون خشک بشن هوام نسبت به روز قبل خیلی سرد شده بود آدم می لرزید تو سوییت هم دیگه شب اسپلیتشو گذاشته بودیم رو بخاری وگرنه آدم یخ می کرد .بعد از ظهرشم رفتیم لاهیجان و از نادری کولوچه و این چیزا گرفتیم و تو اون اطراف یه خرده دور زدیم و گوجه خیار و سوسیس و تخم مرغ و این چیزا گرفتیم و برگشتیم شبم بعد از اینکه غذا خوردیم رفتیم دور رودخونه یه خرده راه رفتیم و اومدیم بارون هم همچنان داشت می اومد دیگه شب خوابیدیم و امروز صبح که بلند شدیم دیدیم هوا ابریه ولی بارون بند اومده، دیگه صبونه خوردیم و پیام و پیمان رفتند یه خرده ماشینو که کثیف شده بود تمیز کردند و منم نشستم یه خرده آرایش کردم و بعدش اومدند و لباس پوشیدیم و راه افتادیم رفتیم مغازه غلام پور که برنجامونو بگیریم (غلام پور اونیه که شالیزارو بهمون فروخته) رفتیم و دیدیم تو مغازه است یه خرده باهاش حرف زدیم و بعدش قرار شد بریم باغشون و درخت توتی که مامان داده بود رو بکاریم ما می خواستیم تو شالیزار بکاریمش که غلامپور گفت نمیشه اونجا کاشت چون ریشه هاش می ره تو زمین شالی و برنجارو خراب می کنه از اونورم بعدها سایه می اندازه رو برنجها و نمی ذاره رشد کنند گفت معمولا تو شالیزارها هیچ درختی نمی کارند مگه بیدمجنون که ریشه های درازی نداره گفت اطراف همون شالیزار خودمون یه باغ داریم که خانمم بهش رسیدگی می کنه ببریم بکاریمش تو اون باغ هر وقت اومدید سر راهتونه ببینیدش و بزرگ شد از میوه اش استفاده کنید خودم و خانومم هم بهش می رسیم و حواسمون بهش هست منم گفتم این درختو مامانم بهم داده و برام خیییییییلی عزیزه نمی خوام خراب بشه گفت خیالت راحت باشه ما ازش مواظبت می کنیم و ایشالا میشه یه درخت سرسبز بزرگ،و هر وقت اومدید احتیاجی به اجازه گرفتن نیست بیایید برید تو باغ بهش سر بزنید گفتم باشه دستتون درد نکنه و خلاصه اونم اومد سوار ماشین ما شد و رفتیم باغشون و خانم توت رو کاشتیم و یه چندتایی هم عکس ازش گرفتیم و یه خرده هم تو باغ قدم زدیم و آقای غلام پور هم برامون از درخت ، انجیر زرد چید و داد بهمون و بعدش سوار ماشین شدیم و از خانم توت خداحافظی کردیم و رفتیم یه سر هم به شالیزار زدیم و بعدش برگشتیم مغازه غلام پور و برنجارو بار زدیم و یه خرده هم تو مغازه حرف زدیم و بعدش غلام پوربا تلفن مغازه اش شماره زنشو گرفت داد من باهاش حرف زدم و حالشو پرسیدم چون می گفت که هم کمرش درد می کنه هم روده هاش عفونت کرده منم بهش گفتم که پونه اسنفاده کنه و از این حرفهاخلاصه بعد از اینکه کلی حرف زدیم خداحافظی کردم و گوشی رو گذاستم و یه روسری برا زنش گرفته بودیم اونو دادم به غلام پور که بده بهش و دیگه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم و سر راه پیام یه خرده پسته تازه و زغال اخته گرفت و رفتیم رودسر و تو ساحلش زیلو انداختیم و یکی دو ساعتی نشستیم و بعدشم بلند شدیم و راه افتادیم سمت چمخاله و الانم داریم می ریم لاهیجان که شام بگیریم و برگردیم 

 

 

 

 

 


سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که اون روز ساعت شش و نیم اینجورا رسیدم کرج،پیمان از یکی دو ساعت قبلش اومده بود واستاده بود زیر پل فردیس، پیاده که شدم راننده اومد ساک و وسایلمو داد دیدم بیشعورا دو تا جعبه رو انداختن رو هم و جعبه بالاییه فشار آورده رو جعبه پایینه و زده در دبه خیار شوری که هاجر بهم داده بود رو ترده آبش ریخته همه چیزو خیس کرده پیمان اومد به سختی ورشون داشت رفتیم تا دم ماشین و اونجا شیشه هارو یکی یکی پاک کردیم و گذاشتیم صندوق عقب ماشین و جعبه هارو همونجا انداختیم رفت و راه افتادیم رفتیم خونه پیمان گفت بیا برات چایی دم کردم یه چایی ریخت خوردم بعدش گفت کلی میوه برات شستم هندونه و خربزه و طالبی هم برات قاچ کردم و تازه برات نارنگی هم خریدم(اولین بار بود که از وقتی نارنگی اومده بود خریده بود) منم کلی بوسش کردم و ازش تشکر کردم گفتم کاش دو سه تا تخم مرغ می گرفتیم برا شام نیمرو درست می کردیم پیمان خندید و رفت در یخچالو باز کرد و گفت بیا برات شام هم گرفتم رفتم دیدم دو تا کشک بادمجون از گرین .لند (همون مغازه ای که همیشه ازش سبزیجات آماده می گرفتیم گرفته) گفتم دستت درد نکنه گفت گفتم جوجو می یاد خسته و گشنه است منم گفتم کی آخه همچین شوهری رو نمی خواد که من نخوام همش می گن چه خبرته می دوی می ری پیش پیمان یه خرده بیستر بمون همین کاراته دیگه منو کشته.اونم یه خرده خندید و دیگه رفتیم کشک بادمجونارو گرم کردیم و خوردیم و بعدشم یه خرده هندونه خربزه خوردیم ولی دیگه انقدر من خسته بودم که نتونستم میوه هایی که پیمان شسته بودرو بخورم و رفتیم گرفتیم خوابیدیم فرداشم که پنجشنبه بود ساعت نه و نیم بلند شدیم و بعد از خوردن صبحانه رفتیم کتابخونه باید انتخاب واحد می کردم بعد از اینکه شهریه رو ریختم هر کاری کردم سیستم پنج واحد منو قبول نکرد و گفت که حداقل واحدو رعایت نکردم و نشد انتخاب واحد کنم اون فکسی که اون روز برا دانشگاه فرستاده بودم برا حل این مشکل بود که ظاهرا هنوز حلش نکرده بودند و سیستمو برام باز نکرده بودن برا همین زنگ زدم به کارشناس رشته مون اونم گفت الان جلسه دفاع هستم شنبه خودم برات انتخاب واحد می کنم تو فقط شهریه رو بریز گفتم ریختم شنبه هم ما چون قراره بریم شمال خونه نیستم که بتونم انتخاب واحد کنم گفت نگران نباش گفتم که خودم برات انتخاب واحد می کنم .خلاصه تشکر کردم و دیگه از کتابخونه اومدیم بیرون و رفتیم یه خرده شیر و ماست و این چیزا گرفتیم و برگشتیم خونه ،بعد از ظهرشم رفتیم پارک نور یه خرده قدم زدیم و برگشتنی هم سمیه جونم زنگ زد و با اون حرف زدم تا رسیدیم خونه (که از همینجا ازش تشکر می کنم سمیه جونم مرررررررررسی خواهر دست گلت درد نکنه لطف کردی بووووووووووووووس)دیروز هم صبح رفتیم بیرون یه خرده هندونه و خربزه و نون و این چیزا گرفتیم و دو بود اومدیم خونه منم انقدر خسته کوفته بودم که نگووووو تا برسیم خونه داشتم از خستگی بی هوش می شدم با اینکه دو شب هم پشت سر هم خوابیده بودم ولی شب نخوابیدنهای میاندوآب خودشو نشون داده بود و هنوز کمبود خواب داشتم ،دیگه رسیدیم خونه من یه چایی خوردم و گرفتیم تا پنج خوابیدیم بعدش بلند شدم و یه قابلمه کوچیک دلمه برگ مو و یه قابلمه کوچیک هم عدس پلو درست کردم تا ببریم شمال رسیدیم بخوریم بعدش وسایل سفرو که پیمان از چند روز پیش آماده کرده بودرو جمع کردیم و گرفتیم خوابیدیم امروزم ساعت هعت پیام اومد و هفت و نیم راه افتادیم سمت شمال و الانم نزدیکای قزوینیم و می خوایم نگهداریم صبونه بخوریم 

 

 

 

 

 

 

 

 


سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام خوبید ؟منم خوبم!الان تو اتوبوسم و رسیدیم بناب گفتم بیام ازتون بابت همه زحمتهایی که به تک تکتون دادم تشکر کنم یه دنیا ممنوووووووووووووووووونم از همه تون تورو خدا ببخشید که انقدرررررررررر زحمت دادم به من که خییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییلی خوش گذشت 

خیییییییییییییییییییییییییییییییلی ماهید خیییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم  از دور همه تونو می بوسم مواظب خودتون باشید  بازم ممنووووووووووووووووووووون

بووووووووووووووووووووووووووووس باااااااااااااااای  


سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟منم خوبم! خیلی فرصت ندارم اومدم یه کوچولو بنویسم و برم چند روزه همش صبح می ریم نظر.آبا.د پیش کارگر بناها و شب می آییم( وسایل لازمشون میشه و می ریم می گیریم و از این کارا دیگه). امروز نرفتیم چون قرار بود ماشین پیامو ببرند نمایندگی.، اون روز که برده بودیم نصفه نیمه سرویسش کردند یه قطعه نداشتند که گفتتد بعدا زنگ می زنیم بیارید عوضش کنیم که دیروز زنگ زدند و صبح ساعت شش و نیم هفت پیام ماشینو آورد با پیمان رفتند گذاشتند نمایندگی و پیمان اومد خونه و پیام هم از همونجا رفته بود خونه شون که بخوابه چند روزه که داره توی یه آژانس کار می کنه و به قول پیمان دو روز کار نکرده خسته شده.خلاصه پیمان اومد و صبونه خوردیم و پیمان گفت حالا که امروز نمی ریم نظر.آبا.د پاشو بریم انقلا.ب کتاباتو بخریم بلند شدیم با مترو رفتیم چهار پنج تا هم کتابای ترم قبلمو بردم گفتم الکی موندند تو خونه برم بدم بهشون پولشو بگیرم یا با کتاب تعویض کنم که چهارتا کتابمو نودو هفت تومن فروختم و دو تا کتاب می خواستم که یکیش کلا پیدا نشد گفتند هفته بعد می یاد اون یکی رو هم گرفتم چهل و پنج تومن و دیگه رفتیم یه آب میوه خوردیم و چهار اینجورا برگشتیم تو راه هم زنگ زدند که ماشینتون آماده است پیمان زنگ زد به پیام اونم اومد تو مترو و سوار شد و اومد پیشمون و رفتیم ایستگاه گلشهر (یکی از محله های کرج که به نمایندگی نزدیکتر بود) پیاده شدیم و رفتیم ماشینو تحویل گرفتیم و الانم داریم می ریم سنگک بگیریم و بریم خونه که فعلا تو ترافیکیم و هنوز نرسیدیم نونوایی

 

 

 

 

 


سلاااااااام سلاااااام سلااااااام سلااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که شاه گل و کارگرش تقریبا کارشون داره تموم میشه فک کنم دیگه امشب برگردند کرج ،فقط می مونه موزاییک حیاط و دوغاب کل هال و اتاقها و آشپزخونه که اونم وقتی سعید از کربلا برگشت و لوله کشیشو کرد باید دوباره برگردند و انجامش بدن بعد از اونم می مونه سفید کاری و نقاشیش که باید بعد از لوله کشی یکی رو بیاریم انجام بده،سیم کشیش هم یکی دو روزه یکی رو آوردیم داره انجام میده فک کنم اونم فردا پس فردا کارش تموم بشه فردا هم یه شیشه بر می یاد شیشه هاشو می اندازه در کل فعلا مشغولیم و انقدرم همه جا خاک و خلیه که حد نداره شب می ریم خونه خودمونو می شوریم صبح می یاییم اینجا دوباره خاک بر سر می شیم خلاصه اوضاعیه خواهر.دیروز اون کتابی که پیدا نکرده بودم رو یکی از دوستام که پاس کرده بود برام آورد البته نه اینکه بیاره دم در خونه ،نه !بهم اس ام اس داد که من تا پنج دانشگاهم بیا بگیر منم چون اینجا تو نظر.آباد بودیم به دوستم معصومه که اتفاقی همون ساعت دانشگاه بود گفتم بگیره تا بعدا ازش بگیرمش فعلا دست معصومه است تا بعدا ببینمش و ازش بگیرم البته اون دوستم که کتاب آورده بود برام وقتی فهمید نظر.آبادم گفت کاش می گفتی اصلا نمی بردم دانشگاه ما خونه مون هشتگرده همونجا می آوردم دم در بهت می دادم (هشتگرد و نظر.آباد ده دقیقه یه ربع باهم فاصله دارند و چسبیدن به هم، دوستم هم خودش ماشین داشت ) .خلاصه که کتابم هم پیدا شد و کلی خوشحال شدم هر چی هم بهش گفتم پولشو ازم نگرفت گفت تو قبول بشی برام من کافیه اگه کتاب دیگه ای هم لازم داری بگو تا بهت بدم این دوستم خییییییییییییلی دختر نازنینیه البته دختر نیستا ازدواج کرده و دو تا هم بچه داره منظورم اینه که خیلی دوست به درد بخوریه ترم قبلم من کار عملی به استاد نداده بودم بهم زنگ زد و گفت سوالا و جواباشو برات می فرستم با دست خط خودت بنویس از روشون بعدش عکساشونو برا من ایمیل کن من زیپش می کنم و برا استاد می فرستم(من خودم کلا نه جواب سوالارو بلد بودم نه زیپ کردنشونو) .خلاصه از اون آدمای به درد بخوره که تو تنگناها به داد آدم می رسه و هر کاری از دستش بر بیاد برا آدم می کنه ایشالا که خدا هم تو تنگناهای زندگیش دستشو بگیره و پشت و پناهش باشه معصومه بعد از اینکه کتابو گرفته بود بهم اس ام اس داد که متاسفانه من الان تو راه خونه ام و فراموش کردم کتابو ازش بگیرم منم براش نوشتم عیب نداره فدای سرت که بعدا برام نوشت شوخی کردم ازش گرفتم یه روز با آقا پیمان شام یا ناهار بیایید خونمون و کتابم ببرید منم گفتم دستت درد نکنه مزاحم نمی شیم و یه روز که کارامون اینجا تموم شد یه روزی که تو کلاس داری می یام دانشگاه و ازت می گیرمش اونم برام نوشته بود دختر یه روز چیه کتاب سنگینیه ها نمی رسی بخونی تو امتحان نورو داریااااااااا نه امتحان معماری! (اسم کتابمون نوروپسیکولوژیه) .گفتم باشه بذار اول امتحان عمله کارگری رو (به قول تو معماری رو) اینجا قبول بشم تا بعدش برسیم به نورو.با خودم گفتم معصومه هم دلش خوشه ها فک کرده منم مثل خودشم که از اول ترم شروع کنم به خوندن نمی دونه که من یه روز مونده به امتحان تازه لای کتابو باز می کنم ببینم اصلا موضوعش راجع به چی هست و چیکارش باید بکنم!.خلاصه اینجوریا دیگه خواهر.الانم نظر.آبادیم و می خوایم با کارگرا ناهار تن ماهی بخوریم .من دیگه برم تنهارو بذارم بجوشه .از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووس فعلا بااااااااای 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


سلااااااام سلااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که جمعه ظهر شاه گل اینا رفتند و دیروز ما خودمون اومدیم این خونه و پیمان یه خرده هال و زیر زمین و اتاقارو جارو کرد و خاک و خلاشو برد ریخت بیرون و بعدش شیشه بره اومد شیشه هارو انداخت و رفت سیم کش هم اومد دو تا سیمو یادش رفته بود لوله خرطوم بندازه و بذاره لای دیوار(زیر داکت بودند یکیش مال چراغ راهرو بودو اون یکی هم مال آیفون بود) اونارو انجام داد و رفت و دوباره پیمان مشغول تمیز کاری شد و منم یه خرده کتاب خوندم و بعدش رفتم تخم مرغ و آب و این چیزا گرفتم برا ناهار(اون یه هفته ای که کارگرا بودند همش می رفتم از یه رستوران به اسم ته چین که سر کوچه مون تو اون خیابون تهرانه بود غذا می گرفتم غذاش بد نبود قیمتهاشم مناسب بود روز آخرم که تن ماهی گرفتم، دیگه دیروز پیمان گفت جوجو خسته شدیم بس که همش برنج خوردیم برو امروز چند تا تخم مرغ و گوجه بگیر بیار املت درست کنیم و امروز یه غذای نونی بخوریم که منم رفتم نتونستم گوجه پیدا کنم فعلا اینجاهارو خیلی نمی شناسم فقط تخم مرغ گرفتم آوردم گفتم دیگه نیمرو بخوریم ) خلاصه آوردم و درست کردم خوردیم و بعدشم یه خرده گرفتم تو یکی از اتاقا که زیلو انداخته بودیم خوابیدم با اینکه یه پتو مسافرتی انداخته بودم رو خودم چون درو پنجره ها چند روز بود همش باز بودند و هوام یه خرده سرد بود یخ کردم خودم هم چون یکی دو روزه به شدت سرما خورده بودم دیگه رسما لرز کرده بودم و حال نداشتم .کارای پیمان که تموم شد جمع کردیم و ساعت 9/15 راه افتادیم به سمت کرج و پیمان تو ماشین برام بخاری زد و یه خرده گرمم شد! رسیدیم خونه رفتم کلی پونه گذاشتم جوشید و یکی دو لیوان شب خوردم و یه مقدارم ریختم تو یه شیشه گفتم فردا می برم اونجا می خورم .امروزم صبح ساعت هشت اینجورا بلند شدیم و صبونه خوردیم و بعدش حاضر شدیم راه افتادیم پیمان اول می خواست بره به اداره پست سر بزنه چون قرار بود کارت ماشینمونو اون هفته بیارند که خبری نشده بود پیمان می گفت شاید آوردن ما نبودیم بریم پست سر بزنیم اگه بود بگیریمش که یهو پیمان دید صدای موتور از پشت در می یاد درو باز کرد دید پستچیه و کارت ماشینو آورده می گفت پنجشنبه آوردم نبودید، دیگه پیمان کارته رو گرفت و رفتنمون به اداره پست کنسل شد و راه افتادیم اول رفتیم بازار روز پیمان می خواست میوه بگیره اونجا که رسیدیم دیدم گوشیم زنگ خورد ورداشتم دیدم مامانه من با اون حرف زدم و پیمان هم پارک کرد و رفت میوه بخره مامان خوشحال بود می گفت که دیروز رفته بوده فک کنم خونه پسرخاله رضا که از کربلا اومده بوده و اونجا خاله بستی رو دیده و کلی باهم حرف زدند و اون کدورتی که تو ختم ننه خاتون پیش اومده بوده برطرف شده و به قول آبام باهم آشتی کردند(آبام می گفت که تو ختم ننه خاتون بستی مارو تحویل نگرفت و منم ایندفعه دیدمش گفتم باهات قهر بودم می گفت اونم تعجب کرد گفت باجی برای چی؟ می گفت منم گفتم اون روز به ما محل نذاشتی اونم گفته بود نه به خدا اینجوری نیست و من از دست برادرام ناراحت بودم و حواسم نبوده وگرنه چرا تحویل نگیرم و از این حرفها) منم خوشحال شدم و گفتم خدارو شکر ایشالا که همیشه خوش باشید .دیگه مامان یه خرده حرف زد و خداحافظی کرد و رفت پیمانم اومد و راه افتادیم سمت نظر.آ.باد، تو راه که می رفتیم یه حس خیلی خوبی داشتم و انگار خیلی خوشحال بودم و به نظرم همه جا شاد و قشنگ بود با خودم گفتم چی شده من امروز اینجوری خوشحالم؟یه خرده فک کردم و بعد با خودم گفتم همش بخاطر زنگ مامانه اینکه آدم روزشو با زنگ مادرش شروع کنه معلومه که اون روز، روز قشنگی میشه و حسهای قشنگ می یاد سراغ آدم ، علی الخصوص وقتی که مادر آدم آدم هم آشتی کرده باشه (حالا اگه منو آدم فرض کنیم ;-) ) خلاصه خوشحال و شادان رفتیم سمت نظر.آبا.د پیمان از بازار روزه فقط موز گرفته بود می گفت میوه هاشو خیلی گرون می گفت سیبی که تو نظر. آبا.د می دن دو تومن این زده بود چهارو پونصد نگرفتم گفتم می رم از اونجا می گیرم.رسیدیم نظر.آ.باد پیمان منو جلو اداره. گاز پیاده کرد و خودش نشست تو ماشین رفتم داخل در مورد قبضا پرسیدم که قراره از این به بعد به صورت اس ام اس بیاد اونم یه برگه داد دستم و گفت اینجا کامل راهنمایی کردیم که چیکار بکنید گرفتم و اومدم و بعدش رفتیم خیابون کار.گر بغل یه پارکی که اسمشو نمی دونم کلی وانتی هستند که انواع میوه هارو می فروشند پیمان رفت ازشون سیب قرمز و زرد و نارنگی و خرمالو خرید و اومد و راه افتادیم سمت خونه و الانم اینجاییم و پیمان داره سیمان سفیدایی که رو موزاییکهای حیاط خلوت ریخته رو کاردک می زنه تمیز می کنه منم نشستم تو آشپزخونه و دارم اینارو می نویسم یه خرده هم وسایل لوبیا پلو آوردم و گذاشتم موادش بپزه تا لوبیا پلو درست کنم و آشپزی تو این خونه رو هم افتتاح کنم (این اولین باره که اینجا غذا درست می کنم به جز نیمرویی که درست کردم) دو دقیقه یه بارم گلاب به روتون دلپیچه می گیرم و می دوم تو دستشویی، بدجوری روده هام به هم ریخته، شب اولی که سرما خورده بودم لوزه هام باد کرده بود با آب ولرمی که از شیر آب آشپزخونه باز کردم یه آب نمک رقیق درست کردم و قرقره(یا غرغره نمی دونم کدوم درسته) کردم یه مقدار از آب نمکه پرید تو گلومو مجبور شدم قورتش بدم چون من همیشه آب تصفیه شده می خورم اون یه ذره آب شیر که قورتش دادم چند روزه پدر روده هامو درآورده خلاصه اینم روزگار ماست و داره اینجوری می گذره .راستی مواظب خودتون باشید تا سرما نخورید این هفته هواشناسی گفته پنج شش روز قراره اکثر جاها بارون بیاد و تا هشت درجه هم هوا قراره سرد بشه امروزم اینجا ابریه و یه باد تندی هم می یاد که نگو درختای کوچه قشنگ دارند می رقصند و از پنجره آشپزخونه دارم می بینمشون ، اومدنی تو راه چند قطره بارونم اومد ولی فعلا بند اومده راستی پیمان اومدنی رفت از یه ابزارفروشی لوله بخاری گرفت و برام تو یکی از اتاقها بخاری رو راه انداخت و الان اینجا دیگه هواش خوبه و مثل دیروز یخ نیست و جام گرم و نرمه! لوبیا پلورو که گذاشتم می خوام برم تو اتاق و از گرماش لذت ببرم. !خب دیگه من برم لذتمو ببرم شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووس فعلا بااااااای 


سلااااام سلااااام سلااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که پریروز قرار بود سعید بیاد لوله کشی خونه نظر. آبادو انجام بده که شب قبلش زنگ زد که یه کاری دارم و فردا نمی تونم و پس فردا می یام ما هم دیگه بی خیال رفتن به اونجا شدیم و موندیم خونه!یه بارون یه ریزی هم می اومد که نگو شررررر شررررر .بعد از اینکه صبونه رو خوردیم با گل پسر رفتیم و اول نون گرفتیم و بعدشم جلو یه مغازه حبوبات پیمان نگه داشت من رفتم لوبیا و عدس گرفتم با یه خرده ذرت و برگشتم سوار شدم یه بارم جلو یه عطاری نگه داشت رفتم پودر دارچین و پودر کاکائو و زرد چوبه گرفتم و بعدش دیگه رفتیم خونه و اول یه چایی خوردیم بعد من لوبیا نخود گذاشتم بپزه می خواستم آش درست کنم پیمان هم رفت پایین تا گل پسرو تمیز کنه بارون حسابی خیسش کرده بود و سر و صورتش گل و لایی شده بود من آشه رو درست کردم و پیمان هم گل پسرو تمیز کرد و اومد بالا.برا شام یه مقدار از آشه خوردیم و بقیه اش رو هم گذاشتیم برا فردا شب ، آشه بی نهایت تند شده بود بخاطر فلفل تندی که توش ریخته بودم البته به اصرار پیمان .طوری تند بود که لب و دهن و گلومون سوخت تا بخوریمش و تا صبح هم از سوزش معده خوابمون نبرد و وسطا بلند شدیم عرق نعنا خوردیم تا یه کم آروم شد و دوباره خوابیدیم صبح هم ساعت شش و نیم بیدار شدیم و آماده شدیم هفت و ربع رفتیم پایین گل پسرو سوار شدیم و سعیدو از دم درشون که یه ساختمون با ما فاصله داره سوار کردیم و بعدش رفتیم باغستا.ن (یکی از محله های کرجه که یه نیم ساعت چهل دقیقه با خونه ما فاصله داره) همکار سعیدو سوار کردیم و راه افتادیم به سمت نظر.آباد و رسیدیم و اونا لیست وسایل لازم رو درآوردند و با پیمان رفتند خریدند و اومدند منم چایی درست کردم! اومدند صبونه خوردند و شروع به کار کردند ،دیگه تا ساعت هشت، هشت و نیم کار کردند و تموم نشد و بقیه اش موند برا فردا و راه افتادیم سمت کرج البته اولش رفتیم مغازه لوازم لوله کشی سعید اینا سه تا مغزی لازم داشتند بعد راه افتادیم یک بارونی هم داشت می اومد که نگو انگار که با سطل از آسمون آب می ریختند با اینکه برف پاک کن یه ریز داشت کار می کرد ولی به سختی جلومونو می دیدیم خلاصه رسیدیم کرج اول همکار سعیدو بردیم دم خونشون پیاده کردیم بعدش دیگه رفتیم سمت خونه و سعید جلو درشون پیاده شد رفت و ما هم رفتیم خونه و لباس عوض کردیم و دوباره از همون آش تنده خوردیم و سوختیم و بعدش یه خرده تلویزیون دیدیم و چایی و میوه خوردیم و گرفتیم خوابیدیم امروزم ساعت شش بلند شدیم و آماده شدیم اومدیم بیرون شش و نیم سعیدو سوار کردیم و رفتیم سمت خونه همکارش ،نمی دونید چه مهی بود آدم دو سه متر بیشتر جلوشو نمی دید همه چی تو مه فرو رفته بود درختا خیابونا .ماشینا آدما .انقدررررررررررررر رویایی بود که نگو .کوچه ها و خیابونا و ساختمونای فرو رفته در مه و نور محو ماشینا تو اتوبان یه زیبایی دل انگیزی پیدا کرده بود که نگوووو همه جا شده بود درست مثل تابلوی نقاشی که هر گوشه اش یه جوری قشنگ بود زردی و رنگارنگی درختا هم با زیبایی مه ترکیب شده بود ، شده بود همون پاییز رویایی وقشنگ و افسونگری که همیشه تو ذهن آدمه .خلاصه نمی دونید چه غوغایی کرده بود این مه .دل من که رفت انقدررررررر منظره های زیبا دیدم!!!. تا خود نظر.آبادم مه بود حتی کوچه مون هم تو مه بود و حتی از پنجره آشپزخونه مون هم مه دیده می شد و درختای کوچه توش محو شده بودند و دور نمایی از درختا فقط تو سفیدی مه دیده میشد خیییییییییییییییییلی ناز بود خییییییییییییییییییییییلی .فتبارک الله احسن الخالقین .اینارو وقتی خلق می کرد نمی دونم می دونست یا نمی دونست که قراره با دل آدمها چیکار کنه و چه غوغایی به پا کنه؟؟؟ .قطعا می دونسته و مطمئنم اینم از طنازیهاش بوده که دل آدمو تو صبحگاهی چنین سر شور بیاره و از اون بالا بشینه و از لذت آدما لذت ببره و به خودش بباله .بعضی وقتها لازمه صورت ماهشو ببوسم و امروز هم که همه چیز تو اون همه مه و زیبایی غرق بود از اون روزا و از اون بعضی وقتها بود بووووووووووووووووس 

با.غستان یه جای سرسبز و با حال با ساختمونهای پهن و بلنده جلو یه ساختمون پهن و بزرگ که تو مه بود و تو نبش کوچه صدها پنجره فرو رفته تو مه به سمت خیابون داشت و کنارش سرسبز و باحال بود منتظر موندیم تا اینکه همکار سعید یه جایی از تو مه بیرون اومد و سوارش کردیم و رفتیم سمت نظر .آباد و الانم اینجاییم و لوله کشها دارند کار می کنند و پیمان هم داره یه مسیرو تو حیاط که لوله از کنتور آب به سمت ساختمون اومده رو می کنه و منم نشستم تو اتاقو به تناوب هم کتاب می خونم و هم اینارو می نویسم چایی رو هم دم کردم و گذاشتم رو گاز تا اونا بیان و صبونه شون رو بخورند  

 

 

 

 


سلااااام سلااااام سلاااآاام سلااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که چند روز پیشا اومدم ماجراهای چند روزو مفصل نوشتم اومدم تو وبلا.گ براتون پستش کنم اینترنت ضعیف بود نشد صفحه رو بستم دوباره باز کردم اومدم مطلبو دوباره بذارم اشتباهی زدم همه رو پاک کردم و رفت پی کارش و اعصابم کلی خرد شد بعدشم که دیگه فرصت نشد بیام بنویسم الان اومدم همون مطالبو به صورت خلاصه وار بنویسم.حالا جونم براتون بگه که از وقتی لوله کشها کارشون تموم شد و برگشتیم کرج همش هوا ابری و بارونی بودو تا چند روز نتونستیم بریم نظر.آباد .شنبه بعد از صبونه قرار شد بریم کتابخونه تا من هم کتابایی که خونده بودمو پس بدم و کتاب جدید بگیرم هم اینکه از کامپیوتر اونجا فرم پرو.پوز.ال پرینت کنم برا همین راه افتادیم به سمت کتابخونه!سمت میدون.طا.لقانی که رسیدیم پیمان گفت جوجو اول بریم اداره پست یه سر بزنیم ببینیم کارت.سو.خت گل پسر اومده یا نه، این چند روز نبودیم ممکنه اومده باشه و برگشت خورده باشه رفته باشه پست ،چون پستچیه که کارت.ماشینو آورد گفت یکی دو هفته ای می یاد منم گفتم می خوای کتابارو بده من برم کتابخونه تو هم برو پست سر بزن بیا اونجا،که دیگه نخوای اینارو تا اون بالا با خودت ببری سنگینند (پنج تا کتاب کت و کلفت بود،اداره پسته هم چون سمت کوه.نوره سربالایی می ره اونجا آدم یه چیزی هم دستش باشه راه رفتن براش سخت میشه) گفت باشه منم کتابارو ازش گرفتم و رفتم کتابخونه اونم رفت پست!رسیدم کتابخونه اول رفتم پنج تا کتاب انتخاب کردم بعدش دیدم گلاب به روتون بد جوری دستشویی دارم خانم دا.داشی مسئول کتابخونه رو آروم صدا کردم و ازش پرسیدم سرویس بهداشتی اینجا کجاست؟گفت می ری سالن مطالعه خانمها تهش یه سرویس بهداشتیه.دیگه پریدم رفتم تو سالن مطالعه خانمها دیدم به به دخترا همه با لباس خونه تاپ و شلوارک و تیشرت و بلوز و شلوار و . نشستند و مشغول مطالعه هستند موهای هر کدومشون هم یه مدل بود مال یکی کوتاه بود مال یکی بلند ، یکی دم اسبی بسته بود یکی دورش ریخته بود یکی یه وری داده بود یکی مش کرده بود لباساشون هم همه رنگارنگ ،مثل مدرسه های خارجیها ،خلاصه دنیایی بود و تا برسم دستشویی کلی لذت بردم با خودم گفتم چه خوب کردند اجازه دادند اینجا اینجوری باشه کاش مدرسه های دخترونه رو هم این کارو می کردند اصلا وقتی همه زنند حجاب دیگه چه معنی داره آخه؟ حداقل اجازه بدن جاهایی که همه زنند اینجوری باشه و جوونهای بدبختمون یه نفسی بکشند همه اش پیچیدنشون لای پارچه که چی بشه آخه؟ مثلا اینجوری قراره دین و ایمانمون حفظ بشه یا پایه های خانواده مستحکم تر بشه؟مگه تا حالا که لای اینهمه پارچه بودیم حفظ شد که الان بشه؟والله بدتر شد که بهتر نشد من که هر روز به کسی که مارو مجبور کرد این شکلی بپوشیم و بگردیم فحش می دم مخصوصا به کسی که این روسری و شال رو به اسم دین سر ما زنهای بدبخت کرد تا بعدا با همین روسریها هر چی دینه به لجن کشیده بشه یارو تو کشورای خارجی آزاد می گرده اونوقت اعتقادش هم از ما بیشتره و دیندار تر و خداشناس تر از ما هم هست اینجام با این حجاب و خفقانی که هست هر چی دینه از چشم همه مون انداختند .بگذریم رفتم دستشویی و وسطا هم پیمان زنگ زد که من کتابخونه ام تو کجایی؟گفتم من تو سالن مطالعه زنها تو دستشویی ام الان می یام بعد اینکه جواب اونو دادم شیر آبو باز کردم چون فشارش بالا بود از دستم در رفت و یه دور تو هوا زد و کیف و میف و همه چیمو خیس کرد تا اینکه دوباره تونستم بگیرمش . از دستشویی که اومدم بیرون دیدم پیمان دم در وایستاده رفتیم تو و دادم کتابایی که انتخاب کرده بودم رو تاریخ زدند و بعدش رفتیم پشت سیستم و فرم پرو.پوز.ال رو پرینت گرفتیم و راه افتادیم اومدیم خونه،زنگ زدم به کارشناس رشته مون گفت فرمها باید به صورت تایپی پر بشن و دستی قبول نیست خلاصه اونهمه فرم که از کتابخونه پرینت گرفته بودیم بی خود شد و باید دوباره می رفتیم و بعد از تایپ جاهای خالیش پرینتشون می کردیم که دیگه گذاشتیم یه روز دیگه بریم این کارو بکنیم!دیگه یه خرده استراحت کردیم و بعدشم بلند شدیم پیمان خونه رو جارو برقی کشید و منم پیتزا و باقالی پلو درست کردم پیتزارو برا شام و باقالی پلو رو برا ناهار فردا که قرار بود پیام ناهار بیاد خونمون.

فرداشم که می شد یکشنبه پیام اومد پیشمون و تا عصری موند و غروب بود رفت . راستی یه چیزی یادم رفت بگم پیام که اومد دیدم دستش یه مانتوی مخمل مشکی از اینا که سر آستیناشون پف داره و شبیه فانوسه هست اومد تو گفت مهناز بیا برات مانتو خریدم منم تو دلم گفتم نه بابا دنیا داره با حال میشه و ما خبر نداریم رفتم سمتش و گفتم ای واااااااای برا من گرفتی؟دستت درد نکنه گفت آره دیروز تهران بودم از اونجا خریدمش سایزتو نداشتم دیگه چشمی خریدم بیا بپوش ببین اندازه است؟منم گرفتم ازش و کلی تشکر کردم و پوشیدمش دیدم برام تنگه و جلوش بسته نمیشه البته اگه جلو باز می پوشیدمش مشکلی نداشت ولی خب همینجوریش تنگ بود گفتم خییییییییییلی خوشگله پیام ولی حیف که تنگه و جلوش بسته نمیشه! اومد نگاه کرد و گفت نمی تونی جلو باز بپوشیش؟گفتم از نظر من ایرادی نداره ولی از اونجایی که ما خییییییییییلی دهاتی هستیم به پیمان اشاره کردم یعنی اینکه پیمان دهاتیه برا همین حتما باید جلوش بسته باشه اونم خندید و گفت حیف شد باید ببرم پسش بدم .خلاصه یاریمامیش جانیمیز ایستیدی یارییا که نشد و مانتو تنگ از آب دراومد .ازش پرسیدم چند گرفتی؟ گفت سیصد و نود گرفتمش مارک داره و خارجیه و.و از این حرفها.بعد از اینکه اون رفت با خودم فکر کردم خدایاااااا چی شده این بچه انقدررررر مهربون شده؟ که یهو یادم افتاد چند وقت پیش که با هم رفته بودیم نظر .آباد پیمان اینو فرستاد از سوپری سر کوچه آب معدنی بخره اونم رفت و وقتی برگشت دیدم یه کیسه پر هم چیپس و پفک و بیسکوییت و این چیزا گرفته اومد سمت من و گفت مهناز بگیر برا تو گرفتمشون منم با خوشحالی بهش گفتم وای منو اینهمه خوشبختی محاله دستت درد نکنه از کجا فهمیدی من چیپس.فلفلی و پفک.م.ی.نو دوست دارم گفت چندبار که بابا برات گرفته بود دیده بودم خلاصه منم کلی ازش تشکر کردم و اونم کلی از اینکه تونسته منو خوشحال کنه خوشحال شد دفعه بعدشم وقتی اومد خونمون چند کیلو از این سیب سبزا گرفته بود آورده بود (از اون سیبا که پوستشون خیلی سبزه و مزه ترش و ملسی دارند) پیمان ازش پرسید اینا چیه؟گفت سیبه برا مهناز گرفتم منم گفتم به به چه سیبای خوشگلی دست گلت درد نکنه .خلاصه همون تقدیر تشکرا باعث شد که هر دفعه می یاد یه چیزی بیاره که منو خوشحال کنه .من طبق تجربه ای که تو زندگی با پیمان کسب کردم به این نتیجه رسیدم که مردا فرقی نمی کنه چه یه پسر بچه تخس و شیطون دو ساله باشند و چه یه پیرمرد 

هشتاد ساله عاقل و بالغ همه شون عاشق تقدیر و تشکر و تعریف و تمجیدند وقتی یه کار کوچیکی برا آدم انجام می دن و با خوشحالی ازشون تشکر می کنی دفعه بعد سعی می کنند کارای بزرگتری برا آدم بکنند زنی هم که همچین خصوصیات اخلاقی داشته باشه رو یه زن کامل و تمام عیار می دونند و می پرستنشون اگه باورتون نمیشه و فک می کنید که من چرت می گم کافیه یکی دو بار این رفتارو در مقابل کارای کوچیک شوهرتون یا پسرتون انجام بدید تا نتایج پربارشو ببینید تا باورتون بشه خلاصه که راز مهربون شدن پسرک رو (من اسم پیام و ماشینشو گذاشتم پسرک) کشف کردم البته شایدم علت دیگه ای داشته باشه و من خبر ندارم ولی نود درصد مطمئنم که علتش همینه که من فکر می کنم!.بگذریم .دوشنبه صبح هم که بلند شدیم دیدیم شرررررررر شررررررر بارون می یاد بعد از خوردن صبونه پیمان گفت جوجو بارون داره می یاد کجا بریم؟منم گفتم هیچ جا نمی ریم می شینیم خونه منم پرو.پو.زالمو می نویسم گفت باشه !من رفتم سر کتابامو و فرمها و با اونا مشغول شدم که وسطش پیمان گوشیشو آورد گفت جوجو بیا با گوشی من یه اس ام اس بده به نمایندگی یه وقتی بگیریم گل پسرو ببریم سرویس حالا که نمی دونم تا چند ماه رایگانه استفاده کنیم (گل پسر کارت.طلا.یی داره و سرویسش تا یه مدت رایگانه) گفتم باشه گوشیشو گرفتم که اس ام اسو بزنم دیدم شماره مامانش افتاده رو گوشی بهش گفتم پیمان مامانت ساعت نه و نیم زنگ زده بوده گفت پس چرا ما صداشو نشنیدیم؟ نگاه کردم دیدم شماره اش تو بلک لیست بوده و اصلا زنگ نخورده به پیمان گفتم اونم سرشو ت داد و چیزی نگفت یه خرده نشست رو مبل و رفت تو فکرو یهو بلند شد زنگ زد به پیام که امروز آژانس نرو و بیا با هم بریم به مامان بزرگ یه سر بزنیم اونم گفت باشه و یه ساعت بعدش اومد و بلند شدند برند پیمان دو گونی برنج گذاشت تو ماشین ببره براش و کیسه نون رو هم ورداشت که سر راه براش سنگک بخره با یه خرده میوه و گوشت و بوقلمون و این چیزا(پیمان کلا به من نگفت بیا بریم چون می دونست که نمی رم قبلا چندین بار بهم گفته بود ولی پیام موقع رفتن گفت تو نمی یای؟گفتم نه دیگه دیدار ما موند به قیامت و اون موقع هم خودمون یه کاریش می کنیم شما برید به سلامت!) خلاصه در کمال ناباوری پیمان رفت به دیدن مادرش .این سه سال من هرچی می گفتم برو نمی رفت و اونوقت یهو چی شد که رفت نمی دونم البته فکر می کنم حرف من که بهش گفتم وقتی میاندو.آب بودم اسما خواهر زهرا فالمو گرفت و گفت که مادر پیمان قراره امسال فوت کنه روش تاثیر گذاشته بود .خلاصه اونا رفتند و منم بشکن ن بلند شدم زنگ زدم به معصومه و کلی با هم حرف زدیم البته بیشتر بخاطر پور.پو.زال بهش زنگ زدم(اونا ترم قبل نوشته بودند) ولی به جز اون کلی هم از اینور اونور حرف زدیم و دلی از عزا در آوردیم بعد از اینکه حرفامون تموم شد یه خرده فرمارو پر کردم و یه خرده هم با آیهان اس ام اس بازی کردیم وسط حرفامون برام نوشت واسه شما نقی معمولیه واسه من معمولی معمولیه (اونجا که تو سریا.ل پا.یتخت ارسطو اینو در مورد نقی به ر.حمت میگه) آخه اون موقع که میاندوآب بودم یه شب با آیهان اینا بالا داشتیم حرف می زدیم من با صدای ارسطو به آیهان گفتم واسه شما نقی معمولیه واسه من معمولی معمولیه و اونم کلی خندید و خیلی خوشش اومد گفت تو خییییلی بامزه می گی برا همین تو اس ام اس اونو برام فرستاده بود منم کلی خندیدم و گفتم الان زنگ می زنم بهت صدای ارسطو رو برات در می یارم!گفت واقعا؟ یعنی میشه؟گفتم آره بابا چرا نمیشه 

یه طرح .هشت .دقیقه ای از همر.اه او.ل با ستاره صد و بیست و یک مربع فعال کردم و بهش زنگ زدم و صدای ار.سطورو در آوردم و کلی خندیدیم البته فقط صدای ار.سطو نبود صدای .نقی هم بود اونجا که میگه اییییییته فرنگیس؟!؟ .بعد از زنگ زدن به آیهان هم یه خرده اطرافو مرتب کردم و یه نون پنیر و چایی هم خوردم( یه کوچولو باقالی پلو از روز قبل داشتیم که نخوردمش گفتم پیمان بیاد با هم می خوریم ) بعدشم معصومه زنگ زد و بازم یه ساعتی با هم حرف زدیم و بعدش من به پیمان زنگ زدم که کجایی؟گفت هنوز خونه مامانیم منم گفتم باشه راحت باش و خداحافظی کردم و قطع کردم با خودم گفتم به قول عمه ام دااااا یاخجی! دیگه اومدم نشستم و یه خرده با کتابام مشغول شدم بعدش رفتم صورتمو شستمو لباسمو عوض کردم و اومدم نشستم به پیامهای سمیه و ساناز تو ر.و.بیکا جواب دادم و دیگه ساعت حدودای شش بود که دیدم پیمان اینا اومدند یه جعبه هم شیرینی دستشون بود انگار صبح رفتنی پیمان برا مامانش که شیرینی گرفته بود برا خودمون هم گرفته بود در واقع شیرینی آشتی کنون بود شیرینی رو داد دستمو گفتم چه خبر حال مامانت خوب بود؟گفت آره سلام رسوند پیام هم با خنده گفت بابا اولش که رفتیم دیدیم مامان بزرگ دم دره، داره دیوارای کوچه رو دستمال می کشه می گفت منو دید شناخت خیلی خوشحال شد بعدا برگشت یه نگاه سمت بابا کرد اول نشناختش بعدا رو به من کرد و با دست بابارو نشون داد گفت این پدرته؟؟؟می گه گفتم آره گفت این چرا این شکلی شده (نیست که پیمان نسبت به اون موقع که اون دیده بود لاغرتر و شکسته تر شده نشتاخته بودش)خلاصه کلی به این حرفش سه تایی خندیدیم و من رفتم چایی ریختم آوردم با شیرینیها که خیلی هم ترد و تازه بودند خوردیم و اونام شروع کردند به تعریف کردن ماجراهایی که از صبح اونجا داشتند و حرفهایی که زده بودند و کارایی که کرده بودند از جمله اینکه گلهای رز باغچه رو هرس کرده بودند و دستاشون زخمی شده بود جفتشون دستاشونو نشونم دادند که تیغ رزها زخمیشون کرده بود و.خلاصه کلی ماجرا تعریف کردند و کلی خندیدیم و وسطا هم پیمان با یه لحن غمگینی گفت مامان کمرش خیلی خم شده اصلا ستون فقراتش انگار پیچ خورده به هم،خیلی اوضاعش خرابه،گوشاشم خیلی سنگین شده یواش حرف می زنی نمی شنوه اصلا، چون نمی شنوه بلند بلند هم حرف می زنه  جوری که اونور میدون هفت .حو.ض هم فک کنم صداشو می شنوند منم یه خرده دلداریش دادم گفتم بلاخره پیریه دیگه سن که بالاتر میره بدن آدم تحلیل می ره تو این سالها همه مون کلی عوض شدیم اونم خب سنش بالاست و تو سن بالا هم سرعت تحلیل رفتن زیاده، این تغییرات طبیعیه خودتو ناراحت نکن نیست که تو چند سال هم هست ندیدیش بیشتر به چشمت اومده .اونم گفت آره و یه خرده از اینور اونور حرف زدیم و منم باقالی پلورو گرم کردم آوردم چون خودم شیرینی خورده بودم سیر بودم گفتم پیمان و پیام بخورند که پیام گفت منم سیرم بده بابا بخوره ظهرم ناهار کم خورده اونجا .دیگه ریختم تو بشقابو پیمان خورد و بعدش دیگه پیام بلند شد رفت و ما موندیم بارونم به شدت می اومد و یک رعدو برقایی می زد که نگووووو آسمون یه سرو صدایی راه انداخته بود که بیا و ببین.فرداشم که سه شنبه بود ساعت یازده اینجورا رفتیم نظر.آبادو شب ساعت هفت هشت برگشتیم پیمان یه خرده لوله گازای اونجارو که زنگ زده بودند ضد زنگ زد تا بعدا رنگش بکنه یه خرده هم اینور اونورو مرتب کرد منم اون پستی که گفتم پاک شدو نوشتم و یه خرده کتاب خوندم و یه خرده هم ناخنامو لاک زدم و برا ظهرم املت درست کردم (گوجه و تخم مرغ برده بودیم) شبم دیگه برگشتیم.دیروزم بعد صبونه پیمان گفت جوجو پاشو بریم صندلیهای گل پسرو روکش بندازیم منم گفتم باشه و آماده شدم رفتیم یه روکش کرم رنگ که به رنگ درا و داشبورد و اینا می خورد خریدیم و همونجا دادیم بهش انداختند و پیمانم برا گل پسر و ماشین پیام یکی یه دونه از این آنتنهای قلمی گرفت البته مال ما یه خرده بزرگتر بود و مال پیام یه خرده کوچیکتر بعدشم رفتیم از تره بار پیمان کلی میوه گرفت و منم سبزی و بادمجون و فلفل و سیب زمینی و پیاز گرفتم می خواستم قیمه بادمجون درست کنم از اونجام اومدیم رفتیم سنگک گرفتیم و بعدشم از بو.فا.لو (یه پروتئین فروشی بزرگ و معروف تو خیابون بهاره) سه کیلو گوشت و سه کیلو سینه بوقلمون گرفتیم و منم دو بسته پا.ی .مرغ برا خودم گرفتم پارسال که یه مدت پا.ی .مرغ می خوردم هر روز سه تا دونه پا ،خیلی از دردای استخونیم از بین رفت گفتم بگیرم دوباره بخورم خییییییییییییلی برا استخونها خوبه حتما برا بچه هاتون از بچگی بدید بخورند استخوناشون محکم بشه خودتون هم بخورید من قبلا خیلی مفصلای مچ دستم و زانوم درد می کرد یه چند ماهی که پارسال 

مدام هر روز پا.ی .مر.غ خوردم از اون موقع دیگه خوب شدند تازه علاوه بر استخونا برا پوست هم خییییییییییییلی خوبه کلا.ژن داره و نمی ذاره پوست چرو.ک بشه آدم هم که سنش می ره بالاتر تولید کلاژ.ن تو بدن کم میشه و بهتره که از طریق خوراکی وارد بدن بشه .خلاصه بعد از اینکه اونارو گرفتیم اومدیم خونه و پیمان میوه هارو مرتب کرد و تو یخچال جا داد منم سبزی رو پاک کردم و بعدش پیمان گوشت و بوقلمونو خرد کرد و شست و من کیسه شون کردم گذاشتیم تو فریزر و بعد از اونم قیمه رو گذاشتم بپزه و اومدم ناخنهای پا.ی مر.غارو گرفتم و شستمشون و گذاشتم رو شعله آروم بپزه تا بعد بسته بندی کنم بذارم تو فریزر و دیگه ساعت شش اینجورا بود که کارمون تموم شد و یه چایی خوردیم و من رفتم صورتمو شستم و اومدم نشستم یه خرده تکرار ستا.یش رو نگاه کردم و بعدشم شام آماده شد و خوردیم و پا.ی مر.غا هم پخت و گذاشتم سرد شد و سه تا سه تا تو کیسه فریزر بسته بندی کردم و گذاشتم فریزر تا هر روز یه بسته شو دربیارم بخورم بعدشم یه خرده میوه خوردیم و گرفتیم خوابیدیم امروز صبح هم ساعتو گذاشته بودیم رو شش بلند شدیم قرار بود شش و نیم پیام بیاد ماشینو بذاره تو پارکینگ ما و با ماشین پیمان برن شاه گل و کارگرشو وردارند ببرند نظر.آباد تا حیاطو که بخاطر بارون این مدت نشده بود درستش کنند موزاییک کنند منم امروز باهاشون نرفتم چون قرار بود معصومه اون کتابی که اون روز از دوستم برام گرفته بود رو بیاره دانشگاه برم ازش بگیرمش و از اونورم برم از زیراکسیهای دم دانشگاه برا دو تا از کتابام نمونه سوال بگیرم.الانم خونه ام و نشستم اینارو نوشتم و وسطا هم سمیه زنگ زد و چند دقیقه ای باهاش حرف زدم و قرار شد تا ظهر دوباره بهم زنگ بزنه که از همینجا ازش تشکر می کنم سمیه جونم خیییییییییییییییییییلی ممنووووووووووون خواهر بوووووووووس بعد از ظهرم که قراره برم دانشگاه و الانم از گشنگی شکمم صدای قورباغه در می یاره من برم صبونه بخورم و شمام برید استراحت کنید امروز انقدر طولانی نوشتم که چشماتون درد گرفت مثلا می خواستم خلاصه وار بنویسم اگه مفصل می خواستم بنویسم چقدرررررررر می نوشتم خب مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووس خییییییییییییلی ماهید باااااای 

 

 

 

 

 


سلااااااااام سلااااااااام سلااااااام سلاااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که شاه گل اینا سه روز بود نظر .آباد بودند و روز اول حیاطو موزاییک کردند روز دوم و سوم هم خرده کاریها رو انجام دادند و دیروز دیگه ساعتای پنج اینجورا کارشون تموم شد و سوارشون کردیم و بردیم گذاشتیم دم خونه شون و خلاصه کارای بنایی خونه تموم شد و موند یه گچ کار بیاد سوراخ سمبه هارو ببنده و بعدشم یه نقاش بیاد در و پنجره ها و دیوارارو رنگ بزنه تا کار کاملا تموم شه البته یه ایزوگامی هم باید بیاد که دور روشنایی که رو هال گذاشتیم رو ایزوگام کنه که پیمان میگه فعلا خسته شدم یه خرده استراحت کنیم تا بریم سراغ مرحله دوم کار،که فکر کنم با احتساب استراحت پیمان و انجام گچ کاری و نقاشی دیگه رفتن ما به اون خونه تا عید طول بکشه دیروزم یه مشتری برا این خونه اومده بود که می گفت من در نهایت هشتصد و سی میلیون می تونم جور کنم که پیمان قبول نکرد و گفت من در نهایت می تونم پنجاه میلیون تخفیف بدم و هشتصد و پنجاه ازتون بگیرم که بنگاهیه گفت یارو بیشتر از هشتصدو سی نداره و نمی تونه جور کنه پیمانم گفت من عجله ای برا فروش ندارم و می ذارم بعد عید که قیمتها عوض شد نهصد و پنجاه می فرومش و از این حرفا. خلاصه اونم نشد بفروشیم و فعلا موند .خب این از گزارش کارای اون خونه .در مورد خودم هم اگه بگم ملالی نیست جز دوری شما گلهای نازنین.بوووووس دیشب بعد از اومدن از اونجا شام نداشتیم تخم مرغ گرفته بودیم که نیمرو بخوریم رسیدیم من رفتم حموم و اومدم موهامو سشوار بکشم پیمان گفت تا تو سشوار می کشی می خوای من تخم مرغارو درست کنم گفتم باشه درست کن اون رفت درست کنه منم سشوار کشیدم وقتی تموم شد رفتم دیدم سفره رو انداخته وسط هال و خودش هم سر گازه با خنده گفت جوجو اومدم فلفل سیاه بریزم یه قاشق پر ریختم تخم مرغه رنگش سیاه شده گفتم عیب نداره رنگش مهم نیست مهم اینه که فلفل سیاه تند نمی کنه خوبه فلفل قرمز نریختی تند می شد نمی تونستیم بخوریم گفت قرمزو پیدا نکردم گفتم اااا همونجا کنار بقیه ادویه ها تو کابینت هم تو نمکدون فلفل قرمز ریخته بودم هم بغل زرد چوبه یه شیشه پر فلفل قرمز داشتیم گفت من که ندیدم گفتم می خوای بیارمش بریزی گفت نه دیگه !خلاصه نیمرو رو ریخت تو بشقابها و آورد سر سفره نشستیم به بخوردن دیدم چقدررررررر شور شده من چیزی نگفتم خودش اولین لقمه رو خورد گفت وای جوجو مثل اینکه شور شده نه؟ گفتم نه خیییییییلی!خوبه بد نیست! گفت آخه یه قاشق پر هم نمک ریختم گفتم پس واقعااااااااااااا شانس آوردیم که فلفل قرمزو پیدا نکردی وگرنه یه قاشق پر هم از اون می ریختی دیگه کلا نمی شد خورد و گشنه می موندیم .خلاصه کلی خندیدیم و نیمرو رو خوردیم و بعدشم دو تا لیوان چایی خوردیم که نمکشو بشوره و ببره و گرفتیم خوابیدیم 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


سلااااااام سلااااااااااام سلااااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز ساعت یک و نیم راه افنادم که برم دکتر آزمایشمو نشون بدم مسیرم یه جوری بود که باید با اتوبوس می رفتم اگه با تاکسی می رفتم ده دقیقه اولش پیاده روی داشت و یه ربع هم آخرش،برا همین رفتم تو ایستگاه اتوبوس سر کوچه مون نشستم و منتظر اتوبوس اون مسیر موندم وااای چشمتون روز بد نبینه دقیقا یه ساعت نشستم تو ایستگاه، اتوبوسهای همه مسیرها اومدند و رفتند الا اون مسیر که من می خواستم!دیگه دو و نیم بود با خودم گفتم من واسه چی نشستم اینجا الان نوبتم هم می گذره و حالا باید دوباره نوبت بگیرم پاشم با تاکسی برم ،دیگه بلند شدم و پیاده راه افتادم به سمت ایستگاه تاکسی که اون ور پل.آزاد.گان اول خیابان بر.غانه یه زنگ هم به پیمان زدم گفت که ما تازه داریم راه می افتیم گفتم رسیدید کرج یه زنگ به من بزن که اگه بیرون بودم هنوز، منم سر راه سوار کنید گفت باشه و دیگه خداحافظی کردم و رسیدم ایستگاه تاکسی دیدم ای داد بی داد اونجام اصلا تاکسی نیست یه پنج شش نفری هم وایستادند تو صف تاکسی و منتظرند منم رفتم تو صف!ولی از شانسم دو تا تاکسی باهم اومدند و منم سوار شدم و رفتم سر یه خیابونی به اسم آزادی پیاده شدم و دیگه تا درمانگاه یه ربعی پیاده رفتم خلاصه رسیدم و از طبقه پایین برگه پذیرش گرفتم و رفتم بالا دیدم هنوز شماره دو رفته تو شماره من هفده بود نشستم یه خرده گوشیمو نگاه کردم چیزی نگذشت که منشیش صدام کرد رفتم تو آزمایشو نشون دادم و دکتره گفت چیز مهمی نیست و دارو هم لازم نیست بخوری فقط چندتا برات ویتامین می نویسم بگیر بخور برطرف میشه شکر خدا کلیه هات همه چیش سالمه گفتم آخه دکتر پس چرا درد می گیره؟گفت دختر اینجوریه دیگه هر روز یه جاش درد می گیره با خودم گفتم حالا خدارو شکر این مارو دختر می بینه نمی گه پیرزن!خلاصه برگه آزمایشمو دفترچه مو داد دستم و بعدشم ازم پرسید یه ارتش.بد .ر.ز.م.آ.ر.ا داشتیم زمان.شاه اون فامیلتون بود؟ منم خندیدم گفتم نمی دونم دکتر شایدم بوده! اونم خندید و دیگه خداحافظی کردم و اومدم بیرون رفتم پایین از داروخونه قرصامم گرفتم و اومدم بیرون به پیمان زنگ زدم گفت ما وسطای اتوبانیم و هنوز نرسیدیم کرج می خوای یه خرده اونجاها پرسه بزن تا ما برسیم منم بهش گفتم می رم ایستگاه اتوبوس اگه ماشین بود باهاش می رم خونه اگه نبود بهت زنگ می زنم بیا منو از جلو ایستگاه وردار گفت باشه راه افتادم سمت ایستگاه وسط راه یه دست فروش دیدم که بساط کرده بود و کتونی(کفش اسپرت) می فروخت یکی یکی مدل کتونیهاشو نگاه کردم از یکی از مدلاش خیلی خوشم اومد پرسیدم گفت نودو پنج تومنه اول خواستم بگیرم بعد گفتم چون دست فروشه ممکنه جنساش زیاد خوب نباشه برا همین بی خیال شدم راه افتادم یه خرده که رفتم بعدا با خودم فکر کردم بابا مغازه ها هم از همونجایی که اینا کفشاشونو می یارند می گیرند دیگه،حالا اونا چون مغازه اند و پشت ویترین می ذارند و گرونتر می دن ما فکر می کنیم جنساشون لابد از اینا بهتره وگرنه هر دو یه چیزه!چند وقت پیشا شبیه همون کتونی رو از یه مغازه ای قیمت کرده بودم گفته بود دویست هزار تومن!برا همین برگشتم و شماره پامو بهش گفتم اون مدلی که خوشم اومده بودو بهم داد پوشیدمش دیدم هم خیلی خوشگله هم پام توش راحته برا همین پولشو دادم و گرفتمش و دوباره راه افتادم سمت ایستگاه دیدم خبری از اتوبوس نیست زنگ زدم به پیمان جواب نداد چون پشت فرمون بود نشنیده بود،دیگه برگشتم زنگ زدم به پیام بهش گفتم من تو ایستگاه اتوبوس سر بهار منتظرتونم گفت باشه چند دقیقه صبر کن تو میدون.حا.فظیم(تو ورودیه کرجه) الان می رسیم گفتم باشه یه ده دقیقه ای وایستادم تا رسیدند، دیگه سوار شدم و رفتیم خونه،ماشین پیام تو پارکینگ ما بود اون رفت ماشینشو درآورد گذاشت تو کوچه و ما رفتیم تو،گل پسرو پارک کردیم و رفتیم بالا ،پیمان از سرسبز روغن کنجد گرفته بود(سرسبز اسم یه محله ای تو شمال شرق تهران نزدیک نارمک محله مامان پیمانه که ما همیشه روغن کنجدو این چیزارو از یه مغازه تو اون محله می خریم)برا منم دو تا روغن نارگیل و یه شیشه بزرگ هم روغن کرچک گرفته بود(کرچک پوستو هم ترمیم می کنه هم سفید می کنه هم سفت می کنه و نمی ذاره چروک بشه مخصوصا زیر چشمو فقط یه خرده مثل شیره غلیظه و من با روغن نارگیل قاطی می کنم رقیق میشه شبا می زنم به پوستم و صبحها با آب خالی می شورمش) وقتی روغنارو نگاه کردم دیدم پیمان به جای یه روغن نارگیل دو تا برام گرفته و روغن کرچکم بزرگشو برام گرفته زدم به پشتش و گفتم مرد نیست که جواااااهره اونم کلی خوشحال شد پیام هم خنده اش گرفته بود چون اسم خاله اش جواهره.خلاصه بعد اینکه یه خرده بابت روغنا خوشحالی کردم رفتم سراغ یخچال یه خرده از شب قبل آبگوشت مونده بود اونو گرم کردم و یه خرده هم سبزی شستم و آوردم نشستیم خوردیم پیام دیگه بلند شد رفت پیمان هم رفت اونو راه بندازه منم بلند شدم یه زنگ به شهرزاد زدم اونم بیرون بود دیگه یه پنج ،شش دقیقه ای با هم حرف زدیم و خداحافظی کردیم که از همینجا از خانباجی معذرت می خوام که بدموقع مزاحمش شدم خانباجی جون ببخشید کار داشتی و منم وسطش مزاحمت شدم شرمنده بوووووووووووووس .بعد از حرف زدن با شهرزاد یه زنگ هم به سمیه زدم یه خرده با اون حرف زدم یه خرده هم با ساناز که خونه اونا بود و یه خرده هم با آبام که بعدا اومد خونشون وخلاصه با یک تیر همزمان چند نشان رو با هم زدم فقط با آقا یوسف که اونم اونجا بود حرف نزدم که اونم روم نشد .که از همینجا از همه شون تشکر می کنم بوووووووووووووس!.بعد از تلفن به فک و فامیل هم رفتم صورتمو شستم و اومدم نشستیم دلدا.گان (ارغوا.ن) رو نگاه کردیم و یه خرده میوه خوردیم و بعدش من بلند شدم کفشامو پوشیدم و بنداشونو بستم و یه خرده باهاش جلوی پیمان راه رفتم و گفتم ببین خوشگلند؟اونم گفت آره قشنگند مبارکت باشه منم گفتم چون امروز دختر خوبی بودم و بردم آزمایشمو نشون دکتر دادم و اومدم، دیگه اینارو برا خودم جایزه گرفتم اونم یه خرده خندید و گفت عجب!!!گفتم بعععععله پس چی آدم باید هر از گاهی برا خودش جایزه بگیره دیگه، جایزه که فقط مال مردم نیست که!!!.دیگه بعد اینکه یه خرده پیمانو خندوندم رفتم کفشارو درآوردم و اومدم یه چایی ریختم و آوردم خوردیم بعدش دیدم پیمان همونجا که جلو تلوزیون دراز کشیده بود خوابش برده کنترلو ورداشتم صدای تلوزیونو کم کردم تا بیدار نشه و رفتم نشستم یه خرده نمونه سوالای روش .تحقیق ام رو علامت زدم و دیگه ساعت دوازده هم بلند شدیم رفتیم خوابیدیم ( پیمان رفته بود تهران خیییییییییلی خسته شده بود می گفت هم هواش خییییییییلی آلوده بوده جوری که می گفت برج میلاد از شدت آلودگی دیگه محو شده بود و دیده نمی شد و چشمامون می سوخت و نفسمون گرفته بودو . هم اینکه خونه مامانش کلی کار کرده بود .نمی دونم لباس ریخته بود تو لباسشویی و پهن کرده بود و باغچه رو که هرسش ناقص مونده بود از اون روز هرس کرده بود و شخم زده بود و. خلاصه حسابی خسته شده بود )


سلاااااام سلااااام سلااااام سلاااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز صبح پیمان بلند شد رفت گل پسرو که شب مونده بود تو نمایندگی آورد(روز قبلش برده بود برا سرویس گفته بودند موردهایی که برای رفع ایراد و سرویس نوشتید زیاده فردا صبح تحویلتون می دیم) قبل رفتن پیمان بهم گفت که جوجو آماده باش من اومدم بریم نظر.آباد اونجا صبونه می خوریم می خوام برم اداره برق و آب فاضلاب دیر بریم ممکنه ببندند منم گفتم باشه و تا اون بیاد آماده شدم و ده و نیم بهش زنگ زدم کجایی ؟گفت تازه از نمایندگی راه افتادم دارم می یام منم گفتم فعلا تابرسه یه بیست دقیقه ای طول می کشه برا همین رفتم اول به آبام یه زنگ زدم و یه خرده حرف زدیم در حد پنج دقیقه بعدش خداحافظی کردم و یه زنگ هم به کارشناس.رشته مون خانم لنگر.نشین زدم چند روز پیشا یه ایمیل به استادمون دادم که منو در مورد پر کردن فرم پرو.پوزا.ل راهنمایی کنه بعضی جاهاشو نمی دونستم چه جوری پر کنم بلد نبودم که اونم تو جواب نوشته بود حضوری بیا راهنمایی کنم منم به لنگر گفتم من نمی تونم حضوری بیام الکی گفتم شوهرم نمی یاره در حالیکه پیمان از خداشه پاشه بره شمال، اون روز گفتم استاد گفته حضوری بیا بهم می گفت خواستی می ریم کاری نداره که یه جا تو چمخا.له رزرو می کنم اول می ریم نوشهر تو برو دانشگاه کارتو انحام بده بعد از اونور می ریم چمخا.له ،منم گفتم نه بابا چه کاریه برا یه فرم پر کردن از اینجا تا شمال بریم خودم یه کاریش می کنم .با لنگر که حرف زدم گفت باشه نگران نباش نمی خواد بیای تو هر چی بلدی بنویس بعدش فرمهارو پست کن به آدرس دانشگاه پشت پاکت اسم منو بنویس که جای دیگه نفرستنش من خودم می برم پیش دکتر(منظورش استادمون بود) می گم جاهای خالیشو خودش برات پر کنه منم تشکر کردم و خداحافظی کردم دیگه پیمان هم رسید و راه افتادیم سمت نظر.آباد دوازده رسیدیم اونجا اول رفتیم اداره برق پیمان شماره تلفن روی قبض برقو که مال صاحب قبلیش بود عوض کرد و داد مال خودشو نوشتند بعدش رفتیم اداره آب.فاضلاب پیگیر درخواست تغییر نامی که تابستون داده بودیم شد که گفتند فعلا انجام نشده (با خودم گفتم ببین چه مملکتیه دیگه وقتی یه تغییر نام کوچیک می خوان بدن شش ماه طول میکشه تازه اونم انجام نمیشه دیگه معلومه کارای بزرگ این مملکت مثل پروژه های بزرگ باید بیست سی سال طول بکشه دیگه!اصلا 

کارمندای این ادارات معلوم نیست چه غلطی دارند می کنند یه اسم می خوان تو سیستم عوض کنند که کار دو دقیقه هست چند ماهه انجامش ندادند پس اینا دارند چیکار می کنند؟) .دیگه بعد از پیگیری اون رفتیم پیمان از وانتیهای کنار خیابون کلی میوه گرفت یه مقدارشو برا خودمون یه مقدارشم برا مامانش، تو نظر .آباد میوه ارزونتر از کرجه .بعدشم رفتیم توی یکی از این پلاسکوها یه رول سفره .یه بار مصرف گرفتیم 50 متر بود 9500 (اونجا سفره نداشتیم گفتیم یه بسته بگیریم بذاریم تو خونه یه وقتایی که می ریم اونجا ناهاری صبونه ای چیزی خواستیم بخوریم داشته باشیم) بعد از گرفتن سفره رفتیم خونه و پیمان اول کف آشپزخونه رو یه شلنگ گرفت یه خرده با جارو سابید تا سیمان سفیدهایی که اون روز دوغاب کرده بودند ریخته بودند کفش بره بعدش صندلیها و میز غذا خوری رو دستمال کشید و گذاشت تو آشپزخونه که بشینیم روش(اون میز غذاخوری قهوه ای که قبلا داشتیم با صندلیهاش بردیم نظر.آباد فعلا اونجا داریم استفاده اش می کنیم) منم ظرفشویی رو برق انداختم و یه سری هم ظرف و ظروف داشتیم که کارگرا استفاده کرده بودند اونارو شستم و ضدعفونی کردم و گذاشتم رو سینک و بعدش یه خرده سبزی برده بودیم که ناهار همراه با غذا که گوشت کوبیده (ات پایی آبگوشت) بود بخوریم که اونو شستم و گذاشتم آبش بره بعدش دیگه نشستم و با گوشی و کتاب و این چیزا مشغول شدم پیمانم زنگ زد یه ایوب نامی هست که از این سه چرخه ها داره (دامپر یا به قول معروف ترتر خودمون) اومد نخاله های دم در حیاطو برد قبلا چند بار اومده بود نخاله هامونو برده بود و گچ و سیمان و ماسه و این چیزا برامون آورده بود اون نخاله هارو برد و چهار تا کیسه سیمان هم اضافه اومده بود دادیم بهش دونه ای ده تومن گفت من می برم دونه ای چهارده تومن می فروشم برا خودم ،پیمان هم گفت باشه ببر بفروش اینجا بمونه سفت میشه دیگه نمیشه استفاده اش کرد .دیگه ایوبه رفت و پیمان هم یه سری موزاییک و آجر و این چیزا اضافه اومده بود اونارو از تو حیاط جمع کرد و برد گذاشت تو زیر زمین و بعدش کل خونه رو یه دور جارو کرد و آشغالاشو جمع کرد و رفت حیاطم با موزاییکهای دم درو شست و اومد دیگه ساعت پنج بود ناهار خوردیم و پیمان دوباره رفت در و دیوار تمیز کرد و منم لاک صورتی که اون روز زده بودم به ناخنام خراب شده بود اونو پاک کردم و به جاش یه لاک آبی زدم و منتظر موندم خشک شد و بعد نشستم سر نمونه سوالای روش.تحقیق و جوابای اونارو از رو پاسخنامه اش زدم و چک کردم .دیگه ساعت هشت و نیم بود که پیمان گفت جوجو بپوش دیگه کم کم بریم رفتم لباس بپوشم که سمیه زنگ زد و در حین پوشیدن لباس چند دقیقه ای با اون حرف زدم که از همینجا ازش تشکرررررر می کنم سمیه جونم خواهر مرررررررررررسی که زنگ زدی دست گلت درد نکنه بووووووس بعدش دیگه رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه و نه و نیم اینجورا بود رسیدیم خونه و اول تو پارکینگ پیمان چهار پنج تا گونی برنج از انباری آورد گذاشت تو ماشین تا بعدا ببره برا مامانش و بعدش رفتیم بالا.حالا اون روز که پیمان رفت دیدن مامانش دو تا گونی برنجم براش برد درست فردای همون روز صبح علی الطلوع مامانش زنگ زد بهش گفت برنجتون نه طعم داره نه مزه داره نه بو، بیا اینارو جمع کن وردار ببر من نمی خوام برنج حسین خوب بود این معلوم نیست چیه (ما قبل از اینکه شالیزارو بخریم از حسین دوست پیمان که باباش همونجا تو لنگرود شالیزار داره برا خودمون و مامان پیمان برنج می خریدیم ) .منم به پیمان گفتم آخه اون که میگه برنجتون نه طعم داره نه مزه ،نه بو تو واسه چی دیگه دوباره می خوای براش برنج ببری؟ گفت اونو ولش کن اون از این حرفها زیاد می زنه .منم با خودم گفتم اصلا به من چه بذار ببره وقتی همه رو مجبور شد پس بیاره اونوقت می فهمه .از من به شما نصیحت هیچ وقت فکر نکنید که آدمها عوض میشند ممکنه اخلاقهای خوبشون عوض بشه و تبدیل به اخلاق بد بشه ولی اخلاقهای بدشون همیشه به قوت خودش باقیه و نه تنها کوچکترین تغییری نمی کنه بلکه بدترم میشه همین مامان پیمان اون موقعها هر چی می بردیم براش ازش یه ایرادی می گرفت و پسمون می داد حتی اگه از اون چیز اعلی ترینشون براش می گرفتیم الانم دقیقا اخلاقش همونه و ذره ای عوض نشده درست فردای همون روزی که پسرش بعد از سه سال رفته دیدنش زنگ زده و کلی از برنج ما بد گفته و گفته بیایید ببریدش هر کی بود می گفت بعد از سه سال بچه ام اومده دیدن من و دو تا هم گونی برنج ورداشته آورده حداقل بذارم یه هفته بگذره بعد بهش بگم برنجت خوب نیست نه اینکه همون اول کاری دلشو بشکنم و با اخم و تخم بهش زنگ بزنم که بیا ورشون دار ببرشون من نمی خوام.تازه برنج ما هم اصلا بد نیست هم مزه اش خیلی خوبه هم وقتی درست می کنیم یه بوی خوبی تو خونه می پیچه که بیا و ببین از برنج حسین هم که قبلا می گرفتیم خیلی بهتره چون مال ما ارگانیکه و کلا توی کاشتش کود و این چیزا استفاده نشده و از نظر نوع هم ها.شمی در.جه یک یا اعلاست یعنی بهترین برنج شماله ولی چون مال ماست از نظر اون بده و به قول پیام اگه همین برنجو به جای اینکه می گفتیم مال زمین خودمونه می گفتیم مال حسینه می گفت به به عالیه .خلاصه که داستان داریم خواهر .راستی امروزم ساعت نه پیمان و پیام باهم رفتند تهران دیدن مامانش و منم باز تنهام تو خونه! صبح با خودم گفتم از وقتی از میاندوآب برگشتم با شهرزاد حرف نزدم پاشم یه زنگ بهش بزنم که یهو یادم افتاد ممکنه تو کلاس باشه برا همین بهش اس ام اس دادم که ببینم تو کلاسه یا نه که جواب داد تو کلاسه و بعد از ظهر خودش بهم زنگ می زنه منم دیگه نشستم اینارو نوشتم و از صبح هم همش دل درد دارم، گلاب به روتون از دیروز که اون سبزی رو تو نظر.آباد خوردم اسی شدم و دو دقیقه یه بار می دوم تو دستشویی، البته خاله پری هم دم دمای اومدنشه و اونم مزید بر علت شده!.دیروز یه وقت از دکتر کلیه گرفتم که ببرم جواب آزمایشمو که قبل از اومدن به میاندوآب داده بودم رو بهش نشونش بدم همون که گفتم یه باکتری تو کلیه ام نشون داده! از اون موقع تا حالا این دکتره طلسم شده بودو نمی تونستم ازش وقت بگیرم تا اینکه دیروز بلاخره موفق شدم که طلسمو بشم و برا ده دقیقه به دوی امروز وقت بگیرم برم پیشش، برا همین یک باید راه بیفتم که دو اونجا باشم البته همیشه می گن دو ولی دکتر تازه سه ،سه و نیم تشریفشو می یاره حالا شایدم گذاشتم یک و نیم رفتم تا دو نیم اونجا باشم که نخوام بیخود بشینم منتظر بمونم پیمان هم گفته دو اینجورا راه می افتند که تا چهار برسند که مثل دفعه قبل به ترافیک نخورند .خب اینجوریا دیگه ، ببخشید سرتونو درد آوردم من برم شما هم برید به کاراتون برسید خیییییییییییییییییلی دوستتون دارم از دور صورت ماه همه تونو می بوسم بوووووووووووووس فعلا باااااااای  

 

 

 

 

 


میخوام یه کم به مناسبت روز زن،راجع به ن حرف بزنم.راجع به خودمون.جمعیت بدون حق و حقوق این کشور.البته الان نمیخوام راجع به ظلمها و بی عدالتیهایی که تو ایران نسبت بهمون میشه حرفی بزنم.میخوام از خودمون بگم.

 

از اینکه خودمونو دوس داشته باشیم.از اینکه به خودمون احترام بذاریم.به خدا من اینقدر زیاد مادرا و زنهایی رو دیدم که موقع غذا خوردن تو قابلمه غذا میخورن!!!!باور کنید دیدم!یعنی اینقدر واسه خودش ارزش قائل نیس که میز بچینه و غذاشو برای خودش تو ظرف خوشگل سرو کنه!آخه تو قابلمه؟من خودم یه دوستی داشتم که شام فقط واسه شوهر و دخترش درس میکرد.میگفت من شام نخورم بهتره.بعد اگه از غذای اونا چیزی می موند میرفت میخورد!!!نه اینکه فکر کنید نداشتن و میخواست صرفه جویی کنه ها!نه!واقعا نمیخواست بخوره .ولی وقتی میدید غذا اضافه مونده،بعده اونا میرفت مینشست سر میز و میخورد!همیشه هم اوائل شوهرش بنده خدا بهش میگفت بیا بشین غذا بخور و این میگفت،نه سیرم!بعد اینقدر این کارشو تکرار کرده بود که واسه شون عادی شده بود و یه روز که من خونه شون بودم و دخترش غذاشو نصفه خورد و بهش گفتم،چرا غذاتو نمیخوری؟گفتش اشکال نداره مامانم بقیه شو میخوره!من دیدم که خودش چقدر خجالت کشید و بعد بهش گفتم این نتیجه ارزش قائل نشدن واسه خودته!خب اگه نمیخوای غذا بخوری،نخور.اگرم غذایی اضافه اومد یا بریز دور یا بذار کنار.اگرم میخوام کم بخوری که از همون اول واسه خودت تو یه بشقاب کوچیک بکش و بشین سر میز کنار همسر و دخترت و بخور!

 

همه جا همینه.وقتی ما خودمون خودمونو جنس ضعیف و حقیر و ناتوان و بی ارزش میبینیم چطور انتظار داریم بقیه برامون احترام و ارزش قائل باشن!همین مساله خیانت مردان!مردا که با یه مرد به زنشون خیانت نمیکنن.با یه زن خیانت میکنن.تا زنی نباشه که وارد زندگی مرد زن دار بشه،هیچ خیانتی صورت نمیگیره!پس جای اینکه از سستی و بی ارادگی مردا گله کنیم باید اشکال کار رو تو خودمون جستجو کنیم‌.

 

من خودمو زن نمونه ای نمیدونم ولی همیشه و همیشه تو زندگی خودمو دوس داشتم و دارم.هیچوقت تلاشی به اون صورت نکردم که تو نظر همسر و پسرم،زن و مادر خوبی باشم.البته که خواستم باشم و تلاشمم کردم،ولی نه به نظر اونها و به خاطر اینکه اونا دوس داشته باشن!بلکه به خاطر خودم.دوس داشتم اگه دخترم،دختری کنم و اگه زن هستم زنیت داشته باشم و اگه مادرم مادر خوبی باشم!میدونید چی میخوام بگم؟میخوام بگم اگه آدم خودش برای خودش اولویت داشته باشه و خودش رو لائق یه زندگی سالم و شاد ببینه و همونجورم زندگی کنه،اونوقته که بقیه هم همونقدر اونو شایسته میبینن و باهاش با همون شایستگی رفتار میکنن.اصلا گیرمم نکنن!آره خیلی از شوهرا هستن که ذاتشون خرابه!قدر نشناسن،هیزن،بد دهنن یا هزار جور صفت زشت دیگه ای دارن.همونجوری که ما زنها هم داریم.ولی تو اینجور مواقع باید بهشون بی توجهی کرد.نمیشه به بهونه توجه نداشتن همسر و بی علاقگیش از خودمون دست بکشیم!من خودم همیشه تو خونه آرایش دارم.همیشه لباسای خوشگل میپوشم.همیشه و همون اندازه که غذاهای مورد علاقه همسر و پسرمو درس میکنم،غذاهای مورد علاقه خودمم درس میکنم.همیشه وقتی میریم فروشگاه خوراکیا و چیزایی میخرم که خودم دوس دارم.الان اگه از شوهر و پسر در مورد علائقم تو هر زمینه ای بپرسید،کاملا اطلاع دارن.چون برام مهم بوده و این مهم بودن باعث شده واسه اونم مهم باشه و بدونن من چه چیزیایی رو دوس دارم.البته که نظر همسر و پسرمم برام مهمه و دوس دارم اونام مثلا از لباس و چهره من خوششون بیاد.ولی اینجوری نیس که اگه مثلا با شوهرم قهرم با قیافه هپلی و شه تو خونه بچرخم!اینجوری خب اون مرد میفهمه که شما اگه خوشگل میکنید واسه اونه و حس قدرت میکنه ومیفهمه چقدر روتون تسلط داره!خیلی خیلی زیادن زنهایی که حالشون بستگی به رفتار شوهرشون با اونا داره.البته که تاثیر داره.ولی نباید بتونن صد در صد روح زن رو در اختیار داشته باشن و اینجوری باشه که اگه مرد چهار روز بی حوصله و عصبیه،عین همون چهار روز زندگی واسه زنش جهنم بشه!باید یاد بگیریم خودمون روحمون رو در اختیار داشته باشیم.یاد بگیریم خودمون خودمونو خوشحال کنیم.یاد بگیریم میشه تنهایی رفت کافه.رفت سینما.رفت پارک.رفت هرجایی که حالمونو خوب کنه.زنی که توی خونه لباسای گل گشاد خودشو شلوارای شوهرشو پاش میکنه و موقع غذا بهترین قسمتهای غذا رو برای شوهر و بچه هاش میذاره و از تماااااااام علائقش تو زندگی به خاطر شوهر و بچه اش دست میشوره به طوری که چند سال بعد اصلا یادش میره به چه چیزایی علاقه داشته رو نمیگن زن فداکار!منو ببخشید ولی من اینو به حماقت بیشتر نزدیک میبینم تا فداکاری!اصلا چرا فداکاری؟فداکاری جا داره،دلیل داره!اینا که فداکاری نیس!اینا تباه کردن زندگیه یه آدمه به دست خوده اون ادم!و چه جنایتی بالاتر از این؟!فکر میکنید اون بچه وقتی بزرگ بشه به اون مادر افتخار میکنه؟افتخار میکنه که مادرش رو همیشه با سر و وضع آشفته و درحال بشور و بساب دیده؟من که بعید میدونم!من از وظایف زن حرفی نمیزنما!دارم از نوع رفتار یک زن تو خونه میگم.وگرنه همه شماهایی که تو این چند سال اینجا باهام آشنایید میدونید که من اصلا به خاطر ساشا و اینکه حس کردم به وجودم تو خونه و تو تربیتش بیشتر نیاز داره،بعد از اونهمه سال شاغل بودن،چند سال کارمو ول کردم و خونه داری کردم.ولی اینم حتی اسمشو فداکاری نمیذارم.چون خودم خواستم و ترجیح دادم و اتفاقا این موندن توی خونه واسه خودمم خیلی خوب بوده.پس چون خودم خواستم،سعی کردم ازین شرایط لذت ببرم.نه اینکه خودمو قربانی و بدبخت ببینم که به خاطر پسرم شدم خونه دار.چون آدمایی که خودشون رو قربانی میبینن،درسته که تو نظر بقیه فداکارن و خودشونم قیافه مظلومانه میگیرن و ظاهرا خودشونو راضی نشون میدن،ولی ته ته وجودشون یه خشم فروخورده است و یه طلبکاری بزرگ از خانواده شون!و همین نیتی باعث میشه که ناخواسته منتی سر عزیزاشون داشته باشن.منت بابت رفتاری که خودشون کردن و تو اون زمان فکر میکردن دارن فداکاری میکنن.مثل زنهایی که تو جوونی همسرشونو از دست میدن یا جدا میشن و بعد علیرغم میلشون به خاطر بچه شون ازدواج نمیکنن و بعد فکر میکنن به خاطر این فداکاری و از بین رفتن زندگیشون،بچه شون باید تااااااا آخر عمر فرمانبردارشون باشه!اونایی که به میل خودشون ازدواج نمیکنن رو نمیگما،اونایی که خودشون دوس دارن یه کار دیگه بکنن ولی ژست فداکارانه میگیرن و به خاطر خوشایند و حرف این و اون یه کار دیگه میکنن رو میگم!اینجور آدما هم زندگی خودشونو خراب میکنن هم اطرافیانشون رو.

 

آره میگفتم،منم همیشه وعده های غذایی خانواده مو درس کردم و کیک پختم و ظرف شستم و به خونه و زندگی رسیدم ولی هیچوقت ارزش خودمو در حد خدمتکار پایین نیاوردم.آدم میتونه هم به همسر و بچه و زندگیش برسه هم واسه خودش و علائقش وقت بذاره‌.خب طبیعیه که ازدواج و بچه دار شدن یه سری محدودیتها رو ناخودآگاه با خودش میاره،ولی این به معنای اسارت و بدبختی که نباید باشه.شما اگه به خودتون برسید و به خودتون اهمیت بدید.اگه زن اجتماعی باشید و فعالیت بیرون از خونه حالا یا به صورت کار بیرون یا هر صورت دیگه داشته باشید،اگه بتونید خونه و زندگیتونو مدیریت کنید،اونوقته که بچه تون بهتون افتخار میکنه!

 

من خوشحالم که ساشا هروقت میخواد نقاشی منو بکشه،منو با قیافه و موهای خوشگل و لباسای قشنگ و در حال مثلا کار با لپ تاپ یا کتاب خوندن میکشه!البته چندبارم در حال بستنی و شکلات خوردن کشیده منو!!!خخخخخخخ

 

خوبه که همچین تصویری تو ذهنش دارم.خوبه که میبینه مامانش میره سرکار.خوبه که یادش هست همیشه مامانش تو حسابش پول داره.خوبه که میدونه واسه انجام کاری،فقط تصمیم و رضایت پدرش شرط نیست و حتما باید مامانشم راضی باشه!خوبه که میبینه مامانش گاهی خسته است و غذا درس نمیکنه.خوبه که پیشنهاد رستوران رفتن از طرف مامانش کم نمیشنوه!خوبه که رفت و آمد مادرش با دوستانش و استخر و کتابخونه و باشگاه رفتن مادرشو میبینه!خوبه که میدونه میتونه سوالاشو از مادرش بدون خجالت بپرسه!خوبه که میدونه تحت هر شرایطی حتی اگه بدترین کار دنیا رو کرده باشه،مادرش پشتشه و به احدی اجازه نمیده بهش چپ نگاه کنه!خوبه که میبینه مادرش به پوستش به موهاش به سلامتیش اهمیت میده.خوبه که کتاب خوندن،موزیک گوش کردن و رقصیدن مادرشو میبینه،خوبه که فعالیت بیرون از خونه مادرشو میبینه!خوبه که

 

ایناس که تو ذهن بچه تون می مونه.پس لطفا لطفا لطفا زن بودن رو با قربانی بودن اشتباه نگیرید.میتونید زن باشید و قهرمان خودتون و زندگیتون و همسر و بچه هاتون.یه زن میتونه با زن بودنش به یه زندگی جون بده!این خصلت و این توانایی رو خدا در وجودمون گذاشته و متاسفانه ماها ازش غافلیم.

 

اینکه زن و مرد تو جامعه هر دو فعال باشن و کار کنن و پول در بیارن نباید باعث بشه که خصلت و رفتار ماها شبیه مردا بشه.یه کاراییه که واقعا زنها نباید انجام بدن.بعضی زنها متاسفانه هیچ ظرافتی ندارن.نه تو ظاهر بلکه تو رفتارشون‌زمخت رفتار میکنن.فحشای بد میدن،رفتارایی میکنن که انگار صد ساله راننده کامیونن!!!والله!

 

اگه میخواید مادر خوبی باشید،اول باید همسر خوبی باشید.باید جلوی بچه تون شوهرتونو ببوسید و بهش ابراز علاقه کنید.منظورم معاشقه نیستش.بوسه هایی ساده که فقط نشونه عشق و علاقه است!متاسفانه ماها دعواها و فحش دادنامون جلوی بچه هاست و بوسه ها و ابراز علاقه مون تو اتاقای در بسته!!!تو فرودگاهها گاهی اگه ببینید یه مردی مسافره و چندتا زن دور و برشن و داره خداحافظی میکنه،اونی که ساده تر از همه خداحافظی میکنه و رو بوسی نمیکنه،همسرشه!!!!!تو بغل مادر و خواهر خودش بی خجالت میره و همو میبوسن،ولی با زنش دست میده واسه خداحافظی!!!!!توی جمع خانواده تونم به مناسبتهای مختلف و جشنهایی که برگزار میکنید،اگه پدر و برادرتون رو میبوسید واسه تشکر از کادو یا تبریک عید یا تولد یا هر چیز دیگه ای،همسرتونم بی خجالت ببوسید.این فرهنگ بوسیدن رو جا بندازید.زن بودن و علاقه به همسر نه خجالت داره نه شرم و حیا برداره!چه ربطی به حیا داره آخه؟نمیدونم چرا ماها همه چیو به همه چی ربط میدیم!

 

زن باشید و به زن بودنتون افتخار کنید.زن بودن شایستگی میخواد و باید هر روز خدا رو سپاسگذاری کنیم که ما رو شایسته همچین مقامی دونسته!وقتی نگاهمون به خودمون اینطوری باشه،کم کم مردها هم یاد میگیریم بهمون همینطوری نگاه کنن نه به چشم ضعیفه و شهروند درجه دو!

 

نظر مردم،حتی نزدیکترین کسانمون کمترین اثری تو خوشبختی و بدبختی مون نداره.پس جوری زندگی کنید که دوس دارید.یکی با عمل بینی و گونه و لب و بوتاکس و تزریق ژل به اینور و اونور احساس خوبی پیدا میکنه!خب بکنه!اصلا به ما چه که همه شدیم قاضی و حکم صادر میکنیم؟طرف صد کیلو بوده و پولشو داشته و دلش نمیخواسته رژیم بگیره و دوس داشته بره عمل کنه و بشه باربی!به ما چه؟دمش گرم!ما از قیافه ساده و دس نخورده خوشمون میاد؟اوکی!خیلیم خوب.ولی حق بدیم که ممکنه بعضیام جور دیگه دوس داشته باشن.اینا همه اوکی و قابل قبوله تا وقتی که خودمون دوس داشته باشیم و به خاطر رضایت خودمون باشه نه اینکه چون همه دماغاشون عملیه و لباشون برجسته،مام باید انجام بدیم!من خودم تا حالا نشده به کسی بگم وااااا تو چرا فلان کارو کردی؟حتی به خانواده و دوستای صمیمیم!خب لابد دوس داشته دیگه!مگه قراره همه چی باب میل ما پیش بره؟نمیدونم چرا بعضی از ماها خودمون محور خلقت میدونیم و فکر میکنیم همه باید حول ما بچرخن و طبق نظر و عقاید ما رفتار کنن.

 

همه این حرفها و قضاوتها هم از طرف خودمونه ها!الان تو اینستا برید عکس یه زن و شوهرو گذاشته باشن که خانمه خوشگل باشه!بعد بریم کامنتها رو بخونید!!وای وای وای!یعنی از هر سه تا زن،دوتاشون به این خانمه فحش میدن که اییییییش این چیه نکبت!این که همه جاش عملیه!واه واه چه هیکل زشتی داره!!!!!به خدا صد تا یکی هم مرد نمیبینی که به خانمه فحش بدن،ولی زنها.

 

امان از بعضی ازین زنها!

 

خلاصه که اگه بخوام در مورد زن ها و زن بودن  حرف بزنم باید یه کتاب بنویسم.ولی دوس داشتم اینا رو به بهونه روز زن باهاتون درمیون بذارم.نمیخواستم تبریکات کلیشه ای بگم.خب این تبریکات همیشه هست و از همه میشنویم.دلم میخواست چیزایی رو بگم که شاید به درد دو نفر بخوره و به خودش بیاد و نخواد به بهونه زن بودن خودش رو پایین بیاره و زندگیشو به هیچ بگیره.

 

در آخر اینکه قدر خودتون و زن بودنتون و هزاران هزار صفت خوب و جالبی که خدا تو وجودتون گذاشته و تواناییهایی که دارید رو بدونید.

 

روزتون مبارک

 

mahnaz 16 - اسفند‌ماه - 1396 ساعت 08:43 ق.

 

 

 

 

 

 

 

 


سلااااام سلاااااام سلاااام سلااااام خوبید ؟منم خوبم! اومدم یه خرده در مورد خاله پری و درداش حرف بزنم و برم خییییییییلی وقته می خوام این چیزازو بهتون بگم ولی تا امروز یا یادم رفته و یا اینکه فرصت نبوده و نشده که بیام بنویسم ولی الان دیگه گفتم تا فرصت هست و یادم هم هست بیام بگم .جونم براتون بگه که پارسال تو ترم اول ارشد که با معصومه هم کلاس شدم یه بار حرف از و درداش شد معصومه بهم گفت ما دوران راهنمایی که تازه شده بودیم یه معلم داشتیم بهمون گفت اگه می خواین از شر دردهای عادت.ما.هانه تا آخر عمرتون راحت بشید چند ماه پشت سر هم موقع شدن وقتی دلتون درد گرفت طاقباز دراز بکشید طوری که تمام کمر و پشتتون و پشت پاهاتون بچسبه به زمین (منظورش این بوده که به قول خودمون تیر اوزانین ) و تا می تونید مثلا یه ربع بیست دقیقه یا نیم ساعت تو همون حالت دراز کش بمونید بدون اینکه خودتونو جمع کنید چند ماه که این کارو بکنید دیگه رفت تا آخر عمرتون دلتون موقع شدن درد نمی گیره اگرم وسطا باز درد گرفت همون کارو تکرار کنید دردتون توی یه ربع یا بیست دقیقه رفع میشه و می ره چون ما زنها موقع دلمون که درد می گیره خودمونو جمع می کنیم یعنی به حالت مچاله می شینیم یا می خوابیم و پاهامونو تو شکممون جمع می کنیم این باعث میشه که خون راحت نتونه بیاد بیرون و یه مقدارش بمونه تو رحم و تبدیل به کیست بشه و همون کیستها بعدا باعث دل درد بیشتر موقع ی بشند .معصومه می گفت من اون موقع چند ماه پشت سر هم موقع درد به پشت دراز کشیدم و تا تونستم تحمل کردم دیگه بعد چند ماه دردم رفت و تا الان که پنجاه و دو سال دارم دیگه دلم موقع شدن درد نگرفت تو هم همین کارو بکن منم همون موقع سه چهار ماه این کارو کردم و دردم انقدر کم شد که دیگه الان نزدیک یه ساله من موقع شدن هیچ قرص مسکنی نمی خورم قبلنا خودتون دیده بودید دیگه تا چندتا قرص نمی خوردم حالم بد بود و حتی گلاب به روتون بالا هم می آوردم ولی از اون موقع تا حالا دیگه اصلا قرص نخوردم دردم یا کلا ندارم یا در حد خیلی کمه که میشه تحملش کرد وقتی هم که یه کوچولو درد دارم همونجور که معلم معصومه اینا گفته به پشت دراز می کشم (تیر) و یه ربعی تحمل می کنم و یهو می بینم کلا دردم رفت و دیگه نیازی هم به خوردن قرص مسکن پیدا نمی کنم الان چندماهیه هی می خواستم اینو بهتون بگم نمی شد.خلاصه شما هم اولا ایشالا که اصلا درد نداشته باشید اگه خدای نکرده داشتید به جای خوردن قرص که ضررش بیشتر از منفعتشه این روش رو امتحان کنید بهتون قول می دم که دردتون در عرض یه ربع یا بیست دقیقه از بین می ره و اگه چندماه پشت سر هم موقع درد اینکارو تکرار کنید از اون به بعد دیگه کلا دلتون درد نمی گیره.یه تاثیر دیگه هم که من فکر می کنم این روش داره اونم از بین بردن کیستهاست یادتونه من چند وقت پیش کیستم ترکیده بود اینجابراتون نوشته بودم؟ من فکر می کنم ترکیدن اون کیست هم بخاطر همین روشی بود که موقع درد پیش گرفته بودم چون اون موقع دو سه ماه بود که داشتم اینکارو می کردم دقیقا بعد از م هم بود که اون کیسته ترکید و از بین رفت من فکر می کنم این روش کیستهارو هم از بین می بره.خلاصه خواهر این روشی بود که دوستم به من یاد داد و باعث شد بعد از چندین و چند سال قرص خوردن(تقریبا 22سال از سال 75 تا پارسال) ،دیگه نیازی به قرص نداشته باشم و الان نزدیک به یک ساله که پاک پاکم و فقط تنها قرصی که می خورم ماهی یه قرص.ویتا.مین.د3 است که اونم تقویتیه و برا استحکام استخونها لازمه و شمام حتما بخوریدش یه ورق(پنجاه هزار واحدی)بگیرید تقریبا هفت هشت تومنه برا یه سالتون کافیه ماهی یه دونه وسط غذای ظهرتون که یه خرده چربه(چون ویتا.مین. د محلول در چربیه) بخورید تا پوکی.استخوا.ن نگیرید(البته قبلا تو وبلاگ در موردش گفته بودم بازم خواستم یادآوری کنم .چون می گن الان باید هرکسی به جای اینکه منتظر کمک دیگران بمونه خودش باید مواظب سلامتی خودش باشه تا با خود مراقبتی خیلی از مریضیهارو بتونیم از بین ببریم و سالمتر زندگی کنیم) خب دیگه من سفارشاتمو کردم دیگه برم شمام به کارتون برسید از دور صورت قشنگ تک تکتون رو می بوسم و به خدای بزرگ می سپارمتون خییییییییییییییلی دوستتون دارم مواظب خودتون باشید بوووووووووس فعلا بااااااای 

 

 

 

 


سلاااااااام سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که شنبه از یه متخصص .گو.ش. حلق و .بینی یه وقت گرفتم که برم پیشش بخاطر سینوزیتم که خیلی اذیت می کنه و مدام سردرد دارم که برا ساعت نه و بیست دقیقه صبح یکشنبه وقت داد دیروز صبح ساعت هشت بلند شدیم و صبونه خوردیم و نه با گل پسر راه افتادیم!پیمان منو گذاشت جلو کلینیک و خودش رفت یه سر به نمایندگیه بزنه اون روز که گل پسرو برده بود سرویس یه جاشو گفته بود درست کنند که صدا می داد اونام با اینکه یه روزم ماشینو نگه داشتند و فرداش تحویلمون دادند ولی صداهه هنوز به قوت خودش باقی بود و از بین نرفته بود خلاصه اون رفت اونجا و منم رفتم پذیرش شدم و رفتم بالا شماره مو دادم تو و گفتم بذار یه شکلات بخورم دهنم بدمزه است تا شکلاتو گذاشتم تو دهنم و اومدم بشینم منتظر نوبتم بمونم یهو منشیش اسممو خوند و گفت برو تو،موقع داخل رفتن به منشیه گفتم خانم سطل آشغال کجا دارید من این شکلاتو بندازم توش؟گفت تو هست!رفتم تو و به دکتر سلام دادم و هر چی چشم گردوندم سطلو ندیدم دکتره هم هی می گفت خانم بیا بشین خانم بیا بشین و گیجم کرده بود آخرش گفتم آقای دکتر من دنبال سطل آشغال می گردم اجازه بدید این شکلاتو بندازم تو سطل چشم می یام می شینم اونم سطل زیر میز خودشو نشونم داد و شکلاته رو انداختم توش و نشستم رو صندلی جلوی دکتر عجول و یه خرده در مورد سر دردام توضیح دادم و اونم با یه چراغ قوه توی دماغمو نگاه کرد و یه چوبم کرد تو دهنم و دفترچه مو گرفت و گفت برات یه عکس می نویسم از سینوسات برو بیمار.ستان.البر.ز بنداز بیار اینجا ببینمش گفتم باشه، نوشت داد دستمو و اومدم بیرون ،یعنی تو رفتن و بیرون اومدنم با احتساب زمانی که برا پیدا کردن سطل آشغال گذشت دو دقیقه هم نشد! یه پیرمرده پشت در بود با تعجب ازم پرسید کارتون تموم شد؟گفتم بعله حاج آقا گفت آخه اصلا معاینه تون کرد؟گفتم والله من سینوزیت دارم برام عکس نوشت گفت فک کنم اصلا به مریض توجه نمی کنه این دکتره نه؟وقت نمی ذاره!!!گفتم والله چی بگم اینا اینجوری اند دیگه، خدا به داد همه مون برسه گفت آره به خدا .دیگه منشیه اسم پیرمرده رو خوند و اون رفت تو و منم راه افتادم به سمت بیرون،اومدم تو خیابون به پیمان زنگ زدم گفتم من کارم تموم شد اونم تعجب کرد آخه اونموقع که منو دم درمونگاه پیاده کرد بهش گفتم پیمان شماره من چهل و یکه حالا این گفته نه و بیست دقیقه اینجا باش ولی فک کنم تا ظهر طول بکشه نوبت به من برسه اونم گفت من اگه کارم زود تموم شد می رم خونه ماشینو می ذارم تو پارکینگ و خودم با اتوبوس می یام پیشت (خیابونی که درمونگاهه توشه کلا پارک ممنوعه و اگه حتی ماشینو دو دقیقه هم بخوای پارکش کنی می یان با جرثقیل می برنش) .خلاصه وقتی بهش گفتم کارم تموم شد بیچاره شاخ درآورد بهم گفت من تازه رسیدم نمایندگی تو حالا می خوای برو تو کلینیک گرمتره بشین تا من ببینم اینا چی می گن بعد بیام دنبالت!گفتم باشه و بعد اینکه قطع کردم با خودم گفتم برم یه مداد و یه ریمیل بخرم بعد برم بشینم تو درمونگاه،برا همین راه افتادم رفتم از یه لوازم آرایشی یه مداد لب کالباسی خریدم و بعدشم رفتم از یه مغازه دیگه یه ریمیل استخری خریدم (همون ریمیل پلاستیکی که خودمون می گیم این ریمیلا خیلی خوبند اصلا نمی ریزند برا همین زیر چشم آدم سیاه نمیشه و همیشه تمیزه موقع شستشو هم راحت با آب شسته میشن و مثل اونای دیگه حتما نباید صابون بزنی و پدر چشمتو دربیاری تا پاک بشن) .بعد از اینکه اونارو خریدم رفتم یه خرده تو داروخونه درمونگاهه نشستم تا اینکه پیمان زنگ زد گفت جوجو تو یه کوچولو پیاده بیا تا سر شهدا چون من از چهار.راه.طا.لقانی می یام نمی تونم بیام جلو درمانگاه اونجا یه طرفه است گفتم باشه و پاشدم تا سر شهدا که دو دقیقه راه بود رفتم دیدم پیمان رسیده سوار شدم و راه افتادیم به پیمان گفتم یه راست برو بیمار ستان .البر.ز بپرسم ببینم کی می تونم این عکسه رو بندازم گفت باشه و رفتیم سمت باغستا.ن (بیمارستانه تو باغستا.نه) رسیدیم چون جای پارک نبود پیمان موند تو ماشین من رفتم بپرسم که همون موقع پذیرشم کردند و گفتند برو رادیو.لوژی عکسو بنداز به پیمان زنگ زدم گفتم و اونم گفت من نشستم تو ماشین بنداز بیا!دیگه رفتم سمت رادیو.لوژی دیدم درش بازه رفتم تو دیدم یه سری دستگاههای گنده توشه و یه جا هم نوشتند خطر اشعه و بی اجازه وارد نشوید و از این حرفها.یه خرده ترسیدم گفتم نکنه نباید از این در می اومدم تو و الان ببینند دعوام کنند و بگن چرا سرتو انداختی پایین و همینجوری اومدی تو که یهو دیدم روبروم یه اتاقه که صدای آدم ازش می یاد یواشکی رفتم یه سرک کشیدم دیدم یه مرد و دو تا زن که لباس سفید پرستاری تنشونه نشستند دارند حرف می زنند مرده سرشو بلند کرد چشمش که بهم افتاد سریع سلام دادم و گفتم ببخشید از پذیرش گفتند که بیام اینجا برا عکس سینوسهام گفت خدا نکشدت یه جوری با ترس اومدی تو که من فکر کردم لابد چه فاجعه بزرگی رخ داده ؟!!منم خنده ام گرفت گفتم آخه فکر کردم نباید از اون در می اومدم تو گفت نه نترس درست اومدی برو همونجا آماده شو(همونجایی که اون دستگاه گنده ها بود) گردنبند و گوشواره و کلیپس و هرچی که فی تو سر و گردنت داری دربیار تا بیان عکسو بندازند رفتم آماده شدم و یه زنه اومد گفت روبروی یه تابلوی سفید که یه عکس مستطیل داشت وایستمو دهنمو تا می تونم باز کنم و چونه مو بهش بچسبونم و ثابت بمونم اینکارو کردم و اونم پشت سرم یه سری دستگاهو تنظیم کرد و رفت بیرون عکسه افتاد و اومد تو گفت خانم مگه من نگفتم ت نخور سرتو ت دادی عکسه بد افتاد باید دوباره بگیرم منم نیست که سرم یه خرده لرزش داره خودش چرخیده بود خلاصه دوباره تنظیم کرد و گرفت و گفت برو پذیرش چون دکترت همراه با عکس گزارش هم خواسته باید یه فرمی رو پر کنی رفتم پذیرش فرمه رو پر کردم (در مورد سر دردام گفته بود یه توضیحاتی بدم و سوابق بیماریها و جراحیهای قبلی و این حرفها)فرمه رو دادم بهشون مهر زدند و با عکس که آماده شده بود گفتند ببر بده اتاق ریپورت ،رفتم دادم گفتند اینا اینجا می مونه سه شنبه ساعت هشت تا یک، هر موقع اومدی بیا جوابش آماده است برو از پذیرش بگیر. تشکر کردم و راه افتادم رفتم پیش پیمان و سوار شدم راه افتادیم سمت کتابخونه، قرار بود بریم اونجا پیمان پرو.پوزال منو تایپ کنه اون روز فرمهای خالیشو پرینت گرفته بودیم که بعدا کارشناس رشته مون گفت که باید جاهای خالیش تایپ بشه و دستی قبول نیست منم چند روز پیشا یه زنگ به استاد .مردو.خی یکی از استادای کرجمون زدم و از پشت تلفن راهنماییم کرد که چه جوری فرمارو پر کنم و آماده اش کنم(استاد خودم تو نو.شهر که بهش ایمیل داده بودم راهنماییم کنه نوشته بود پاشو بیا اینجا حضوری بهت بگم) منم دو سه روز نشستم و طبق راهنماییهای استاد مردو.خی روش کار کردم و پرشون کردم دیگه گفتم بریم کتابخونه بدم پیمان تایپشون کنه پرینت کنم ببرم پستش کنم بره چون کارشناس رشته مون می گفت تایید شدنش یکی دو ماه طول می کشه بفرست بیاد که تا ترم بهمن تایید بشه که بتونی بهمن پایان.نامه رو ورداری.دیگه ده دقیقه به یک بود رسیدیم کتابخونه و اول فرمارو دانلود کردیم و بعدا من متنارو خوندم و پیمان تایپ کرد با اینکه پیمان دستش خیلی تنده تا ساعت سه تایپشون طول کشید اگه خودم می خواستم تایپ کنم فک کنم تا فردا ظهرش اونجا بودیم. سه بود که تموم شد و من یه بار دیگه چک کردم که اشتباهی چیزی نداشته باشه دیگه پرینتشون کردیم و سه و نیم بود که از کتابخونه اومدیم بیرون(خوبی کتابخونه اینه که چه از کامپیوترشون استفاده کنی چه از اینترنت، برا اعضا نصف قیمت بیرونه و خیلی وقتها هم مسئولای کتابخونه چون با همه شون دوستم و قبلا هم کلی کتاب بردم اهدا کردم به کتابخونه و هم اینکه می گن تو جزو اعضای فعال کتابخونه ای بخاطر اون مسابقه ای که برنده شدم و برا اسم کتابخونه خوب بود از من پول نمی گیرند یا خیلی کمتر از بقیه می گیرند تازه اونجا بهم می گن تو جزو پیشکسوتهای کتابخونه ای و کلی برا خودم عزت و احترام دارم چون الان نزدیک نه ساله که اونجا عضوم از وقتی رفتم کرج) .خلاصه سوار گل پسر شدیم و راه افتادیم سمت خونه،خیلی خسته شده بودیم بیچاره پیمان که کلا گردنش خشک شده بود و سرش هم درد گرفته بود سر راه هم از یه سوپر میوه ای فلفل دلمه و هویچ گرفتیم می خواستم برا شام ماکارونی درست کنم !پنج دقیقه به چهار رسیدیم خونه و لباس عوض کردیم و یه چایی خوردیم و من رفتم تو آشپزخونه مواد ماکارونی رو خرد کردم و گذاشتم بپزه اومدم تو هال دیدم پیمان دو تا بالش گذاشته زیر سرشو دراز کشیده و پاهاشم گذاشته رو مبل و چشماشو بسته،منم رفتم سرمو بر عکس پیمان گذاشتم رو اونور بالشهای زیر سر اون و دراز کشیدم که پیمان سرشو بلند کرد و یکی از بالشهارو ورداشت داد بهم گفت بیا سرتو بذار رو این،منم گفتم نه همونجوری خوب بود واسه چی این بالشو از زیر سرمون درآوردی آخه؟ گفت آخه این کرفست داشت می رفت تو چشم من!واااااااااااااااای منو می گید قهقه زدماااااااااا گفتم کرفس چیییییییییییییییه مرد حسابی؟؟؟اون کلیپسه! گفت منظورم همونه(نیست که من برعکس پیمان از اون سر بالش سرمو گذاشته بودم روش،نگو کلیپسم از پشت چسبیده بوده به صورت پیمان و داشته می رفته تو چشمش) .خلاصه کلی به کرفس گفتنش خندیدم و اونم به خنده من می خندید بعد اینکه کلی به قول نقی خنده کردیم من بلند شدم رفتم چراغهارو خاموش کردم گفتم بذار نور نیاد یه کوچولو استراحت کنیم خسته ایم! پیمان دید من چراغارو خاموش کردم گفت پس این گازه چی میشه غذا روشه خطرناکه.گفتم بذار باشه دیگه،مسافرت که نمی خوایم بریم که همه چیو ببندیم می خوایم یه نیم ساعت چرت بزنیم بلند شیم دیگه، گفت باشه .اومدم دراز کشیدم گفت جوجو یه خرده سرمو می مالی خیلی درد می کنه گفتم نه نمی مالم من خودم خسته ام یکی می خواد سر منو بماله، بگیر بخواب خوب میشه اونم با یه لحن با مزه ای گفت باشه نمال منم الان بلند می شم می رم کاغذاتو پاره می کنم تا فردا خودت بری دوباره تایپشون کنی منم گفتم خیلی بدجنسی.خلاصه دوباره کلی خندیدیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم بعدش من بلند شدم ماکارونی رو درست کردم و پیمان هم رفت از الکتریکی سر کوچه مون که اسمش فرهاده و با هم دوستند دریلشو گرفت و آورد چند روز پیش داده بودیم بهش که تعمیرش کنه کلیدش قطعی داشت و بعضی وقتها یهو وسط کار خاموش می شد ! بعدشم که دیگه نشستیم حبیبو (فو.ق لیسا.نسه هارو از کا.نال سه) نگاه کردیم و ماکارونی هم آماده شد شام خوردیم و بعدشم میوه و چایی و بعدشم نقی رو نگاه کردیم(یازده و نیم تو کا.نال ا.ف.ق میده) آخرشم ساعت دوازده و نیم مسواک و لالا 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


سلااااااااام سلاااااااام سلاااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که سه شنبه رفتم گزارش عکس سینوسهامو گرفتم دیدم نوشته همه چی سالمه و سینوسهام از هیچ نظر هیچ مشکلی ندارند حالا موندم علت سر دردهای من پس چیه؟ تا حالا صد در صد فکر می کردم که علتش سینوزیته ولی عکسه کلا تصورات منو به هم ریخت فکر می کردم وقتی جوابشو بگیرم نوشته که سینوسهام پر از عفونته و مشکل حاد داره ولی دیدم کلا ذره ای هم اثری از عفونت و این چیزا توش نیست و سالم سالمند حالا شنبه یا یکشنبه می خوام برم پیش همین دکتری که عکسو نوشته ببینم چی می گه حالا اگه دیدم کلا به تخصص اون که گوش و حلق و بینی است مربوط نیست می رم پیش یه دکتر مغز و اعصاب ببینم اون چی میگه شاید یه سی تی اسکنی چیزی بنویسه تا معلوم بشه علت این سردردا چیه؟! البته اون روز تو اینترنت نوشته بود درد پیشونی یا جلوی سر می تونه از مهره های گردن هم باشه منم که کلا گردنم هم مهره هاش مشکل داره هم اینکه یه بار چند سال پیش یه عکسی از گردنم انداختم دکتره گفت یه استخوان اضافی بین مهره هاش دارم که اعصاب گردنمو تحت تاثیر قرار داده و بهشون فشار می یاره . از یه طرفم فکر می کنم نکنه میگرنه چون سردردام تا نخوابم خوب نمیشن.خلاصه که فعلا خودم چندتا احتمال دادم و ببینم که دکترا چی می گن .خب بگذریم.دیروز صبح بعد از خوردن صبونه ساعت یازده اینجورا رفتیم بیرون و اول برا پیمان یه شلوار لی خریدیم و بعدش پیمان گفت جوجو بریم یه شلوارم برا تو بخریم منم راستش دو تا شلوار داشتم که عید خریده بودم ولی هر دو در شرف پاره شدن بودند یعنی همه جاشون سالمه ها ولی فاقشون داشت سوراخ می شد نمی دونم این شلوار لی ها چرا اینجوری شدند همه شون کلا از خشتکشون پاره میشن من صدتا شلوار تو خونه دارم که سالم سالمند ولی خشتکشون سوراخ شده نمی دونم حالا فقط مال من اینجوری میشه یا مال همه همینجوریه؟؟! خلاصه رفتیم یه شلوار هم برا من گرفتیم از شانسم اولین مغازه که رفتیم یه شلوار از همون رنگ و جنس و اندازه که می خواستم بخرم داشت رفتم سایزمو گفتم آوردند پوشیدم دیدم خود خودشه و همونو بی درد سر خریدم ( 125 دادیم شلوار پیمان هم 165بود با تخفیف 150 فک کنم داد) شلوارم از این کشی چسبانهای یه خرده کوتاه بود البته نه خیلی کوتاه از اینا که تا قوزک پان ،وقتی پوشیدمش پیمان اومد دید گفت جوجو این الان با این کتونیها که ساقشون بلنده اندازه هست ها بعدا با یه کفش دیگه بخوای بپوشی پات می افته بیرون،گفتم ولمون کن بابا خب بیفته اینهمه آدم می پوشند ما هم یکیش ،انقدر با یه سری چرت و پرت دنیای خودمونو تیره و تار کردیم که خدا می دونه همچین خودمونو با یه سری فلسه بافیها خفه کردیم انگار قراره بهشتو دو دستی به ما تقدیم کنند. اینو نپوش. اون کارو نکن .اینجوری نگرد اسلام به خطر می افته!!! دین اینهمه سفارشات تو زمینه های مختلف داره برا همه آدمها فارغ از جنسیتشون،اونوقت تو مملکت ما همه چیشو ول کردند چسبیدند به دو تا تار موی ما زنها و این چند تا تیکه لباسمون و می خوان با اینا اسلامو که خودشون با اختلاس و ی و هرزه گری و فساد و بی عدالتیهاشون آفتابه برداشتند توش حفظ کنند .از دین حفظ قوزک پاش به ما رسیده .والله مردم هر چی مد میشه می پوشند و مثل ما هم مته به خشخاش نمی ذارند و زندگیاشون هم راحتتر از ما هم هست و بچه هاشونم مثل آدم بزرگ می شن با اعتماد به نفس و با روح و روان سالم ،فردام تو زندگیاشون آدمای نرمالی میشن که زندگیهای سالمی دارند و همه هم بهشون احترام می ذارند اونوقت ما هم انقدر تو هر زمینه ای تز می دیم و قاعده و قانون تعیین می کنیم و فلسفه می بافیم و خوب و بد می کنیم که به جز خودمون اطرافیانمون رو هم روانی می کنیم انگار که باید جلوی همه چیز مقاومت کنیم همین پیمان هر روز که پیام می یاد خونه ما نیم ساعت اولشو به گیر دادن به لباسای اون اختصاص میده این چه شلواریه پوشیدی ؟این پیرن چیه؟ موهات چرا اینجوریه؟ جورابت چرا این شکلیه؟. تورو خدا ول کنید این حرفارو زندگی رو انقدر سخت نگیرید که همه رو دیوانه کنید زندگی کنید و بذارید بچه هاتونم زندگی کنند و ازش لذت ببرند فردا روحیه شاد و سالم اونا خیلی بیشتر از قوزک پاشون یا تار موشون قراره اسلامو حفظ کنه باور کنید .خلاصه که شلوار قوزک نمارو گرفتیم و اومدیم بیرون و سر راه رفتیم از یه پلاستیک فروشی چند متری مات کن شیشه برا روشنایی وسط هال خونه نظر.آباد خریدیم نمی دونم دیدید یا نه؟ اینا مثل برچسب می مونند که رو شیشه های ساده می چسبونند که شیشه رو ماتش کنه تا دید نداشته باشه اول روی شیشه رو با اسپری آب می پاشند تا خیس بشه بعد کم کم کاغذ پشت اینو باز می کنند و می چسبونند و حبابهاشو با کاردک می گیرند . 

روشنایی اونجا چون بزرگه پیمان گفت مات کن بزنیم به شیشه اش تا دید نداشته باشه نیست که پشت بومهای اونجا به هم چسبیده است برا همین به هم راه دارند و می خوایم ماتش کنیم که اگه کسی هم بالا پشت بوم بود تو دیده نشه .بعد از مات کن هم رفتیم از بازار.انقلا.ب( یه بازار بزرگه که ظرف و ظروف و لباس و پرده و پتو و خلاصه همه چی توش می فروشند و تو کرج معروفه) یه صافی استیل برا آب کش کردن برنج و ماکارونی و این چیزا گرفتیم (یه صافی متوسط !می گفت صدوپنج تومن که صد تومن دادیم با خودم فکر می کردم یه روزی مردم با صدتومن کلی سرویس ظرف و ظروف می خریدند الان یه صافی کوچولو شده صد تومن بیچاره اونایی که می خوان به دختراشون جهاز بدن چقدر باید پول داشته باشند که تو این گرونی بتونند همه چیزشو بخرند) بعد از خریدن صافی رفتیم از جوراب فروشیهای بازار دو جفت جوراب برا پیمان خریدیم و بعدشم اومدیم سمت خیابون.بها.ر و از فروشگاه کو.ر.و.ش پیمان یه بسته چهار تایی مسواک خرید و منم یه کرم دست و صورت و دو تا هم ویفر شکلاتی خریدم و بعدش اومدیم رفتیم از بو.فالو سه کیلو بوقلمون خریدیم و بعدش رفتیم از لبنیاتی.سنتی نزدیک اونجا شیر و ماست و یه جعبه خرما گرفتیم و رفتیم ده دقیقه ای نشستیم تو ایستگاه اتوبوس تا اینکه اتوبوس رسید و سوار شدیم و رفتیم سمت خونه! موقع پیاده شدن راننده در سمت زنهارو باز نکرد و بلند شد وایستاد جلو در سمت مردها و نذاشت کسی پیاده بشه گفت خانومها آقایون حالا که همه تون هستید قبل از پیاده شدن می خواستم در مورد یه چیزی اطلاع رسانی کنم دیشب خانم همکار ما که بعد از ظهرش ذرت خریده بوده پفیلا درست کرده با دو تا بچه هاش خوردند و متاسفانه از این ذرتهای. آلوده بوده خودش و دو تا بچه هاش فوت کردند لطفا خواهشا ذرت نخرید و استفاده نکنید یه سری ذرت .آلوده وارد کشور شده و تو بازار پخش شده و هر روز داره یه عده رو می کشه و دیشب هم دو تا بچه ها و خانم همکار مارو کشته و چند روز قبل هم تو یکی از گاوداریهای اطرف کرج دویست تا گاو رو کشته .لطف کنید خیییییییییلی مواظب خودتون و بچه هاتون باشید و از ذرت.های توی بازار استفاده نکنید خطرناکند همکار ما بدبخت داره خون گریه می کنه.خلاصه ما هم خییییییییییییلی ناراحت شدیم و دیگه راننده درهارو زد و پیاده شدیم و رفتیم سمت خونه(حالا اون روز تو اخبار می گفت قضیه ذر.تهای آلو.ده شایعه است و هیچ ذرت.آلو.ده ای توی بازار پخش نشده و مردم نگران نباشند.یعنی هر اتفاقی تو این مملکت بیفته کار اینا به جای رسیدگی فقط تکذیب اون قضیه است و جون مردم هم که ذره ای براشون اهمیت ندارهشماها هم خییییییییییییلی مواظب باشید سعی کنید کلا سمت ذر.ت و این چیزا نرید و اصلا نخرید حتی سمت فرآورده هاش مثل پفک و این چیزام نرید چون به اینا اطمینانی نیست.) .دیگه اومدیم خونه و پیمان بوقلمونه رو تمیز کرد و خرد کرد منم برا شام مواد لوبیا پلو آماده کردم و گذاشتم کنار که بعدا غروب درست کنمراستی همینجور که داشتم تو آشپزخونه کار می کردم رادیو تو اخبار گفت که دو نفر تو استان گیلا.ن(یه نفر تو لنگرو.د و یه نفر تو ر.شت) بخاطر آنفو.لانزای فو.ق .حا.د انسا.نی مردند می گفت علایمش تب و لرز و اسهال و استفراغ و بدن درد (دردهای عضلانی) است و هر کی این علایمو دید سریع بره دکتر تا جلوش هر چه زودتر گرفته بشه وگرنه کشنده است (ببخشید که همش امروز خبرهای بد دادم گفتم بگم بدونید و مواظب خودتون و بچه هاتون باشید تا خدای نکرده اتفاقی براتون نیفته) بعد از اینکه پیمان بوقلمونهارو پاک کرد و خرد کرد لباس پوشید و آشغالهاشو برد پایین و منم شستمشون و گذاشتم آبشون رفت و کیسه کردم و پیمان برد گذاشت تو فریزر و دیگه یه چایی خوردیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم و بعدش من بلند شدم لوبیا پلو رو درست کردم و پیمان هم خونه رو جارو و تی کشید و گرد گیری کرد بعدشم غذا آماده شد و نشستیم شام خوردیم و بعدشم تلویزیون و چایی و خواب!. امروزم قرار بود پیام بیاد اینجا و با پیمان برند تهران خونه مامانش،پیمان گفته بود پیام صبح بره حلیم بگیره و بیاد صبونه بخوریم و بعدش برند که پیام ساعت هشت و ده دقیقه با حلیم رسید و پیمان ریختش تو کاسه ها و خوردیم و نه بود که اونا بلند شدند برند پیام برگشت به من گفت مهناز تو هم بیا بریم مامان بزرگ همش میگه بیاد چرا نمی یاد ؟گفتم مرسی شما برید سلامم برسونید! مامان بزرگ میگه بیاد ولی من هنوز حرفهاش یادم نرفته که دوباره بخوام برم !!! انقدرررررر به من اهانت کرده و تهمت زده که صد سال طول می کشه که من اینارو فراموش کنم تا بخوام دوباره برم پیشش ،شما برید به سلامت ! پیمانم از اون ور دید من اینجوری می گم برگشت با اخم و تخم به پیام گفت بیا بریم (یعنی اینکه ولش کن اونو یعنی منو) .خلاصه رفتند و منم با خودم فکر کردم چه رویی داره ناراحت هم میشه خونواده بدبخت من هیچ بدی در حق این نکرده بودند به جز احترام و ادب و خوبی که اونهمه ادا درآورد و اونهمه بی احترامی کرد به تک تکشون ،حالا انتظار داره با اون همه اهانت و تهمتی که مادرش به من زده همه چی رو فراموش کنم و بلند شم برم اونجا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. یه دونه از اون حرفهای زشتش رو به هر کسی می زد تا یک عمر نمی بخشیدش و دشمن خونیش می شد چه برسه به اون همه حرف زشت و ناپسند و ناحقی که به من زد اونم به ناروا و بدون اینکه گناهی مرتکب شده باشم یا بدی در حقش کرده باشم .البته یه چیزی رو هم بگما اینکه پیام همش میگه مامان بزرگ میگه بیاد چرا نمی یاد برا این نیست که صرفا پیغام مامان بزرگه رو به من برسونه یا اینکه دوست داشته باشه من پاشم برم اونجا ،نه! من اونو می شناسم مارمولکیه که لنگه نداره خودش می دونه من با این حرفها بلند نمی شم برم اونجا هدفش اینه که از حرفی که تو جواب سوالش بهش می زنم به نفع خودش سواستفاده کنه چون می دونه که من زبونم سرخه و قراره تو جوابش چیزی بگم که پیمان ناراحت بشه با خودش فکر می کنه بذار اونجوری بگم که اینم برگرده چیزی بگه که بابام ناراحت بشه و بین این دوتا شکر آب بشه و از اونورم جوابشو ببرم بذارم کف دست مامان بزرگم و اونم چند تا فحش آبدار بهش بده و دلم خنک بشه خودم فشنگ می شناسمش و تا حرف بزنه دقیق می دونم منظورش چیه ولی یه جاهایی با اینکه می دونم هدفش چیه و هر حرفی رو فارغ از ظاهر اون حرف به چه منظوری به من می زنه ولی می گم به درک بذار من حرف دلمو بزنم و بکوبم تو صورت پیمان حالا این آشغال هر جور که دلش می خواد از این حرف من سواستفاده بکنه و به هر کی هم می خواد بگه بره بگه و برام اصلا مهم نیست و ذره ای بهش اهمیت نمی دم بین من و پیمان هم با این حرفها شکرآب نمیشه چون اون ظاهرا هم بخواد ناراحت بشه باز تو دلش می دونه که حق با منه و مامانش چه اعجوبه ایه.خلاصه صبح اونا رفتند و منم کاسه های حلیم رو شستم و سفره رو تمیز کردم و گذاشتم سر جاش بعدش رفتم مانتومو با دست شستم و آویزون کردم (لباسشوئیه خوب نشسته بودش برا همین مجبور شدم یه بار دیگه با دست بشورمش ) بعدشم اومدم یه چایی برا خودم ریختم و خوردم و نشستم اینارو نوشتم و الانم می خوام برم لباسامو اتو کنم خب دیگه من خییییییییلی حرف زدم و سرتونو درد آوردم برید به کارو زندگیتون برسید .از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییلی برام عزیزید و یه دنیا دوستتون دارم بووووووووووووووووس فعلا بااااای 

 

 

 

 


سلاااااااااااااااام سلاااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که شنبه صبح بعد از خوردن صبونه راه افتادیم به سمت تهران که بریم بهشت.زهر.ا،سالگرد بهمن برادر پیمان بود از کرج که وارد اتوبان شدیم برف شروع کرد به باریدن،باد هم می اومد و یه حالت کولاک شده بود انگار! تا نزدیکیهای گر.مدر.ه ( یکی از شهرهای کوچیک نزدیک ملا.رد بین کرج و تهرانه) رفتیم یهو دیدیم اتوبان قفل شد و یک ترافیکی شد که بیا و ببین پیمان گفت ای داد بی داد اتوبان چرا اینجوری شد؟حالا چیکار کنیم؟ یهو دیدیم یه عده ماشین همونجا دور می زنند و از خاکی کنار اتوبان برمی گردن پیمان گفت جوجو بذار دور بزنم از این خاکیه برگردیم با این اوضاع فکر نمی کنم بشه رفت گفتم آخه مگه اتوبان دوربین و این چیزا نداره که بخوایم دور بزنیم و برخلاف لاین بریم اونوری؟ گفت چرا داره ولی آخه دیگه چیکار کنیم با این ترافیک که تا شب اینجاییم و اینجام دور نزنیم ،جلوتر دیگه نمیشه دورم زد.خلاصه دور زد و یه خرده بر خلاف لاین تو اتوبان رفتیم تا اینکه رفتیم تو خاکی و پشت سر اون ماشینایی که مثل ما دور زده بودند افتادیم و یه پونصد متری تو خاکی جلو رفتیم تا رسیدیم به یه خیابون که می رفت سمت جاده قدیم !تو اون خاکیه که می رفتیم برف همچنان می اومد و بین اون راه خاکی و اتوبان پر از درخت کاج بود که برف نشسته بود رو شاخه هاشون ،ماشین از کنار اونا از تو چاله چوله های خاکی رد می شد و پیمانم غر می زد و رانندگی می کرد ولی به جاش من از دیدن برف و باد و بوران و کاجهای پر از برف لذت می بردم یه حس و حال قشنگی بود که نگو یاد اون جمله افتاده بودم که می گفت اگه اتفاقی راهتونو گم کردید و ندونستید از کدوم ور باید برید حداقل از دیدن و بوییدن گلهای سر راهتون لذت ببرید به نظر من بعضی وقتها تو بعضی از بحرانهایی که تو زندگی پیش می یاد وقتی آدم مجبوره برای برون رفت از اون بحران(چقدر مثل مسئولامون حرف می زنم من) یه کاری رو به اجبار انجام بده دیگه چه غر بزنه و چه نزنه اون کار باید انجام بشه غر زدن و فشار آوردن به اعصابمون هم مشکلو دو چندان سخت می کنه به جاش میشه با توجه به یه سری قشنگیهایی که تو دل اون بحران هست فشار و اعصاب خرد کنیشو کم کرد تا تموم شه بره پی کارش.خلاصه از اون خیابونه رفتیم سمت یه پل زیر زمینی و از اونجا افتادیم به لاین مخالف که می رفت سمت کرج و روندیم تا کرج ،وارد کرج که شدیم رفتیم خیابو.ن .مصبا.ح پیمان از یه ابزار فروشی یه سری لوله بخاری برا بخاریهای نظر.آبا.د خرید و یه چند متری هم فوم .عا.یق لوله خرید که ببریم بندازیم دور لوله های آب توی حیاط و دستشویی نظر.آبا.د که یخ نزنند و دیگه راه افتادیم سمت خونه، برفم تازه شروع کرده بود به اومدن (از اتوبان که داخل کرج شدیم خبری از برف نبود ولی هوا به شدت سرد بود و حال و هوای برفی داشت و بادم می اومد) چشمتون روز بد نبینه یه خرده که جلوتر رفتیم دیدیم خیا.بونا همه بسته. اند و شهر .غلغله است یک ترافیکی .تو. تمام شهر .بود که نگو همه ماشینا تو هم می لولیدند (سر قضیه ق.ی.م.ت- ب.ن.ز.ی.ن یه آ.شو.بی به پا شده بود که بیا و ببین سر همه چها.ر راه .ها و مید.ونها و خیا.بونها رو س.ن.گ چیده بودند و بسته .بود.ند سطل.آ.شغا.ل.ها.ی بزرگ مکا.نیز.ه رو آ.ت.ی.ش زده بودند و دو.د را.ه اندا.خته. بود.ند و یه عده هم ش.عا.ر می دادند و اجاز.ه نمی .دادند کسی .رد بشه) اونجا بود که ما تازه فهمیدیم ترافیک اتوبا.ن هم بخاطر باریدن برف .نبوده و قضیه یه چیز دیگه است خلاصه سرتونو درد نیارم ما تا ساعت دو تمام کر.جو دور زدیم و تمام راههایی که میشد بریم خونه رو امتحان کردیم ولی همه بسته بودند و همه جا مملو از ماشینهایی بود که وایستاده بودند هی تو هر خیابونی می رفتیم مجبور می شدیم برگردیم دیگه انقدر تو کوچه پس کوچه ها رفتیم و برگشتیم تا اینکه بعد از چند ساعت یه راهی پیدا کردیم که بسته نبود و بلاخره رسیدیم خونه، وقتی رسیدیم پیمان گفت بیا اینم از 60 ل.ی.ت.ر ب.نز.ین این ماه! انقدر شهرو دور زدیم تموم شد رفت پی کارش.دیگه اومدیم تو پارکینگ و پارک کردیم، همون موقع خانم اشرفی زن همسایه واحد بغلیمون هم با ماشین اومد تو و پارک کرد و پیاده شد بعد سلام علیک گفت شما هم گیر کرده بودید؟پیمان گفت بعله ما هم از ساعت ده و نیم یازده تا الان که ساعت دوئه صد بار دور کرجو زدیم تا اینکه الان تونستیم یه راه باز پیدا کنیم و برسیم خونه اونم گفت خیلی بدجور شده خوبه حالا من امروز با ماشین نرفتم سر کار همه همکارامون دیر رسیده بودند الانم سرویس مدرسه بچه ها زنگ زده که تو یکی از خیابونا گیر کردند و نه راه پس دارند نه راه پیش ،گفتند بریم دنبالشون خودمون بیاریمشون منم ورداشتم ماشینو برم دنبالشون رفتم دیدم همه راهها بسته است الان اومدم ماشینو بذارم پیاده برم.خلاصه یه خرده با اون حرف زدیم و اون رفت دنبال بچه هاش و ما هم پارک کردیم . نیست که برفم می اومد ماشین کثیف شده بود و پر گل و لای بود پیمان کلیدو داد به من و گفت تو برو بالا من یه دستی به این بکشم و یه خرده تمیزش کنم بعد بیام، منم کلیدو گرفتم و اومدم بالا بعد از عوض کردن لباسام زیر گازو روشن کردم و تا چایی گرم بشه گفتم بذار قبل از اینکه بشینم یه زنگ به مامان بزنم که زدمو ساناز جواب داد و یه خرده در مورد همون او.ضا.عی که پیش اومده بود باهم حرف زدیم و بعدش چون من شارژم کم بود دیگه نتونستم با مامان حرف بزنم و به ساناز گفتم که بهش سلام برسونه و خداحافظی کردم و قطع کردم تا پیمان بیاد بالا من یه خرده پفیلا خوردم (حالا تو پست قبلی به شما گفتم نخورید اونوقت خودم دارم می خورم آخه این ذرتهارو من قبلا خریده بودم و یکی دوبارم درست کرده بودم و امتحانشو پس داده بود و مطمئن بودم که سالمند وگرنه می ریختمشون دور!حالا اون روز که داشتم درستشون می کردم پیمان همش می گفت بریز بره یهو دیدی کشتمون گفتم نه بابا اینارو قبلا تست کردیم دیدی که سالمند تازه به فرض محال آلوده هم باشند یه دور می ریم اون دنیا ببینیم چه خبره دیگه،اونم گفت هیچی زیر درختاش آب جاریه و از این حرفها گفتم ای بابا من اصلا دلم نمی خواد اون دنیام مثل این دنیا باشه و زیر درختاش آب جاری باشه و حوری دست نخورده به آدم بدن و نمی دونم از این چرت و پرتها،من دلم می خواد تو اون دنیا یه چیز بزرگ معنوی به آدم بدن مثلا خدارو یا حس نزدیکی بهشو که آدمو سرشار از یه حس و حال معنوی بکنه حوری به چه درد آدم می خوره اصلا اونجا باید یه تفاوت اساسی با اینجا داشته باشه نه اینکه اونجام رفتیم حرف از زندگی شویی و این چرت و پرتها باشه و اونجام بخوایم با تو زندگی کنیم و قیافه تورو تحمل کنیم اونم با اخم گفت پس من نمی یام خودت برو منم گفتم نترس بابا بیا بریم می گم اونجا بهت حوری بدن ،اونم خنده اش گرفت و منم گفتم ها به قول نقی خنده می کنی!؟ای کلک نکنه نمی خوای بیای و میگی حالا که تو این دنیام نقدو بچسبم و تا فرصت هست از حوریهای موجود بهره ببرم و از کجا معلوم که تو اون دنیا حوری در کار باشه؟! ها؟؟ گفتم اگه اینجوریه تو فعلا از این پفیلاها نخور تا ببینیم برا من چه اتفاقی می افته اگه زنده موندم بخور وگرنه لب بهشون نزن من دلم نمی خواد تو آرزو به دل از این دنیا بری .خلاصه سر پفیلا درست کردن کلی خندوندمش و بعدا هم که درست شد هر دو خوردیم و شکر خدا نمردیم و تا همین الان هم که اینارو دارم می نویسم زنده ایم) داشتم می گفتم یه خرده پفیلا خوردم و یه خرده هم دراز کشیدم تا اینکه پیمان اومد بالا !می گفت پایین که بودم آقای طالبی مدیر ساختمون می خواست با ماشین بره بیرون برا ماشینش ضد یخ بخره بهش گفتم با ماشین نرو که اوض.اع خرا.به و بری گیر می کنی تا شب نمی تونی برگردی خونه پیاده برو از سر خیابون بگیر بیا می گفت اونم از هیچی خبر نداشت براش تعریف کردم و خلاصه ماشینو نبرد و پیاده رفت بگیره .همینجور که داشت اینارو تعریف می کرد یهو گوشی پیمان زنگ خورد دیدیم طالبیه گفت خوب شد ماشینو نیاوردم نمی دونی تو این خیابو.ن مطهر.ی چه خبره ماشین.آ.تی.ش زدن عین چهارشنبه سوریه نمی خوای بیای ببینی؟پیمانم گفت نه بابا خسته ام و خلاصه یه خرده حرف زدند و خداحافظی کردند و پیمان دست و بالشو شست و اومد یه چایی خوردیم بعدش طالبی اومد گفت همین که به تو زنگ زدم و حرف زدم تا گوشی رو قطع کردم یه اس. ام. ا.س برام اومد که شما تو ا.غ.ت.ش.ا.شا.ت شرکت کرده اید و اگه تکرار بشه م.ج.ر.م.ید و دستگیر می شید .خلاصه ما هم کلی تعجب کردیم و گفتیم عجبببببب اینا دیگه چه مارمولکی اند حالا می گن آ.م.ری.ک.ا تل.فن.ها.ی ملتشو شنو.د می کنه اینا خودشون از اونا بدترند بعدشم پیام زنگ زد بهمون که همچین اس.ا.م.ا.سی برا یکی از راننده های آژانسشون اومده .موقع غروب بود پیمان گفت جوجو پاشو بریم چهار.راه طا لقا.نی شیر بخریم گفتم اولا که هوا سرده ثانیا با این او.ضا.عی که هست باید تا چهار.راه پیاده بریم و موقع برگشتم باز پیاده برگردیم چون هیچ اتوبوسی کار نمی کنه گفت راست می گی پس شیرو بی خیال پاشو بریم یه دور تو آ.زاد.گان بزنیم و برگردیم خلاصه بلند شدم و لباس پوشیدم رفتیم سمت آ زا.د.گان دیدیم به به یه خر تو خریه که بیا و ببین س.ن.گ و آ.تی.شو همه چی مهیاست و بازم ترا.فی.ک و راه.بند.ونه و کلی پ.لی.س ز.ر.ه پوش با لباس.های .مشکی و س.پ.ر و ب.ا.ت.وم زیر .پل رو احاطه کرده اند و یه عده هم زیر.پ.ل جمع شدند و دارند ش.ع.ار می دن یه عده هم وایستادند به اونا نگاه می کنند و خلاصه اوضا.عی بود من یکی دو تا عکس انداختم و یه فیلم کوچولو هم گرفتم ولی چون تاریک بود زیاد واضح نیفتاد مجبور شدم پاک کنم پیمان هم دست منو گرفت و گفت ول کن بیا بریم الان دو.ر.بینها.ی خیابون تو این خر توخری قیا فه هامونو ثبت می کنه و ما هم شانس نداریم فکر می کنند ما هم با اینا.ییم می یان سراغمون .برا همین سریع از اونجا دور شدیم و برگشتیم خونه! فرداشم که یه خرده او.ضا.ع. آرو.م شده بود رفتیم نظر.آبا.د و عایق لوله هارو انداختیم و شب هفت و نیم بود که رسیدیم خونه و من رفتم صورتمو شستم و اومدم یه خرده انجیر خشک خریده بودیم داشتم اونو می شستم که سمیه زنگ زد و یه خرده با هم حرف زدیم و خندیدیم که از همینجا ازش تشکر می کنم (مررررررررسی سمیه جونم زحمت کشیدی دست گلت درد نکنه خییییییییییییییییلی خوشحالم کردی بوووووووووووس) دیروزم صبح ساعت هشت و نیم بود رفتیم بیرون اول رفتیم از پ.ل.ی.س +10 سراغ کار.ت سو.ختمون رو گرفتیم که گفتند صادر شده و تحویل پست داده شده بار.کد گرفتیم که بعدا بریم از پست بگیریم بعدش رفتیم از خیابان بر.غان با تاکسی رفتیم تا سر آزا.دی بعدشم بقیه اشو پیاده رفتیم تا سر درمونگاهی که اون روز رفتم برام عکس سینو.س نوشتند .رفتم پیش دکتره و عکسمو نشون دکتر دادم گفت سینو.سهات سالمه و از نظر گو.ش و حلق و بینی مشکلی نداری بهتره برا سر دردات به یه دکتر.مغز.و.اعصا.ب مراجعه کنی بعدشم گفت برات دارو نوشتم برو از داروخونه بگیر منم با خودم گفتم وقتی همه چیم سالمه و مشکلی ندارم دیگه دارو واسه چیه؟؟؟برا همین کلا نرفتم داروهارو بگیرم اینجا سیستمش یه جوریه که نسخه.اش اینتر.نتی صادر میشه یعنی دکتره دارو رو تو کامپیوتر خودش می نویسه و اونم وصله به کامپیوتر داروخونه و دیگه لازم نیست تو دفتر.چه نوشته بشه و تو شماره ای که پذیرش بهت داده رو می بری داروخونه و از روی کد اون داروهاتو می گیری.این دکتره وقتی که عکسو من بهش نشون دادم هیچی تو سیستمش ثبت نکرد و فقط تنها کاری که کرد عکسه رو نگاه کرد و گفت همه چیت سالمه یعنی داروهایی که گفت برو از داروخونه بگیر رو قبل از اینکه عکسو ببینه و من برم تو مطبش برام نوشته بود با خودم گفتم عجب دکتری همینجوریه که همه تو این مملک.ت داریم می میریم دیگه،وقتی یارو هنوز عکسو ندیده ورمی داره دارو می نویسه و وقتی حتی عکسو می بینه و می بینه که همه چی سالمه و بازم رو حرفش هست و می گه برو داروهاتو بگیر معلومه دیگه چه اوضاع خرتو خریه.خلاصه از من به شما نصیحت که زیاد با حرف این دکترا دارو مارو مصرف نکنید اینا وقتی آدم کاملا هم سالمه یه خروار دارو براش می نویسندبعد از برگشتن از پیش دکتر نازنین رفتیم یه خرده وسایل سوپ و یه مقدارم جعفری و میوه گرفتیم و بعدشم رفتیم پیمان برا مامانش شش تا سنگک خرید و سر راهم شیرو این چیزا گرفتیم و رفتیم تو ایستگاه اتوبوس منتظر موندیم یه برفی هم ریز ریز می اومد و هوا هم خییییییییییییییلی سرد شده بود یه سوزی می اومد که نگو ش.ی.ش.ه های ایستگاه رو هم زده بودند خرد و خاکشیر کرده بودند و اون تو هم سردتر از بیرون بود با یه زنه یه خرده در مورد او.ض.ا.ع این روزا حرف زدیم و بعدش اتوبوس اومد و راه افتادیم سمت خونه،رسیدیم یه لیوان چایی خوردیم و گرفتیم خوابیدیم بعدش ساعت چهار و نیم اینجورا بلند شدیم من سوپ گذاشتم تا فرداش که پیمان می خواست بره پیش مامانش برا اونم ببره و یه کته کوچولو هم گذاشتم تا شب با یه خرده خوراک بادمجون و کدویی که داشتیم بخوریم .امروزم پیمان صبح زود بلند شد رفت اداره.پس.ت تا کار.ت سو.خت رو بگیره که گفتند نیومده و دست از پا درازتر برگشت خونه و صبونه خوردیم و بعدش یه خرده گرفتیم خوابیدیم و بعد دوازده و نیم پیام اومد و با پیمان بلند شدند رفتند تهران پیش مامانش تا ساعت شش ببرنش پیش دکتر قلبش برا چکاپ دوره ای قلب و کنترل فشار خونش،منم موندم خونه و یه کوچولو در حد چند دقیقه با شهرزاد و آبام حرف زدم و بعدم یه کاسه سوپ گرم کردم و خوردم و بعدم اینارو نوشتم و الانم می خوام برم یه چایی بخورم پیمان اینام فکر کنم آخر شب ساعت ده یازده برگردند .خب دیگه اینم از اتفاقا.ت زندگی ما تو این چند روز .ببخشید که زیاد حرف زدم .از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووس فعلا باااااااااای 

 

 

 

 

 

 


سلااااااام سلااااااااام سلاااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که پریشب ساعت حدودای یک بود که می خواستیم بگیریم بخوابیم که پیمان اومد تلوزیونو خاموش کنه رفت رو دوربین که گل پسرو ببینه که یهو دیدیم دوربین روی پشت بوم نشون میده که داره برف می یاد من دویدم از پنجره بیرونو نگاه کردم دیدم وااااااای همه جا یه دست سفید شده و یک برفی داره می یاد که نگو!رو شاخه های درختا یک برفی نشسته بود که بیا و ببین درختا خیلی نازشده بودند برف روی زمین هم تو روشنایی چراغهای تو خیابون برق می زد و سه تا پسر نوجوان هم در حالیکه با هم همدیگه شوخی می کردند داشتند از جلوی خونه ما رد می شدند و جای پاهاشون پشت سرشون رو برف جا می موند باد هم می اومد و دونه های برف کلی می رقصیدند تا برسند به زمین،خلاصه انقدررررر همه چی قشنگ بود که تا مسواک بزنیم و بخوابیم من سه بار دیگه هم رفتم جلوی پنجره و کلی بیرونو نگاه کردم با خودم گفتم اگه همینجوری بیاد فردا صبح کلی برف رو زمینه .خلاصه با یه حس و حال زیبای برفی رفتم خوابیدم صبح هم به محض بلند شدن دوباره دویدم رفتم جلو پنجره ولی دیدم بارون گرفته و برف تو خیابون آب شده و حالت گل و لای پیدا کرده ولی رو شاخه های درختا و رو دیوارا و جاهای بلند هنوز بود،دیگه رفتم صورتمو شستم و اومدم صبونه خوردیم و بارون هم همینجور یه ریز داشت می اومد برا ساعت دو و ربع وقت دکتر داشتم (از یه جراح.متخصص.مغز. و اعصا.ب وقت گرفته بودم برم ببیننم سر دردام واسه چیه ) پیمان گفت جوجو این بارون ول کن نیست بذار زنگ بزنم به پیام بگم دو بیاد با ماشینش مارو ببره درمونگاه( ماشین خودمون تو پارکینگ بود ولی پیمان می گفت ماشینو اون روز دو ساعت تمیزش کردم حالا ببرمش بیرون تو این گل و لای کثیف میشه از اونورم اونجا جای پارک نیست و ببریمش نمی تونیم اون نزدیکیها پارکش کنیم بذار بگم پیام بیاد فوقش مارو می بره می ذاره و می ره بعدش خودمون با اتوبوس برمی گردیم ) گفتم باشه بزن زنگ زد پیام هم گفت باشه دو اونجام ،تا دو من یه خرده کتاب خوندم و پیمان هم خونه رو جارو برقی کشید و گرد گیری کرد تا اینکه بیست دقیقه به دو پیام اومد و من رفتم حاضر شدم و دو راه افتادیم تقریبا همون دو و ربع بود که رسیدیم درمانگاه و پیام مارو گذاشت و خودش رفت ما هم رفتیم تو و یه خرده نشستیم تا نوبت من شد رفتم تو بعد از سلام علیک با دکتر که برخلاف دکتر قبلی خیییلی متشخص و آروم بود مشکلمو براش گفتم گفت که شما اول باید می رفتید پیش متخصص.داخلی.مغز .و اعصا.ب ویزیت می شدید و بیماریتون تشخیص داده می شد و اگه چنانچه خدای نکرده نیازی به جراحی بود تشریف می آوردید اینجا، نباید مستقیم می اومدید پیش جراح ،ولی ایرادی نداره من براتون یه سی.تی.ا.س.ک.ن از مغز می نویسم چون پیش دکتر داخلی.مغز.و. اعصا.ب هم می رفتید همین کارو می کرد ولی وقتی سی تی رو گرفتید دوباره پیش من نیایید و یه راست جوابشو ببرید نشون متخصص.دا.خلی مغز.و .اعصا.ب بدید!منم تشکر کردم و سی.تی.ا.س.کن رو برام نوشت و دفترچه ام رو گرفتم و اومدم پیش پیمان و قضیه رو بهش گفتم و راه افتادیم سمت بیرون، هفته پیش من پنج جفت جوراب مشکی کفدار ساق بلند از اونا که تا رون آدم می یان بالا برا مامان پیمان از خیابان آبا.ن(نزدیکیهای درمونگاه) گرفته بودم اون روز که پیمان رفته بود خونه مامانش اومد گفت جوجو دو جفت از اون جورابها مشکی نبودند و یارو اشتباهی کرم داده منم گفتم عیب نداره رفتیم اونور می دیم عوضش می کنه برا همین از درمونگاهه که اومدیم بیرون رفتیم سمت خیابون .آبا.ن که جورابارو عوض کنیم و یه سری جوراب نخی کلفت هم برا مامانش که اون روز نداشت که من بگیرم و گفته بود دوشنبه به بعد می یاره بگیریم رفتیم دیدیم برا صاحب مغازه جوراب فروشی که یه پیرمرده هفتاد هشتاد ساله است جنس اومده و چیدن رو زمین و از اونجایی هم که مغازه اش کوچیکه کلا نمیشه رفت توش و خودش هم جلوی در بین جعبه ها وایستاده قضیه رو براش گفتیم و اونم گفت اگه میشه برید یه ساعت دیگه برگردید تا من اینجارو یه سرو سامون بدم الان راه نیست تا اون پشت برم و بتونم جورابارو براتون بیارم پیمان گفت حاج آقا آخه می خواستیم یه سری جوراب نخی کلفت هم ازتون بگیریم گفت جوراب نخی سفارش دادم آوردن کرج ولی هنوز توزیع نشده فردا غروب قراره برامون بیارند پس شما برید یا فردا غروب بیایید یا پس فردا صبح اون موقع هم اینارو براتون عوض می کنم هم جوراب نخی بهتون می دم پیمانم گفت باشه پس ما می ریم جمعه صبح می یاییم. دیگه خداحافظی کردیم و راه افتادیم!سر راه از یه دست فروش یه کیلو خرما گرفتیم می گفت دشتستا.نه (انگار اونجا خرماش معروفه)بعدشم رفتیم شیر و ماست ومیوه خریدیم و رفتیم سمت ایستگاه اتوبوس یه چند دقیقه ای منتظر موندیم تا اتوبوس اومد و رفتیم خونه!تو خونه هم بعد از اینکه یه چایی خوردیم و یه خرده استراحت کردیم من بلند شدم عدس پلو درست کردم و شام خوردیم و بعدشم تلوزیون دیدیم و خوابیدیم امروزم صبح شال و کلاه کردیم بریم نظر آ.باد قبلش من رفتم از بیمار.ستان ا.لبر.ز وقت سی .تی ا.س.کن گرفتم برا شنبه صبح ساعت هشت وقت داد .(خوبی بیمار.ستا.ن ا.لبر.ز اینه که مال تا.مین.ا.جتما.عیه و همه چی از جمله سی .تی اس.کن توش رایگانه خیییییییییییییییلی هم بیما.رستا.ن خوبیه بیما.رستانش. فو.ق تخصصیه و همه دکترا و جراح ها رو هم داره یعنی بهترین دکترهای تهرا.ن و کرج توشند و سختترین جراحیهارو که بیرون چندین ده میلیون ممکنه هزینه اش باشه به رایگان انجام میدن)خلاصه وقته رو گرفتم و اومدم سوار شدم و راه افتادیم سمت نظر .آبا.د الانم اینجاییم و من نشستم رو صندلی جلو بخاری هال دارم اینارو می نویسم و بعدشم می خوام یه سری سوال نوروسایکولوژی که معصومه برام ایمیل کرده رو از تو گوشیم بکشم رو کاغذ و پیمان هم داره زیر زمینو مرتب می کنه تا بعدا ناهار(از عدس پلوی دیروز آوردیم با خودمون) بخوریم و راه بیفتیم بریم کرج( ما ناهار و شامو حول و حوش ساعت پنج شش یه جا می خوریم ).خب دیگه من برم سوالامو بنویسم شمام برید به کار و زندگیتون برسید از دور یه عالمه ماچتون می کنم مواظب خودتون باشید بووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

 

 

 

 

 


سلاااااام سلااااام سلااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که شنبه یک ربع به هفت بیدار شدیم و آماده شدیم و هفت و نیم رفتیم پایین و سوار گل پسر شدیم و بیست دقیقه به هشت راه افتادیم سمت بیما.رستا.ن البر.ز برا انجام سی.تی.اس.کن من! هشت و یکی دو دقیقه بود که رسیدیم پیمان منو جلو ببما.رستا.ن پیاده کرد و خودش رفت جای پارک پیدا کنه منم رفتم تو و دفترچه مو گذاشتم تو نوبت پذیرش و وایستادم چند نفری جلوتر از من بودند یه زن تقریبا چهل،چهل و پنج ساله جلوتر از من بود که معلوم بود ترکه چون با لهجه حرف می زد برگشت به من گفت شما کی نوبت گرفتید گفتم من پنجشنبه گفت پنجشنبه همین هفته ای که گذشت گفتم بله همین دو روز پیش گفت عجیبه ما یه ماه پیش وقت گرفتیم برا امروز وقت داده منم گفتم شاید سی تی شما با مال من فرق داره گفت مال ما داخل شکمه، کلیه و این چیزا! گفتم مال من مغزه گفت چرا؟ گفتم سرم درد می کنه گفت ای بابا منم همه جام درد می کنه بابام همیشه میگه سن که از پنجاه بگذره همه دردا می یاد سراغ آدم حالا مال ما به پنجاه نرسیده اینجوری شدیم گفتم پنجاه چیه بابا به نظر من آدم تا سی سالگی بیشتر سالم نیست سی رو که رد می کنه همه چی شروع میشه اونم گفت مال من اصلا زودترم شروع شد همین که ازدواج کردم یکی یکی دردا اومد سراغم نمی دونم کیسه صفرامو درآوردم و معده ام درد می کنه و.آخه من پونزده سالگی ازدواج کردم الانم نوه هم دارم منم گفتم نوه؟ اصلا بهتون نمی یاد اونم خندید و بعد گفت الانم بابامو آوردیم سی.تی.اس.کن بیچاره دیروز برادرش فوت کرده هنوز بهش نگفتیم، گفتیم سی.تی.اس.کنشو انجام بده بعد بگیم دکتر گفته بود برا انجام سی.تی اس.کن نباید قرص قلبشو بخوره گفتیم اگه بفهمه ناراحت میشه و مجبور میشه قرص قلبشو بخوره منم گفتم ای بابا بیچاره خدا بیامرزدش.باباش هم یه مرد میانسال سفید و تپل و خوش قیافه بود که فک کنم پنجاه و پنج شش سال بیشتر نداشت .خلاصه همینجوری حرف می زدیم که اول نوبت اون شد و رفت برگه گرفت رفت تو و بعدم نوبت من شد برگه دادن بهم و گفتند برو داخل، قبل از اینکه برم زنگ زدم به پیمان اونم هنوز جای پارک پیدا نکرده بود گفت بذار ماشینو یه جا پیدا کنم بذارم می یام پیشت،دیگه من رفتم داخل سالن و اتاق سی.تی اس.کنو پیدا کردم و برگه ام رو دادم بهشون و گفتند تو سالن منتظر بمون تا صدات کنیم نشستم و منتظر موندم یه چند دقیقه بعدش پیمان زنگ زد که من اومدم تو،تو کجایی؟منم راهنماییش کردم و خودم هم رفتم دم درو منو دید و باهم اومدیم نشستیم رو صندلیهای سالن و منتظر موندیم ده دقیقه نشد که اسم منو صدا کردند رفتم تو،بابای اون زنه هم تو اتاق بود و داشت آماده می شد که از رو تخت دستگاه بیاد پایین،منو که دید یه لبخند بهم زد منم بهش لبخند زدم ولی تو دلم خیلی براش ناراحت شدم با خودم گفتم کمتر از یک ساعت دیگه بیچاره قراره خبر مرگ برادرشو بشنوه و این لبخندش تبدیل به یه غم بزرگ بشه خلاصه اون رفت بیرون و منم تو دلم بهش تسلیت گفتم و مسئول دستگاه اومد گفت هر چی چیز فی تو سرت داری دربیار و آماده شو منم کلیپس و سنجاقهای سرمو باز کردم و رفتم رو تخت نشستم پیمان هم اومده بود دم در از اونجا باهام حرف می زد بهش گفتم پیمان خواست عکسه رو بگیره از در دور شو چون اشعه داره گفت باشه ولی درش قراره بسته بشه این در خودش عایقه گفتم باشه ولی بازم فاصله بگیری بهتره خلاصه به من گفتند دراز بکش و سرتو بذار تو جای مخصوص سر که یه حالت گیره مانند داشت دراز کشیدم و دره بسته شد و سرمو گذاشتم اونجا و مرده اومد یه خرده سرمو تنظیم کرد و چونه امو آورد بالا گفت همینجوری بی حرکت باش و خودش رفت بیرون یه زنه که داخل اتاق توی یه محفظه شیشه ای بود ازم پرسید حامله که نیستی گفتم نه و در شیشه ای اونم بسته شد و دستگاهه روشن شد تا قسمت سینه رفتم تو دستگاه و بعدش تیکه تیکه می اومدم بیرون و یه چیزایی دور گردی دستگاه مثل نوشته حرکت می کرد تا اینکه بعد از چندین مرحله بیرون اومدن کار دستگاه تموم شد و خاموش شد یارو اومد تو گفت می تونید بلند شید،بلند شدم و خودمو یه خرده مرتب کردم و گفت بیرون منتظر باشید تا آماده بشه،دیگه رفتم تو سالن و کنار پیمان رو صندلی نشستم دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید که سی.تی اس .کنه رو بهم دادند ساعت ده دقیقه به نه بود،دیگه اومدیم بیرون و سوار گل پسر شدیم و حرکت کردیم سمت تهران که بریم بهشت زهرا(اون شنبه که سال داداش پیمان بود نشد بریم و مجبور شدیم از نصفه های راه برگردیم)خلاصه رفتیم بهشت زهرا و یازده بود که رسیدیم اونجا از سر راه گل هم گرفتیم و اول رفتیم سر خاک پدرش و بعدم سر خاک برادرش،یه خرده فاتحه خوندیم و منم سر خاک پدرش یاسین و سر خاک برادرش الرحمن خوندم با قرآن کوچیکی که همیشه تو کیف پول پیمانه،بعدشم کلی فاتحه برا آبا و اجداد خودمون و عالم و آدم خوندم و براشون کلی دعا کردم!پامونو که به بهشت . زهرا گذاشتیم همش فاطما خالا(همسایه مون زن اروج)اومد جلو چشمام یادم افتاد که مامان می گفت پارسال بیچاره تو خانه سالمندان تو تهران مرده و همونجا خاکش کردند با خودم گفتم کاش می دونستم کدوم قطعه است می رفتم سر خاکش !حالا بهشت.زهرا یه دستگاههایی داره که به کامپیوتر وصلند یه چیزی تو مایه های خودپرداز که میشه اسم متوفی و سال فوتش رو بهش بدی سرچ می کنه شماره قطعه و ردیفشو میده به آدمو از رو اون میشه قبرشو پیدا کرد ولی من چون مطمئن نبودم که تو بهشت زهرا دفنه نرفتم سرچ کنم یه خرده هم هوا چون سرد بود و سوز داشت نمی شد زیاد وایستاد برا همین گفتم دفعه بعد که اومدیم می رم می گردم اگه اونجا بود قبرشو پیدا می کنم و می رم بهش سر می زنم!با اینکه سر خاکش نرفتم ولی کلی براش حمد و سوره خوندم و فاتحه فرستادم و از خدا برا خودش و آبا و اجدادش طلب مغفرت کردم .خلاصه نیم ساعتی تو بهشت.زهرا بودیم و هوام خیلی سرد بود.سرخاک برادر پیمان که بودیم دیدیم یه تیکه از سیمان دور سنگ قبرش کنده شده از شانس یکی از کارگرای بهشت.زهرا چند ردیف اونورتر داشت دور یه قبری رو سیمان می کشید پیمان ده تومن بهش داد یه بیل سیمان آورد و با ماله اون یه تیکه رو برامون درست کرد!حالا پسر این برادرش که اسمش منصوره هرسال چند بار کارگر می یاره هم دور قبرو جاهاییکه ریخته رو درست می کنند هم نوشته روی سنگشو که در اثر باد و بارون کم رنگ میشه دوباره با قلموی باریک رنگ می زنند و پر رنگش می کنند ایندفعه هم احتمالا می آورد درستش می کردند ولی دیگه ما دیدیم یارو اونجا ملات آماده داره گفتیم سریع اومد درستش کرد! بعدش دیگه راه افتادیم به سمت کرج و سر راه هم رفتیم تعا.ونی پیمان اینا،پیمان کارشو انجام داد و بعدش اومدیم بیرون!پیمان گفت بذار یه زنگی به حسین بزنم ببینم چیکار می کنه شاید ایسا.کو باشه و بتونیم ببینیمش (تعاونی ایران.خود.رو تو پیکا.نشهر جلوی ایسا.کو جائیه که حسین توش کار می کرد ایسا.کو قسمت مهندسی قطعا.ت خود.روی ایران.خو.دروست) هفته پیش که پیمان به حسین زنگ زده بود حسین گفت که آخرین هفته است که سر کاره و دیگه آخر هفته بازنشست میشه شنبه هم اولین روزی بود که حسین بازنشست شده بود خلاصه پیمان باهاش حرف زد و اونم گفت که خونه است پیمان گفت گفتم شاید روز اولی دلت تنگ بشه و بخوای بیای با اینا ناهار بخوری گفتم اگه اینجا باشی ببینمت اونم گفت اتفاقا صبح اونجا تو بیمه بودم ولی الان دیگه برگشتم خونه خلاصه اونا یه خرده باهم حرف زدند و منم چون هوا سرد بود رفته بودم تو اتاقک خود.پرداز تعاونی وایستاده بودم!اونجا سه تا دستگاه داشت که روی یکیش نوشته بودند مخصوص کارت.زندگی(دقیق نمی دونم چی بود ولی یه کارتی بود که تعاونی به مشتریهاش می داد تو تعاونی تبلیغشو دیده بودم)،اون یکی خراب بود و سومی هم یه خود.پرداز معمولی بود که همه کار انجام می داد یه مرده اومد تو اول رفت سمت اونی که روش نوشته بود مخصوص کارت.زندگی منم بهش گفتم آقا از این یکی استفاده کنید اون مخصوص کارت .زندگیه برگشت بره سمت اون یکی گفت ایرانیا زندگی ندارند که کارتشو داشته باشند یه زنه هم تازه اومده بود تو به من نگاه کرد و هردو یه خرده به حرف مرده خندیدیم و منم گفتم چه می دونم والله به ما که رسید زندگی هم تعطیل شد دیگه!خلاصه پیمان حرف زدنش با حسین تموم شد و اومد تو خودپرداز و کارت منو گرفت و پونصد تومن به حساب.اقتصا.د نو.ین من ریخت و منم کلی ازش تشکر کردم و بعدش دیگه راه افتادیم رفتیم سوار شدیم و برگشتیم کرج !سر راه یه خرده شیر و ماست و میوه خریدیم بعدش رفتیم سنگک بخریم که دیدیم جلوش غلغله است و صد نفر تو نوبتند بی خیال شدیم و اومدیم از سمت خودمون از کوچه .شا.هد که نزدیک اردلا.ن یکه چند تا نون تافتون سبوس دار خریدیم و اومدیم خونه!دیگه ساعت دو بود پیمان چایی دم کرد و شیر گرم کرد و پنیر و این چیزا آورد و سر ظهر تازه ما صبونه خوردیم بعد صبونه چشمتون روز بد نبینه من یه سر دردی گرفتم که نگو انقدررررر بد درد می کرد که می خواستم سرمو بکوبم به دیوار،چشام داشت از شدت درد از حدقه می زد بیرون،خودم هم چون که صبح زود بیدار شده بودم خوابم می اومد و گیج می زدم پیمان هم بدتر از من بود بالشهارو با دو تا پتو آوردیم که بگیریم بخوابیم که گچکار زنگ زد که خونه اید من بیام خونه رو ببینم؟(یه گچکار سعید اون لوله کشه بهمون معرفی کرده بود که بیاد خونه نظر آبادو گچکاری کنه که اونم گفته بود دوازده روز کار دارم بذار کارم تموم بشه می یام انجام می دم)خلاصه که دوازده روز کارش باید روزی تموم می شد که ما از خستگی داشتیم می مردیم پیمان بهش گفت ما الان اونجا  نیستیم ما خونه مون کرجه اونم گفت من پاکدشتم الان دارم می یام کرج می خواین بیام دنبالتون بریم یه ثانیه خونه رو ببینیم برگردیم پیمانم گفت باشه ولی دیگه شما ماشین نیار من خودم می یارم اونم گفت پس من تا میدون.استاندا.رد کرج می یام اونجا ماشینو می ذارم تو پارکینگی جایی منتظر شما می مونم(ماشین یارو رو انگار تو این شلوغی.ها با قمه زده بودند کاپوتشو سوراخ کرده بودند و چراغای عقبشم شده بودند برا همین چشمش ترسیده بود نمی خواست ماشینو تو خیابون پارک کنه)خلاصه پیمان گفت باشه و بلند شد بیچاره با اون همه خستگی و گیجی لباس پوشید که بره بعدش برگشت گفت جوجو گیج می زنم نمی تونم تا اونجا رانندگی کنم بذار زنگ بزنم پیام بیاد با ماشین اون بریم منم گفتم آره فکر خوبیه حداقل اون می رونه تو یه خرده تو راه می خوابی تا از این حالت دربیای منم که کلا دارم می افتم و سرم هم درد می کنه و نمی تونم باهات بیام گفت نه تو نیا بمون استراحت کن من و پیام می ریم یارو رو می بریم نشونش می دیم و برمی گردیم .دیگه زنگ زد به پیام و گفت تو برو استاندا.رد یارو رو وردار منم با تاکسی می یام همونجا!اون رفت که با تاکسی بره و منم گرفتم خوابیدم ساعت سه و نیم اینجورا بود ولی نیست که سرم درد می کرد انگار با عذاب خوابیده بودم راحت نخوابیده بودم ده دقیقه به پنج نمی دونم چه صدایی اومد از خواب پریدم دیدم سرم هنوز درد می کنه دوباره چشامو بستم گفتم ده دقیقه دیگه بلند می شم قرار بود دلمه برگ مو درست کنم که فردا پیمان یه خرده هم برا مامانش ببره وقتی چشامو باز کردم دیدم پنج و بیست دقیقه است،دیگه به زور بلند شدم سر دردم هم به قوت خودش باقی بود اول یه زنگ به پیمان زدم گفتم کجایید ؟گفت داریم برمی گردیم ولی هنوز تو اتوبانیم و نرسیدیم کرج منم با خودم گفتم با این اوصاف شش و نیم می رسند بذار یه زنگ به مامان بزنم ببینم چیکار می کنه بعد برم سراغ دلمه که زدم دیدم ساناز برداشت و گفت مامان خونه نیست یه بیست دقیقه ای با ساناز حرف زدم که کل بیست دقیقه رو من چون سرم درد می کرد بیشتر غر زدم تا حرف بزنم بیچاره سانازم گوش کرد که از همینجا ازش معذرت می خوام سانازی جونم ببخشید که اون روز همش غر زدم شرررررررمنده ام خواهر بوووووووووووووووووس بعد از حرف زدن با ساناز رفتم مواد دلمه رو آماده کردم من همیشه گوشت چرخ کرده رو با پیاز و ادویه و و رب می ذارم می پزه چون ما غذای سرخ کردنی و چرب رو سالهاست گذاشتیم کنار برا همین پیازو داغ نمی کنم چون کلا بدون روغن درستش می کنم تفتش هم نمی دم که سرخ کرده نباشه و کلا آب پز باشه بعدش لپه رو می ذارم توی یه قابلمه جدا کامل می پزه و برنجم نیم پز می کنم و در واقع همه چیزش وقتی می خوام بریزم تو برگها پخته است و اونجوری وقتی می ذارم که بپزه زمان کمتری می بره و سریعتر آماده میشه یعنی همین که برگش پخت یا فلفل دلمه و بادمجون و گوجه اش پخت از رو گاز ورش می دارم! پختن موادش مخصوصا لپه اش یه حسنی که داره اینه که توی دلمه هایی مثل فلفل دلمه و گوجه و بادمجون که سریع می پزند چون دیگه مجبور نیستم وایستم لپه هاش بپزه اونجوری اونام زیاده ار حد پخته نمی شن که وابرند و از هم بپاشند همین که پختند ورشون می دارم چون به قول آمنه زن حسین یکی از نشانه های خوب پختن دلمه اینه که لپه هاش خوب پخته باشه ولی خودش وانرفته باشه .خلاصه خواهر من اینجوری کلک می زنم و دلمه رو خوب درمی یارم جوری که هم لپه هاش خوب می پزه و هم خودش وانمی ره، شکلش هم خوشگل میشه و هیشکی هم نمی فهمه که این لپه ها تو خود دلمه پخته یا خارج از دلمه و بعدش بهش اضافه شده! چیکار کنیم دیگه به قول یارو: در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد!خلاصه مواد دلمه رو تک تک پختم و آماده کردم و گذاشتم کنار ساعت هفت و پنج دقیقه بود که گوشی رو ورداشتم به پیمان زنگ بزنم ببینم چرا انقدر دیر کرده که یهو دیدم زنگ اف اف خورد و پیمان پشت دره باز کردم اومد بالا گفت من پل.فر.دیس پیاده شدم پیام رفت و منم رفتم از توی مترو با اتوبو.س بعثت(بعثت یه راست از مترو می یاد و از جلو کوچه ما رد میشه)اومدم برا همین یه خرده طول کشید .یه چایی ریختم پیمان خورد و رفتم آرایش صورتمو که همینجور از صبح رو صورتم بود شستم و اومدم و شروع کردم به پیچیدن دلمه ها نزدیک یک ساعتو و نیم طول کشید مگه تموم می شدند سرم هم درد می کرد دیگه داشت حالم بد میشد پیمان هم چندبار هجوم آورد که کمکم کنه نذاشتم بلد نیست شل می پیچه دلمه ها همه وامی رند خلاصه که تموم شد و گذاشتم پخت و آوردم یه خرده خوردیم و یه مقدارم کشیدم توی یه قابلمه کوچیک که فرداش پیمان بده پیام ببره برا مامان بزرگش ،پیمان تصمیم داشت که خودشم بره ولی گچکاره گفته بود که هشت کیسه گچ بگیره و دو تا هم تخته بشکه پیدا کنه برا همین قرار شد پیام بره تهران و ما هم بریم نظر.آبادو اون کارارو انجام بدیم.خلاصه شامو خوردیم و ساعت دوازده و نیم اینجورا بود خوابیدیم سرم هم به همون شدت ظهر درد می کرد و به سختی خوابم برد نصفه های شب بود به قول نقی پاسی از شب گذشته بود که پیمان منو بیدار کرد که جوجو پاشو یه قرص به من بده بخورم تمام تنم درد می کنه بلند شدم دیدم حالش بده و خودشم مثل چی داره می لرزه تب و لرز کرده بود شدید،گفتم یا خدا حالام باید اینو ببرم بیمارستان.رفتم یه ژلو.فن.کامپا.ند از اون کپسول سبزا آوردم دادم خورد گفت دو تا پتوی دیگه هم بیار بنداز روم سردمه یه جوری می لرزید که دندوناش به هم می خورد رفتم پتو هم آوردم و انداختم روش سرشو کشیدو در حالیکه که می لرزید خوابید گفتم نمی خوای ببرمت دکتر گفت نه(پیمان خیلی بد سرما می خوره طوریکه همزمان هم تب می کنه هم لرز و هم گلاب به روتون بالا می یاره و هم فشارش می ره بالا و تا چندبار هم پشت سر هم دکتر نبریمش و سرم و این چیزا نزنند خوب نمیشه)!دیگه چراغارو خاموش کردم و دراز کشیدم حالا مگه خوابم می برد سرم خوب شده بود ولی به قول یکی از دوستام حالام جای اون دردهای دیشبی درد می کرد رگ گردنم گرفته بودو دردش نمی ذاشت بخوابم بلاخره بعد از سی چهل دقیقه با یه مکافاتی خوابم برد وسطا هم دوبار از خواب پریدم و تب پیمانو چک کردم و دوباره خوابیدم تا اینکه ساعت هشت بلند شدیم دیدم حال پیمان خدارو شکر خوب شده رفتم صورتمو شستم و اومدم پیمان هم از فریزر نون گذاشت بیرون و گفت به پیام گفتم اومدنی حلیم بگیره بیاره صبونه بخوریم گفتم باشه و من رفتم نشستم دعاهای صبحگاهیمو خوندم و برا همه تون دعا کردم و بعدشم یه خرده زیارت. عاشورا خوندم، پیمان هم یه مقدار ورزش کرد تا اینکه پیام زنگ زد که من چهار.راه.طا.لقانی ام ترافیکه دارم می یام پیمانم گفت باشه دوباره بعد ده دقیقه زنگ زد که حلیم فروشه بسته است انگار دارند تعمیرات می کنند و از این حرفها. پیمان گفت باشه پس ولش کن بیا!دیگه رفت پنیر شست و شیر ریخت تو ظرف و گذاشت رو گازو گفت حالا یه روز ما خواستیم صبونه حلیم بخوریماااااااا! منم یاد اون ضرب .المثل ترکی افتادم که میگه اوزگیه اوموددو گالان شامسیز گالار ! البته من زیاد از حلیم خوشم نمی یاد این دو تا دوست دارند اون اولا که اصلا حالم بهم می خورد و دوست نداشتم بخورم ولی بعدا عادت کردم و الان می خورم ولی کم و برام معمولی شده مزه اش!خلاصه یه ربع بعدش پیام رسید و صبونه خوردیم تموم که شد پیمان قابلمه غذارو داد بهش و یه نایلون پر هم برا مامانش اون روز چیز میز خریده بودیم از جمله پنج جفت جوراب از همونایی که من خریده بودم با پنج جفت جوراب نخی کلفت و سه تا شلوار شتری و چهار تا کمربند شتری و. داد بهش و اون ورداشت رفت تهرانو و ما هم آماده شدیم و رفتیم نظر.آبادو پیمان سفارش گچ داد رفتیم خونه منتظر شدیم آوردنش بعدش رفتیم پیمان از مصالح فروشها دنبال تخته و بشکه گشت که کسی رو معرفی کنند که بریم ازشون اجاره کنیم که سراغ هرکی هم رفتیم نداشت و خلاصه نشد که پیدا کنیم و آخرشم دست از پا درازتر بعد از یکی دو ساعت گشتن برگشتیم خونه و پیمان زنگ زد به گچکاره که خودت یه کاریش بکن من نتونستم پیدا کنم اونم گفت باشه و ما هم دیگه نظر .آباد کاری نداشتیم فقط نشستیم چندتایی تو قابلمه دلمه برده بودیم اونارو گرم کردیم و همینجوری خالی خالی خوردیم چون نون نداشتیم و بعدش دیگه برگشتیم اومدیم کرج !رسیدیم خونه یارو زنگ زد که یکی رو پیدا کردم شصت تومن اجاره میده پیمانم گفت بگیر دیگه چاره ای نیست اونم گفت باشه و بذار ببینم همسایمون وانت داره چقدر می گیره تا نظر.آباد ببره پیمانم گفت والله قبل از گرون شدن بن.زین ما چند باری چند تا تیکه وسیله بردیم نظر.آباد هر دفعه برا بردنش صد تومن گرفتند حالارو نمی دونم چقدر بگیرند اونم گفت حالا قیمت می گیرم بهت می گم .خلاصه که این تخته بشکه برا ما دویست و شصت هزارتومن حالا اگه رفتشو صد تومن و برگشتشم صدتومن بگیرند و بیشتر نگیرند تموم میشه من نمی فهمم چرا اینجا اینجوریه ما تو میاندوآب هر وقت هر کاری داشتیم یارو ابزار کارشو خودش می آورد اینجا باید خودت برا یارو بری دنبال وسایل بگردی اون شاه گله اومد کار کنه گفت باید برید دو تا سطل و دو تا استامبولی و یه بیل و دو تا صفحه فرز و نمی دونم چی و چی بخرید و مجبور شدیم کلی پول بدیم این چیزا رو بخریم دو تا هم بشکه و تخته از کرج خودش پیدا کرد و دویست تومن کرایه دادیم آوردیم و بردیمش حالا هم این گچکاره به جای اینکه خودش تخته بشکه داشته باشه ما باید دنبال تخته بشکه بگردیم و اینهمه پول بابت آوردن و بردن و اجاره تخته بشکه بدیم میاندوآب خیلی خوبه همه چی رو خودشون می یارند اینجا کلا بخوای یه خونه درست کنی اندازه دو تا خونه هم باید پول ابزار کار اینارو بدی و آخرشم باید یه انباری بزرگ اجاره کنی تا اینا که رفتند این آت و آشغالا و ابزارهایی که خریدی رو توش جا بدی!!! نمی دونم چرا اینجا اینجوریه!؟؟؟ .خلاصه قرار شد مرده خبر بده و دیگه اومدیم نشستیم و یه خرده استراحت کردیم و بعدشم پیمان گفت جوجو من گشنمه اونجا نون نداشتیم دلمه رو خالی خوردیم من سیر نشدم میشه یه ذره دلمه بذاری گرم بشه بخوریم(اندازه دو هفته دلمه داشتیم تو یخچال هر چی هم که می خوردیم تموم نمی شد) گفتم باشه و رفتم گذاشتم گرم شد و با یکی دو تا از خیارشورایی که اون دفعه هاجر بهم داده بود، آوردم خوردیم و یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و میوه و چایی و این چیزا خوردیم و ساعت یازده دیگه پیمان سرش درد گرفته بود گرفتیم خوابیدیم !.امروزم صبح یه ربع به هفت بلند شدیم و پیام اومد دنبال پیمان و با هم رفتند نظر .آبا.د ،من باهاشون نرفتم چون اونجا پر از گرد و خاک و گچ میشه و بخاریهارو هم قرار بود وردارند اونجا یخ می زدم،.تا ده تو رختخواب غلت زدم و اینارو نوشتم و بعدشم رفتم چایی گذاشتم و الانم می خوام به سلامتی برم صبونه بخورم بعدشم خدا بخواد و حال داشته باشم می خوام برا پیمان یا کیک درست کنم یا حلوا .البته بیشتر ممکنه حلوا درست کنم چون برا کیک تخم مرغ باید برم بخرم که تنبلیم می یاد لباس بپوشم برم بیرون.خب ببخشید که اینهمه حرف زدم و سر مبارکتونو درد آوردم از دور می بوسمتون.نیازی هم به پرت کردن دمپایی نیست دیگه دارم می رم مواظب خودتون باشید بوووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

 

 

 


سلاااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که اون روز(دوشنبه) که مونده بودم خونه و پست آخرو گذاشتم اونجا گفتم شاید برا پیمان کیک یا حلوا بپزم کیک که نشد چون تخم مرغ نداشتیم برا همین بعد از ظهری دست به کار شدم و حلوا پختم دو تا بشقاب شد البته یکی بزرگ یکی کوچک که روشونو با پودر نارگیل و پسته و گردو تزیین کردم و گذاشتم تو یخچال و بعدش رفتم یه زنگ پنج دقیقه ای به سمیه زدم و اونم فهمید پیمان نیست یه طرح یه ساعته با ایرا.نسلش فعال کرد و زنگ زد بهم و کلی در مورد کارای دستی و هنرای خوشگل موشگل و این چیزا حرف زدیم و لذت بردیم که از همینجا ازش تشکر می کنم سمیه جونم خیییییییییییییییییییلی ممنووووووووووووووونم ازت خواهر لطف کردی دستت درد نکنه خوش گذشت بووووووووووس! آخرای حرفمون با سمیه بود که زنگ اف اف خورد و دیدم پیمان اینان،دیگه با سمیه خداحافظی کردم و رفتم درو باز کردم اومدند تو، پیام از همون دم در رفت دستشویی که دست و صورتشو بشوره پیمان هم با کلی بند و بساط و نایلون تو دستش اومد تو رفت تو آشپزخونه گفتم اینا چیه؟گفت جوجو این یارو گچکاره اهل ملایره دهاتیه اونجا خودشون همه چی دارند یه دبه دو کیلویی از تو نایلون درآورد گفت این عسل گونه بعدش یه شیشه یه کیلویی درآورد گفت این یکی شیره انگور سفیده (از اون شیره انگورای سفید سفت که یه موقعهایی ننه عصمت خدابیامرز هم داشت) بعدشم یه نایلون پر که فک کنم سه چهار کیلو می شد گفت اینم گردوئه همش مال باغ خودشونه و میگه ارگانیکه تازه کشمش آفتاب خشک و سایه خشکم داره گفتم فردا برامون بیاره اینارو پشت ماشینش داشت داد بهم ،بهش گفتم یه عسل و یه شیره انگورم برا مامان بیاره ببرم براش!می گفت به سعید و فرهادم من همیشه عسل و این چیزا می دم(سعید همون لوله کشه که همسایمونه فرهادم الکتریکی سر کوچه مونه که پیمان باهاش دوسته و اونم خونه اش تو کوچه ماست)گفتم خیلی خوبه اگه ارگانیکند حالا کیلویی چند میده اینارو؟گفت عسلو کیلویی صد تومن، شیره انگوره رو کیلویی هفتاد تومن ،گردو رو کیلویی هشتاد تومن!کشمشو نمی دونم فردا ازش می پرسم.بعد از اینکه اونارو بهم نشون داد یه قاشق آورد از شیره انگوره یه قاشق پر ورداشت داد بهم گفت بخور ببین خوبه؟منم گفتم کمتر بده من که اینهمه نمی تونم بخورم که!گفت نه بخور خیلی خوبه منم دیگه خوردم و گفتمآره خوبه دستت درد نکنه یه قاشق هم عسل می خواست بده که گفتم تو که می دونی من نمی تونم عسل بخورم گلومو می گیره گفت عیب نداره خودم می خورم داشتیم همینجوری حرف می زدیم که پیام با اخم و تخم از دستشویی اومد بیرون،رفت بشینه رو مبل پیمان یه قاشق شیره انگور هم به اون داد با خنده گفت پیام بخور ببین چطوره؟ اونم دوباره با اخم و تخم گفت نه نمی خورم بابا ولم کن از صبح مارو بردی اونجا گشنمه حالا با معده خالی بیام شیره انگور بخورم؟پیمان هم برگشت سمت من گفت همچین میگه از صبح مارو بردی اونجا انگار رفته اونجا کوه کنده آقا همش از صبح لم داده نشسته تا وقتی که بیاییم با گوشیش بازی کرده ناهارم گفتم برم برات بخرم یا بریم رستورانی چیزی بخوریم بیاییم گفته من نمی خورم غذاهای اینجا آشغاله حالا هم اومده اینجا اخم و تخم راه انداخته الااااااغ!منم گفتم خیلی خب باشه دیگه به هم اهانت نکنید با هم مهربون باشید،حالام بیایید بشینید الان غذارو می یارم بخورید گرمش کردم .من سفره رو آوردم انداختم پیمان هم رفت دستشویی دستاشو بشوره پیام هم یه خرده غر زد که انگار دیوونه ایم با معده خالی شیره انگور بخوریم و اه اه اه حالم بد شد و از این حرفها.خلاصه پیمان دستاشو شست اومد و منم غذارو آوردم (غذامون بقیه همون دلمه برگایی بود که تو پست قبل گفته بودم دیگه آخرش بود و بسلامتی داشت تموم می شد) کشیدم با ماست و خیار شور خوردیم و به محض تموم شدن پیام بلند شد گفت ما رفتیم خداحافظ منم گفتم کجا بشین یه خرده میوه و این چیزا بخور بعدا اونم گفت نه میوه نمی خورمپیمان هم گفت شب بمون همینجا دوباره صبح زود می خوایم بریم دیگه،ماشینم می ذاریم تو پارکینگ گفت نه من می رم نمی مونمخلاصه رفت و پیمانم یه خرده پشت سرش غر زد و بعدش اومد نشستیم یه خرده چایی و میوه خوردیم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم! صبح دوباره پیام هفت اومد و اونا رفتند و من موندم!چشمتون روز بد نبینه من یه معده درد و روده دردی گرفته بودم که نگو معده ام داشت سوراخ می شد روده هام هم انگار توشون زخم بود می سوختند فکر می کردم معده و روده ام تو شکمم باد کردند حالم خییییلی بد بود یه چندباری گلاب به روتون رفتم دستشویی و اومدم بعدش گرفتم خوابیدم هر از گاهی بیدار می شدم یه خرده ناله می کردم دوباره می خوابیدم یک خوابای مزخرفی هم می دیدم که خدا می دونه خلاصه تو خواب هم اعصابم خرد بود تا اینکه وسطا پیمان زنگ زد که جوجو برا امروز لوبیا پلو درست کن منم گفتم پیمان حالم خیلی بده دل و روده ام بهم ریخته دارم می میرم اونم گفت پس ولش کن نمی خواد درست کنی شب برگشتنی خودم از رستورا.ن طه غذا می گیرم می یارم بخوریم تو استراحت کن گفتم باشه اون خداحافظی کرد و قطع کرد من دوباره با حال بد گرفتم خوابیدم،دیگه تا ساعت یک و نیم همینجور خواب و بیدار بودم و ادامه خوابای مزخرفمو می دیدم تا اینکه یک و نیم پیمان زنگ زد که جوجو تلفن مامانو قطع کردند رفته از کوچه یکی رو پیدا کرده با موبایل اون به من زنگ زده میگه تلفنو ورمی دارم شماره بگیرم میگه به دلیل بدهی قطع می باشد برا من اصلا قبض نیومده که بدم (جدیدا دیدین که قبضای.کاغذ.ی رو حذف کردند و صورتحسابارو با اس ام اس می فرستند)ببین می تونی قبضشو با اینترنت یا با دو هزار و این چیزا بدی؟منم گفتم آخه اینترنتمون که دیدی دیروز حجمش تموم شد و قطع شد(6/5 گیگ از حجم اینترنتمون مونده بود چهارم آخرین روز اعتبارش بود بعد از ظهرش اومدم یه صفحه باز کنم دیدم کل شش و نیم گیگ پریده و برام اس ام اس اومد که داره آزاد حساب میشه و از شارژم کم میکنه به هفتصد هم زنگ زدم که بگم بخاطر قطعی این روزای اینترنت قرار بود اعتبار بسته ها رو ده روز تمدیدش کنید پس چی شد که اونام اصلا جواب ندادند سه بارم زنگ زدم هر دفعه هم هفت هشت دقیقه نگه داشتم کلی هم از شارژم کم کرد ولی جواب ندادند فک کنم این روزا همه دارند بخاطر قطعی اینترنت و تمدید بسته ها وبهشون زنگ می زنند اونام برا همین کلا جواب نمی دند)با اینترنت که نمی شد بهش گفتم از تلفن خونه با دو هزار می دم گفت پس الان شماره.کارتمو با رمز.دومش برات می فرستم اونو بده بعدش ببین می تونی زنگ بزنی به مخابرات.نارمک وصلش کنند گفتم باشه خلاصه شماره کارت و رمزشو فرستاد هر چی دو هزارو می گرفتم نمی شد مال تهرانو قبول نمی کرد بعدش زنگ زدم 118 گفت دوهزارو با صفر بیست و یک بزن بذاز وصل بشی به مخابرا.ت تهران بعد بریز.خدا خیرش بده با صفر بیست و یک گرفتم دیدم گرفت زدم اعلام قبضو دیدم میگه تمام بدهیش هزارو پونصد تومنه با خودم گفتم خاک تو سر گداتون بکنم همش بخاطر هزارو پونصد تومن ورداشتین تلفن اونو قطع کردیندیگه قبضه رو دادم و شماره رهگیری رو یادداشت کردم بعدش دوباره از 118 شماره مرکز .مخا.برات نار.مکو گرفتم سه تا شماره داد نزدیک نیم ساعت هم داشتم به اونا زنگ می زدم هیچکدوم جواب نمی دادند تا اینکه یکیشون بلاخره جواب داد اونم یه شماره دیگه بهم داد گفت برا وصل کردن تلفن ثابت باید با اون شماره تماس بگیرید زنگ زدم به اون شماره یه زنه ورداشت گفت با چی دادی قبضو گفتم با دوهزار گفت یه ربع بیست دقیقه دیگه زنگ بزن برات چکش کنم بذار بشینه تو سیستم بعد،یه ربع بعدش زنگ زدم گفت سیستممون قطعه نیم ساعت دیگه زنگ بزن بعدشم گفت شماره ای که می خواین چک بشه رو بدین به من یه شماره موبایل هم از خودتون بدید سیستم وصل شد چک می کنم بهتون می گم شماره هارو بهش دادم و اومدم یه خرده نون پنیر خوردم حالم یه کوچولو خوب شده بود ولی نه کامل،معده و روده ام همینجور برا خودشون اون تو درد می کردند ولی نه به شدت صبح.صبونه رو تموم کردم دیدم نیم ساعت شده و از یارو هم خبری نیست(ساعت شده بود دو و نیم) تلفنو ورداشتم هر چی شماره زنه رو گرفتم جواب نداد فک کنم تعطیل شده بود گذاشته بود رفته بود با خودم گفتم بر پدرتون لعنت که مردمو می ذارید سر کار اگه قرار بود نیم ساعت دیگه سر کار نباشید پس چرا به من می گی نیم ساعت دیگه زنگ بزن.دیگه دیدم هر چی می گیرم جواب نمی ده اومدم سفره صبونه رو جمع کردم و گذاشتم سر جاش و بعد تلوزیونو روشن کردم و دلدا.دگان و حبیبو نگاه کردم بعدشم یه خرده به ساناز اس ام اس دادم(کارت سوخت ماشین ما قرار بود یه ده روز پیش بیاد رفتیم پلی.س به اضافه.ده بارکدشو بهمون داد گفت برید از پست بگیرید که رفتیم گفتند نیومده بعدش از سایت پست رهگیریشو زدیم دیدیم که بیست و پنجم از تهران فرستادن به کرج ولی به جای اینکه بیاد کرج اشتباهی بردنش شیراز،چند روز پیشا که رسید شیراز،شیراز پس فرستاد دوباره به تهران و دیروز پریروزم رسیده بود تهران و اونم دوباره قرار بود بفرسته به کرج ولی اینترنت ما کار نمی کرد که ببینیم سرنوشتش بلاخره چی شد برا همین به ساناز گفته بودیم اون بیچاره این چند روز سایته رو هی چک می کرد و هر چی اونجا اضافه می شد رو برامون می فرستاد که از همینجا ازش تشکر می کنم سانازی جونم یه دنیااااااااااااااااا ممنوووووووووووووووووون خواهر دست گلت درد نکنه ببخشید که اینهمه اذیتت کردیم شرمنده ام به خدا بوووووووووووووووس).وسطها هم دوباره سر قضیه همین کارت.سوخت چندباری به ساناز زنگ زدم که جواب نداد و دیگه زنگ زدم خونه مامان  و صادق جواب داد یه کوچولو با اون حرف زدم و گفت که سانازم اونجاست گوشی رو داد بهش(ساناز انگار گوشی خودشو بخاطر اینکه آیسل دست نزنه گذاشته بود صندوقخانه و صداشو نمی شنیده)خلاصه یه کوچولو هم با اون حرف زدم و سفارشامو در مورد کارت .سو.خت بهش کردم و خداحافظی کردم ساعت هفت بود یه زنگم به پیمان زدم گفت هنوز اونجانو راه نیفتادند گفت اوستا می گه که اتاقارو باید امروز تموم کنیم تا برا فردا فقط راه پله ها بمونه تا بتونیم فردا کارو تموم کنیم حالا ما هم اینجاییم و احتمالا نیم ساعت یه ساعت دیگه راه بیفتیم گفتم باشه و قطع کردم رفتم یه چایی برا خودم ریختم و نشستم هم اخبار گوش دادم و هم چاییمو خوردم تا اینکه هشت اینجورا پیمان زنگ زد که جوجو ما راه افتادیم رادیو می گفت اتو.بان قزوین.کر.ج ترافیکش سنگینه داریم از جاده قدیم می یاییم الانم هشتگر.دیم برا تو غذا چی بگیرم؟گفتم برا من کوبیده بگیر من جوجه اشو دوست ندارم گفت باشه گفتم پیمان شارژم بگیر اینترنتو شارژ کنیم گفت باشه رسیدیم کرج می گیرم.دیگه خداحافظی کرد و قطع کرد منم دوباره نشستم تلوزیون نگاه کردم تا اینکه نه و ربع اینجورا رسیدند البته پیمان فقط خودش بود پیام دم در پیاده اش کرده بود رفته بود می گفت پیام نذاشت براش غذا بخرم گفت خونه غذا داریم باید برم اونو بخورم بمونه خراب میشه .خلاصه اومد تو دیدم ایندفعه کشمش هم از یارو گرفته گفت اینا آفتاب خشکند و مخصوص پلوست سایه خشکاش مخصوص آجیله .برا مامانش هم یه عسل و یه شیره انگور گرفته بودغذا هم یه پرس اضافه گرفته بود برا فردا ناهار من،منم ازش کلی تشکر کردم و بوسش کردم فقط شارژ یادش رفته بود که گفت الان زنگ می زنم پیام بگیره بفرسته که زد و اونم یه ربع بعدش با هفت. هشتا.د به شماره ایرا.نسل من فرستادو منم اینترنتو شارژ کردم .دیگه پیمان رفت دستاشو شست و اومد غذاها هنوز گرم بودند ریختیم تو بشقاب و خوردیم و بعدشم یه خرده تلوزیون دیدیم (راستی تا یادم نرفته بگم آی.فیلم برا ساعت نه از دیشب یه سریال گذاشته که الان هر چی فکر می کنم اسمش یادم نمی یاد ولی خیلی خنده دار و با حاله حتما نگاه کنید قبلا فک کنم عید بود یه بار داده اسم زنه آفاقه و یه خرده مربوط به انتخا.بات و این چیزاست که زنه به شوخی میگه وزیر با لیاقت حمایت حمایت.دیگه اسمشو خودتون پیدا کنید گو.گل هم قطعه وگرنه از توش سرچ می کردم می گفتم بهتون) بعدشم دیگه چایی و میوه خوردیم و گرفتیم خوابیدیم منم کلی پونه جوشونده بودم تا بخوابیم حسابی خودمو بستم به پونه شاید این دل و روده ام خوب بشه!امروزم صبح ساعت حدودای شش و نیم زنگ خورد و بلند شدیم پیمان لباس پوشید و آماده شد هفت و ده  دقیقه پیام رسید و باهم راه افتادند سمت نظر .آباد،البته قبلش پیمان گفت می ریم یه سر به پست بزنیم ببینم کارته چی شد بعد می ریم شاید زد و رسیده بود گرفتمش که بعدا هشت من زنگ زدم گفت جوجو کارته رو بلاخره گرفتمش گفتم ااااااااا مبااااااااارکه پس چرا زنگ نزدی بهم بگی؟گفت آخه تو گفتی می خوام بخوابم منم گفتم لابد خوابی دیگه، برا همین زنگ نزدم گفتم بذار بخوابه خودش بلند شد زنگ می زنه بهش می گم گفتم نه بابا من همش خواب و بیدار بودم منتظر زنگت بودم با خودم گفتم لابد بازم خبری نشد که نزدی گفت نه دیگه امروز بلاخره گرفتمش تازه افتتاحش هم کردیم دادم پیام بیست تا باهاش بنز.ین زد صدو بیست تا توش داره مال ماه قبلم هست گفتم چه خوب خب خدارو شکرررررررر پس برید به سلامت منم بگیرم بخوابم گفت باشه بگیر بخواب ولی بعدا نه و نیم اینجورا مخابراته رو دوباره زنگ بزن تا تلفن مامانو وصل کنند گفتم باشه.دیگه اون خداحافظی کرد و رفت منم گفتم قبل از اینکه بخوابم بذار مخابراته رو یه زنگ بزنم شاید جواب بدن که زدم جواب ندادند رفتم خوابیدم نه بلند شدم دوباره گرفتم بازم جواب ندادند تا اینکه ساعت ده و نیم اینحورا زنه گوشی رو ورداشت و شماره رو ازم پرسید و وارد سیستم کرد گفت تلفن شما اصلا بخاطر بدهی قطع نیست بلکه چون به اسم محمد.گیلکیه (بابای پیمان) و اونم چون فوت شده قطع کردند که ورثه بیان به اسم خودشون بکنند جدیدا یه ابلاغیه دادندو تلفنهایی که به اسم آدمای متوفی است رو همه رو قطع کردند حالا یکی از وراثش(نه همه شون) باید با گواهی فوت و برگه.انحصار. وراثت و مدارک شناسایی خودش باید بیاد و تلفنو به اسم خودش بکنه تا دوباره وصل بشه گفت شما این خونه رو خریدین؟گفتم نه این خونه رو پدر شوهرم سالها قبل از اینکه بمیره کرده به اسم خانومش (یعنی مادر شوهرم) گفت مادرشوهرت زنده است ؟گفتم بله گفت خب مادرشوهرت بیاد سندشو بیاره با انحصار وراثت و گواهی فوت و این چیزا ،چون سند به اسمشه می تونه تلفنو به اسم خودش بکنه منم تشکر کردم و قطع کردم بعدش زنگ زدم به پیمان و ماجرارو بهش گفتم و اونم گفت ای بابا ما گواهی فوت و انحصار وراثت رو الان از کجا بیاریم اون مال سی سال پیشه (باباش سال 68 مرده) حالا دیگه همه شون گم شدن .ما باید بریم یه خط جدید براش به اسم خودش بگیریم و از این حرفها منم با خودم گفتم حالا دیگه هر کاری می خواید بکنید بکنید دیگه اونش به من مربوط نیست و ماموریت من تا همینجا بود که اینارو بهت برسونم .خلاصه یه خرده حرف زدیم و دیگه خداحافظی کردیم اون رفت و منم اومدم اینارو نوشتم و الانم ساعت نزدیک یکه و می خوام برم تازه صبونه بخورم از صبح فقط یه لیوان جوشونده پونه و یه خرده هم عرق پونه خوردم دلم هم دردش آرومتر از دیروز شده فقط صبح که بلند شدم معده ام انگار داشت سوراخ می شد انگار یه چیزی توش گیر کرده بود و داشت سوراخش می کرد منم یاد حرف ننه عصمت افتادم که می گفت صبح ناشتا یه شیشه نوشابه فوت کنید و از یه جا آویزون بشید شیشه نوشابه که نداشتیم و برا همین دستمو مشت کردم گذاشتم جلو دهنم و اونو فوت کردم!هر چی هم چشم گردوندم دیدم تو این خراب شده هیچ جایی برا آویزون شدن نیست برا همین یه خرده خودمو کشیدم و ادای آویزون شدن درآوردم شاید تاثیر بذاره .خلاصه خواهر یه جورایی باید با کمبود امکانات ساخت دیگه.ولی امروز خدارو شکر خیلی بهتر از دیروزم .قدر سلامتی مون رو خیییییییییییییییییییلی باید بدونیم که یه گوهر نابه و آدم تا از دستش نمیده نمی فهمه که چی داشته و چه گنج بزرگی تو وجودش بوده و خبر نداشته!ایشالا که همه تون همیشه خدا سالم و سلامت باشید ااااااااااااااااالهی آمین خب دیگه من برم صبونه بخورم یعنی در واقع ناهار بخورم شمام برید به کار و زندگیتون برسید مواظب خودتون و سلامتی تون هم باشید بووووووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

 

 

 

 


 اگر مادر نباشد زندگی نیست 

به خورشید فلک تابندگی نیست

خدا عشق است و مادر کعبه عشق

به آنان بندگی شرمندگی نیست!

تولد آبا جونم مباااااااااااااااااااااارک ااااااااااااااااااااااالهی که به حق علی تا دنیا دنیاست زنده باشه و سلامت و سایه عزیزش همراه با حیدر بابا رو سر همه مون باشه و هرگز داغشو نبینیم از طرف من یه عالمه ببوسیدش و بهش بگید که اگه اون نبود زندگی هیچکدوممون معنا نداشت چون تو زندگی همیشه بعد از خدا پشتمون به اون گرم بوده و هست! ااااااااااااااااااااااالهی که همیشه و تا ابد زنده و سلامت و شاااااااااااااااااد باشه بوووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووووووس بووووووووووووووووووووووووووووووووووس 

 

 

 

 

 

 


سلااااام سلااام سلااااام سلااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز بعد از اینکه ساعت یک و دوی ظهر صبونه رو خوردم و جمع کردم نشستم حبیبو نگاه کردم و ساعت سه اینجورا بود که رفتم یه مقدار عدس پاک کردم گذاشتم بپزه و یه مقدار از کشمشهایی که پیمان شب قبلش از گچکاره گرفته بودرو ریختم تو سینی و آوردم نشستم رو زمین و دماشونو جدا کردم تا اینکه عدسه بپزه و عدس پلو درست کنم من عدس پلورو دو جور درست می کنم یکیش همین عدس و کشمشه که عدسو می ذارم جدا می پزه و آبکش می کنم و کشمشهارو هم پاک می کنم و می شورم قاطی عدس می کنم برنجه رو می ریزم تو قابلمه و اندازه یه بند انگشت که آب از رو برنج اومد بالا با نمک و روغن می ذارم با شعله بالا بجوشه و وقتی آبش کشیده شد و روی برنج سوراخ سوراخ شد (یعنی آبش به چند میل پایینتر از سطح خود برنج رسید) مواد پخته شده رو (همون عدس و کشمش رو) می ریزم توشو با دو تا قاشق سریع هم می زنم تا کاملا مواد پخش بشه تو برنج و بعد دم کنی می ذارم و شعله رو می کشم پایین تا دم بکشه یعنی یه جورایی کته است که مواد قاطیشه فک کنم فارسها بهش می گن دم پختک (چند سال پیش من خودم برا خودم این روشو اختراع کردم و چندبار به جای اینکه برنجو آبکش کنم اینجوری درست کردم دیدم مزه اش خیلی بهتر از برنج آبکش میشه و مواد مغزی برنجم از بین نمی ره و می مونه توش ولی بعدا فهمیدم که اصلا همچین راهی برا درست کردن انواع پلوها بدون آبکش کردن اونها وجود داشته که بهش دم پختک می گن اونجا بود که فهمیدم که قبل از من این روش اختراع شده بوده) یه جور دیگه هم عدس پلو مامان پیمان درست می کنه که من ازش یاد گرفتم اینجوریه که مرغو سرخ می کنه و می ذاره کنار! بعد پیازداغ می کنه و عدسو می شوره و می ریزه توش و مرغای سرخ کرده رو هم بهش اضافه می کنه و بعد دو قاشق غذاخوری پر زردچوبه بهش اضافه می کنه و نمک و ادویه های دیگه رو می ریزه و بعد دو تا لیوان بزرگ آب بهش اضافه می کنه و می ذاره که بپزه و آبش کامل کشیده بشه و بعد برنجو آبکش می کنه و اونو لابلاش می ریزه و می ذاره دم بکشه و بعد از دم کشیدن هم مرغهای لای برنجو درمی یاره می ذاره توی یه بشقاب و برنجم می ریزه توی یه سینی یا دیس و خوب هم می زنه تا مواد لابلاش با برنجا قاطی بشه اونوقت برنجه یه رنگ زرد قشنگی میشه بخاطر زرد چوبه ای که توشه مزه اش هم خیلی خوشمزه میشه حالا من همونم بصورت دم پختک که گفتم درست می کنم اونم خوب میشه .می گم انگار این پست بیشتر شد کلاس آشپزی تا تعریف روزمرگی ها نه؟! آخه بیشتر بخاطر این کامل توضیح دادم که یه بار اون دم پختکو امتحان کنید ببینید چطور میشه اگه خوشتون اومد یه وقتایی که برا خودتون غذا درست می کنید و مهمون ندارید که لازم باشه غذای مجلسی درست کنید همینجوری به صورت کته درست کنید و برنجو آبکش نکنید که همه مواد مفیدش از بین بره !.بگذریم داشتم می گفتم کشمشهارو پاک کردم و شستم و عدسه هم پخت و بلاخره عدس پلوئه رو درست کردم و گذاشتم دم بکشه و رفتم یه خرده اوضاع رو مرتب کردم و ظرفایی که کثیف شده بودرو شستم تا اینکه برنجه دم کشید و برش گردوندم تو سینی و یه خرده لاشو باز کردم تا بخارش بره و یه قابلمه کوچولو ازش پر کردم که پیمان ببره برا مامانش و اندازه سه تا بشقاب هم ریختم توی یه قابلمه و گذاشتمش رو شعله پخش کن رو گاز که گرم بمونه تا پیمان اینا که رسیدند شام بخوریم بقیه اش رو هم ریختم توی یه قابلمه دیگه که بمونه برا ناهار فردا و دیگه اومدم نشستم یه چایی خوردم و یه خرده کتاب خوندم تا اینکه حدودای ساعت هشت پیمان اینا رسیدند پیمان اومد بالا و پیام هم همون پایین که پیمانو پیاده کرده بود رفته بود بهش گفتم خب پیام می اومد بالا شام می خورد بعد می رفت دیگه،آخه من برا اونم غذا گرم کردم.گفت هر چی گفتم بیا بالا گفت لباسام گچیه نمی یام می رم خونه .خلاصه اون اومد تو و منم سفره رو پهن کردم و غذارو آوردم پیمان گفت جوجو می خواستم اول برم حموم بعد بیام غذا بخورم گفتم آخه این گرمه بیشتر از این بمونه رو گاز ته می گیره اول غذا بخور بعد برو حموم گفت باشه! دیگه نشستیم خوردیم و بعدش پیمان یه خرده اخبار گوش کرد و بلند شد رفت حموم منم ظرفارو شستم و آشپزخونه رو یه خرده مرتب کردم بعدش یه چایی ریختم و آوردم پیمان هم از حموم اومد خوردیم و نشستیم تلوزیون نگاه کردیم قرار بود پیام صبح ماشین خودشو ببره نمایندگی برا سرویس 5000 فک کنم! پیمان برا هفتم وقت گرفته بود براش، از اون ورم قرار بود که پیمان بره تهران دنبال کارهای تلفن مامانش که دیروز براتون تعریف کردم برا همین اول با هم قرار گذاشته بودند که صبح ساعت هفت پیام ماشینو ببره بذاره نمایندگی هشت اینجورا بیاد خونه ما صبونه بخوره بعدش با پیمان دوتایی برن تهران و عصری هم برگردند و برن ماشینو از نمایندگی بگیرند بعدا پیمان زنگ زد به پیام گفت فردا نمی خواد بری نمایندگی ولش کن بذار هفته بعد دوباره وقت می گیرم می بریم فردا بیا بریم کارای تلفن مامانو انجام بدیم چون پنجشنبه است مخا.برات زود تعطیل می کنه اونم گفت باشه پیمانم گفت پس هشت هشت و نیم اینجا باش دیر نکنی .خلاصه دیشب خوابیدیم و امروز ساعت هفت بلند شدیم پیمان بازم به پیام سپرده بود که سر راهش حلیم بگیره بیاره البته محض احتیاط خودش صبونه رو هم آماده کرد و چایی و این چیزام دم کرد که اگه مثل اون روز حلیمی در کار نبود صبونه خودمونو بخوریم و اونا برند ساعت هشت و نیم بود که پیام اومد من اف افو براش زدم تا بیاد بالا، پیمان رفت از پنجره بیرونو نگاه کرد و برگشت گفت ااااا پس ماشینش کو؟منم گفتم شاید صبح زود رفته گذاشته نمایندگی اومده اینجا! پیمانم خندید گفت نه بابا زرنگ شده.داشتیم همینجور حرف می زدیم که پیام اومد تو دیدیم دست خالیه و از حلیم هم مثل دفعه قبل خبری نیست پیمان پرسید حلیم نگرفتی گفت نه!منم بعد سلام علیک ازش پرسیدم ماشینت کو؟نیاوردیش؟گفت تو پارکینگه ما هم فکر کردیم تو همون پارکینگیه که شبا می ذاردش .ولی خودش برگشت گفت ماشینو گرفتند خوابوندند پیمان گفت یعنی چی؟ کی گرفت؟گفت پلیس .نا .محسو.س!پیمان گفت واسه چی؟ گفت دیشب ساعت ده رفتم تهران قرص بیارم پیمان گفت قرص چی؟گفت برا خونه دیگه، یادش رفته بود مونده بود تهران(منظورش برا مامانش بود،جلو پیمان مثلا اسمشو نمی یاره، انگار مامانش رفته بوده خونه خاله اش قرصه رو جا گذاشته بود اونجا) به من گفت برو بیارش منم رفتم تو اتوبان دو تا ماشین با سرعت بالا می رفتند و ویراژ می دادند نگو پلیس.نا.محسوس افتاده دنبالشون اینا خبر ندارند منم پشت سر اون دوتا ماشین بودم پلیس رفت جلوتر ترمز کرد گفت بیایید پایین منم قاطی اونا گرفت من هیچ کاری نکرده بودم ولی ماشین منم مثل مال اونا توقیف کرد و فرستادشون پارکینگ .صادقیه .پیمانم اعصابش خرد شد و گفت پلیس الکی کسی رو نمی گیره و ماشینو نمی خوابونه ببین چه گ.ه.ی (با عرض معذرت) خوردی که ماشینو خوابوندن اونم گفت من کاری نکردم منو اشتباهی قاطی اونا گرفتندو ماشینمو خوابوندند پیمان گفت پس چرا منو اشتباهی نمی گیرند ؟ گفت چه می دونم ما.مورای راهنما.یی رانند.گی دیدی که چقدررررر عوضی اند و پیمان هم گفت من عقل ندارم که برا تو ماشین گرفتم ماشینو می یاری می ذارم تو پارکینگ دیگه پشت گوشتو دیدی ماشینم می بینی خلاصه کلی جرو بحث کردند وپیام گفت که از راننده اون دوتا ماشینو تست الکل گرفتند مثبت دراومد در مورد خودش چیزی نگفت و گفت تو مال من نوشت سرعت غیر.مجاز و حرکات.مار.پیچ که اونم الکی نوشت من کاری نکرده بودم. آخرشم برگشت به پیمان گفت حالا سریع بپوش بریم درش بیاریم ماشین تهران تو پارکینگ.نیرو.ی انتضا.می .صاد.قیه است بر.گ.سبزش و سند.شم بیار پیمان هم گفت من الان باید برم تلفن مامانو درست کنم مخابر.ات می بنده اونم گفت حالا بیا اول بریم اونجا بعد بریم مخا.برات .پیمان هم گفت اینو می دونستی چرا صبح زود نیومدی گذاشتی الان اومدی .؟.خلاصه بلند شدند و رفتند پیمان انقدر اعصابش خرد بود که یادش رفت قرصشو بخوره غذایی هم که قرار بود برا مامانش ببره رو جا گذاشت. اونا رفتتد و منم سفره صبونه رو که پیمان چیده بود رو میز و همونجور دست نخورده مونده بود جمع کردم و یکی دو ساعت بعدشم یه زنگ به پیمان زدم پرسیدم ماشینو گرفتید دیدم پیمان خیلی عصبانیه گفت نه بابا این عوضی نمی دونم چه گ.و.هی خورده که ماشینو ندادن بهمون،حالا باید شنبه بریم ببینیم چی میشه الان دارم می رم مخابرات ببینم تلفن مامانو چیکار می تونم بکنم .

 

 

 

 

 

 

 

 


سلااااام سلاااااام سلاااام سلااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که خیلی فرصت ندارم چون وقت دکتر دارم برا بعد از ظهر و باید برم سی.تی .اسکنمو نشون بدم برا همین خلاصه وار می نویسم .پنجشنبه بعد از ظهر پیمان اینا ساعت سه از تهران برگشتند پیام ناهارشو خورد و بلند شد بره پیمان بهش گفت شنبه می ری ماشینو می گیری می یاری می ذاری پارکینگ اینجا،می خوام بفروشمش اونم بلند گفت بفروشش آقا جان، دوبار بفروشش.بعدش بلند شد با من خداحافظی کرد و پشتشو کرد به پیمان و گذاشت رفت منم از پیمان پرسیدم چرا ماشینه رو ندادند چی گفتند؟گفت من نمی دونم اونجا جای پارک نبود و خیییییلی شلوغ بود من مجبور شدم بشینم تو ماشین این خودش رفت تو و اومد گفت که گفتند الان زوده که ماشینو بهتون بدیم همین دیشب خوابوندیمش و برید شنبه بیایید ببینیم چیکار میشه کرد منم گفتم خب خودت یه ثانیه می رفتی تو می پرسیدی چرا خوابوندنش این که میگه من کاری نکردم الکی منو گرفتند اونم گفت دروغ میگه بابااااا من اینو می شناسم خودم بزرگش کردم این چند روز اونجا بخاطر گچکاری پیش من بود نتونسته بود با این اراذل اوباش بره بیرون اون شب دیگه خیالش راحت شد که کار تموم شد ماشینو ورداشته با اونا راه افتاده سمت تهران دنبال لات بازیاشون که گرفتنش دیگه،ببین دیگه چه کارایی کرده که ماشینو خوابوندن چون برا سرعت غیر مجاز و این چیزا معمولا طرفو جریمه می کنند، دیگه ماشینو نمی خوابونن ببین دیگه سرعت این چقدر بالا بوده و چه اداهایی درآورده که به جای جریمه ماشینو بردن پارکینگ، اینم که میگه رفتم تهران قرص بیارم و این چیزا همش دروغه مثلا می خواد با این چیزا منو گول بزنه و بگه که مورد اظطراری بوده و مجبور شده بره تهران که من کاریش نداشته باشم و کار خودشو توجیه کنه اون قرصه مگه چی بوده که بخواد از اینجا تا تهران بره اونو بیاره می تونست بره از داروخونه سر کوچه بگیره یا اینکه اگه خیلی واجب بود زنگ می زدن خاله هه از اونجا با یه اسنپی چیزی می فرستاد اینا اینجا حساب می کردند نه اینکه تو این گرونی بنزین از اینجا بلند بشه نصف شب بره تهران و قرصه رو ورداره و دوباره اینهمه راه برگرده اون فک کرده من خرم گفته بذار اینجوری بگم نگه نصف شب تهران چیکار می کردی .خلاصه پیمان یه خرده حرف زد و یه خرده خط و نشون کشید که ماشینو ازش می گیرم و دیگه هم نمی دم بهش ،اصلا  میذارم می فروشمش من از اول اشتباه کردم نباید براش می خریدم فکر کردم این آدمه و منم گفتم ماشینو ازش بگیر حالا نفروختی هم نفروختی ولی تا یه مدت نده بهش بذار قشنگ تنبیه بشه تا یاد بگیره که قوانینو رعایت کنه و مثل آدم رانندگی کنه این دیگه شوخی نیست ایندفعه بخیر گذشته ممکنه دفعه بعد اینجوری نشه و خدای نکرده یا خودشو به کشتن بده و یا اینکه بزنه خودشو ناقص کنه و حالا باید تا عمر داری بشینی از یه معلول نگهداری کنی یا اینکه بزنه جون مردمو بگیره حالا که اینجوری شده تو باید خیلی سخت بگیری بهش،تا دیگه این کاراشو تکرار نکنه اونم گفت نه دیگه ماشینوگرفتم بهش نمی دم باید بگرده یه کار دیگه برا خودش جور کنه و خلاصه اون روز گذشت و جمعه هم رفتیم نظر.آبادو شب اومدیم شنبه هم صبح پیام رفت ماشینو تا ظهر تحویل گرفت و آورد گذاشتند تو پارکینگ ما و پیمان هم مدارک ماشینو و همه چی رو ازش گرفت و اونم با اخم و تخم گذاشت رفت و ما هم رفتیم بیرون یه خرده سبزی قرمه و وسایل پیتزا گرفتیم و اومدیم خونه،اول سبزیهارو با هم پاک کردیم و بعدش من شستم و پیمان خردشون کرد و منم گذاشتم سرخ شد و بعدشم وسایل پیتزارو آماده کردم تا درستش کنم که شب بخوریم! همون موقع املاکی سر کوچه مون آقای صادقی زنگ زد که می خواد برا خونه مشتری بیاره که پیمان گفت هشت و نیم بیان اونم گفت باشه و تا اونا بیان ما هم اوضاع رو یه خرده مرتب کردیم و اومدند دیدند و رفتند یه مرد و زن جوان بودند .اونا که رفتند من پتزارو گذاشتم پخت و نشستیم خوردیم و سبزی سرخ شده رو هم گذاشتم تو یخچال تا فرداش قرمه سبزی درست کنم که دوشنبه پیمان برا مامانشم ببره بعدشم دیگه تلوزیون نگاه کردیم و گرفتیم خوابیدیم دیروزم پیمان گفت جوجو بریم پارک چمران یه خرده بگردیم تا حال و هوامون عوض بشه گفتم باشه و دیگه راه افتادیم با اتوبوس رفتیم پارک چمران و یه خرده توش چرخیدیم و آخر سر هم رفتیم باغ گلهاش و اونجام یک ساعتی بودیم و ساعت حدودای سه و نیم چهار بود که دیگه رفتیم تو کافی .شاپ بالای آبشار باغ گلها یه نسکافه با کیک و شکلات خوردیم و دیگه راه افتادیم به سمت خونه سر راهم یه خرده خرید کردیم ساعت پنج بود که رسیدیم خونه!تو خونه هم من قرمه سبزی درست کردم و پیمان هم یه خرده اینور اونورو تمیز کرد بعدش پیتزایی که از شب قبل مونده بود رو گرم کردیم و خوردیم و تلوزیون دیدیم و گرفتیم خوابیدیم!دیشب پیمان گفت جوجو به نظرت زنگ بزنم به این الاغ(منظورش پیام بود) بگم بیاد فردا باهم بریم خونه مامان؟منم گفتم بزن خب ماشینو ازش گرفتی اون کار برا تنبیهش لازم بود ولی قرار نیست که کلا طردش کنی که! گفت نمی خوام طردش کنم ولی دیدی که خودش با اخم و تخم گذاشته رفته و زنگ هم نمی زنه می گم یعنی الان زنگ بزنم ادا درنمی یاره؟نمی گه نمی یام؟ گفتم نه بابا درنمی یاره بزن اونم لابد نمی زنه منتظر اینه که تو بزنی خلاصه زد و باهاش حرف زد و گفت که فردا نه اینجا باش بریم خونه مامان بزرگ اونم گفت باشه! امروزم نه و ده دقیقه پیام اومد و صبونه خوردیم و یه ربع به ده اونا رفتند و منم ظرفهای صبونه رو شستم و یه کته کوچولو اندازه سه پیمونه هم برا شام درست کردم که بعدا اونا برگشتند با قرمه سبزی بخوریم (دیشب چون دیگه پیتزا خورده بوریم و قرار نبود از قرمه سبزیه بخوریم فقط برا مامانش برنج درست کردم مال خودمونو گذاشتم امروز درست کنم) بعدشم یه زنگ به مامان زدم و با مامان و الیار حرف زدم بعدم یه چایی ریختم برا خودم و اومدم نشستم هم اونو خوردم هم یه خرده کارتون نگاه کردم کانا.ل نسیم بود فک کنم داشت کارتون دکتر .ارنستو می داد بعدم که اینارو نوشتم و حالام می خوام برم کم کم آماده بشم برم سی .تی اس.کنه رو ببرم ببینم دکتره چی میگهراستی خیییییییییییییییلی مواظب خودتون و بچه هاتون باشید این آنفو.لانزای لعنتی همه جا پخش شده و خییییییییییییلی خطرناکه و هی داره آدم می کشه صبح یه دکتره داشت تو تلوزیون می گفت که شاه علامتهاش تب ناگهانی بالای سه و نه یا چهل درجه و بدن درد و دردهای عضلانیه اگه خدای نکرده همچین علامتایی رو دیدید سرسری نگیرید و بدون فوت وقت سریع برید دکتر، می گفت تنها راه جلوگیری از ابتلاش هم اینه که اولا با کسی تماس بصورت دست دادن و روبوسی نداشته باشید با فاصله از مردم وایستید تا نفسشون به صورتتون نخوره و تا می تونید دستاتونو موقع اومدن از بیرون و قبل از خوردن هر چیزی با آب و صابون مرتب بشورید مخصوصا دستهای بچه مدرسه ایهارو چون اونا بیشتر در معرض خطرند یکیشون بگیره سریع به همه شون و به خونواده ها منتقل میشهخلاصه تا می تونید دستاتونو بشورید و بیرون هم که بودید دستتونو سعی کنید به چشم و دماغ و دهنتون نزنید چون ویروسش از طریق دهن و دماغ و چشم وارد بدن میشه .ایشالا که همیشه سالم باشید و هرگز مریض نشید ااااااااااااااااالهی آمین خب دیگه من برم شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووس فعلا باااااااااالی 

 

 

 

 


سلاااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که اون روز داشتم آماده میشدم که برم سی.تی.اس.کنمو نشون بدم به دکتره که یه ربع به سه پیمان زنگ زد گفت که جوجو کجایی؟گفتم خونه ام دارم آماده می شم که برم گفت صبر کن نرو ما نزدیکای پل.فر.دیسیم داریم می رسیم بذار بیام باهم بریم گفتم باشه،دیگه لباسامو پوشیدم و منتظر موندم فکر کردم پیمان می خواد بیاد ماشینو بذاره با اتوبوس بریم چون جلوی کلینیکه معمولا جای پارک پیدا نمیشه یعنی اصلا نمیشه پارک کرد چون پارک ممنوعه و حمل با جرثقیله.ده دقیقه ای طول نکشید که پیمان و پیام رسیدند اومدند بالا،پیمان دستگاه سبزی خرد کنی مامانشم آورده بود(البته این دستگاه مال خودمون بود چند سال پیش پیمان برده بود خونه مامانش که سبزیهاشو باهاش خرد کنه که مونده بود همونجا و هر چی هم مامانش می گفت بیایید اینو ببرید من نمی تونم باهاش کار کنم پیمان گوش نمی داد ) گفتم ااااااا این دستگاهه رو آوردی؟ گفت آره دیدم مامان که استفاده نمی کنه و انداخته اون بالا تو راه پله خاک می خوره گفتم بیارم خودمون استفاده کنیم برا اونم سبزی لازم داشت می گیریم خرد می کنیم می بریم دیگه! گفتم اکی .اون برد دستگاهه رو گذاشت تو اتاق کوچیکه رو زمین و اومد گفت جوجو یه چایی بریز بخوریم می خوایم با گل پسر بریم الان زوده بذار سه و نیم بریم که چهار اونجا باشیم گفتم باشه و رفتم مانتو و شالمو دوباره درآوردم و اومدم چایی ریختم خوردیم و یه خرده حرف زدیم بعدش بلند شدم رفتم لیوانای چایی رو بشورم پیام که بلند شده بود کاپشنشو بپوشه رو به من یه چیزی گفت چون شیرآب باز بود من نفهمیدم چی گفت بعد از اینکه آبو بستم گفتم چی گفتی آب باز بود من اصلا نفهمیدم گفت مامان بزرگ می گه پیمان منو چرا خونه اش نمی بره خودش روش نمیشد به بابا بگه!منم گفتم خب بیاد مگه ما می گیم نیاد در خونه ما به روی همه بازه با خودم گفتم چه رویی داره اینهمه به من هر چی از دهنش دراومده گفته و همه جوره اهانت کرده و هر تهمت ناروایی که بوده بهم زده اونوقت خجالت نمی کشه تازه میگه پیمان چرا منو خونه اش نمی بره دلش می خواد خونه ما هم بیاد و براش جای سواله که پیمان چرا اینو خونه اش نمی بره؟ ما بودیم از گل نازکتر به کسی می گفتیم یه عمر خجالت می کشیدیم تو روش نگاه کنیم چه برسه به اینکه بخوایم بعد از اونهمه توهین و جسارت خونه اشم بریم،خوبه آدم یه خرده خجالت بکشه.البته اون نه اینکه منظورش از اومدن به خونه ما این باشه که بخواد بیشتر کنار پسرش باشه یا از بودن درکنار پسرش بخواد لذت ببره! نه!!!من خودم خوب می شناسمش اهل این صحبتها و این محبتها نیست اون با خودش گفته بذار برم و بیام و نذارم اون(یعنی من) راحت تو خونه پسر من زندگی کنه و برا خودش جولان بده از طرفی هم مواظب باشم پول و مالشو بالا نکشه .چون قبلا تو اون دعوا می گفتش که همه اینو ول کردند(یعنی پیمانو) ولی من همش دنبالش بودم هر جا رفت باهاش رفتم گفتم کنارش باشم این زنهای آشغالی که از تو خیابونا پیدا می کنه پولشو نخورن .مالشو نخورند.و از این حرفها!حالام به خیال خودش می خواد بیاد هم مواظب مال و پول پسرش باشه هم اینکه با بودنش آرامش منو بهم بریزه و تهمتی چیزی اگه از قلم افتاده و اون دفعه نشده به من بزنه ایندفعه بزنه و خیالش راحت شه.یه چیز دیگه ای که این وسط هست و اعصاب منو خرد می کنه اینه که این پیام آشغال این وسط می خواد با باز کردن پای اون زن به خونه ما کرم خودشو بریزه و منو به صورت غیر مستقیم و از طریق اون اذیت کنه!حالا این چیزا رو می گم فکر می کنید توهم زدم و دارم چرت و پرت می گم ولی به قرآن اینجوری نیست چون خودم قبلا بدجنسیهاشو تجربه کردم از رو اون می دونم که می خواد برا اذیت کردن من یه کاری بکنه که پای اون زنیکه دوباره تو خونه ما باز بشه چون می دونه که من علاقه ای به دیدن اون ندارم داره با این حرفها به پیمان تلقین می کنه که اونو ورداره بیاره اینجا!چون اون سالها که این آشغال با ما زندگی می کرد می دونست که وقتی اون پیرزنه می اومد خونه ما من پدرم در می اومد چون از صبح علی الطلوع باید بلند میشدم و تا نصف شب سیخ می شستم و با اون حرف می زدم و غذا درست می کردم و هزارتا کار دیگه می کردم اونم هزارجور ایراد می گرفت و زخم زبون می زد اینم خوشحال می شد،برا همین هر وقت می رفتیم تهران خونه پیرزنه موقع برگشتن پیام می پرید وسط و اصرار می کرد که بابا مامان بزرگم با خودمون ببریم کرج ،چون از خداش بود که اون بیاد و پدر من بیچاره رو دربیاره تا اون کیف کنه .الانم می خواد همین کارو بکنه خودم در طی این سالها قشنگ شناختمش ولی تصمیم گرفتم ایندفعه که اومد خونه ما یه حال اساسی ازش بگیرم و ضایعش کنم تا حالش بیاد سر جاش !می خوام ایندفعه که اومد حرفی از مامان بزرگه به من بزنه بهش بگم خواهشا در مورد مامان بزرگت حرفی به من نزن من اگه علاقه ای به شنیدن حرفهای اون داشتم خودم بلند می شدم می رفتم اونجا و حضوری حرفاشو می شنیدم و نیازی هم به این نبود که تو قاصد بین مامان بزرگت و من بشی و هی خبر ببری و خبر بیاری اگه می بینی نمی رم یعنی اینکه نه می خوام ببینمش، نه می خوام حرفاشو بشنوم پس لطف کن از این به بعد در مورد اون با من کلمه ای حرف نزن چون ذره ای علاقه به شنیدن حرفات در مورد اون ندارم!.روزی هم که پیمان بخواد دوباره بره خونه اون می خوام بهش بگم هر وقت دلت خواست مامانتو بیارو ببر اینجا خونه خودته اونم مامانته من تو رابطه تو و مامانت دخالتی نمی کنم و به خودتون مربوطه!بذار بیاد به قول خودش هم مواظب پول و مال تو باشه که یهو من بالا نکشمش هم اینکه احتمالا تهمتی چیزی هم اگه هنوز مونده که به من نزده بزنه و دلش خنک بشه .می خوام بهش بگم من که چیزی به اون نگفتم که بخوام خجالت بکشم و نتونم تو صورتش نگاه کنم! هر چی حرف زشت و تهمت ناروا بوده اون به من زده و اگه با اون همه اهانت هنوز می تونه تو چشمای من نگاه کنه و خجالت نکشه بذار بیاد و بره و راحت باشه از نظر من مشکلی نیست!. بگذریم خیلی غر زدم ببخشییید آخه خیلی اعصابم خرد بود.داشتم می گفتم لیوانارو شستم و دیگه سه و نیم راه افتادیم و اول پیامو بردیم گذاشتیم خیابون .مصبا.ح تا از اونجا خودش با تاکسی بره خونه شون و بعدشم رفتیم سمت کلینیک ،جلوش من پیاده شدم و رفتم تو و پیمان هم مجبور شد بشینه تو ماشین تا من کارمو انجام بدم و برگردم چون همونطور که گفتم پارک ممنوعه و می یان ماشینو با جرثقیل می برندرفتم تو دیدم دکتره هنوز نیومده یه نیم ساعتی نشستم و با گوشیم مشغول شدم تا اینکه اومد و یه بیست دقیقه ای هم طول کشید تا اسممو صدا بزنه خلاصه صدا زد و رفتم تو،دکتره سی.تی اسکنو نگاه کرد گفت عکست که خوبه که!گفتم یعنی مغزم سالمه آقای دکتر؟با خنده گفت بعععععععله خانوم شما مغز دارید!!!منم خنده ام گرفت گفتم چه خوب خدارو شکر که دارم اونم خندید و بعدش گفت سر دردات احتمالا یا ریشه عصبی دارند یا عضله ای.که اونم چیز خاصی نیست چون آسیب مغزی وجود نداره و مغزت سالمه!دلیلشو خودت باید دقت بکنی ببینی از چیه که اون موردو رعایت کنی تا درد نگیره منم دوتا قرص برات می نویسم که باعث میشه سر دردات کمتر بشه ولی هر وقت درد گرفت مسکن بخور و نگران نباش چون سر دردهای اینجوری زیاد مهم نیستند و موقتی اند خوب میشه می ره پی کارش!منم دیگه تشکر کردم و اومدم بیرون،رفتم پیش پیمان حرفهای دکترو براش تعریف کردم و یه خرده هم بخاطر اینکه دکتره بهم گفته بود بعله خانوم شما مغز دارید با پیمان شوخی کردم و بهش گفتم دیگه انقدر نگو مغز نداری دیدی که دکتره می گه داری و حالا تویی که مشکوک به نداشتن مغزی من مدرک مستدل دارم که داشتن مغزو تایید می کنه.خلاصه بعد از اینکه کلی خندیدیم و منم خدارو شکر کردم که بعد از سی و هفت سال زندگی بلاخره فهمیدم که مغز دارم راه افتادیم سمت خونه،سر راه هم یه خرده شیرو این چیزا خریدیم،تو خونه هم بعد از عوض کردن لباسام رفتم شیرو گذاشتم جوشید و پیمان هم غذارو آورد بیرون که بذارم گرم شه که گوشیم زنگ خورد رفتم دیدم سمیه است که از همینجا ازش تشکر می کنم سمیه جووووووونم خیییییییییییییلی ممنووووووووون خواهر که زنگ زدی و حالمو پرسیدی لطف کردی دستت درد نکنه بووووووووس دیگه من با سمیه حرف زدم و پیمانم غذارو گذاشت گرم بشهیه ربعی با سمیه حرف زدیم و بعد اون خداحافظی کرد و رفت و منم رفتم صورتمو شستم و اومدم غذارو که گرم شده بود کشیدم و خوردیم و بعدشم یه خرده کتاب خوندم و یه مقدارم تلوزیون نگاه کردیم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم.دیروزم صبح بلند شدم دیدم خاله پری تشریفشو آورده و یه کوچولو دلم درد می کنه البته زیاد درد نمی کرد ولی یه خرده بی حال بودم رفتم نشستم صبونه رو که پیمان آماده کرده بود خوردیم و بلند شدم ظرفاشو بشورم که پیمان نذاشت گفت تو دلت درد می کنه برو استراحت کن من خودم می شورم منم ازش تشکر کردم و گفتم پس من می رم یه خرده بخوابم گفت باشه برو،ساعت ده و نیم بود رفتم تا دوازده خوابیدم دوازده پیمان اومد گفت جوجو پاشو برات چایی دم کردم (صبح پیمان تو چایی که دم کرده بود هل ریخته بود منم می خواستم چایی نبات بخورم گفتم کاش این هلو توش نمی ریختی آدم که میشه یه سری مزه ها و بوها حال آدمو به هم می زنند و حالت تهوع به آدم می دن اونم نگو رفته یه قوری چینی از تو بوفه آورده و برا من جدا چایی معمولی دم کرده) منم بلند شدم چایی که آورده بودو خوردم و کلی هم ازش تشکر کردم که بخاطر من یه بار دیگه چایی دم کرده .بعد از خوردن چایی بلند شدیم لباس پوشیدیم و رفتیم نون خریدیم و برگشتیم سمت خونه،رفتنی تو راه به پیمان گفتم پیماااااان برا روز دانشجو برام دو تا کرم می خری اونم با خنده گفت یکی هم نه،دو تااااااا!منم گفتم آره دیگه آخه یکیش که کرم ضد آفتاب خودمه که تموم شده یکی دیگه اش هم یه کرم مرطوب کننده است که از تو اینترنت تحقیق کردم اونایی که استفاده کرده بودن گفته بودن که خوبه!!برگشتنی تو راه پیمان بهم گفت حالا اون دو تا کرمو از کجا باید بگیریم؟منم گفتم وااااای دستت درد نکنه می خوای برام بگیریشون؟اونم خندید و گفت آره دیگه چیکار کنم!منم گفتم دستت درد نکنه پس بریم داروخونه مر.یم که سر راهمونه ببینم دارند(مریم تو آزادگانه) اونم گفت باشه و رفتیم و طبق معمول که دنبال هرچی که تو اون داروخونه می ری ندارند اونارو هم نداشتند (کلا داروخانه به درد نخور و بی خودیه). خلاصه نداشتند و پیمان گفت حالا چیکار کنیم؟گفتم عیب نداره بریم خونه حالا فردا از داروخونه های دیگه می گیریم !دیگه رفتیم خونه و یه چایی خوردیم و ساعت سه و نیم گرفتیم خوابیدیم و پنج بلند شدیم من یه کته کوچولو اندازه دو پیمانه درست کروم با قرمه سبزی که تو یخچال داشتیم خوردیم و بعدشم که تلوزیون و چایی و میوه و لالا! امروزم که شال و کلاه کردیم و راه افتادیم سمت نظر.آباد، پیمان رنگ گرفته بود می خواست در بیرونو رو رنگ کنه(منظورم در کوچه است) قبل از رفتن به نظر آباد به پیمان گفتم از سر اردلان پنج برو ببینم داروخونه ای که اونجاست این کرمها رو داره گفت باشه رفت جلو داروخونه وایستاد من پیاده شدم رفتم تو و پرسیدم دیدم هر دورو دارند گرفتم و اومدم بیرون(کرم خودم که قبلا سی چهل تومن می گرفتم شده بود پنجاه و پنج تومن،اون مرطوب کننده هم چهل و نه و پونصد بود که جفتش با هم شد صدو چهار هزارو پونصد تومن.البته مرطوب کننده چهارصد میل بود و برا یه سال استفاده آدم فک کنم کافی باشه).تو ماشین که نشستم،نیست که مرطوب کنندهه بزرگ بود و رنگشم سفید بود پیمان گفت ااااااااین چیه؟رفتی به جای کرم شیر پاستوریزه گرفتی؟ منم خنده ام گرفت گفتم نه بابا این همون کرمه است که می گفتم دیگه،پیمان گفت این چرا انقدرررررر بزرگه من فک کردم شیره گرفتی.خلاصه یه خرده خندیدیم و منم از پیمان بابت کادوی روز دانشجوش(همون دوتا کرم) تشکر کردم و راه افتادیم سمت نظر.آباد دوازده رسیدیم و اول رفتیم از سوپری سر کوچه مون دوتا بربری و هفت تا تخم مرغ گرفتیم البته من نشستم تو ماشین پیمان رفت گرفت بهش گفتم چه خبره آخه هفت تا تخم مرغ؟گفت خواستم پولم رند بشه دیگه هفت تا گرفتم عیب نداره گشنه مون میشه می خوریم.بعد از گرفتن نون و تخم مرغ هم اومدیم خونه و پیمان مشغول رنگ زدن در شد و منم چایی گذاشتم و بعدشم یه خرده جزوه نوروسایکولوژی نوشتم و بعدشم یه خرده تخمه خوردم (سر راه تو نظر .آباد قبل از اینکه بریم تخم مرغ بگیریم یه وانتی تخمه .خوی می فروخت کیلویی پونزده هزار تومن که من رفتم اندازه ده تومن ازش خریدم که نصف یه نایلون گنده شد جدیدا تخم.آفتاب.گردون شده کیلویی شصت، هفتاد هزار تومن!ما دیدیم این میده پونزده هزارتومن تعجب کردیم ولی خداییش تخمه هاش با اینکه ارزون بود ولی خوب و خوشمزه بودندپس یاشااااااااااااسین آذربایجان .یاشاااااااااااسین خوی.یاشاااااااااااااااااااسین میاندوآب(بلاخره نمیشه آذربایجانو گفت و خوی رو گفت و میاندوآبو نگفت)).خلاصه یه خرده تخمه خوردم و بعدشم اینارو نوشتم و یه خرده هم کرمهامو تست کردم و ساعت پنج هم تخمه مرغو درست کردم پیمان اومد نشستیم خوردیم و بعدش ظرفاشو شستم الانم می خوام دوباره جزوه بنویسم پیمان هم تو زیرزمین مشغوله و داره وسایل جابه جا می کنه یکی دو ساعت دیگه هم خدا بخواد برمی گردیم کرج خب دیگه من برم جزوه امو بنویسم.از دور می بوسمتون یادتون نره خیییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم مواظب خودتون باشید بووووووووووووووس فعلا بااااااااااای 

 

 

 

 

 


سلااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااام سلااااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم یه کوچولو بنویسم و برم چون امتحانامون نزدیکه و باید بشینم برنامه ریزی کنم برا درس خوندن،تازه کارای عملیم هم مونده و کارشناس رشته مون خانم لنگر نشین هم از اون ور زنگ زده که استادت میگه پو.رو.پوزالت مشکل اساسی داره و به من زنگ بزنه به اونم زنگ زدم گفته دوباره تایپش کنم و براش با ایمیل بفرستم تا رو نسخه تایپ شده اش اشکالاتشو برام بنویسهخلاصه اوضاع قاراشمیشه خواهر و من در شرف صفر گرفتن تو تمام درسامم و خدا باید به دادم برسهبگذریم جمعه صبح رفتیم نظر .آباد قرار بود ایزوگامی بیاد و سقف خرپشته و یه تیکه هایی از پشت بومو ایزوگام کنه ساعت نه و نیم اونجا بودیم و یارو زنگ زد گفت که سر کوچه است و پیمان رفت آوردش اون شروع کرد به ایزوگام کردن و پیمان هم پیشش بود منم رفتم تو یکی از اتاقها که بخاریش روشن بود و حصیر توش پهن بود نشستم و هفت تا زیارت عاشورا خوندم یکیشو برای اسیران خاک تمام عالم و آدم ،سه تاشو برا ننه عصمت و بابابزرگ نعمت الله و آبا و اجداد پدری و مادریشون ،سه تاشم برا بابابزرگ فیض و الله و مامان بزرگ ثریا و آبا و اجداد پدرو مادری اونا. (چند شب پیش خواب ننه عصمتو دیدم، دیدم توی یه دالان کاهگلی خیلی دراز ولی روشن که رو دیواراش تاقچه های کاهگلی داشت من و سارا و سحر و شما سه تا داریم راه می ریم یه جاش یه اتاق کاهگلی بود که ننه عصمت جلوش وایستاده بود من جلوتر از همه تون داشتم راه می رفتم و زودتر به ننه عصمت رسیدم اونم دو تا چراغ شیشه ای(از اونا که قدیما داشتیم و با نفت می سوختند و برقها که می رفت روشنشون می کردیم) و یه دونه ظرف گردی که توش انگار با کاه و ساقه های گندم یه چیزی شبیه سبزه عید درست کرده بود بهم داد چراغهارو گرفته بودم تو یه دستم و اون ظرفه رو توی یه دست دیگه ام و داشتم به اون ظرفه نگاه می کردم انقدر کاههای توشو خوشگل و هنرمندانه درستش کرده بودند که من محو زیبایی اون سبزه مانند درست شده از کاه و کلش شده بودم با خودم می گفتم قدیمیها هم هنرمند بودنا ببین چه خوشگل اینو درست کردند بعد همینجور که اونا تو دستم بود باز جلوتر از همه تون داشتم تو اون دالان کاهگلی جلو می رفتم و از این که ننه اونارو داده بود بهم خوشحال بودم و با خودم می گفتم کاش ننه اینارو از من نگیره و به کسی نده و مال خود خودم باشه که از خواب پریدم و بعدش خوابیدم دوباره توی خواب دیدم من رفتم خونه مامان همین که مامان چشمش به من افتاد اومد سمتم و با هیجان بهم گفت نمی دونی دیروز بعد از زنگ تو چی شد؟!!!(حالا من روز قبلش واقعا به مامان زنگ زده بودم) پرسیدم ازش چی شد؟ گفت یه جوانی یهو وسط خونه جلوم ظاهر شد گفت هر چی از امام حسین می خوای به من بگو !!!منم گفتم مامان بعد از زنگ من توی خواب اون جوانو دیدی؟ گفت نه توی بیداری یهو ازغیب جلو روم تو خونه ظاهر شد!!!بعد از اون حرف مامان من تو خواب با تعجب داشتم فکر می کردم نکنه اون جوان خود امام حسین(ع) بوده که یهو از خواب پریدم ! این دوتا خواب خیلی ذهنمو مشغول کرد و یکی دو ساعت همینجور بیدار بودم و داشتم فکر می کردم با خودم گفتم زنگ می زنم به مامان می گم هر چی از امام حسین می خواد بخواد که دیگه خودش تو خواب گفته، بعدشم به ننه عصمت فکر کردم گفتم حالا که اون دو تا چراغ و یه سبزه خوشگل به من داده منم از این به بعد هر پنجشنبه سه تا زیارت عاشورا از طرف اون می خونم و به امام حسین تقدیم می کنم تا ثوابش برسه به روح ننه عصمت،با خودم گفتم اگه خودش سواد داشت صددرصد وقتی زنده بود خودش حتما این زیارتو می خوند و تقدیم امام حسین می کرد(یادتونه که هر چی که رادیو یا هرکسی می گفت ثواب داره بیچاره می خوند) حالا که اون نتونسته من که زنده ام و می تونم از طرف اون می خونم.ولی پنجشنبه نمی دونم چی شد نتونستم بخونم برا همین گفتم بذار اولیشو جمعه بخونم بقیه رو حالا از این به بعد پنجشنبه ها می خونم وقتی برا ننه عصمت و بابابزرگ نعمت الله خوندم با خودم گفتم نمیشه که برای پدر و مادر و اجداد حیدربابا بخونم و برای پدر و مادر و اجداد آبام نخونم برا همین برا اونا هم خوندم و یه زیارت هم برای آبا و اجداد کل عالم و آدم خوندم که انصاف رعایت بشه).بعد از خوندن زیارت عاشورا هم نشستم هر چی تو گوشیم بود ریختم تو رم.گوشیم یه مدت بود خیلی سنگین شده و بودو اذیت می کرد یه سری برنامه هارو باز نمی کرد ادا درمی آورد و خیلی کند شده بود!کلا یه موقعهایی ارور می داد و هنگ می کرد برا همین تصمیم گرفته بودم حافظه اشو که خالی کردم یه بار ریستش کنم و برگردونمش به تنظیمات کارخونه و دوباره برنامه هایی که می خوامو روش نصب کنم.خلاصه از صبح تا نزدیکای غروب داشتم حافظه اونو خالی می کردم البته تو رم زدنش خیلی طول نکشید ولی یه سری چیزا مثل اس ام اسهایی که قشنگ بودند رو مجبور شدم بنویسمشون رو کاغذ یا آدرس یه سری سایتهارو که سیو کرده بودم یا شماره هایی که تو دفترچه تلفن گوشی بودند(نمی دونم چرا هر کاری می کردم شماره هارو بفرستم رو سیم کارت نمیشد و مجبور شدم بنویسمشون).خلاصه ابن کارها تا عصری طول کشید عصری دیگه زدم ریستش کردم و برگردوندمش به تنظیمات کارخونه.دیدم همه چی پاک شد و اصلا گوشی یه گوشی دیگه شد ولی چیزی که پاک نشده بود شماره تلفنهام بود که فهمیدم از اول نگو رو سیم کارت بودن و اونوقت من کلی وقت صرف کردم و نشستم اونارو نوشتم.بعد از ریست چون اینترنت هم قطع شده بود زنگ زدم به هفتصد گفتم تنظیمات .خود کار اینترنت رو برام فرستادند ذخیره اش کردم اینترنت وصل شد،دیگه رفتم اول بازارو نصب کردم و بعدشم کل برنامه هایی که می خواستمو دانلود کردم ازش و نصبشون کردم یه سری برنامه هم که نمی خواستم رو صفحه بودند رو غیر فعال کردم و دوباره همه چیزایی که لازم بود رو تنظیم کردم و دیگه شد اون چیزی که باید می شد !نمی دونید گوشیم چقدرررررررر ماه شده یک سرعتی پیدا کرده که نگو مثل جت کار می کنه،دیگه نه ارور میده نه هنگ می کنهدر یک کلام آدم شده!!! انقدر خوب کار می کنه که نگو.بعد از این کارا یه نون و پنیر و چایی آماده کردم و پیمان رو که ایزوگامی رو راه انداخته بود و داشت در کوچه رو یه دست دیگه رنگ می زد صدا کردم اومد نشستیم ساعت پنج بعد از ظهر تازه صبونه خوردیم بعدشم جمع و جور کردیم و شش راه افتادیم سمت کرج! دیروزم که رفتیم بیرون و یه خرده سیب زمینی و پیاز و نون و تخم مرغ و این چیزا گرفتیم و برگشتیم خونه یه چایی خوردیم و یه خرده خوابیدیم بعدش چهارو نیم اینجورا من بلند شدم اول یه کیک درست کردم گذاشتم بپزه بعدم برا شام کتلت درست کردم !آماده که شد چندتایی آوردیم خوردیم و چندتاشم پیمان گذاشت تو ظرف که ببره برا مامانش و چندتا هم موند گذاشتیمش تو یخچال.بعدشم گرفتیم خوابیدیمراستی دیشب قشنگ همه اون چیزایی که تو پست قبل در مورد مادرش گفته بودم رو به پیمان گفتم و خیال خودمو راحت کردم اونم چیزی نگفت یعنی مثل همیشه هیچ جوابی نداد بعدشم عادی رفتار کرد انگار نه انگار که اونهمه چیز من بهش گفتمامروزم صبح ساعت هشت و نیم بلند شدیم پیمان گفت جوجو من این وسایلارو ببرم برا مامان تو هم بگیر بخواب هر وقت بلند شدی دیگه خودت برا خودت صبونه درست کن بخور منم گفتم باشه !اون غذا و وسایلی که قرار بود برا مامانش ببره رو(مثل بسته کیسه زباله و اسکاچی که براش خریده بود وشانه تخم مرغ و بسته های نون سنگک و سیب زمینی و پیاز و موز و .) گذاشت تو دو سه تا کیسه و راه افتاد( جالبه که ایندفعه دیگه به پیام هم زنگ نزد که باهم برن تنهایی رفت ) منم رفتم تا یازده خوابیدم یازده و نیم به پیمان زنگ زدم رسیده بود .بعد از اونم رفتم کتری رو گذاشتم بجوشه و اول رفتم یه زنگ به مامان زدم و یه ده دقیقه ای با اون حرف زدم (می گفت مرغ بیچاره از پشت بوم افتاده و مرده) .بعدشم اومدم اینارو نوشتم و حالام می خوام برم تازه صبونه بخورم.میگم مثلا می خواستم کوچولو بنویسم که انقدررررررر نوشتم اگه بزرگ می خواستم بنویسم چقدرررررر می شد.خب دیگه تا بزرگتر از این ننوشتم من برم صبونمو بخورم شمام به کاراتون برسید .از دور می بوسمتون بووووووووووووس فعلا بااااااااای.

*راستی از این به بعد می خوام یه سری جمله ها پایین هر پستم بذارم تا در موردش بیشتر فکر کنیم*

جمله امروز اینه :

*گلواژه*

وقتی زندگیت رو تو سکوت بسازی دشمنانت نمی دونند که به چی حمله کنند!!! 

یه خرده بهش فکر کنید خییییییییییلی جمله قشنگیه خیییییییییییلی وقتها با تعریف کردن مسایل زندگیمون به دیگران به اونا اجازه می دیم وقتهایی که با ما مشکل پیدا کردند از طریق همون مسایل بهمون حمله کنند یعنی خودمون سلاح حمله رو در اختیارشون قرار می دیم!از این به بعد تصمیم بگیریم که با هر کسی از مسایل و مشکلات زندگیمون حرف نزنیم و اونارو فقط برا خودمون نگه داریم!

 

 

 

 

 

 

 


سلااااااااااام سلااااااااااام سلاااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که بازم اومدم یه کوچولو بنویسم و برم البته اگه کوچولو نوشتنم مثل اون روز تبدیل به شاهنامه نشه .ولی نه امروز دیگه واقعا کوچولو می نویسم چون دیگه باید بشینم مثل آدم درس بخونم یکم امتحان دارم .این چند روز اتفاق خاصی نیفتاده جز اینکه من و پیمان همش صبح می رفتیم کتابخونه و با کامپیوتر اونجا روی کارهای عملی من کار می کردیم و بعد از ظهر می اومدیم بیرون و می رفتیم یه سر به صرافی می زدیم قیمت .سک.ه و دلا.ر رفته بود بالا و پیمان چندتایی سکه می فروخت و بعدشم می رفتیم مایحتاج خورد و خوراکمون رو می خریدیم و می اومدیم خونه! تا اینکه بلاخره دیروز کارهای عملی من به لطف خدا و کمک پیمان که بیچاره پدرش دراومد تموم شد و بردیم پستش کردیم و قال قضیه کنده شد و رفت پی کارش!اگه پیمان نبود خودم اصلا نمی دونستم چیکار کنم چون اون به آفیس و ورد و اکسل و همه چی مسلطه و می دونست چیکار کنه تو تایپ هم دستش فوق العاده تنده و من خودم می خواستم تایپ کنم شصت روز طول می کشید البته حالا تایپش خیلی نبود فقط باید تو ورد مرتب می شد و بعدش تبدیل به پی دی اف می شد چون روز اول که من دنبال مطلب تو اینترنت می گشتم چیزی که به دردم بخوره رو نتونستم پیدا کنم هر چی هم که به درد می خورد پولی بود دیگه آخر سر پیمان کارت و رمز.دومشو بهم داد از همون پولیها دو تا خریدم و دانلود کردم فرستادم تو ایمیلم و بعدش دیگه رفتیم کتابخونه و از ایمیل دانلود کردیم تو کامپیوتر اونجا و پیمان با ورد و اکسل و این چیزا مرتبشون کرد چون وقتی از حالت پی دی اف دراومدند همه چیشون بهم ریخته بود بعد از مرتب کردن هم اومدیم با پرینتر کتابخونه پرینتشون کردیم دیدیم پرینتر یه خط عموی سیاه رو همه صفحات انداخته پیمان رفت با کمک خانم داداشی پرینترو باز کردند و اون قسمتشو پاک کردند و دوباره بستند و امتحان کردند دیدند نه بازم همون خطو می اندازه انگار ایراد از یه جای دیگه اش بود دیگه آخر سر نشد از اونجا پرینت کنیم و مقاله هارو دوباره فرستادیم تو ایمیلم و رفتیم کافی .نت سر آزادگان و اونجا دادیم پرینت کردند و هر کدوم رو هم جداگانه زدند رو یه سی دی و کلا شد سی و هشت تومن و اومدیم بیرون (کافی.نت ها چقدررر همه چیشون گرون شده نوشته بود یک ساعت کار با اینترنت دوازده هزار تومن در حالیکه تو کتابخونه ساعتی دو هزار و پونصد تومنه! تازه پرینت یک برگو برامون دونه ای هفتصد حساب کرد در حالیکه تو کتابخونه 300 بود، نوشته بود یه موضوع بخوان سرچ کنن پنجاه هزار تومن فقط برا سرچش می گیرن حالا من اون دو تا مقاله رو جفتشو بیست و دو هزار تومن خریدم و کلا اون دو تا کار عملی با پول کتابخونه و پول خرید مقاله و پرینت و سی دی و پول پستش برام دراومد 90 هزار تومن ولی اگه کافی .نت اینکارو برام انجام می داد با این قیمتهاشون فک کنم دونه ای نود هزار تومن در می اومد و کلش می شد صدو هشتاد هزار تومن! خلاصه که خواهر اوضاع نابسامانی تو این مملکت پیش آوردند و همه جا گرو.نی غوغا می کنه و فقط خدا باید به داد این ملت برسه!بگذریم این چند روز که سرمون با اون کارا گرم بود و امروزم صبح ساعت نه بلند شدیم و پیمان شال و کلاه کرد و یه خرده چیز میز ورداشت و با یه قابلمه کوچولو برنج و یه قابلمه خورشت کرفس که دیشب درست کرده بودم رفت تهران خونه مامانش،بازم تنهایی رفت از اونموقع که اون هفته با پیام رفتند و اومدند(منظورم همون روزه که پیام می گفت مامان بزرگ میگه پیمان چرا منو خونه خودش نمی بره)دیگه خبری از پیام نیستنه زنگ می زنه. نه می یادبه قول پیمان ناز کرده و رفته تو قهر و می خواد با اینکاراش پیمانو مجبور کنه که ماشینه رو بهش پس بده.ماشین هم فعلا اینجاست و چادرشو کشیدیم و تو پارکینگ زیر هم کف گذاشتیم برا خودش خوابیده! اونجا پارکینگ همسایه واحد یکه و خالیه! خودشون اهل اهوازند و اینجا نیستند هر از گاهی تفریحی می یان اینجا!پیمان با آقای طالبی مدیر ساختمون صحبت کرده و قرار شده که ماهی یه مقدار اجاره به واحد یک بدیم و یه مدت ماشینو اونجا بذاریم تا ببینیم بعدا چی میشه.خلاصه پیمان رفت تهران و منم تا یازده خوابیدم و یازده با زنگ پیمان بیدار شدم که می گفت صرافی پول سکه هارو که دیروز بهش فروختیم و قرار بوده صبح بریزه رو نریخته و یه زنگ بهشون بزن ببین چرا نریختند منم زنگ زدم و گفتند که تا آخر وقت می ریزند و سرشون یه خرده شلوغ بوده (صرافیش بانکیه و مطمئنه و ما همیشه ازشون سکه و دلار می خریم یا می فروشیم پیمان هم با یکی از کارمنداش به اسم آقای بیات از طریق آقای فرهاد پور مدیر اون موسسه خیریه که همیشه می ریم دوسته و اهل ی و اینا نیستند ولی انگار امروز شلوغ بوده و یه تاخیری تو واریزیهاشون داشتند که اونم گفتند تا آخر وقت می ریزند).بعد از زنگ زدن به صرافی اومدم نشستم اینارو نوشتم و الانم کتری رو گذاشتم بجوشه که برم صبونه بخورم و اگه خدا بخواد گوش شیطان کر یه خرده درس بخونم خب دیگه اینم از کوچولو نوشتن امروزم .دیگه من برم شمام به کاراتون برسید .از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

*گلواژه* 

لورل و هاردی

هاردی:

معذرت میخوام که بهت گفتم احمق!

لورل:

مهم نیست خودم می دونم که احمق نیستم!!!

***قانون زندگی قانون باورهاست نه حرف مردم!

به خودتون اطمینان داشته باشید.مهم باور شماست نه حرف مردم***

 

 


سلاااااام سلااااااام سلااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم بهتون بگم که اگه یه مدت ننوشتم نگران نشید چون امتحانام داره شروع میشه و باید مثل یه دختر خوب و نازنین و صد البته آدم بشینم درس بخونم وگرنه همه روصفر میشم ! دو تا امتحان دارم یکیش یکمه اون یکی نهم ! حالا وسطا ممکنه در حد چند خط بنویسم ولی شاهنامه نوشتن ایشالا بمونه بعد از نهم که امتحانم تموم شد! خب دیگه من برم شاید خدا خواست و کمک کرد امروز یه دو کلمه ای خوندم از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید برا منم دعا کنید که قبول بشم( این دو تا آخرین امتحانهای ارشدمه ایشالا اگه این دوتارو پاس کنم فقط می مونه پایان نامه) !خیییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووس فعلا بااااااای

 

 

 

 


چنین با شور و نغمه – شعر و دستان

 

خرامان می رســــــد از ره زمستان

 

شمردم مــــن ز چلّــــــــه تا به نـــوروز

 

نمانده هیچ؛ جز هشتاد و نه روز !

 

کنـــــون معکــــــــــوس بشمارید یاران

 

که در راه است فصــــــــل نوبهاران . . .

 

یلداتون مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک عزیزان دلم بوووووووووووووس بوووووووووووووس بوووووووووووووس

 

 

 

 

 

 

 


سلاااااااام سلااااااام سلااااااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز ساعت یازده امتحان نورو رو دادم چون الکترونیکی بود نمره رو هم همونجا اعلام کرد که خدارو شکر قبول شدم( نمره ام شونزده و نیم شد )امروزو استراحت می کنم تا از فردا شروع کنم برا روش.تحقیق بخونم تا ایشالا نهم اونم بدم و دیگه تموم بشن.امروز بعد امتحان اول معصومه رو که اونم مثل من نورو داشت بردیم رسوندیم مترو تا از اونجا با تاکسی بره خونشون (بیچاره برا فردا ساعت هشت دو تا امتحان همزمان داشت گفتیم تا مترو برسونیمش که یه خرده زودتر برسه خونه و بتونه یه مروری بکنه حداقل) بعد از رسوندن معصومه هم رفتیم وسایل سالاد الویه خریدیم تا شب درست کنم! همون اطراف هم یه مغازه روسری فروشی بود که شالهای قشنگی داشت به شوخی به پیمان گفتم یه جایزه برام بگیر بخاطر اینکه امتحانمو قبول شدم اونم گفت باشه برو یه شال انتخاب کن برات بخرم منم رفتم یه بافت مشکی انتخاب کردم اونم اومد حساب کرد(سی و پنج تومن بود)بعدش رفتیم دو تا غذا از رستوران.طه برا ناهار گرفتیم (این چند روز که من امتحان داشتم و وقت درست کردن غذا نداشتم پیمان انقدررررررر سالاد درست کرد داد خوردیم که پدرمون دراومد) بعدشم پیمان رفت شیر و ماست گرفت اومد دیدم برا منم کما.ج. همدا.ن و بستتی هم گرفته گفت اینا هم جایزه است منم کلی تشکر کردم و دیگه تاختیم تا خونه تو خونه هم یه تراول پنجاه تومنی بهم داد گفت اینم جایزه سومت.خلاصه امروز کلی جایزه بارون شدم . الانم در حال استراحتم و دارم از زندگی لذت می برم تا فردا که دوباره شروع کنم به درس خوندن .بههههههههههله دیگه اینجوریاااااااااا .من برم فعلا فرصت نیست می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووس فعلا بااااااای

راستی شب یلدا هم من درس خوندم فقط !!! همش یه دقیقه طولانی تر بود اونم من به جای هر کار دیگه ای یه دقیقه بیشتر درس خوندم !!! خدا خیرشون بده امتحانارو می اندازند شب یلدا تا ما یه خرده بیشتر درس بخونیم دستشون درد نکنه واقعااااااااااااااا!

 

 

 

 

 


سلاااااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید منم خوبم! جونم براتون بگه که الان نظر .آبادیم و داره بارون می یاد صبح هوا ابری و آفتابی بود پیمان گفت جو جو بریم نظر .آباد من دوباره یه دست دیگه در بیرونو رنگ بزنم (یکی دو دست زده بود ولی چون رنگ قبلیش مشکی بوده و الان داره طوسی می زنه بهش تا اون مشکیه پوشونده بشه کار داره ) .خلاصه شال و کلاه کردیم و اومدیم نظر.آبادوقتی رسیدیم اول رفتیم خونه از رقم کنتور .برق عکس انداختیم بعد رفتیم اداره برق عکس رقم کنتورو بهشون نشون دادیم یادداشتش کردند (چون ما ساکن نیستیم نمی فهمیم مامور برق کی می یاد برا همین اداره برقه بهمون گفته که هر دو ماه یه بار یه عکسی از رقم کنتور بندارید بیارید) بعد از اداره برق رفتیم فروشگاه.کو.روش و یه خرده قند و شکر و مایع دستشویی و این چیزا گرفتیم منم دو بسته گلاب به روتون نوار.بهداشتی گرفتم چون خاله پری دو روزه که تشریفشو آورده و منم چند تا دونه بیشتر نوار نداشتم که دیروز استفاده کرده بودم (خاله پری مردم آزار شب قبل از امتحانم تشریف فرما شد و دردش نذاشت شبم درست و حسابی بخوابم حتی تو جلسه امتحانم آروم آروم درد می کرد ولی من بهش محل ندادم .حالا جالبیش اینه که تو این مدت اصلا درد نمی گرفت ولی ایندفعه چرا درد گرفت نمی دونم فک کنم فهمیده بود من امتحان دارم) .بعد از اینکه خریدامونو از کوروش کردیم اومدیم خونه و پیمان اول بخاریهارو روشن کرد تا خونه گرم بشه بعد رفت تو حیاط خلوت و اومد گفت جوجو بیا یه کفتر چاهی از پشت بوم افتاد تو حیاط خلوت و نمی تونه راه بره منم رفتم دیدم بیچاره به سختی راه می ره هم پاشو می کشه هم گردنش کج شده و نمی تونه صافش کنه رفتم بگیرمش یه خرده به زور دوید تا اینکه گرفتمش آوردمش تو هال یه خرده پرو بالشو بررسی کردم و یه خرده گردنشو ماساژ دادم بعدش گذاشتمش تو پاسیو زیر نورگیر هال گفتم بیچاره است بیرون داره بارون می یاد با این وضعش نمی تونه اون بیرون زنده بمونه حداقل اینجا زیر سقفه بعدشم رفتم یه مقدار خرده نون آوردم و ریختم جلوش ، یه چیپس پیاز جعفری هم داشتیم یه خرده هم چیپس خرد کردم ریختم براش پیمان رفته بود زیر زمین آبگرمکنو روشن کنه اومد پرسید کفتره چی شد؟ گفتم هیچی گذاشتمش تو پاسیو براش نون و چیپس هم ریختم اونم خنده اش گرفته بود گفت آخه تخس کفتر چیپس می خوره؟؟؟ می خوای برم براش نوشابه و بستنی هم بخرم منم کلی خندیدم بعدش رفتم یه چایی دم کردم بارون هم شروع شد و پیمانم گفت جو جو با این اوضاع نمیشه درو رنگ زد تن ماهی رو گرم کن بخوریم جمع کنیم بریم (از کوروش تن ماهی برا ناهار گرفته بودیم) گفتم باشه رفتم گرم کردم و آوردم خوردیم و وسایلمونو جمع کردیم برا کفتر هم یه خرده نون و آب گذاشتیم و راه افتادیم سمت کرج الانم تو راهیم داریم می ریم!

 

 

 

 


سلاااااام سلااااااام سلااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز دومین و آخرین امتحانم رو هم دادم و دیگه امتحانام تموم شد و فقط موند پایان نامه ام که دیگه ایشالا ترم بعد فارغ التحصیل بشم به امید خدا! این آخریه هم بد نبود فک کنم بالای پونزده بشم .خلاصه اومدم بگم دارم کم کم تشریف می یارم تا دوباره شاهنامه نویسی رو از سر بگیرم البته امروز فعلا فرصت نیست ولی بزودی خدمت می رسم فردایی.پس فرداییتا اونموقع مواظب خودتون باشید می بوسمتون بوووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

*گلواژه*

 

امیرمؤمنان علی(ع)- خطاب به قنبر- که می‌خواست به کسی که به او ناسزا گفته بود، ناسزا گوید- می‌فرماید: آرام باش قنبر! دشنامگوی خود را خوار و سرشکسته بگذار تا خدای رحمان را خشنود و شیطان را ناخشنود کرده و دشمنت را کیفر داده باشی. قسم به خدایی که دانه را شکافت و خلایق را بیافرید، مؤمن پروردگار خود را با چیزی همانند بردباری خشنود نکرد و شیطان را با حربه‌ای چون خاموشی به خشم نیاورد و احمق را چیزی مانند سکوت در مقابل او کیفر نداد. (أمالی شیخ مفید، ص118، ح2)

 

 

 

 

 


سلااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز صبح ساعت هفت و نیم بلند شدیم پیمان لباس پوشید و یه خرده میوه و نون و این چیزا با یه قابلمه کوچولو سوپ که شب قبلش درست کرده بودم برداشت و راه افتاد سمت تهران تا بره به مامانش سر بزنه منم اون که رفت درو پشت سرش قفل کردم و اومدم گرفتم تا نه و نیم خوابیدم نه و نیم بیدار شدم دیدم هم معده ام درد می کنه هم دلم ،شب قبلش یه خرده جیگر خورده بودم انگار مونده بود سر دلم و هضم نشده بود(پریروز که بیرون بودیم پیمان از بوفا.لو بوقلمون گرفت منم گفتم بذار یه ذره جیگر بگیرم ببینم می تونم خودم همینجور تو ماهیتابه با پیاز تفتش بدم چون ما گازمون فر نداره و اون گازفردارمون رو هم که از خونه چهار .راه .طالقا.نی آورده بودیم پارسال دادیم به خیریه ای که همیشه می ریم که بذارند رو جهاز یه دختره چون گازه نو نو بود، از اونورم نه منقلی چیزی داشتیم که کبابش کنم نه باربیکیویی، رو گاز هم که اگه می خواستم درست کنم می ریخت و کثافت کاری می کرد برا همین با پیاز سرخش کردم از اونجایی که جیگر گوساله بود سفت بود خوشمزه هم نشده بود(یه دکتر تو بوفالو هست وقتی می خواستیم بگیریم گفت اگه برا آهنش می خواین جیگر گوساله آهنش از جیگر گوسفند بیشتره با اینکه قیمت جیگر گوسفند خیلی بیشتر از جیگر گوساله است جیگر گوسفند 135900تومن بود ولی جیگر گوساله 89000تومن) خلاصه با اینکه خوشمزه نبود به زور خوردمش چون بیست و پنج هزار تومن برا همون یه ذره(فک کنم 250گرم بود) پول داده بودیم گفتم بریزم دور حیف میشه) دیگه دیدم معده ام خیلی اذیت می کنه رفتم یه خرده عرق نعنا خوردم و بعدشم ته نوشابه خانواده اندازه یه فنجون نوشابه مونده بود اونو خوردم گفتم شاید بشوره ببره پایین و معده ام خوب شه بعدش رفتم به پیمان زنگ زدم گفت داره می رسه و اومدم رفتم تو آشپزخونه قرار بود کیک درست کنم وسایلشو از روز قبل گرفته بودم،دیگه دست به کار شدم و اول یه کیک معمولی که همیشه درست می کنم رو درست کردم و گذاشتم بپزه بعدشم شروع کردم به درست کردن یه کیک یخچالی از اونا که با بیسکوییت پتی.بور درست میشه اونم درست کردم و گذاشتمش تو یخچال و اومدم سراغ تمیز کردن آشپزخونه چشمتون روز بد نبینه یه جوری بهمش ریخته بودم که انگار بمب توش ترکیده بود،دیگه فکر کنید جوری بود که از ساعت یک تا چهار سه ساعت داشتم فقط همون یه وجب جارو تمیز می کردم البته یه کوه هم ظرف بود که باید می شستمشخلاصه تمیزش کردم و ظرفارو هم شستم و از اونجایی که لباسام آردی و کثیف شده بودند رفتم تو اتاق که عوضشون کنم دیدم تخت هم از صبح همینجورنامرتب مونده و یادم رفته مرتبش کنم،دیگه اونم مرتب کردم و رفتم صورتمو شستم و اومدم موهامو سشوار کشیدم و بعدش یه زنگ به پیمان زدم گفت دارم می یام تازه پیچیدم تو کرج باهاش خداحافظی کردم یه زنگ ده دقیقه ای به سمیه زدم که گفت دایی رو عمل کردن و دارند یکی از کلیه هاشو که خراب شده بوده تخلیه می کنند و مامان اینا رفتند ارو.میه،منم خیلی ناراحت شدم بعد از خداحافظی ازش یه خرده گریه کردم و بعدش بلند شدم زنگ زدم به گوشی دختر دایی مریم که پسرش ورداشت گفت مامانم رفته بیمارستان گوشیش دست منه و منم تو خونه ام بهش گفتم عزیزم شماره باباتو بلدی بهم بگی بنویسم گفت آره و شماره رو گفت نوشتم(بچه خیلی باهوشی بود)ازش پرسیدم خاله تو اسمت چیه؟گفت من امیرحسینم منم گفتم امیر حسین جان یه دنیا ازت ممنونم خاله که شماره باباتو بهم دادی دستت درد نکنه اونم گفت مرسی بعد بهش گفتم خاله حالا که مامانت نیست خیلی مواظب خودت باش باشه؟گفت باشه و دیگه ازش خداحافظی کردم و شماره پسر خاله رضا رو گرفتم باهاش حرف زدم گفت خدارو شکر دکترش گفته عملش خوب و موفقیت آمیز بوده ولی فعلا تو ریکاوریه و به هوش نیومدهبعد از حرف زدن با رضا گفتم گوشی رو داد به مریم و یه خرده هم با اون حرف زدم بیچاره خیلی ناراحت بود می گفت انگار تو اون تصادفی که چند وقت پیش دایی کرده بوده در ماشین خورده بوده به کلیه اش و همون ضربه باعث شده که کلیه اش از بین بره منم خیلی ناراحت شدم و پشت گوشی گریه ام گرفت و بیچاره مریم هم گریه کردبعد از اینکه یه خرده دیگه باهم حرف زدیم خداحافظی کردیم و قطع کردم و یه زنگ کوتاه هم زدم به معصومه دوستم ببینم از نمره هامون خبری نشده که گفت یکی دو ساعت پیش سایتو نگاه کرده ولی فعلا خبری نبوده(نیست که ما کامپیوتر نداریم نمی تونم نمره هارو ببینم گوشیم هم سایت. گلستا.نو نمی یاره و باید برم کتابخونه یا کافی. نت تا نمره هامو ببینم برا همین رمزو کاربریمو دادم به معصومه که نمره های منم نگاه کنه بهم بگه اون تو خونه اش کامپیوتر داره).بعد از خبرگیری از نمره ها یه خرده دیگه با معصومه حرف زدم و اونم یه خبر بد دیگه بهم داد و اعصابم از اونی که بود خرابتر شد رحم و قسمتی از روده خواهر معصومه رو پارسال بخاطر سرطان رحم که پیشرفت کرده بود و زده بود به روده هاش درآوردن و من همش به معصومه می گفتم تو هم خیییییییییییییییییلی مواظب خودت باش و تند تند برو چکاپ چون خواهرت اینجوری شده احتمال اینکه تو هم بگیری خدای نکرده زیاده ولی اون اصلا گوش نمی داد تا اینکه تو همین امتحاناتمون معصومه خونریزی داشته و بعد امتحانها رفته دکتر و گفتند که مشکوک به سرطان رحمه و یه سری آندوسکو.پی و کلونوسکو.پی و سونو.گرافی و این چیزا براش نوشتن و فعلا داره اونارو انجام میده تا ببره ببینه دکتر چی میگه می گفت اون روز بهت نگفتم گفتم ناراحت میشی امتحانتو خراب می کنی (منظورش سر جلسه نورو که با هم بودیم و بردیمش رسوندیمش) .خلاصه منم اعصابم خرد شد و یه خرده سرزنشش کردم گفتم من چقدرررررررر بهت گفتم برو چکاپ همینجوری ولش نکن ولی تو گوش ندادی اونم گفت راست می گی اشتباه کردم برام دعا کن و از این حرفها گفتم باشه و دیگه آخرای حرفامون با هم بود که پیمان اومد و دیگه خداحافظی کردم و رفتم درو باز کردم اومد تو و دیدم یه قابلمه هم عدس پلو از خونه مامانش آورده،رفت لباساشو عوض کرد و منم رفتم یه چایی ریختم و با چند تیکه از کیکی که درست کرده بودم آوردم نشستیم حرف زدیم و اونم خوردیم و بعدشم همون عدس پلوی مامانشو گذاشتم گرم شد و برا شام خوردیمش  شامو تازه تموم کرده بودیم که معصومه زنگ زدگوشی رو ورداشتم رفتم تو اتاق باهاش حرف زدم گفت نمره روش تحقیقم اومده و 10/40 از 12 شدم و یعنی از سی تا سوال فقط چهارتاشو غلط زدم و بیست و شش تاشو درست زدم منم خیییییییییییییییییلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم اون خداحافظی کرد و رفت و منم با خودم گفتم کاش استاد هشت نمره میان ترممو کامل بده چون اونموقع میشم 18/40 و با نمره عملیش هم نمره ام می ره بالای نوزده و از اونجایی که سه واحده کلی رو معدلم تاثیر می ذاره .تو همین فکرا بودم که اومدم تو هال دیدم پیمان داره ظرفهای شامو می شوره ازش تشکر کردم و رفتم یه زنگ به مامان زدم و حال دایی رو پرسیدم و بعدش اومدم نشستم و برا سلامتی دایی آیه الکرسی و زیارت .عاشورا خوندم و از ته دل از خدا و امام حسین خواستم که کمکش کنند تا سلامتیشو دوباره به دست بیاره. بعدشم بلند شدم رفتم کیک یخچالی رو برش زدم و گذاشتم تو بشقاب و چند تیکه اشو آوردم با چایی خوردیم( پیمان از عصری که اومده بود مثل بچه ها هر یه ربع یه بار می رفت در یخچالو باز می کرد و می گفت پس کی این کیکه رو می بری بخوریم ببینیم چه جوریه؟حالا توی دستور تهیه اون کیکه گفته بود که اگه می تونید بذارید یه روز کامل تو یخچال بمونه بعد برشش بزنید اگه نمی تونید و فرصت کمی دارید چهار ساعت بعدش می تونید از تو یخچال درش بیارید و ببریدش پیمان دیگه انقدر پرسید که دیگه مجبور شدم برم سراغش و ببرمش تا بخوره و خیالش راحت بشه) بعد از کیک هم یه خرده تلوزیون دیدیم و یه کوچولو میوه خوردیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم امروز هم صبح هشت اینجورا بلند شدیم و قرار بود بریم نظر .آباد ، پیمان گفت جوجو بریم صبونه رو آفاق بخوریم؟؟(اسم کوچه اون خونه تو نظر .آباد آفاقه پیمان اسم خونه رو گذاشته آفاق) گفتم باشه بریم گفت آره زود بریم تا فرصت هست و هوا خوبه من اون دره رو رنگ بزنم و همینکه ببینیم حال کفتره چطوره؟ گفتم باشه و دیگه رفتم آماده شدم و پیمان هم چیزایی که باید می بردیمو مثل وسایل صبونه و ناهار و این چیزارو آماده کرد و نه و نیم راه افتادیم ده و نیم رسیدیم پیمان درو باز کرد رفتیم تو، من دویدم رفتم سمت اتاق کوچیکه که کفتر توش بود ببینم حالش چطوره که درو باز کردم دیدم کفتر بیچاره وسط اتاق افتاده مرده و خشک شده خیییییییییییییییییلی ناراحت شدم رفتم آب و دونه اشو نگاه کردم دیدم یه خرده از نون و بیسکوییت و برنجی که براش گذاشته بودمو خورده و یه مقدارشم ریخته رو زمین.دوباره بهش نگاه کردم و خیییییییییییییییییلی دلم گرفت با خودم گفتم بیچاره تو تنهایی مرده.دیگه پیمان اومد گذاشتش روی رومه و بردیمش تو خیاط خلوت پای درخت گردو پیمان یه گودال کند و من گذاشتمش تو گودال و پیمان خاک ریخت روشو پوشوند.این کارارو که داشتیم می کردیم چون خیییییییییییییلی دلم بابت مریضی دایی و مریضی معصومه گرفته بود و از دیشب انگار یه بغضی همینجوری چسبیده بود به گلوم و ولم نمی کرد یهو بغضم ترکید و زدم زیر گریه و چند دقیقه ای از ته دل  گریه کردم از اون گریه ها که وقتی آدم دلش بدجور می گیره با یه غم عمیقی می یاد سراغ آدمو و به هیچ وجه نمیشه جلوشو گرفت همینجور که گریه می کردم یهو چشمم افتاد به گل رزی که چند وقت پیش تو حیاط خلوت داخل دو تا حلقه سیمانی (از اون حلقه های چاه) کاشته بودیم دیدم غنچه کوچولویی که موقع کاشتن خیلی کوچیک و ریز بود و امیدی به باز شدنش تو این هوای سرد و تو اون گوشه سایه و بی نور حیاط نبود بزرگ شده و در شرف باز شدنه و یکی دو پر از گلبرگهاش هم باز شده یهو از دیدنش یه لبخندی وسط های های گریه رو لبم نشست با خودم گفتم خدا با نشون دادن این گل وسط گریه خواست به من بگه زندگی همش سیاهی و ناامیدی نیست یه روی قشنگ دیگه ای هم داره که باید چشم باز کنی تا بتونی ببینیش اگه کفتری می میره به جاش غنچه گلی هم می شکفه و اینجوری نیست که فقط سیاهی باشه و غم و اندوه.به قول سعدی گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند و مجموعه همه این غم و شادیها اسمش زندگیه و تنها کاری که ما باید بکنیم اینه که همه اینارو در هم بپذیریم و با آهنگ زندگی همنوا بشیم و با تمام وجودمون تسلیم خواست اون قادر متعال بشیم که در نهایت هر چی اون بخواد قرار بشه و والسلام بندگان را نه گزیر است ز حکمت نه گریز .چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند!. سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد.سست عهدان ارادت ز ملامت برمند!!!.خلاصه بعد از این خنده ها و گریه ها توی حیاط خلوت برگشتم تو و رفتم یه چایی دم کردم و وسایل صبونه رو آماده کردم و پیمان هم رفت یه لنگه درو رنگ زد و بعد اومد پول ورداشت و رفت از سر کوچه یه بربری گرفت و آورد نشستیم صبونه خوردیم و بعدش من ظرفای صبونه رو جمع کردم و شستم و پیمان هم رفت لنگه دیگه درو رنگ بزنه! بعد از شستن ظرفها گوشی پیمانو ورداشتم و یه زنگ به مامان زدم که ساناز جواب داد و گفت که مامان با سمیه و آقا سجاد رفته ارومیه و گوشیش جا مونده یه نیم ساعتی با ساناز حرف زدم و خداحافظی کردم بعدش زنگ زدم به سمیه که گفت تازه رسیدند به بیمارستان و الان وایستادند که وقت ملاقات بشه و برن تو منم گفتم باشه اگه رفتی تو دیدی دایی می تونه حرف بزنه بهم زنگ بزن باهاش حرف بزنم اونم گفت باشه و  دیگه خداحافظی کردم و قطع کردم اومدم نشستم اینارو نوشتم و الانم می خوام برم بازم برا سلامتی دایی زیارت عاشورا بخونم و بعدشم یه کتاب آوردم از خونه بشینم اونو بخونم .خب دیگه ببخشید سرتونو درد آوردم ااااااااااااااالهی که همیشه زنده و سلامت و شااااااااااااااااااد باشید و تا دنیا دنیااااااااااااااااااااااااااست غم نبینید.از دور می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید بوووووووووووووس باااااااااااای 

 

* گلواژه*

در روایت آمده است پیامبر اکرم ( ص) به امام علی ( ع) می فرمایند :

چون در ورطه ای هولناک افتی بگو: بسم الله الرحمن الرحیم لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم که خداوند بوسیله این دعا بلا را بر می گرداند!

 

 

 

 

 

 

 


سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که الان داریم از تهران برمی گردیم پیمان از دیشب می گفت می خوام فردا صبح برم تشییع.جنا.زه .حاج.قا.سم .سلیما.نی منم اولش گفتم من نمی یام اونم گفت خودم تنها می رم به پیام می گم با ماشین بیاد دنبالم تا تهران ببره و برگشتنی هم با مترو برمی گردم.صبح ساعت یه ربع به هشت بلند شدیم پیام قرار بود نه بیاد دنبال پیمان! منم نظرم عوض شد و گفتم بذار برم دیگه لباس پوشیدم و هنوز کامل آماده نشده بودم که پیام برعکس بقیه روزا که دیر می کنه هشت و ربع رسید چهل و پنج دقیقه زود رسیده بود منم تو دلم یکی دو تا فحش نثارش کردم و هول هولکی آماده شدم و رفتیم پایین سوار شدیم و تا نزدیکیهای تهران رفتیم ولی بعدا بد ترافیک شد و مجبور شدیم یه جا پیاده بشیم! دیگه پیام رفت که دور بزنه برگرده کرج و ما هم به سمت تا میدون .آزا.دی یه نیم ساعتی پیاده روی کردیم خیییییییییییلیا تو میدون بودند و برنامه های زیادی جاهای مختلفش داشت برگزار می شد و اطرافشم پر فیلمبردار بود و بالای میدون هم یه پهبا.د همینجور دور می زد و فیلم برداری می کرد یکی دو تا هم هلی .کوپتر همینجور دور می زدند و فیلمبرداری می کردند و بعدا می رفتند فکر کنم تا انقلاب و برمی گشتند ما هم کلا دور میدون راه رفتیم و بعد دو سه ساعتم اومدیم رو جدولهای دور میدون یه ساعتی استراحت کردیم و بعد دوباره راه رفتیم خلاصه تا یک و نیم اینجورا اونجا بودیم ولی هنوز پیکر شهدا نرسیده بود به اونجا و می گفتند تو نوابه هنوز.چون خیییییییلی خسته شده بودیم دیگه یک و نیم برگشتیم سمت مترو .آزادی که بریم مترو.صادقیه برگردیم کرج ولی مترو.آزادی انقدررررررر شلوغ بود که چهار بار رفتیم و برگشتیم نشد سوار مترو بشیم و مجبور شدیم یه چهل دقیقه ای تا مترو صادقیه پیاده روی کنیم تا سوار بشیم و برگردیم کرج ! الانم تازه رسیدیم کرج و سوار اتوبوس شدیم داریم می ریم خونه 

 

 

 

 


سلاااااام سلااااام سلاااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیشب پیمان به پیام زنگ زد که فردا بیا با ماشین تو بریم تهران خونه مامان می خوام هم یه خرده بوقلمون براش ببرم (مرغ و گوشتش تموم شده) هم اینکه یه تیکه موکت تو زیرزمین مامانه اونو بیارم که بعدا رفتیم نظر.آباد ببرمش اونجا بندازم تو یکی از اتاقا تا وقتی می ریم اونجا حداقل یه چیزی باشه که بشینیم روش ، اونم گفت نمیشه ماشینو نیارم با ماشین تو بریم راستش حسش نیست که تا اونجا رانندگی کنم پیمانم گفت نه من ماشینو اون روز بردم نظر.آباد شستمش و تمیزش کردم و الانم هوا ابری و بارونیه بیارم بیرون کثیف میشه حالشو ندارم دوباره تمیزش کنم اونم گفت باشه فردا کی بیام؟ پیمانم گفت نه اینجا باش که بریم اونم گفت باشه.خلاصه قرار شد که با ماشین پیام برن (چند وقت پیشا همون موقع که من امتحان داشتم یه شب پیام بعد از یکی دو هفته قهر زنگ زد به پیمان که چرا به من زنگ نمی زنی پیمان هم گفت من باید به تو زنگ بزنم؟؟؟ خودت چرا به من زنگ نمی زدی؟؟؟.خلاصه اینجوری شد که با هم آشتی کردند و فرداش پیام اومد و با ماشین اون با همدیگه رفتند تهران و وقتی شبش پیمان برگشت دیدم پیاده اومده گفتم پس ماشین کو و پیام چی شد؟ گفت ماشینو دادم بهش و اون رفت خونه و منم از سر مصباح (اسم خیابونه) با اتوبوس اومدم تا سر کوچه! منم چیزی نگفتم با خودم گفتم به من چه بچه خودشه و خودش می دونه واسه چی دخالت کنم اگه بچه من بود و همچین حرکتی با ماشین تو اتوبان انجام داده بود دیگه عمرا ماشین بهش نمی دادم که بره جون خودش و بقیه رو به خطر بندازه ول خب بچه اونه و به خودش مربوطه.بگذریم .دیشب من یه قرمه سبزی خییییییلی خییییییییلی خوشمزه درست کردم (چیه خب؟؟؟ خوشمزه بود دیگه!! بذارید یه خرده خودمو تحویل بگیرم به کجای دنیا بر می خوره هااااااان؟؟؟) داشتم می گفتم درست کردم و یه کته زعفرونی هم کنارش ! وقتی آماده شد پیمان دو تا قابلمه پر خورشت و دو تا قابلمه هم پر برنج کرد یه برنج و یه خورشت برا فرداشون که می خواستن برن خونه مامانش تا سه تایی اونجا بخورند و یه برنج و یه خورشت هم برا شام پیام که جدیدا رفته توی یه باشگاه تو بوفه اش کار می کنه و معمولا شبها تا ساعت یازده اونجاست یعنی از ساعت دو سه بعد از ظهر می ره تا ساعت یازده شب!.خلاصه قابلمه هارو آماده کرد و یه مقدارم برا هر کدومشون میوه گذاشت و گذاشت تو یخچال .خودمون هم یه خرده همینجوری سر پا یه نوکی به غذا زدیم خیلی گشنه مون نبود چون قبلش هر کدوم یه بشقاب پر سوپ خورده بودیم بقیه غذاهارو هم ریختیم تو دو تا قابلمه و گذاشتیم خنک بشه بذاریم تو یخچال تا فردا و پس فردا بخوریم ماشاالله اندازه یه لشکر غذا درست کرده بودم دیگه جوری بود که تو یخچال جا نبود.بعد از جمع و جور کردن غذاها پیمان ظرفهای کثیفو شست و گاز رو تمیز کرد و منم رفتم بند.اندازمو آوردم و نشستن موهای صورتمو ورداشتم تا فردا برم آرایشگاهو بدم ابروهامو وردارند(این بند. انداز.برقیها خیییییییلی با حالند اگه ندارید حتما بگیرید چون کار باهاش خیلی راحته و در عرض یه ربع هم میشه کل صورتو بند انداخت هم اینکه خیلی تمیز موهارو ورمی داره و یه دونه هم مو نمی مونه البته تنها فرقش با بند انداختن معمولی تو برقی بودنشه دیگه وگرنه هیچ فرقی با بند انداختن دستی نداره من قبلا نخو می بستم به انگشت شست پام و با دستام صورتمو بند می انداختم خیلی طول می کشید ولی الان چهار پنج ساله اینو خریدم خیییییییییییییییییلی راحتم مارک مال من پر.نسلیه (princely ) سال 93 بود فک کنم از تهران خریدم از یه پاساژی تو نارمک،قیمتش 85 تومن بود، فروشنده اش می گفت که از بین مارکهای مختلف، بند.اندازهای پر.نسلی خوب کار می کنند خداییش هم تا حالا خوب کار کرده فقط یه بار پارسال فنر سرش که نخو می اندازیم توش شکست بردم دادم تعمیراتیها همینجا تو کرج عوضش کردند.خلاصه که خیلی خوبه حتما بگیرید) .بعد از اینکه صورتمو بند انداختم اومدم نشستم یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و یه خرده هم چایی و میوه خوردیم و ساعت دوازده و نیم اینجورا بود از پنجره بیرونو نگاه کردم دیدم واااای یک برفی داره می یاد که نگو درشت بود و با باد می اومد به پیمان گفتم اونم اومد نگاه کرد بعد رفت به پیام زنگ زد گفت داره برف می یاد نمی خواد فردا بیای خودم با مترو می رم اونم گفت آخه غذا و اینارو چه جوری می خوای با مترو ببری؟ گفت بلاخره یه جوری می برمش نمی خواد ماشینو بیاری ممکنه تا فردا خیابونا یخ بزنه چون هوا سرده با مترو برم بهتره اونم گفت باشه و خداحافظی کردند و پیمان اومد نشست یه مستندی در مورد حا.ج .قا.سم .سلیما.نی پخش می شد اونو نگاه کرد منم یه خرده کتاب خوندم و یک و نیم اینجورا بود بلند شدیم بریم بخوابیم از پنجره دوباره تو کوچه رو نگاه کردم دیدم برف دیگه نمی یاد و اونایی هم که رو زمین نشسته بودند دون دون شدن و دارند آب می شندیگه رفتیم مسواک زدیم و خوابیدیم! امروزم یه ربع به نه بیدار شدیم و دیدم یه برف ریزی داره می یاد ولی چون زمین خیس بود همش آب می شد و نمی نشست.پیمان وسایلی که باید می بردو تو دو تا کیسه جا داد و لباس پوشید و نه و ده دقیقه زد بیرون!منم اومدم اول تختو مرتب کردم بعد رفتم صورتمو شستم و اومدم یه خرده رو اوپن رو دستمال کشیدم و آشپزخونه رو یه کوچولو مرتب کردم و بعدشم کتری رو گذاشتم جوشید و یه چایی دم کردم و یه خرده هم زیر ابروهامو اون موهای اضافیشو با موچین ورداشتم چون این آرایشگاه جدیده که می رم خیلی مثل نغمه دقت نمی کنه و فقط خط اصلیشو که انداخت بقیه رو تیغ می زنه برا همین گفتم خودم ورشون دارم که اگه خواست تیغ بندازه فرداش سریع نزنند بیرون.ساعت ده و نیم زنگ زدم به آرایشگاهه جواب ندادند گذاشتم یه بار دیگه یازده زدم دیدم جواب دادند به خانومه گفتم یازده و نیم وقت دارید بیام برا ابروم؟ گفت بیا! یازده و ربع بود بلند شدم یه خرده آرایش کنم که آیهان زنگ زد و یه نیم ساعتی با هم حرف زدیم و شد دوازده وسطا شارژ آیهان تموم شد و تلفن قطع شد دیدم پیمان زنگ زد یه خرده داد و بی داد کرد که دو ساعته دارم می گیرمت اشغالی و از این حرفها منم با خودم گفتم خوبه باز یه نفر به من زنگ زد آسمون تپید و صد نفر پشت خط صف کشیدند گفتم چی شده حالا؟ گفت هر چی زنگ می زنم مامان درو وا نمی کنه نمی دونم کجاست؟ با خودم گفتم خب الان من چه کاری می تونم برات انجام بدم آخه؟ مثلا به جای مامانت می تونم درو برات باز کنم؟ یا مثلا از مامانت خبر دارم که زنگ زدی به من؟؟؟!.گفتم شاید رفته جایی؟ گفت آخه جایی نمی ره که! گفتم چه می دونم شایدم صدای زنگو نشنیده احتمالا اونور تو حیاطه یه خرده درو محکمتر بزن شاید صداشو بشنوه گفت باشه و قطع کرد و چند دقیقه بعدش آیهان دوباره زنگ زد و دو سه دقیقه ای حرف زدیم و خداحافظی کرد و رفت و منم دوباره زنگ زدم به پیمان گفتم چی شد گفت هیچی اومد باز کرد بعدشم گفت راستی خونه باش به پیام گفتم بیاد غذارو ببره منم گفتم آخه به آرایشگاهه زنگ زدم گفتم یازده و نیم می رم هنوز دوازدهه نرفتم گفت دیگه نمی دونم ببین چیکارش می کنی گفتم خودم الان به پیام زنگ می زنم هماهنگ می کنم گفت باشه و قطع کرد زنگ زدم به پیام قضیه رو گفتم و اونم گفت باشه برو از آرایشگاه که اومدی بیرون بهم زنگ بزن بیام گفتم باشه و دیگه تند تند لباس پوشیدم و پریدم تو آسانسور و رفتم پایین، در حیاطو که می خواستم باز کنم برم بیرون یهو یکی درو از بیرون باز کرد و اومد تو،رفت تو صورتم!.عقب کشیدم دیدم آقای. حسنی همسایه طبقه اولمونه همون که شرکت داشت و پنجره هامونو پیارسال اومد دو جداره کرد این حسنیه اسم کوچیکش امینه یه پسر مجرد سی و پنج شش ساله است پدرش چندین سال پیش مرده و ش که باشگاه ورزشی داره و برادر کوچیکش که دانشجوئه تو ساختمون ما زندگی می کنند خیلی آدم مودب و با شخصیتیه! خیییییییییییییلی هم جای برادری خوشگل و آقاست از اون پسراست که واقعااااااااااااا مردند هم تو لحن حرف زدنش هم تو شخصیت و حرکاتش!در کل آدم خیییییییییییییلی با وقار و محترمیه خیییییییییییییییییلی هم با فرهنگه.بیچاره سرشو بلند کرد دید خرده به من عقب رفت و کلی معذرت خواهی کرد بعدشم درو برا من نگهداشت که من رد بشم منم تشکر کردم و راه افتادم سمت آرایشگاه، رسیدم اونجام کلی معذرت خواهی کردم بابت دیر کردنم و نشستم ابروهامو ورداشت و بعدشم یه رنگ قهوه ای نه خیلی روشن رو ابروهام گذاشت و خلاصه خوشگل موشگل شدم بلند شدم و حساب کردم و اومدم بیرون زنگ زدم به پیام گفتم من دارم می رم خونه تو هم بدو بیا!گفت بابا زنگ زد گفت برم تهران من دارم می رم پیش اون و دیگه نمی تونم بیام گفتم چرا چیزی شده مگه؟ گفت نه بابا می خواد اون موکته رو بیاره گفت برم پیشش که با ماشین بیاریمش گفتم باشه پس مواظب خودت باش گفت باشه و دیگه خداحافظی کردم و اومدم خونه، لباسامو عوض کردم و یه خرده اطراف ابرومو موهایی که آرایشگره بی خیال شده بودو ورداشتم و بعدشم نشستم اینارو نوشتم پیمان هم وسطا زنگ زد که راه افتادند و دارن می یان و سر راه می خوان برن چک معوقه ماشین رو از نمایندگی بگیرند بعد بیان (از اون موقع که ماشینو گرفتیم قرار بوده سود تاخیرشو که یک میلیون و دویست و پنجاه تومنه بدن که تا حالا طول کشیده و تازه دیروز زنگ زدند گفتند که چکش آماده است) .خلاصه اینجوریا دیگه خواهر.ببخشید که خییییییییییلی حرف زدم من برم یه چایی بخورم شمام برید به کارتون برسید .از دور می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید بوووووووووووووسبووووووس فعلا بااااااای

 

 

 

 

 

 

 


سلااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که سه شنبه شب پیمان زنگ زد به آقای میر.محسنی همون که همیشه سکه ازش می خریم و گفت که براش با همون قیمت اون لحظه ده تا سکه بذاره کنار تا صبح بره ازشون بگیره (اونا معمولا این کارو نمی کنند و همیشه نقد می فروشند ولی چون پیمانو می شناسند و همیشه ازشون خرید می کنه و خیلی وقتها هم تعداد زیاد می گیره برا همین بهش اعتماد دارند و تلفنی هم سفارسشات خریدشو قبول می کنند) خلاصه اونم گفت باشه برات نگه می دارم فرداش که می شد چهارشنبه بعد از صبونه پیمان سایتهارو نگاه کرد دید سکه خیییییییییلی کشیده بالا(بخاطر اوضاع منطقه که به هم ریخته) گفت جوجو تو می تونی زود آماده بشی با هم بریم یا من خودم برم سکه هارو از میر محسنی بگیرم بیام بعد بریم بیرون؟ (می گفت چون سکه خییییییییییییییلی نسبت به قیمت شب قبلش رفته بالا یهو میرمحسنی ممکنه پشیمون بشه هر چند که اونا وقتی یه معامله ای می کنند حتی بصورت تلفنی چه سود کنن چه ضرر پای حرفشون می مونند آدم حسابی اند و زیر حرفشون نمی زنند) گفتم تو برو بیا بعد با هم می ریم من الان نمی تونم سریع آماده بشم گفت باشه و وسایلشو برداشت و سریع رفت منم اول آرایش کردم و بعد موهامو درست کردم و بعدش هم دیگه لباس نپوشیدم گفتم خونه گرمه عرق می کنم به جاش زنگ زدم به پیمان گفتم خواستی بیای زنگ بزن لباس بپوشم گفت باشه و اومدم رفتم تو حموم و پنجره اشو باز کردم که بوی لاک تو خونه نپیچه و لاک ناخنامو که خیلیاش ریخته بودند پاک کردم و یه لاک دیگه زدم چون عصرش قرار بود بریم خونه حسین دوست پیمان(از وقتی که بازنشست شده هی پیمان می گفت بریم نشده بود تا اینکه اول هفته حسین به پیمان زنگ زده بود با هم حرف زدند و قرار شد تو هفته یه روز وقت بذاریم و بریم! دیگه پیمان سه شنبه شب زنگ زد و بهش گفت که فردا عصری می یاییم پیشتون اونم گفت باشه منتظرتونیم).تازه لاکارو زده بودم هنوز خوب خشک نشده بود تو همون حموم منتظر بودم خشک بشن که یه لایه دیگه روش بزنم که یهو زنگ اف افو زدند دیدم پیمانه و بدون اینکه به من زنگ بزنه همینجوری سرشو انداخته پایین و اومده!دیگه تند تند لاکارو جمع کردم و بردم تو اتاق بذارم سر جاشون که خوردم به بند رخت فیه که پیمان گذاشته بود تو اتاق کوچیکه و روش لباس پهن کرده بود و اونم با صدای بد جور خورد به میز کنار دیوارو بعدش برگشت خورد به آینه کمدی که تو اون اتاقه و بعدش واژگون شد وسط اتاق، از شانسم نه شیشه میزه شکست نه آینه کمد، پریدم لاکارو گذاشتم سر جاشون و درو برا پیمان زدم و تا اون برسه بالا اومدم بند رخته رو بلند کردم و گذاشتم سرجاش و لباسای روشو مرتب کردم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، اومدم برم سمت در واحد که بازش کنم شلوارم رفت زیر پامو باعث شد که پام رو پارکت لیز بخوره و تعادلمو از دست بدم با کله داشتم می رفتم تو در توالت که دستمو گرفتم به دیوارو خودمو نگه داشتم صاف که وایستادم دوباره خیز ورداشتم سمت در که یهو یه چیزی از بالا محکم افتاد و همچین صدا داد که دلم کنده شد نگاه کردم دیدم گوشیمه از تو جیبم افتاده رو زمین،خم شدم ورش داشتم انقدر ترسیده بودم از صدایی که داده بود می خواستم از همونجا پرتش کنم تو خیابون! خلاصه اوضاعی بود که نگو یاد فیلم سینمایی" تنها در خانه" افتاده بودم بس که اتفاقات ویرانگر هی پشت سرهم می افتاد.بلاخره به هر زحمتی بود خودمو به دم در واحد رسوندم و موفق شدم درو باز کنم و پیمان بیاد تو،بهش گفتم مگه بهت نگفتم قبل اومدنت بهم زنگ بزن لباس بپوشم؟گفت ای وااااای یادم رفت منم تو دلم گفتم ای تو روحت با این یادت.دیگه اون اومد تو و منم رفتم لباس پوشیدم و آماده شدم رفتیم پایین سوار گل پسر شدیم و رفتیم سمت تهران،پیمان می خواست بره تعاونیشون و پولشو از اونجا ورداره چون ترا.مپ گفته بود ایران حرکتی بکنه 52 نقطه ایرا.نو می زنه پیمان گفت ایرا.ن خود.رو هم یکی از جاهای حساسه و اونجا رو بزنه پولمون می ره رو هوا،باز بانکهای دیگه هزارتا شعبه تو کل کشور دارند ولی تعاونیه دو تا بیشتر شعبه نداره و خطریه.خلاصه رفتیم سمت تعاونی و از اونجا که اونا دوازده و نیم تا یک و نیم رو تعطیلند بخاطر ناهار،ما هم دوازده و ربع بود که هنوز نرسیده بودیم اونجا پیمان گفت یه ربعه نمی رسیم و اونام تعطیل می کنند و باید تا یک و نیم جلوش منتظر باشیم تا باز کنند برا همین بذار بریم تعویض .پلا.ک .ورد.آورد بپرسیم ببینیم اگه سند تهران ببرم می تونم شماره پلاک ماشینمو بگیرم(شماره پلاک این ماشینمون 30 د هستش چون سند خونه کرجو بردیم شماره.پلاکهای قبلی پیمانو که مال تهران بودند بهش ندادند و پیمان همش می گفت از این پلاکه بدم می یاد دهاتیه البته 30 کلا مال تهرانه فقط دالش مال کرجه که مال ما هم 30 د هستش حالا از نظر من اصلا مهم نبود ولی پیمان همش ناراحت بود که چرا اون دو تا پلاکمو بهم ندادند(11 و 66رو) برا همین می گفت می خوام سند مامانو ببرم و پلاکهای خودمو بگیرم) خلاصه رفتیم تعویض.پلا.کو پرسیدیم گفتند میشه فقط صدو پنجاه و خرده ای هزینه داره پیمانم خوشحال شد و گفت هزینه اش مهم نیست جمعه که رفتم خونه مامان سندشو می یارم و شنبه می یام عوضش می کنم !دیگه از اونجا اومدیم بیرون و رفتیم سمت تعاونی باز زود رسیده بودیم یه نیم ساعتی جلوش وایستادیم تا درشو باز کردند و رفتیم تو و پیمان کارشو انجام داد و اومدیم بیرون راه افتادیم سمت کرج دو و نیم اینجورا بود که رسیدیم و پیمان گفت بذار زنگ بزنم ببینم حسین اینا هستند یه راست بریم اونجا منم گفتم نه بابا زشته دم ظهر بعدشم من یاید برم خونه لباس عوض کنم اونم گفت باشه پس بذار بگم چهار پنج می یاییم گفتم باشه زنگ زد و حسینم گفت باشه منتظریم! پیمان گفت جوجو می خوام یه کاری بکنم می خوام به جای شیرینی براشون پسته بخرم ببریم گفتم نه بابا همون شیرینی با کلاستره گفت چرا پسته بی کلاس باشه؟ شیرینیه فوقش پنجاه شصت تومن میشه ولی پسته ای که می خوام بخرم کم کم کیلویی صدو سی هزار تومنه تازه کلی هم خواص داره ولی شیرینی چی به جز ضرر چی داره؟ گفتم نمی دونم والله خودت می دونی! آخه بریم اونجا کیسه پسته دربیاریم بدیم دستشون زشت نیست !؟ اونم هیچی نگفت و آخرش رفت شیرینی تینا و یه جعبه بزرگ براشون شیرینی تر گرفت و یه جعبه کوچولو هم دانما.رکی برا خودمون گرفت که بریم خونه با چایی بخوریم تا سد جوع بشه و نخوایم با شکم گرسنه بریم مهمونی،خلاصه شیرینیهارو گرفتیم و سر راه هم شیر و ماست خریدیم و رفتیم خونه، یه چایی با دانما.رکیها خوردیم و منم یه خرده آرایشمو تجدید کردم و لباسامو عوض کردم و عطر و ادکلن زدم و آماده شدم پیمانم لباس عوض کرد و سه و نیم راه افتادیم و چهار و ربع اینجورا دیگه جلو درشون بودیم تو کوچه شون جا برا پارک ماشین نبود پیمان زنگ زد به حسین اونم از بالکن ریموت درو زد ماشینو بردیم تو حیاط و رفتیم بالاتا ساعت هفت و نیم اینجورا اونجا بودیم و یه خرده در مورد اوضاع این روزا حرف زدیم و یه خرده آمنه زنش در مورد پسرشون امیر گفت که تو این اوضاع سربازه(البته سربازیش تو تهرانه و صبح می ره دو بر می گرده مثل اینکه آموزشش تو تبریز بوده توی یه پادگانی نزدیک پارک.ائل .گولی ) خلاصه زنش همش نگران بود بخاطر اوضاعی که پیش اومده و احتمال .حمله.آ.مریکا! می گفت امیرو تو ناز و نعمت بزرگ کردیم و تو تبریزم که بود خییییییییییلی سختش بود و هرچند که هر دو هفته دو روز مرخصیشو با هواپیما می اومد و می رفت ولی بازم همه دو ماهی که تبریز بود با گریه گذشت و الان بخواد جنگ بشه اینا دوام نمی یارند و از این حرفها.می گفت من همیشه می گفتم اگه یه روزی جنگ بشه من نمی ذارم پسرم بره جنگ ولی الان سربا.زی این دقیقا موقعی افتاده که اوضاع اینجوری به هم ریخته منم گفتم ولش کن بابا هیچ اتفاقی نمی افته انقدرررررررر با فکرای منفی حوادث بدو نکش سمت پسرت ، اتفاقی نیفتاده که! این اوضاع هم یکی دو روز اینجوریه و بعدش هردو کشور می شینند سرجاشون و تموم میشه می ره پی کارش.خلاصه خییییییییییییییلی نگران پسرش بود با خودم گفتم جای مامان بیچاره بود می خواست چیکار کنه صادق بیچاره تو زاهدان بود که تو اوضاع عادیش هم هر روز چندتا سربازو می کشتند یا آیهان تو زابل به اون دوری! این بچه اش دم گوشش تو تهران تو انقلابه صبح می ره ظهر برمی گرده خونه و تا فردا صبحم عشق و حالشو می کنه اونوقت ناشکرم هست.بگذریم یه خرده هم از اوضاعی که تو خونه شون بعد بازنشستگی حسین پیش اومده بود حرف زد می گفت اصلا نتونستم با بودن حسین تو خونه کنار بیام نیست که بیست و هفت هشت سال تو خونه برا خودم تنها بودم به اون تنهایی عادت کرده ام و خییییییییییییییلی سختمه که این دیگه سر کار نمی ره می گفت من اونموقعها برا خودم راحت بودم هر وقت دلم می خواست صبونه و ناهار می خوردم هروقت دلم می خواست تلوزیون می دیدم و هروقت دلم می خواست با دوستام می رفتم بیرون یا اونا می اومدن با هم بودیم و هر وقت دلم می خواست می نشستم بدلیجات درست می کردم(قبلا هم بهتون گفتم آمنه خیلی هنرمنده و همه جور کار هنری می کنه و بلده،کلی هم کلاس رفته و الانم چندین ساله تو کار بدلیجاته و سفارش می گیره و درست می کنه و کلی درآمد داره) میگفت الان کلی سفارش بدلیجات دارم ولی از وقتی حسین خونه است به هیچ کارم نمی رسم و سفارشام همینجور مونده و هنوز کاری نکردم بس که تایم منو به هم ریخته و زمانهایی که می خوام بشینم سر کارام می گه پاشو بریم بیرون و منم نمی تونم روشون کار کنم و از این حرفها.منم گفتم دقیقا منم وقتی پیمان بازنشست شد تا شش ماه همین حالو داشتم و نمی تونستم کلا کنار بیام با این مساله ولی بعدا عادت کردم تو هم عادت می کنی سعی کن خودتو اذیت نکنی .خلاصه اوضاع آمنه خیلی به هم ریخته بود .دیگه یه خرده گفتیم و خندیدیم از اون حالت یه خرده اومد بیرون و حسینم یه چند تا عکس از یه ویلا تو شمال نشونم داد و گفت اینا عکسای اون ویلاست که می گفتم خیلی جای خوبیه و حتما برید ببینید(وسط امتحانهای من حسین یه روز زنگ زد به پیمان که براتون یه ویلای ششصد متری تو شمال پیدا کردم که خیلی عالیه و بیایید همین هفته برید ببینیدش حیفه از دست می ره و این حرفها پیمان هم گفت وسط امتحانای خانو الان نمی تونیم بریم تو رفتی چندتایی عکس ازش بگیر بیار ببینم چه شکلیه تا امتحانها تموم بشه وسطا که هوا خوب بود خودمون بریم بینیمش اونم گفت باشه بعد امتحانات منم اون هفته ای که می خواستیم بریم برف و بارون اومد و نشد بریم) خلاصه عکسهارو دیدم بد نبود می گفت همه چی داره و کلی هم درخت میوه تو حیاطشه پیمان هم گفت بذار یه فرصتی پیش بیاد می ریم می بینیمش .بعد از این حرفها هم یه خرده از اینور اونور حرف زدیم و دیگه هفت و نیم بلند شدیم خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون،حسین هم با ما تا پایین اومد و تا پیمان ماشینو از پارکینگ بیاره بیرون من و حسینم یه خرده با هم حرف زدیم و بهش گفتم آمنه جونو خیلی اذیتش نکن اون چون الان چندین ساله تنها بوده تو خونه،فعلا تا بخواد تورو بیست و چهار ساعته کنار خودش بپذیره زمان می بره سعی کن درکش کنی اونم گفت به خدا من اصلا بهش سخت نمی گیرم تازه از وقتی موندم تو خونه تمام ظرفارو می شورم و خونه رو خودم جارو می کشم و کلی کمکش می کنم بعدشم با خنده گفت باباااااا من کلی زن ذلیلم .منم کلی به این حرفش خندیدم و دیگه پیمان ماشینو آورد بیرون و اومد خداحافظی کردیم و سوار شدیم رفتیم سمت خونه البته قبلش رفتیم پیش میر.محسنی یعنی پیمان رفت ده پونزده تایی دوباره سکه ازش گرفت و منم نشستم تو ماشین تا اینکه اومد و راه افتادیم سمت خونه و سر کوچه هم پیمان پیاده شد رفت پنج تا تخم مرغ گرفت و اومد رفتیم خونه،تو خونه بعد از اینکه من لباس عوض کردم و رفتم صورتمو شستم،اومدم نیمرو درست کردم و پیمان هم یه خرده با دستگاه اکسیژن گل گلیا ور رفت(منظورم ماهیهامونه! همون سه تا که قبلا هم در موردشون باهاتون حرف زدم گل گلی و فسقلی و وروجک) دستگاهه جدیدا ادا درمی یاره و هر از گاهی کار نمی کنه دوباره ادا درآورده بود پیمان باهاش ور رفت تا اینکه درست شد و رفت دستاشو شست اومد نشستیم نیمرو خوردیم و بعدشم نشستیم تلوزیون دیدیم و چایی و میوه خوردیم و منم یکی دو ساعتی کتاب خوندم (بعد امتحاناتم می خواستم برم کتابخونه کتاب امانت بگیرم با خودم گفتم بذار اول اون کتابایی که تو کتابخونه ام دارم و نخوندم رو بخونم بعد برم از بیرون کتاب بگیرم برا همین چند تایی کتاب آوردم بیرون که یکی یکی بخونمشون که یکیشون یه رمان به اسم خلیج نقره ای از جوجو مویزه که چند ماه پیش خریده بودمش ولی نخونده بودمش )خلاصه یه مقدار از اون کتابه رو خوندم و گرفتیم خوابیدیم!دیروز هم صبح همینکه پیمان بلند شد رفت تو هال منو صدا کرد گفت جوجو بیا ببین چه برفی اومده منم بلند شدم رفتم دیدم درختا همه روشون سفیده و خیابونم پوشیده از برفه خیییییییییلی خوشحال شدم یه پنج سانتی برف رو زمین بود و ریز ریز هم داشت می اومد!دیگه رفتم دست و صورتمو شستم و اومدم نشستم دعاهای هر روزمو خوندم و برا تک تکتون دعا کردم و پیمان هم صبونه رو آماده کرد و بعد اینکه یه خرده ورزش کرد رفتیم خوردیم و بعدش لباس پوشیدیم و آماده شدیم و چتر ورداشتیم رفتیم بیرون،جالب بود هم برف می اومد هم هر از گاهی آفتاب می زد بیرون و کلا همه چی در هم بود یکی دو ساعت اینجوری بود بعدش دیگه کلا آفتاب زد و برفای رو زمینو آب کرد ما هم رفتیم اول یه باتری به ساعت من که یکی دو هفته پیش باتریش تموم شده بود انداختیم(یه باتری کوچولو 25 هزار تومن!!باورتون میشه پارسال همون باتری رو پنج هزار تومن انداخته بودیم؟) بعد از باتری هم رفتیم یه خرده میوه و وسایل ماکارونی خریدیم و اومدیم سمت خونه من یهو یادم افتاد می خواستم قرص .منیزیم و ویتا.مین .ای بخرم(یه چند روزیه بعد از تموم شدن م عضلات پام بدجوری درد می کنه انگار که گوشتاش می خواد بریزه مثل وقتی که آدم ورزش بکنه و عضلاتش بگیره و درد بکنه قبلا یه بار سر همین قضیه رفته بودم پیش دکتر ن بهم گفت که عضلات پا وقتی می گیرند که منیزیم بدن کم بشه بعد ت قرص منیزیم استفاده کن)برا همین به پیمان گفتم تو برو خونه بارت سنگینه.(کیسه های میوه دستش بود)من برم از داروخونه سر اردلان پنج این قرصهارو بگیرم بیام گفت باشه اون رفت و منم رفتم که بگیرم دیدم داروخونه بسته است دیگه دست از پا درازتر برگشتم این داروخونه مال یه دکتر داروساز زنه که ترکه فک کنم تبریزیه نمی دونم چرا همش عشقی باز می کنه.خلاصه برگشتم خونه و یه چایی خوردیم و یه خرده خوابیدیم و بعدش بلند شدیم پیمان یه خرده وسایل سالاد شست و آماده کرد که سالاد درست کنه بهش گفتم بریم از داروخونه.پگا.ه(زیر پل آزا.دگانه)این قرصهارو بگیریم و بیاییم بعد سالادو درستش کن گفت باشه،دیگه بلند شدیم و لباس پوشیدیم اول رفتیم اونارو گرفتم(یه بسته قرص جوشان منیزیم.و کلسیم و روی و ویتامین.د گرفتم همه توی یه قرص جوشان بود یه بسته هم ویتامین ای که اونم برا عضلات خوبه ولی بیشتر گرفتم که کپسولشو سوراخ کنم روغن توشو بزنم به صورتم می گن برا پوست خیلی خوبه هم آبرسانه، هم نرم کننده ،هم ترمیم کننده ،هم ضد چروکه برا زیر چشم! البته یکی دو روز امتحانی می زنم اگه پوستم جوش نزد باهاش ادامه می دم وگرنه می ذارمش کنار،می گن قرصشم هر هفته سه تا بخوری کلی روی پوست صورت تاثیر مثبت داره و کلاژن سازه و چروکو از بین می بره و پوستو عالی می کنه البته نباید تو استفاده اش زیاده روی کرد چون تو بدن ذخیره میشه و زیادیش ممکنه خونریزی مغزی بده و باعث سکته بشه) بعد از داروخونه هم سوار تاکسی شدیم و دوباره رفتیم پاساژی که میر.محسنی توشه و پیمان رفت که پنج تا سکه دوباره ازش بگیره منم رفتم طبقه زیر زمینش یه کتابفروشی از این دست دوم فروشها هست کتاباشو نگاه کنم که یه کتابی به اسم هنر.زن .بودن که خیلی وقت پیش خونده بودم و خیلی کتاب باحالی بود و من کتاب الکترونیکیشو داشتم و خیلی وقت بود دنبالش بودم ولی پیداش نکرده بودم رو دیدم و همونو خریدم و اومدم بیرون(چون دست دوم بود قیمتش فقط پنج هزار تومن بود ولی با توجه به اون مطالبی که توشه به نظر من اصلا نمیشه رو این کتاب قیمت گذاشت مخصوصا اگه کسی بخونه و به نکاتی که توش گفته شده عمل کنه می تونه زندگی شوییشو از این رو به اون رو کنه برا همین ارزشش خییییییییییییییییلی زیاده اگه تا حالا نخوندید حتما بخونیدش اسم نویسنده اش مارابل مورگانه قبلا هم یه بار در موردش تو تلگرام باهاتون حرف زده بودم اگه یادتون باشه)خلاصه کتابه رو گرفتم و پیمان هم بهم زنگ زد که بیا بریم گفتم پایینم الان می یام رفتم بالا و رو پله ها پیمانو دیدم و راه افتادیم به سمت ایستگاه اتوبوس و سر راه هم پیمان از یه آجیل فروشی برا مامانش یه کیلو پسته و یه بسته هم چوب دارچین گرفت و رفتیم سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم خونه! امروزم پیمان شال و کلاه کرد و با پیام رفت خونه مامانش و منم یه زنگ به مامان زدم و باهاش حرف زدم و بعدشم نشستم اینارو نوشتم و الانم دارم می رم یه زنگ به دایی بزنم و حالشو بپرسم بعدشم برم تازه صبونه بخورمخب دیگه من برم خیییییییییییلی حرف زدم خسته تون کردم .از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووس فعلا باااااااای  

 

*گلواژه*

دیالوگی از فیلم سینمایی سرخپوست

مرد: با مهربونی نمیشه زندانو اداره کرد!

دختر:با مهربونی میشه جهنمم اداره کرد !!!

مهربون باشیم حتی اگه در مقابل مهربونیمون نا مهربونی نشونمون دادند !یادتون نره بعضی چیزها در بلند مدت جواب می دن مهربونی هم یکی از اونهاست 

یادش بخیر یه دوستی داشتم که برام خیییییییییییییییییییییییییلی عزیز بود و همین حرفو در مورد صداقت می زد می گفت صداقت ممکنه تو کوتاه مدت به ضررت تموم بشه ولی در بلند مدت جواب میده و به نفعت تموم میشه! به نظرم همه چیزهای خوب یه جورایی تو بلند مدت تاثیرشونو رو مردم می ذارند و  به نفع آدم تموم می شن به قول اون دوستم تو کوتاه مدت ممکنه به ضرر آدم تموم بشن ولی تو بلند مدت اینجوری نیست و فقط نباید با دیدن عکس العمل مخالف از بقیه از رفتارت کوتاه بیای ! امیدوارم این حرفم یادتون بمونه !

 

 

 

 

 

 


سلااااااام سلاااااام سلااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیشب ساعت هفت و ربع اینجورا بود که پیمان داشت درای آفاقو(خونه نظر.آبادو) می بست که راه بیفتیم مامانش بهش زنگ زد و پرسید که رفتی پلاکتو عوض کردی؟اونم گفت نه دیروز که شلوغ بود رفتیم نشد امروزم خودم جایی کار داشتم (البته بهتون گفتم که دلیل نرفتنمون این بود که پیمان احتمال داد مثل اون موقعها خیابونها بخاطر قضیه اون هو.اپیما.ی اک.را.ین شلو.غ شده باشه) گفت حالا فردا یا پس فردا می رم انجامش می دم که نمی دونم مامانش چی گفت که پیمان یه لحظه صداش رفت بالا و گفت باشه باباااا می یارممی یارمبعدشم دیگه بدون خداحافظی انگار مامانش قطع کرد که من فکر می کنم مامانش داشت بهش می گفت وردار سندو بیار چرا نمی یاری؟ که پیمان بهش گفت باشه بابا می یارم می یارم ! چون روز قبلشم که هنوز یه روز نشده بود سند دست پیمان بود باز زنگ زده بود و در مورد سند و اینکه پیمان رفت کارشو انجام داد یا نه؟ هی می پرسید.دیشب بعد از تموم شدن حرفاشون به پیمان گفتم فک کنم مامانت خیییییلی نگران سندشه چون از دیروز دوبار زنگ زده و سراغشو گرفته لابد با خودش گفته نکنه ببری خونه رو به اسم خودت بکنیاونم هیچی نگفت و راه افتادیم اومدیم کرج و وقتی رسیدیم تو آزاد.گان پیمان جلوی یه آجیل فروشی که شکلات و آبنبات هم داشت نگه داشت(همون آجیل فروشی که اون روز ازش دارچین و این چیزا گرفتیم) و گفت جوجو برو از این مغازه سه کیلو از اون آبنبات شو.نیز شیر.ی ها که مامان همیشه استفاده می کنه بگیر بیار(از این شکلات سفتها که مامانش همیشه چاییشو با اونا می خوره چون میگه قند زود آب میشه و آدم مجبور میشه چندتا قند برا یه چایی بخوره و ضرر داره و اینا سفتند و دیر آب میشند و ضررشون کمتره) منم رفتم و یارو گفت کیلویی بیست تومنه گفتم یه خرده گرون نمی دید چون بقیه جاها هفده هجده تومنه هااااا؟ گفت نه هجده قیمت قبلش بوده الان بیسته.خلاصه سه کیلو گرفتم و اومدم سوار شدم اومدیم سمت خونه، سر ار.دلان یک یه حبوبات فروش ترک هست که اهل شبستره و زعفرون هم می فروشه و هفته پیش ازش زعفرون گرفته بودیم خوب بود قیمتش هم در مقایسه با بقیه پایینتر بود بقیه یه مثقالشو می دادند شصت و پنج یا هفتاد ولی این می داد پنجاه و دو تومن ! پیمان جلوش وایستاد و گفت جوجو برو دو تا از اون بسته های یک مثقالیهاش برا مامان بگیر منم رفتم و گرفتم شد (صدو چهار تومن قیمتش همون پنجاه و دو تومن بود و گرونتر نکرده بود).دیگه اومدم سوار شدم و رفتیم خونه!لباس که عوض کردم و اومدم تو هال دیدم پیمان نشسته رو مبل و احساس کردم انگار حالش گرفته است رفتم صورتشو بوسیدم و اومدم برم صورتمو بشورم که با یه لحن ناراحت برگشت بهم گفت جوجو فردا می رم تهران و سند مامانو می برم بهش می دم گفتم باشه ببر بهش بده ولش کن پلاک پلاکه دیگه،اون الان فک می کنه لابد تو اینو آوردی که خونه رو بکنی به اسم خودت و نمی دونه که به این سادگیها هم نیست ببر بده بذار خیالش راحت بشه .بعدشم گفتم بلاخره اونم حق داره نگران باشه سر پیری اون خونه هم نباشه چیکار باید بکنه باید بهش حق داد و از این حرفهااونم چیزی نگفت و رفتم صورتمو شستم و اومدم بقیه پیتزاهارو گذاشتم گرم شد و نشستیم خوردیم و بعدشم تلوزیون نگاه کردیم و منم یه خرده کتاب خوندم و یه چایی و میوه خوردیم و ساعت یک اینجورا بود گرفتیم خوابیدیم صبح هم یه ربع به نه بلند شدیم و پیمان چیزایی که برا مامانش گرفته بود مثل گردو و پسته و زعفرون و شکلاتو با چند تا بسته نون و چندتا بسته گوشت گذاشت توی یه کیسه بزرگ و رفت تهران،منم اومدم گرفتم تا ساعت یازده و نیم خوابیدم یازده و نیم با زنگ پیمان بیدار شدم که می گفت رسیدم، سرکوچه مامانم دارم می رم گفتم باشه و یه خرده حرف زدیم و خداحافظی کرد و رفت منم بلند شدم تختخوابو مرتب کردم و رفتم صورتمو شستم و اومدم کتری رو گذاشتم جوشید و نون و پنیر آوردم با دو فلفل سبز از این درازا که بیست سانت قدشونه و نشستم صبونه خوردم(من فلفل سبز خیییییییییییلی دوست دارم و هر وقت برم سوپر میوه همیشه می گیرم و خیییییییییییلی هم دوست دارم صبونه با نون و پنیر فلفل هم بخورم امروزم چون تنها بودم اینکارو کردم و خیییییییییییلی حال داد بعضی وقتها فکر می کنم دوست داشتن فلفل ژنتیکی از ننه عصمت خدابیامرز به من رسیده یادمه هروقت هر کی می رفت بازار بهش می سپرد که یه خرده فلفل هم بگیره بیاره ترب هم همینجور، منم به هردوشون علاقه دارم حالا تربو بخاطر اینکه معده امو اذیت می کنه خیلی نمی گیرم ولی فلفلو همیشه می گیرم ) .خلاصه صبونه نون و پنیر و فلفل زدم بر بدن و بعدشم توی یه لیوان گنده برا خودم چایی ریختم و آوردم نشستم جلو تلوزیون و هم اونو خوردم هم سریال. پر.ستاران رو دیدم و بعدش با خودم گفتم پاشم یه خرده مسقطی درست کنم رفتم دیدم نشاسته داریم و داشتم دست به کار می شدم که یهو دیدم ای داد بی داد گلاب نداریم برا همین بی خیال شدم و دیگه وسایلو جمع کردم گذاشتم سر جاش و اومدم دوباره نشستم جلو تلوزیون! ساعت دوازده و نیم بود که پیمان زنگ زد گفت دارم می یام منم تعجب کردم گفتم چه زود تو که تازه رسیدی که؟اونم گفت دیگه کاری نداشتم آخه،گفتم بیام دیگه!منم گفتم باشه بیا مواظب خودت باش اونم گفت باشه و می خواست خداحافظی کنه که گفت راستی جوجو یکی از اون کشک .بادمجون ها رو از فریزر دربیار تا یخش وا بشه تا بعدا برا شام بخوریمش گفتم باشه و دیگه اون خداحافظی کرد و قطع کرد منم نشستم و اینارو نوشتم! فک می کردم پیمان ساعت پنج شش بیاد چون با مترو رفته بود و معمولا با مترو که می ره یه خرده دیرتر می رسه ولی امروز چون زود راه افتاده فک کنم تا ساعت سه یا نهایت تا سه و نیم برسه اینکه میگه کاری نداشتم زود اومدم الکی میگه چون از دست مامانش ناراحت بوده دیگه رفته سنده رو داده و برگشته.جالبه که مادرش با اینکه پیمانو خودش بزرگ کرده ولی انگار شناختی که باید از بچه خودش داشته باشه رو نداره من با اینکه هشت سال بیشتر نیست که پیمانو می شناسم ولی می دونم که با وجود تمام اخلاقهای بدش چقدر پاک و صادق و بی غل و غشه و اهل کلک زدن به کسی و بالا کشیدن مال و منال و خونه کسی نیست پیمان همونطور که همه تون می دونید یه سری اخلاقاش بده و غیرقابل دفاعه ولی چندتا چیز خوب تو وجودشه که من هرگز نمی تونم اونارو انکار کنم مگه اینکه به قول آبام آللاهیمنان دوئنم که بخوام انکارشون کنم اونم اینکه هرگز اهل دروغ گفتن نیست و خیییییییییییلی آدم صادقیه و هرگز هرگز هرگز حتی اگه به ضررش هم باشه ندیدم دروغ بگه یه خصلت دیگه ای هم که داره اینه که هرگز اهل نارو زدن به کسی نیست و خیییییییییییلی ذاتش پاکه ولی متاسفانه مامانش بس که بدبینه براش فرقی نمی کنه انگار همونجور که ممکنه در مورد من فکر بد بکنه و فک کنه که در پی چاپیدن و بالا کشیدن پولش و کلک زدن بهش هستم در مورد بچه های خودشم دقیقا همینجوری فکر می کنه و مایه تاسفه!.آدم می مونه چی بگه خیلی بده که آدم انقدررررررررررر بدبین و منفی باف باشه بعضی وقتها که آدم این چیزارو می بینه به اون گفته قرآن ایمان می یاره که میگه بسیاری از ظن و گمانها گناهه.تورو خدا غریبه ها که پیشکش ولی سعی کنید بچه های خودتونو خوب بشناسید تا خدای نکرده یه روزی اینجوری با گمان و قضاوت نادرست دلشونو نشکنید که خییییییییییییییییییلی گناه بزرگیه! دیشب دلم خییییییییییییییییییلی به حال پیمان سوخت عزیزترین کس آدم تو دنیا مادرشه وقتی اونم اونجوری در مورد آدم فکر بکنه آدم کی رو داره که به مهربونیش تکیه کنه و دلش قرص باشه؟ تو دنیا آدمو هر کی هم انکار بکنه مادرشه که از هر لحاظ بهش ایمان داره ولی وقتی مادر آدم هم بدتر از همه به آدم اعتماد نداشته باشه اون آدم کی رو داره که قبولش داشته باشه؟

 

*گلواژه*

ای کسانی که ایمان آورده‏‌اید، از بسیاری از گمانها بپرهیزید که پاره‌‏ای از گمانها گناه است»

آیه 12 سوره حجرات‌

 

 

 

 

 

 

 

 


سلاااااااام سلاااااااام سلاااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز بعد از خوردن صبونه بلند شدیم لباس پوشیدیم و پریدیم تو گل پسر تا بریم تعویض .پلا.ک ورد.آورد برا عوض کردن پلاک ماشین، سمت آزادگان پیمان جلوی یه پلیس.+.10 وایستاد گفت جوجو بپر برو بالا از اینا بپرس ببین اگه ما پلاکو عوض کردیم و پلاک تهرانو زدیم رو ماشین باید کارت.سوختم که این پلاک روشه عوض کنیم یا نه؟منم رفتم پرسیدم گفتند نه نیازی به عوض کردن کارت.سو.خت نیست چون کار.ت سو.خت متعلق به اون ماشینه،حالا هر پلاکی که روش باشه مهم نیست این کارت ثابته!اومدم به پیمان گفتم اونم گفت خوب شد چون اینجوری دیگه لازم نیست چند ماه هم منتظر کارت.سو.خت بمونیم.دیگه سوار شدم و پیمان راه افتاد رفت جلوی یه زیرا.کسی نگه داشت گفت من برم از سند مامان چندتا کپی بگیرم بیام گفتم باشه برو ولی گوشیتو بده تا تو می یای منم یه زنگ به معصومه بزنم گفت باشه و گوشیشو داد و رفت!منم زنگ زدم یه هفت هشت دقیقه ای با معصومه حرف زدم .یه خرده از نمره ها حرف زدیم و گفت همش هر روز دارم سایتو نگاه می کنم فعلا هیچکدوم از نمره های میان ترم و عملیتو نذاشتند وگرنه بهت خبر می دادم منم ازش تشکر کردم و یه خرده هم در مورد اکبری حرف زدیم و گفت که الان هفتادو پنج روز اینجوراست که دیگه خبری ازش نیست و بچه هاش نمی ذارند بیاد سراغ من و . منم گفتم ولش کن اکبری به درد تو نمی خوره مرد اگه زنی رو بخواد بخاطرش جلوی عالم و آدم می ایسته و از این حرفها، اونم یه خرده گفت نه اون سنش بالاست و آدما سنشون که می ره بالاتر دیگه مثل جوونها فکر نمی کنند که سر یه زن بیان با عالم و آدم بجگند و اون الان بیشتر به فکر مصلحت زندگی بچه هاشه و از اونجایی که خییییییییییییلی پدر نمونه ایه و خییییییییییییلی اونارو دوست داره نمی خواد ارث و میراثش دست یکی دیگه بیفته خونه اش تو گوهردشت چندین میلیارد می ارزه و از این حرفها.بعدشم گفت می خوام اسفند ماه برم منت کشی و باهاش آشتی کنم و به همون صیغه رضایت بدم و .منم اعصابم خرد شد و گفتم من دیگه نمی دونم به تو چی بگم برو هر کاری دلت خواست بکن ولی اگه عقل داشته باشی اینکارو نمی کنی .نمی دونم جای مغز تو سرش چیه؟؟؟اصلا نمی دونه داره چیکار می کنه تا حالا صد بار اون گفته ما به درد هم نمی خوریم این رفته منت کشی کرده و یکی دو ماه با هم بودند باز مرده ول کرده و گفته ما به درد هم نمی خوریم باز این رفته سراغش.حالام اسفند ماه می خواد بره سراغش!می گه تولدمو می خوام بهونه کنم برم بهش پیام بدم.خلاصه که به قول شهرزاد عقل ای وای هوش ای وای!دیگه پیمان کپی هارو که گرفت و اومد منم با اعصاب خرد از دوست تهی مغزم خداحافظی کردم و راه افتادیم سمت تهران،رسیدیم تعویض.پلا.ک دیدیم جلوش یه صف طولانیه که نگو صفه تا چند تا خیابون اطرافشم کشیده شده بود پیمان گفت با این اوضاع امروز نمی تونیم ما کاری بکنیم گفتم خب بریم بپرسیم ممکنه کاراشو بکنند و نصب پلاکو می ذاریم فردا پس فردا می یاییم امروز چون شنبه است انقدررر شلوغه، وسط هفته خلوت تر میشه.دیگه همون بیرون تو خیابون یه جای پارک پیدا کردیم و ماشینو گذاشتیم رفتیم تو،اول رفتیم سالن چهار گفتند باید برید سالن یک از مسئول فنیش بپرسید برگشتیم رفتیم سالن یک پرسیدیم گفتند باید ماشینو بیارید تو و قبض ورود بگیرید تا بقیه کاراشو بگیم چیکار باید بکنید که پیمان هم گفت با این صفی که هست تا ساعت سه چهار طول می کشه تا ما ماشینو بیاریم تو که تا اون موقع هم اینا تعطیل کردند بریم فردا صبح زود بیاییم .دیگه راه افتادیم و اول رفتیم تعاونی پیمان اینا و پیمان نمی دونم چه کاری داشت اونو انجام دادو بعد برگشتیم کرج و رفتیم یه خرده وسایل پیتزا از سوپر میوه گرفتیم و بعد برای زیتون و پنیر پیتزا رفتیم گرین.لند (که یه مغازه مکانیزه بزرگ سبزیجات آماده است و سمت خونه خودمونه)ازش یه بسته پنیر پیتزا و یه مقدار زیتون بی هسته با دو تا کشک بادمجون آماده یکی برا خودمون و یکی برا پیام و یه بسته هم میرزا.قاسمی آماده گرفتیم و سوار شدیم رفتیم خونه،تو خونه هم یه چایی خوردیم و تا پنج خوابیدیم و پنج بلند شدیم من اول خمیر پیتزارو آماده کردم و گذاشتم وربیاد و بعد وسایل پیتزارو آماده کردم و گذاشتم کنار تا خمیره آماده بشه و درستش کنم!بعد از ظهری که خوابیده بودیم گوشیمو سایلنت کرده بودم بعد که بلند شدیم یادم رفته بود صداشو باز کنم رفتم دیدم از خونه آیهان بهم زنگ زدن و من متوجه نشدم برا همین گوشی پیمانو گزفتم و رفتم به گوشی مامان زنگ زدم و یه خرده باهاش حرف زدم بعد گفتم گوشی رو داد به زهرا و قضیه سایلنت بودن گوشی رو بهش گفتم و خلاصه یه خرده با هم حرف زدیم و بعد گفت که آبجی می خواستم یه کمکروانشناسی بهم بکنی شاگردای کلاسم خیلی پرخاشگر و شلوغند و پدرمو درآوردن و از اونجایی هم که مدرسه غیر.انتفاعیه به ما می گن که کاری بهشون نداشته باشیم که مبادا ناراحت بشن گفتم ازت راهنمایی بگیرم ببینم من با اینا چیکار کنم؟ منم یه خرده راهنماییش کردم و بعدش یه خرده حرف زدیم و خندیدیم تا اینکه خداحافظی کردیم و اون رفت و منم اومدم اول میرزا.قاسمیه رو گذاشتم گرم شد و آوردم خوردیم و بعدم شروع کردم به درست کردن پیتزا قرار بود سه تا پیتزا درست کنم یکیشو بخوریم یکیشو فردا بدیم پیام ببره باشگاه و سومیه رو هم فردا شب بخوریم یعنی دو تاشو قرار بود درست کنم و مواد سومی رو بذارم کنار و فردا شب درستش کنم خلاصه اولیه رو که درست کردم چون میرزا.قاسمی هم خورده بودیم من زیاد گشنه ام نبود دو تا تیکه بیشتر نخوردم پیمان ولی می گفت گشنمه و بیشتر خورد بعد از اینکه اولی رو خوردیم رفتم دومیه رو گذاشتم بپزه تا ببریمش برا پیام که از شانسم نمی دونم موادشو زیاد ریخته بودم یا پنیرشو کم که وقتی پخت خواستیم ببریم کلا از هم پاشید البته نه اونقدر که نشه خوردش ولی اینکه بخوای ببری برا کسی یه خرده ضایع بود.دیگه مجبور شدم برم خمیر اون سومیه رو که گذاشته بودم تو فریزر برا فردا شب، دربیارم بذارم یخش واشه تا دوباره یکی دیگه درست کنم .خلاصه سرتونو درد نیارم تا یک و نیم نصف شب ما داشتیم پیتزا درست می کردیم، دیگه یک و نیم آماده شد و گذاشتیم خنک شد بسته بندیش کردیم و گذاشتیم تو یخچال و نزدیکیهای دو بود که دیگه رفتیم خوابیدیم!حالا دیشب پیمان می گفت صبح زود بلند بشیم و بریم پلاک ماشینه رو عوض کنیم حتی همون موقع به پیام هم زنگ زد که بیا مال تورو هم ببریم عوض کنیم بکنیمش پلاک .تهران(مال اون 68 کرجه) که اونم گفت من پلاکمو دوست دارم و نمی خوام عوضش کنم پیمان گفت ولی من فردا می رم مال خودمو عوض می کنم اونم گفت برو! تا اینکه دیشب خبر رسید که تهران بخاطر اون هوا.پیمای اکرا.ینی که س.پا.ه زده باز به هم ریخته و مردم ریختند جلو دا.نشگا.ه شری.ف و د.ا.نشگا.ه امیر.کبیر و شلو.غ کردند برا همین پیمان گفت ولش کن فردا نریم خطریه بذاریم یه وقت دیگه بریم به جاش فردا بریم نظر.آبا.د یه سر بزنیم!برا همین امروز ساعت نه اینجورا بلند شدیم و صبونه خوردیم ده و نیم یازده بود که راه افتادبم سمت نظر.آباد البته قبلش رفتیم غذای پیامو بهش دادیم و یه سه کیلو هم از یه جا گردو خریدیم یک و نیم برا خودمون یک و نیم هم برا مامان پیمان و بعد راه افتادیم سمت نظر.آباد،ساعت دوازده و نیم رسیدیم و من بعد از اینکه لباسامو عوض کردم یه چایی گذاشتم و بعدشم اینارو نوشتم پیمان هم رفت یه دست دیگه در حیاطو رنگ بزنه دیگه لایه آخره و بلاخره رنگ مشکیه محو شد و در یه دست طوسی شد با حاشیه های قهوه ای، خلاصه اینجوریا دیگه.فعلا تا عصر اینجاییم و عصری می خوایم برگردیم،برا ناهار هم از پیتزای دیشب آوردیم که بخوریمخب دیگه من برم می خوام یه خرده کتاب بخونم شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای 

 

*گلواژه*

*شش حدیث در مورد مدارا کردن با مردم*

 

رسول اکرم صلى الله علیه و آله :

عاقل ترین مردم کسى است که بیشتر با مردم مدارا کند.

 

رسول اکرم صلى الله علیه و آله :

هر کس را که بهره اى از مدارا داده اند، بدون شک بهره اش را از خیر دنیا و آخرت داده اند.

 

امام حسین علیه السلام :

هر کس فکرش به جایى نرسد و راه تدبیر بر او بسته شود، کلیدش مداراست.

 

امام على علیه السلام :

حکیم نیست آن کس که مدارا نکند با کسى که چاره اى جز مدارا کردن با او نیست.

 

پیامبر صلى ‏الله ‏علیه ‏و ‏آله :

هر کس از مدارا بى ‏بهره باشد، از همه خوبى‏ها بى ‏بهره مانده است.

 

امام على علیه ‏السلام :

تو را سفارش مى‏ کنم به مداراى با مردم و احترام به علما و گذشت از لغزش برادران (دینى)؛ چرا که سرور اولین و آخرین، تو را چنین ادب آموخته و فرموده است : گذشت کن از کسى که به تو ظلم کرده ، رابطه برقرار کن با کسى که با تو قطع رابطه کرده و عطا کن به کسى که از تو دریغ نموده است».

 

پس مدارا کنیم چه با دوست چه با دشمن که شاعر میگه:

***آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است 

با دوستان مروت با دشمنان مدارا!***

 

 


سلااااااام سلاااااام سلااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پریروز رفتیم بیرون و یه خرده خرید کردیم و برگشتنی که سر کوچه مون از اتوبوس پیاده شدیم پیمان گفت جوجو اون کیک بستنی که اون روز گرفتم خوردیم خوشمزه بود؟ (دو سه روز قبلش پیمان رفته بود از سوپری سر کوچه تخم مرغ بگیره دو تا هم بستنی گرفته بود که روش نوشته بود کیک.بستنی،شبیه بستنی نونی بود به شکل مستطیل و به جای نون انگار تی تابو از وسط بریده بودند و وسطش بستنی گذاشته بودند) منم گفتم آره خوب بود گفت از این سوپر مارکته گرفته بودم (نزدیک همون سوپره بودیم که ازش گرفته بود) گفت بذار بریم دو تا بگیریم گفتم باشه و رفتیم تو و پیمان دو تا از اون بستنیها ورداشت و بعدش گفت راستی پنیرمونم تموم شده بذار یه خرده هم پنیر بگیریم(حالا ما همیشه پنیرو از مغازه قوربانام می گیریم (همون مرد ترکه که قبلا هم بهتون گفتم هر وقت آدمو می دید می گفت قوربانام) البته خود قوربانام دیگه اونجا نیست رفت تهران، یکی دیگه به جاش اومده که پنیر تبریزاش خیلی خوشمزه است) پیمان گفت بذار ایندفعه از این بگیریم ببینیم مال این چه جوریه؟منم گفتم پس کم بگیر تست کنیم اگه خوب بود بعدا می یاییم بیشتر می گیریم گفت باشه و یه قالب کوچیک در حد سیصد گرم گرفت که شد بیست و پنج تومن و اومد حساب کنه من دیدم یک بوی بدی از این پنیر می یاد که نگو یواشکی به پیمان گفتم این چرا انقدررررر بدبوئه؟ اونم گفت نه بویی نمی ده منم گفتم چرا بابا بو به این بدی رو نمی فهمی؟اونم دیگه مشغول حساب کردن شد و کلا به حرف من توجه نکرد و خلاصه حساب کرد و ورداشتیم اومدیم خونه!تو خونه هم بعد از اینکه لباس عوض کردیم و دست و بالمونو شستیم اومدیم اول بستنیهارو خوردیم که آب نشن بعد پیمان رفت سراغ پنیره که تو نایلون بود بریزدش تو ظرف و آبشو بریزه روش که دو دقیقه بعدش منو صدا کرد و ظرفو گرفت جلوم گفت جوجو بیا اینو بو کن این چرا اینجوریه؟منم دیدم همون بوی بدی که تو مغازه می داد باز راه افتاده گفتم بهت گفتم که بوی عن می ده(با عرض معذرت) ولی تو گوش ندادی اونم یهو عصبانی شد گفت به درک اصلا تو نخور خودم می خورم منم گفتم تو هم آدم نرمالی نیستی ها خودت از آدم می پرسی بعدش برمی گردی اینجوری جواب آدمو می دی اونم هیچی نگفت و منم یه خرده غر زدم و گفتم خودت بخور فک کردی من پنیر نخورم می میرم؟اونجا تو مغازه بهت می گم بو می ده گوش نمی دی می یای خونه اینجوری می کنی اونم باز هیچی نگفت ولی تمام پنیرو با آبش ریخت تو سطل آشغال و ظرفشو گذاشت تو سینک و اومد نشست رو مبل!منم گفتم برو درش بیار، پنیرو چرا انداختی تو سطل آشغال؟ اونم گوش نداد و منم گفتم به درک پول خودته به من چه بریزش دور، منم اومدم نشستم رو این یکی مبله و مشغول خوندن کتاب شدم تو دلم هم داشتم به این دعوای مسخره می خندیدم ولی قیافه جدی گرفته بودم که مثلا من ناراحتم .خلاصه سرتونو درد نیارم تا دیروز غروب باهاش کلمه ای حرف نزدم و در قهر به سر بردیم البته بیرون رفتیما باهم، نه اینکه نرم باهاش، ولی کلا سایلنت بودیم و حرف نمی زدیم و در سکوت همو همراهی می کردیم تا اینکه دیروز غروب با اشاره بهم گفت میشه سرمو یه کم بمالی درد می کنه منم گفتم نه نمیشه خیلی ازت راضی ام سرتم بمالم اون از رفتار دیروزت اینم از الانت که داری لال بازی درمی یاری و با اشاره حرف می زنی .بلند شدم رفتم دمپاییمو آوردم و تا می خورد زدمش و گفتم اون اداها چی بود که دیروز درآوردی؟ خجالت نکشیدی مرد گنده؟ اونم می خندید و هی می پرید رو هوا و می گفت نزن!.خلاصه بعد از اینکه حسابی ادبش کردم اومدیم نشستیم و یه چایی خوردیم و بعدشم نشستیم تلوزیون نگاه کردیم ساعت حول و حوش نه و نیم اینجورا بود بدجور گشنه مون بود من که از صبح نون خالی خورده بودم چون اعتصاب کرده بودم که پنیر نخورم و اونم یه خرده برا صبونه ارده با شیره خورده بود و تا اون ساعتم هیچکدوم به جز چایی هیچی نخورده بودیم، دیگه پیمان بلند شد رفت از تو یخچال یه خرده پنیر آورد(بعد از ظهری رفته بودیم از قوربانام خریده بودیمش دوباره) و یه بسته نون سنگک هم از فریزر گذاشت بیرونو یخش وا شد و منم دو تا چایی ریختم آوردم برا شام نون پنیر و چایی شیرین خوردیم بعد از اینکه سفره رو جمع کردیم،ساعت ده اینجورا بود که پیمان رفت تو آشپزخونه و بسته ماکارونی رو از تو کابینت درش آورد و با یه لبخند نشون من داد گفت بیا اینو درستش کن فردا یه خرده ببرم برا مامان منم گفتم باز خندیدم بهت؟ الان وقت ماکارونی درست کردنه نصف شب؟ اونم گفت تو می تونی! گفتم اصلانم نمی تونم حرفشم نزن بعدشم اصلا موادشو نداریم با چی درست کنم با گوشت خالی؟ اونم دیگه بی خیال شد و ماکارونیه رو گذاشت سر جاش اومد نشست و پنج دقیقه بعدش گفت جوجو بیا یه عدس پلو با کشمش درست کن گفتم بابا همین چند روز پیش بود که مامانت خودش عدس پلو درست کرده بود گفت آخه اون با کشمش نبود یه جور دیگه بود گفتم فرقی نمی کنه بلاخره عدس پلو بود دیگه.دوباره بی خیال شدو گفت پس ولش کن نمی خواد!منم با خودم گفتم بذار فردا بدون غذا بره یارو مادرش فکر نکنه که ما نوکرشیم تازه اون که اصلا غذاهای منم قبول نداشت و اون موقعها می گفت فک کردی اینا غذاست که درست می کنی اینا غذای سگه! اون آخریه که اینجوری بهم گفت می خواستم بهش بگم مگه فکر کردی تو برا من بیش از یک سگی؟ تازه پیش من سگ ارزشش بیشتر از توئه ولی حیف که رعایتشو کردم و نگفتم الانم پشیمونم که چرا بهش نگفتم و پوزشو به خاک نمالیدم! بعضی وقتها مخصوصا در ارتباط با فامیل شوهر و خصوصا در ارتباط شوهر و خواهر شوهر آدم از دو تا چیز بعدا خیییییییییلی پشیمون میشه یکی کارا و خر حمالیهائی که کرده و میگه کاش نمی کردم یکی هم حرفهائیه که نزده و می گه کاش رعایت نمی کردم و می زدم تا بسوزند،حالا من برعکس خونه سهیلا مادر سجاد که خیییییییییییییییلی زیاد خر حمالی کردم (که حرومش باد) تو خونه مادر پیمان چند سالی که رفتم اصلا دست به سیاه و سفید نزدم(از خر حمالیهایی که برا سهیلا کرده بودم درس عبرت گرفته بودم و آدم شده بودم) ولی یه سری حرفا بود که باید می زدم و می چزوندمش که نزدم و الان خیییییییییییییییلی پشیمونم که یکیش همین قضیه غذای سگ بودخلاصه خواهر در ارتباط با یه عده که هیچوقت دوست آدم نیستند اینو یادتون باشه که تو مواقع حساس حرف دلتونو بزنید و بکوبید تو صورتشون تا بعدا مثل من حسرت حرفهای نزده تونو نخورید.بگذریم. آقا یه خرده دیگه استراحت کرد و دوباره فیلش یاد هندوستان کرد و گفت جوجو پاشو این عدس پلوئه رو درست کن منم خواستم بگم اگه خودت بودی این موقع شب حاضر بودی برا مامان من غذا درست کنی؟ (ساعت ده و نیم اینجورا و تقریبا نزدیک یازده بود) ولی نگفتم با خودم گفتم بذار اوضاع رو متشنج نکنم نصف شب حوصله جنگ و دعوا نداریم برا همین بلند شدم و دست به کار شدم و درستش کردم که تا ساعت دوازده و نیم طول کشید تا اینکه دوازده و نیم آماده شد و پیمان یه قابلمه برا مامانش و یه قابلمه هم برا پیام پر کرد و بقیه اش رو هم ریختیم توی قابلمه دیگه برا خودمون و گذاشتیم رو اوپن که خنک بشن تا بذاریمشون تو یخچال، تو این فاصله هم یه قسمت از پا.یتخت پنج رو که پیمان گذاشته بود دیدیم و ساعت یک و نیم غذاهارو که خنک شده بودند گذاشتیم تو یخچال و گرفتیم خوابیدیم صبح هم یه ربع به نه بلند شدیم پیمان لباس پوشید و شال و کلاه کرد و غذا و بقیه چیزارو ورداشت و رفت که بره تهران، قرار بود بره دنبال کارت .ملی.هو.شمند مامانش که از مهر ماه با زن همسایه رفته ثبت نام کرده و هنوز خبری ازش نیست(مثل اینکه تراشه های این کارتهارو از خارج وارد می کنند و از دو سال پیش بخاطر تحر.یمها دچار مشکل شده و دیگه وارد نمیشه و اینام فعلا تو صدورش مشکل دارند و مال خیلیارو با اینکه خیلی وقته ثبت نام کردن هنوز ندادن) خلاصه اون رفت و منم رفتم تختخوابو مرتب کردم و یه دست پنج دقیقه ای هم سرو گوش آشپزخونه کشیدم و ظرفهایی که دیشب شسته بودیم رو گذاشتم سرجاش و بعدم یه چایی دم کردم و نشستم اینارو برا شما نوشتم و وسطا هم یه زنگ به پیمان زدم که گفت هنوز نرسیدم و از مترو .صاد.قیه تازه سوار شدم و فعلا ایستگاه آزا.دیه و هفت هشت تا ایستگاه دیگه مونده تا برسم خونه مامان.خلاصه اینجوریا دیگه خواهر .اینم از اتفاقات چند روز زندگی ما.راستی یه چیزی می خواستم در مورد و.یتامین.e بهتون بگم تا یادم نرفته(اینو می گم دیگه می رم نیازی نیست که دمپایی پرت کنید سمتم) جونم براتون بگه که من سه شب پشت سر هم سه تا از کپسولهای و.یتامین.e رو سوراخ کردم و روغنشو که یه روغن خیلی غلیظیه با روغن نارگیل زدم به پوستم(روغن نارگیل رقیقش می کنه و راحتتر میشه مالیدش به پوست) تو این سه روز کلی صورتمو هم شفاف کرده هم صاف و سفید(شفافیتو سفیدیش فوق العاده است و قشنگ ملموسه) ظاهرا تو این سه روزم با اینکه پوست من خودش چربه ولی هیچ جوشی نزده البته می گم سه روز بیشتر فعلا نزدم حالا نمی دونم تو بلند مدت هم جوش میزنه یا نه؟!خب این از مالیدنش بریم سراغ خوردنشپریشب یه دونه خوردم گفتم ببینم بدنم چه عکس العملی نشون میده عرض کنم خدمتتون که فرداش عضلات رون هر دو تا پام درد می کردند و الانم یه کم دردش هست هنوز کامل از بین نرفته!همون روز روی بازو و مچ دست چپم هم تو سه جا اندازه یه سکه بلکه هم یه خرده بزرگتر از یه سکه به صورت گرد ده بیست تا جوش ریز زد و هی هر چند ساعت یه بار بدجور می خارید،با عرض معذرت سینه سمت راستم هم درد گرفته بود و احساس می کردم یه کوچولو هم باد کرده( البته تو خواصش هست که برا کیست.سینه می دن و انگار کیستو آب می کنه و می گن رو سایز سینه هم ممکنه تاثیر بذاره و بزرگترش کنه) یه آلارم دیگه ای هم که بدنم داد یه سر دردای لحظه ای بود سمت راست سرم که شبیه سردردایی که همیشه دارم نیست و یه جور دیگه است .خلاصه با این تفاسیر احساس کردم نخورم بهتره و فعلا به صورت موضعی و مالشی ازش استفاده کنم چون رفتم در موردش خیلی مطالعه کردم نوشته بود خیلی کم پیش می یاد که آدمای سالم دچار کمبود این و.یتامین بشن و نادره مگه اینکه مشکل روده ای حاد داشته باشند یا سری مشکلات دیگه، برا همین نوشته بود نیازی به خوردن خودسرانه این و.یتامین نیست و بدن از طریق تغذیه اون مقدار که لازم داره رو تو نود و نه درصد مواقع به دست می یاره برا همین خوردن خودسرانه اش ممکنه منجر به مسمومیتهای شدید تا سکته مغزی و مرگ بشه .خلاصه خواهر گفتم بیام بهتون بگم که یهو با حرفهای من نرید خودسرانه مصرف کنید حالا من همیشه قبل از اینکه چیزی رو استفاده کنم یا اینجا بگم خیلی در موردش تحقیق می کنم و می خونم ولی خب بعضی وقتها هم با همه مطالعاتی که آدم می کنه بازم تو عمل می بینی به یه نتیجه دیگه ای می رسه که تو اون مطالعات درج نشده بوده.خلاصه که من خوردنشو گذاشتم کنار، ولی مالیدنش به پوست اگه جوش نزنه عارضه دیگه ای نداره و برا پوست خیییییلی خوبه و پوستو تغذیه می کنه و سفتش می کنه آبرسانی هم می کنه و جلوی چروک شدنشم می گیره مخصوصا واسه پوست زیر چشم خیلی خوبه و مدام که استفاده بشه چروکهای ریزشم از بین می بره.می گن جای زخم و جوشم محو می کنه .چند تا کپسولشو بریزید تو شاپوتون موهارو هم تقویت می کنه و نمی ذاره بریزند شوره سرم از بین می بره.( من یه ورق ده تایی ایرانیشو گرفتم 8300 تومن روش نوشته ای.زاویت.400 که مال شرکت زهرا.وی هستش).خب دیگه اینم از اون چیزی که می خواستم بهتون بگم .من دیگه با روی خوش برم تا دمپایی هاتون نخورده به سرم. شمام مواظب خودتون باشید از دور صورت ماه تک تکتونو می بوسم بووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووس بوووووووووووس فعلا بااااااااااای 

 

*گلواژه*

هیچ چیزی تا ابد نخواهد پایید!!!

پس بیایید قدر چیزهای خوب زندگیمونو بیشتر بدونیم و از روی چیزهای بدش هم سعی کنیم ساده بگذریم و خودمونو زیاد درگیر نکنیم

تا چشم به هم بزنیم بد و خوبش خواهد گذشت و فقط یه خاطره ازش خواهد موند 

 

 

 

 

 

 


سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااام خوبید منم خوبم! اومدم فقط یه سلام بدم و برم اینجا چند روزه داره برف می یاد ولی از دیشب رو زمین نشسته و هنوزم داره می یاد و خدارو شکر بابت این نعمت بزرگ که به ما ارزانی داشته دیشب زنگ زده بودم بابا خیییییییییییییییییلی خوشحال بود و می گفت که اونجام کلی برف اومده  بازم خدارو شکررررررررررررررررر 


سلاااااااااااااااااااااام سلاااااااااااااااااااااااام من باز اومدم 

راستش گفتم حیفه که شما از دیدن اثر هنری بسیار زیبای من محروم بشید اومدم عکسشو تو وبلاگ بذارم هر کاری کردم نشد که نشد برا همین رفتم تو یکی از سایتها آپلو.دش کردم گفتم بیام لینک عکسو براتون بذارم که خودتون برید ببینیدش (روش بزنید احتمالا بیاره اگه نیومد کپیش کنید و تو نوار آدرس پیستش کنید می یاد.عکسه رو با گوشیم انداختم خییییییییلی شاید واضح نباشه که امیدوارم منو ببخشید.)

اینم لینک مستقیمش :

 

http://www.upsara.com/images/c917142_20200119_012343.jpg

 

ایشالا که خوشتون بیاد .

 

 

 

 

 

 

 


سلااااااام سلاااااام سلاااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که جمعه صبح که بلند شدیم ریز ریز برف می اومد یعنی از دو روز قبلش همینجور می اومد ولی رو زمین نمی نشست و همش آب می شد اون روزم همونجور بود بعد از خوردن صبونه پیمان گفت جوجو پاشیم بریم با گل پسر یه خرده دور بزنیم خسته شدیم منم تعجب کردم چون روزایی که یه قطره بارون یا برف بیاد پیمان حاضره ما پای پیاده یا حتی شده سینه خیز و کشون کشون بریم ولی ماشینو نیاره بیرون که مبادا کثیف بشه حالا چی شده که می خواد تو برف ماشین ببره بیرون؟بعدا که رفت غذای پیامو از یخچال آورد بیرون فهمیدم که بخاطر رسوندن غذا به اونه و بلاخره بچه آدم فرق می کنه دیگه،اونم اون بچه که دیگه جای خودشو داره نیست که خیییییییییلی سربلندش کرده بالاخره باید بهش خدمت بکنه دیگه(مردم با همه بدیشون یک شانسهایی دارند که آدم تعجب می کنه).خلاصه لباس پوشیدیم و رفتیم پایین سوار گل پسر شدیم و راه افتادیم به سمت پیام،سر کوچه شون یه پل زیر گذر هست زیر پل پارک کردیم و منتظر موندیم تا اینکه اومد تو دستش یه ساک ورزشی بود زیپشو باز کرد دیدیم توش یه توله سگ کوچولوی خوشگله از این سگای پا کوتاه،رنگشم نخودی و سفید بود،چند وقت پیشا می گفت سگ دوستم بچه دار شده خیییییلی خوشگله منم بهش گفتم یه روز بیار ببینیمش که اونم ایندفعه آورده بودش! داشت سگه رو می داد به من که بغلش کنم پیمان هم دادو بی داد که این کثافت چیه آوردی؟نبریش تو ماشین کثیفه و موهاش می ریزه و از این حرفها .منم گفتم باشه بابااااا می یام پایین تو خودتو نکش.خلاصه رفتم پایین و سگه رو بغل کردم انقدررررر کوچولو و ناز بود اسمشم شانی بود خیییییییییلی خوشگل بود یه چشای معصومی داشت که نگوووووووو آدم دلش غش می رفت براش،پیام می گفت همش چهل روزشه و شیر می خوره چسبیده بود بهم و انگشتمو برده بود تو دهنش فکر می کرد می می مامانشه میک می زد.خلاصه یه، یه ربعی اونجا باهاش بازی کردم و بعدش دیگه گذاشتمش تو ساک پیام که ببرتش خونه یه عروسک هم به شکل ماهی داشت که تو ساک بود و باهاش بازی می کرد پیام می گفت آگهی زدن تو سا.یت دیو.ار که یه میلیون بفروشنش به پیمان گفتم خیییلی خوشگله برام بخرش اونم گفت مگه خونه باغ وحشه که بخوام بخرمش و از این حرفهادیگه غذای پیامو دادیم وسگه رو ورداشت و رفت و ما هم سوار ماشین شدیم و تو  خیابونا دور دور کردیم و آخرشم رفتیم از چهار. راه .طا.لقا.نی شیر و ماست خریدیم و برگشتیم سمت خونه که پیمان گفت جوجو هوس شیرینی کردم بذار بریم از تینا یه خرده بگیریم و بریم خونه با چایی بخوریم برا همین رفتیم جلو تینا وایستادیم من نشستم تو ماشین و پیمان رفت تو قنادی و ده دقیقه بعدش با سه تا جعبه که رو هم گذاشته بودند برگشت البته جعبه بزرگ نه هاااا سه تا جعبه کوچیک که یکیش یه کیلویی بود از این جعبه معمولیا ولی اون دوتای دیگه نیم کیلویی بودند مثل جعبه کیک یه خرده ارتفاعشون زیاد بود اومد جعبه هارو گذاشت تو ماشین و سوار شد و راه افتادیم می گفت یه کیلوئیه زولبیا بامیه است(تینا همه سال زولبیا بامیه داره) یکی از اون نیم کیلوئیها دو تا دسره و یکیشونم یه کیک کوچولوی دو نفره قرمزه.دیگه رفتیم خونه و دو تا دسرهارو که یکیشون با طعم انبه بود و اون یکی کارامل با چایی خوردیم (توی دو تا جام بودند و یه حالت خامه ای داشتند که توشون پر گردو بود)کیکه رو هم گذاشتیم شب خوردیم روی کیکه یه توت فرنگی بود با یه میوه نارنجی رنگی اندازه گوجه گیلاسی که یه برگای خشک مانندی داشت البته برگم نبودا انگار پوشش خود میوه بود که از پایین بازش کرده بودند و اومده بود بالا حالت برگ براش پیدا کرده بود دیدین فندق تازه توی یه پوششی هستش اونم مثل همون بود ولی برا تزیین پوشش خشکو برش داده بودند شکل برگ به خودش گرفته بود و میوه مونده بود زیرش، به پیمان گفتم این دیگه چه جور میوه ایه؟ گفت فک کنم از این میوه خارجیهاست بذار تستش کنیم ببینیم چه مزه ای میده؟ورداشت و یه کوچولوشو خورد گفت یه خرده طعم زاالک میده، گرفت سمت منو گفت بیا یه گاز کوچولو ازش بزن ببین چه جوریه دهنمو بردم جلو گاز بزنم که پیمان یه دفعه با یه لحن نگران گفت مامانی یهو نمیری؟اینو گفت و سریع دستشو کشید عقب و دهن منم تو هوا باز موند گفت نمی خواد تو بخوری مثل قضیه کیوی میشه و بیچاره می شیم(یادتونه که چند سال پیش کیوی داده بود خورده بودم و کارم به بیمارستان و تنفس مصنوعی و اینا کشیده بود اونو می گفت) واااااااااااای نمی دونید من چقدرررررررر به اون حرفش که گفت مامانی یهو نمیری خندیدم انقدر که دیگه دلم درد گرفته بود .خلاصه که بیچاره سر قضیه کیوی چشمش بد جور ترسیده.دیگه بقیه اش رو هم خودش خورد و جمع کردیم و اون نشست تلوزیون دید و منم نشستم یه نقاشی کشیدم که توش یه دختره بود که تو اتاقش رو تخت دراز کشیده بود و داشت کتاب می خوند و بغلشم یه بالش بود بعد از تموم شدن نقاشیم پیمان گفت دختره شبیه هزارپائه و بالشش هم شبیه نون سنگک شده ولی به نظر خودم اصلا اینجوری نبود خییییییییییییییییلی هم خوشگل شده بود ولی از اونجایی که پیمان اصلا ذوق هنری نداره اثر با ارزش هنری منو اینجوری تفسیر کرد.کاش می شد اینجا بذارمش تا ببینید چقدررررر قشنگه ولی حیف نمی دونم تو "بلا.گ" چه جوری عکس می ذارند حالا طریقه عکس گذاشتنو سرچ می کنم اگه شد می ذارم تا ببینیدخلاصه اون شب بعد از کشیدن نقاشی یه چایی خوردیم و گرفتیم خوابیدیم.شنبه هم یادم نیست اصلا چیکار کردیم.فقط دو تا چیز یادمه یکیش اینه که یادمه شبش زنگ زدم به گوشی حیدر بابا و یه خرده باهاش حرف زدم خیییییییلی خوشحال بود می گفت یک برفی اینجا داره می یاد که بیا و ببین منم بهش گفتم برو از طرف من تو حیاط یه آدم برفی درست کن اونم خندید و گفت باشه می رم درست می کنم بعدشم کلی خندوندمش گفتم خوشحالی دیگه،منو نمی بینی با خودت می گی این سرتق رفته از دستش راحت شدیم اونم خندید و گفت نه به خدا همه اش به یادت هستیم و می گیم کاش اینجا بود منم کلی خوشحال شدم و قند تو دلم آب شد. دومین چیزی هم که یادمه اینه که نصف شب بلند شدم رفتم دستشویی بعد که اومدم برم بخوابم دیدم از پشت پرده هوا انگار زیادی روشنه با اینکه ساعت دو سه نصف شب بود رفتم از پنجره بیرونو نگاه کردم دیدم وااااااااااااای یه برف خوشگلی داره می یاد که نگووووو برعکس اون یکی دو روزه که هرچی می اومد آب می شد ایندفعه قشنگ نشسته بود رو زمین و همه جا رو سفید پوش کرده بود رو درختای کاج تو کوچه و درخت چنار دم درمون هم کلی برف نشسته بود انقدررررررررر اون حالت اومدن برف و روشنایی خیابون و درختای کاج و برف دست نخورده رو زمین تصویر قشنگی ساخته بودند که اگه به خودم بود ساعتها همونجا به تماشای قشنگیش می ایستادم ولی چند دقیقه ای نگاه کردم و گفتم پیمانو بیدار نکنم رفتم خوابیدم و صبح هم که بلند شدیم دیدم باز همونجور داره برف می یاد و یه ده سانتی برف رو زمین هست.بعد از اینکه صبونمونو خوردیم لباس پوشیدیم و پیاده تو برف تا نون سنگکی رفتیم چتر هم یادمون رفته بود ببریم من کلاه پالتومو کشیده بودم رو سرم برف هم با باد می اومد و می خورد تو صورتمون.تو نونوایی هم چون هوا سرد بود کسی نبود و شاطر هم دراشو که شیشه ای و حالت کشویی دارند کشیده بود که تو گرم بمونه چون کسی نبود ما هم هشت تا گرفتیم و اومدیم بیرون و راه افتادیم سمت ایستگاه اتوبوس، برفم همینجور یه ریز داشت می اومد طوریکه من هر چند دقیقه یه بار برف نشسته رو کلاه پالتوم و روی شالمو می تدم که آب نشه پالتوم خیس بشه دستکش هم دستم بود ولی سر راه که داشتیم می رفتیم سمت ایستگاه اتوبوس دیدم یه کاج کوچولویی انقدررررررر برف روش نشسته که داره می شکنه برا همین وایستادم برفای اونو تدم و دستکشام خیس آب شدند و دستام یخ کرد،دیگه دستکشارو درآوردم و دستامو کردم تو جیبم تا گرم بشن ، هنوز نرسیده بودیم به ایستگاه که حسین دوست پیمان زنگ زد می گفت شماله و فک کنم بیست و پنج میلیون پول از پیمان قرض می خواست پیمان هم گفت باید برم تعاونیمون و از اونجا وردارم بریزم به حسابت که امروزم هوا برفیه و نمیشه رفت و فردام شاید نتونم ولی پس فردا حتما می رم و می ریزم به حسابت! حالا نمی دونم پوله رو برا چی می خواست از اونجایی هم که پیمان همه کاراش سریه و در موردشون با هیشکی حرف نمی زنه و بپرسی هم جواب درست و حسابی به آدم نمی ده برا همین ازش نپرسیدم با خودم گفتم به من چه! مثلا بدونم یا ندونم که برا چی می خواد چه فرقی به حال من داره؟.رسیدیم به ایستگاه و یه خرده منتظر اتوبوس موندیم و یهو پیمان گفت جوجو بریم اونور خیابون سوار اتوبوس .بعثت بشیم و بریم مترو،با مترو بریم تعاونیمون من این پولو برا حسین بریزم منم تو دلم گفتم بر پدر حسین لعنت که کار برا ما درست کرد تو این برف و سرما.خلاصه رفتیم اونور و جلو ایستگاه که رسیدیم یهو پیمان نظرش عوض شد و گفت ولش کن فردا می رم و دوباره برگشتیم اینور خیابونو یه ده دقیقه ای وایستادیم اتوبوس اومد و پریدیم توش و رفتیم خونه،تو خونه هم لباسامونو که آب ازش می چکید درآوردیم و پهنشون کردیم رو صندلیهای میز ناهار خوری تو هال تا خشک بشن و رفتیم نشستیم با زولبیا بامیه های اون روز یه چایی خوردیم و بعدشم گرفتیم تا چهارو نیم خوابیدیم و بعدش بلند شدیم دوباره یه چایی دیگه خوردیم و من شروع کردم به درست کردن ماکارونی و پیمان هم پارکتهارو تی کشید! دیگه مواد ماکارونی رو گذاشتم بپزه و رفتم آرایش صورتمو شستم و اومدم نشستیم یه خرده تخمه خوردیم و اخبار تلوزیونو دیدیم بعدشم ماکارونیه رو گذاشتم دم کشید و ساعت نه و نیم دیگه آماده شده بود آوردیم ته دیگشو که سیب زمینی گذاشته بودم خوردیم و پیمانم یه نصف بشقاب از خود ماکارونی خورد و جمع کردیم و ظرفاشو شستیم و پیمان تو دو تا قابلمه برا مامانش و پیام هم ریخت و گذاشتیم خنک بشه اومدیم نشستیم و پیمان اول زنگ زد به پیام گفت فردا صبح بیا بریم تهران برفهای پشت بوم مامان بزرگو پاک کنیم (حالا پشت بوم مامانش ایزوگامه ها ولی از اونجایی که مامانش حساسه و همه جا باید تمیز و خشک باشه حتی پشت بوم برا همین باید می رفتند و پاکش می کردند) اونم گفت باشه و دیگه خداحافظی کردند بعدش یه زنگم به مامانش زد و گفت فردا با پیام می یاییم اونم گفت تهران هنوز داره برف می یاد (اینجا بند اومده بود) برا همین پیمان گفت پس فایده نداره می ذارم پس فردا می یام و برگشت دوباره به پیام زنگ زد که تهران هنوز داره برف می یاد و فردا نمی ریم نیا می ذاریم برا پس فردا بعدشم به من گفت فردا صبح زود پاشیم بریم تعاونیمون بعدا بیاییم صبونه بخوریم منم گفتم باشه و دیگه نشستیم سریال.زیر.هم.کف رو نگاه کردیم و بعدشم پیمان پا.یتختو گذاشت و یکی دو قسمت هم از اون دیدیم و گرفتیم خوابیدیم امروزم یه ربع به هشت بیدار شدیم و پیمان دید هوا خوبه گفت جوجو تو بگیر بخواب من زنگ می زنم پیام بیاد اول بریم تعاونی و بعدشم از اونجا بریم خونه مامان،منم بسی خوشحال شدم و عربده ها بزدم (خوشحالی هم داره دیگه، اینکه صبح علی الطلوع بخوای بری جایی کجا و موندن تو خونه و پا رو پا انداختن و کیف کردن کجا؟؟؟ خلاصه که از شدت خوشحالی نزدیک بود جامه ها بدرم و مانند شیخ به سمت کوه و بیابان بدوم). زنگ زد به پیام و منم بشکن ن خودمو آماده کردم که اون زد بیرون منم بپرم رو تخت،هر چی زنگ زد پیام جواب نداد دیگه بلند شد خودش لباس پوشید و دم دمای رفتنش آقا برگشت خودش زنگ زد و گفت خواب بودم و نشنیدم پیمان هم یه خرده فحشش داد و بعدشم بهش گفت من با اتوبوس می یام تا مترو تو ماشینو بیار بیا منو از جلوی مترو سوار کن بریم اونم گفت باشه و پیمان وسایلشو ورداشت رفت که بره مترو و منم باهاش خداحافظی کردم و درو پشت سرش قفل کردم و اومدم پریدم رو تخت ولی خوابم نبرد و دیگه گفتم اینارو برا شما بنویسم الانم پیمان زنگ زد که با پیام رفتیم تعاونی پوله رو برا حسین ریختم و بعدشم بهش گفتم منو رسوند مترو .صا.دقیه و رفت کار داشت کلید باشگاهه دستش بود باید ساعت دو اونجارو باز می کرد، دیگه من بقیه راه رو با مترو اومدم ایستگاه .سر.سبز پیاده شدم و اول رفتم یه دونه روغن .کنجد گرفتم (روغنمون تموم شده بود) الانم تو هفت .حو.ضم دارم می رم خونه مامان، منم گفتم باشه مواظب خودت باش، دیگه خداحافظی کردیم و اون رفت و منم این پستو بذارم می خوام برم اول به گل گلیا(ماهیها) غذا بدم و بعدشم برم صبونه بخورم .خب دیگه من برم شمام مواظب خودتون باشید و تا می تونید از این روزای برفی لذت ببرید .از دور می بوسمتون بووووووووووووس فعلا بااااااللی

 

*گلواژه*

نقل قولی از کتاب "خودت باش دختر جان" از ریچل هالیس : حتی اگر بارها و بارها شکست بخورم هرگز اجازه نمی دهم که این مساله باعث فروپاشی روحی من گردد.هر روز از خواب بیدار شده و تلاش می کنم نسخه بهتری از خودم باشم اما فقط در بعضی روزها احساس می کنم به بهترین نسخه از خودم نزدیک شده ام . می دانید؛ من هم گاهی اوقات برای شام پنیر خامه ای می خورم اما در هر حال موهبت زندگی این است که ما همیشه یک روز دیگر به نام فردا در اختیار داریم تا شانس مجدد خود را امتحان کنیم.

دیروز داشتم این کتابو می خوندم (یکی از همون کتاباست که چندماه پیش خریدمش و فرصت نشده بود بخونمش) خییییییییییییلی کتاب باحالیه و برای زنها نوشته شده. برای اینکه اونارو به خودشون بیاره! ریچل هالیس نویسنده زبردست و معروفیه تو این کتاب داره می گه یه سری دروغها هست که از بچگی بهمون قبولوندنشون ما هم باورشون کردیم و همون دروغها باعث شده دنیامون محدودتر بشه یکی یکی توی هر فصل یکی از اون دروغهارو مطرح می کنه و توضیح میده بعد میگه که خودش چیکار کرده تا به اون دروغ و باور غلط غلبه کرده و موفق شده، خیلی راهکارای قشنگی داره لحنش هم خیلی جاها همراه طنز و شوخیه که هم آدمو می خندونه هم کلی چیز یاد آدم میده مثلا یکی از دروغها اینه که میگه بهمون گفتند که زن همیشه باید کامل باشه در حالی که اینطور نیست و ما هم آدمیم و مثل همه آدمها به تدریج و با تجربه هایی که کسب می کنیم کم کم به سمت کمال باید بریم و تو این راه باید تلاش بکنیم ولی نباید به خودمون سخت بگیریم و خودمونو از پا دربیاریم میگه همه به من به چشم یه زن کامل و موفق نگاه می کنند و فکر می کنند که زندگی من لابد یه ضیافت به تمام معناست و من از هر نظر کاملم در حالیکه اینطور نیست! شده که من هم برا شام فقط پنیر بخورم ولی هر روز که از خواب بیدار می شم سعی می کنم نسخه بهتری از خودم باشم یا به اون نسخه حداقل نزدیک بشم .یا اینکه یه دروغ دیگه اینه که من به عنوان یه زن به یک قهرمان تو زندگیم نیاز دارم مثلا به یه مرد که شادی من وابسته به اونه در حالیکه اینطور نیست و ما زنها می تونیم قهرمان زندگی خودمون باشیم و چیزهای لازم برای شادیمونو خودمون برا خودمون مهیا کنیم بدون اینکه منتظر هیچ مردی بمونیم . خلاصه کتاب خیییییییییییییلی خوبیه .اگه تونستید حتما بگیرید و بخونیدش 

 

 

 

 

 


سلاااااام سلااااااام سلاااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که سه شنبه صبح رفتیم نظر.آبا.د و شب برگشتیم!من اونجا یه خرده کتاب خوندم و یه خرده تو اینترنت گشت زدم و یه خرده هم به ناخنام رسیدم و سوهان کشیدم و لاک زدم اونم چه لاکی،هفته پیش از این کنار خیابونیا یه لاک گوجه ای گرفته بودم ده تومن! رنگش یه جوری بود هر چی می زدم ناخنم از زیرش دیده می شد اصلا پوشش دهی خوبی نداشت خودشم مگه خشک می شد انگار چسب بود به جای لاک، خلاصه کلی اعصاب منو خرد کرد تا خشک شد اونم چه خشک شدنی تا دستم به یه جا می خورد زخمی میشد و خط می افتاد روش،انگار که با چاقو روش نقش و نگار انداخته باشن کلا لاک آشغالی بود از من به شما نصیحت هیچوقت گول چیزی که ارزونه رو نخورید چون مطمئنا به درد نمی خوره که ارزونه وگرنه رعایت من و شمارو نمی کردند و مثل بقیه چیزا گرون می دادنش!.این از لاکمون.بگم از غذایی که خوردیم روز قبلش پیمان موقع برگشتن از تهران سر راهش دو پرس غذا گرفته بود آورده بود یه پرس کوبیده برا من یه پرس هم میکس برا خودش(یه سیخ کوبیده و یه سیخ جوجه به صورت ترکیبی)حالا اون روز ما غذا داشتیم به پیمان گفتم غذا واسه چی گرفتی ما که داشتیم که؟گفت اینارو گرفتم که فردا رفتیم نظر.آبا.د اونجا بخوریم منم اومدم ریختمشون توی یه قابلمه و گذاشتیم تو یخچال که ببریم اونجا بخوریم.تو نظر.آبا.دم ظهر گذاشتم گرم شد و اومدیم نشستیم بخوریم چشمتون روز بد نبینه برنجش یک مزه گندی می داد که نگو کباب و جوجه اش هم اصلا مزه کباب و جوجه نمی دادند فقط شوریشون معلوم بود خلاصه که سرتونو درد نیارم به زور یه خرده خوردیم و دیدیم نمی تونیم و حالمون داره به هم می خوره بقیه رو ریختیم تو سطل آشغال و بر پدر صاحب رستورانه لعنت فرستادیم با این غذاهاشون و تصمیم گرفتیم که دیگه از بیرون غذا نگیریم شبم اومدیم خونه و ساعتای دوازده اینجورا بود پیمان گفت مامانی یه خرده گشنم شده برم از فریزر نون بیارم برام نون خرما درست کنی؟( اون موقعها که پیمان می رفت سر کار من بعضی روزا براش لقمه خرما درست می کردم می برد کارخونه می خورد لقمه خرما دوست داشت حالام منظورش همون لقمه خرما بود)گفتم باشه برو بیار برات درست کنم رفت یه بسته نون از فریزر درآورد چون بسته اش بزرگ بود چندتا تیکه اشو(به قول خودش چند ورقشو)درآورد گذاشت توی یه سینی که یخش واشه و برگشت به من گفت تو نمی خوری؟گفتم نه باباااا من همون غذای بی خودی که ظهر خوردیم هنوز تو معدمه و هضم نشده گفت محض احتیاط بذار یه ورقم برا تو بذارم گفتم نمی خواد گفتم که نمی خورم گفت بذار بذارم به تو اطمینانی نیست یهو می یای مال منو می خوری!منو می گید هم تعجب کرده بودم هم خنده ام گرفته بود گفتم خاک بر سرم من کی تا حالا سهم تو رو خوردم که این دومیش باشه آخه؟؟؟!!! اونم مونده بود چی بگه خنده اش گرفته بود.خلاصه نصف شبی کلی خندیدیم و منم کلی سر به سرش گذاشتم و دیگه بعد اینکه خنده هامونو کردیم و نون خرماهارو درست کردم و دادم بهش با خیال راحت خورد گرفتیم خوابیدیم ! چهارشنبه هم ساعت دوازده اینجورا با مترو رفتیم تعاونی پیمان اینا و برگشتنی هم یه خرده میوه و گوجه و سیب زمینی و پیاز و این چیزا گرفتیم و پریدیم تو اتوبوس و اومدیم سر کوچه پیاده شدیم ساعت شش بود هوام دیگه تاریک شده بود یه برف ریزی هم می اومد خییییییییییییلی هم سرد بود! هوا یه سوزی داشت که نگو آدم یخ می زد هر دومون از شدت سرما سردرد گرفته بودیم سر راه از سوپری سر کوچه شش تا تخم مرغ با دو تا بستنی گرفتیم و رفتیم خونه،برا شام املت درست کردیم و خوردیم و یه خرده تلوزیون دیدیم و منم هر یه ربع یه بار با اینکه سر خودم هم درد می کرد و چشمام داشت از شدت درد از حدقه درمی اومد سر پیمانو می مالیدم که خوب بشه که نه سردرد اون خوب شد نه سر درد من،برا همین گرفتیم خوابیدیم شاید تو خواب خوب بشه که خدارو شکر شد!. دیروزم صبح بلند شدیم دیدیم پنج سانتی برف اومده بعد از صبونه لباس پوشیدیم و پیاده رفتیم تا سر بهار از یکی سوپرمیوه های اونجا پنج کیلو لوبیا سبز برا مامان پیمان گرفتیم با یه کلم برگ کوچیک و یه خرده فلفل سبز!(لوبیا سبز چه گرون شده تابستون کیلویی سه و پونصد بود الان شده کیلویی نه و پونصد فک کن پنجاه و سه هزار تومن دادیم پنج کیلو لوبیا سبز و یه کلم فسقلی و دو تا دونه فلفل گرفتیم این مملکت ما معلوم نیست کجا داره می ره فک کنم یه روز برسه که مردم دیگه نتونن حتی نون هم بخرن که بخورند و نمیرند!به قول یکی از دوستام "خدایا خودت ظهور کن دیگه از دست مهدی هم کاری ساخته نیست") خلاصه لوبیا گرفتیم و رفتیم سمت نون سنگکی و شش تا هم نون گرفتیم و راه افتادیم سمت ایستگاه اتوبوس و چند دقیقه ای هم اونجا منتظر موندیم تا اتوبوس رسید و سوار شدیم و رفتیم خونه! تو خونه هم زیر کتری رو روشن کردیم تا اون گرم بشه و چایی بخوریم نشستیم با هم سر و ته لوبیاهارو زدیم و من بردم شستمشون آبشون که رفت خردشون کردم و پیمان هم بسته بندیشون کرد و گذاشتیم تو فریزر که بعدا ببره برا مامانش بعدشم نشستیم یه چایی با خرما خوردیم و گرفتیم تا ساعت پنج خوابیدیم! پنج من بلند شدم فسنجون درست کردم و پیمان هم طبق معمول افتاد به جون خونه و جارو و تی کشید و بعدشم گرد گیری کرد بعدم رفت پالتوی منو که کثیف شده بود تو حموم با دست شست و گذاشت آبش بره(این پالتوم از این شمعی پفکیاست که توشون پشم شیشه دارند و برا سرمای الان خییییییلی خوبه به جز این چندتا پالتوی دیگه دارم ولی هیچکدوم مثل این گرم نیستند و جلوی سرمارو نمی گیرند دیروز دیدم خیلی کثیف شده مخصوصا قسمت جلوش و دور جیباش برق می زد از کثیفی چون از وقتی هوا سرد شده همش همین تنم بود، ننداختمش تو لباسشویی چون جدیدا اصلا خوب نمی شوره و انگار فقط خیسش می کنه و بعدشم خشکش می کنه با اینکه پیمان هزار جور تاید چند آنزیم و از این حاوی رشته های صابون و این چیزا می ریزه توش ولی در کل لباسو با همون چرک روش به آدم تقدیم می کنه) بعد اینکه پالتومو شست و اومد ازش تشکر کردم و رفتم یه چایی ریختم و اومدیم نشستیم بخوریم که یهو پیمان بالای شوفاژو نگاه کرد و با تعجب پرسید اون دیگه چیه؟منم دلم هری ریخت فکر کردم نکنه مارمولکی سوسکی چیزی دیده می خواستم بهش بگم مواظب باش فرار نکنه که بگیریمش که دیدم داره دیوار بالای رادیاتو دست می کشه میگه من که دیروز این دیوارارو دستمال کشیدم این لکه اینجا چیکار می کنه؟منم گفتم دلم ریخت باباااا توام، فکر کردم چی دیدی بعدشم نگاه کردم دیدم هیچ لکه ای رو دیوار نیست گفتم کو لکه؟ گفت تو نمی بینی از این زاویه که من نشستم دیده میشه گفتم ولمون کن تورو خدا کشتی مارو با این لکه ها و این زاویه ها انقدررررررر حساس نباش دیوار به این تمیزی بیکاری هاااااا خودتو اذیت می کنی!.واااااااای نمی دونید چقدررررررررر مته به خشخاش می ذاره سر تمیز کردن این خونه؟!هر روز صدبار این پارکتهارو تی می کشه بازم می گه نمی دونم چرا اینا تمیز نمی شن در حالیکه دارند از تمیزی برق می زنند هی تی می کشه می ره از دور از زوایای مختلف نگاه می کنه و بررسیشون می کنه تا اینکه از یه جایی یه نوری یه جوری می زنه که به نظرش می یاد یه جایی لکه دوباره با تی می افته به جونش وهر روز صدبار این کارارو تکرار می کنه دیوارارو هم همینطور ظرف و ظروف خونه رو هم همینطور در و دیوارای دستشویی و حموم هم همینطور وخلاصه که داستان داریمبگذریم بعد اینکه اون لکه مذکور رو با دستمال حسابی پاکش کرد چایی رو خوردیم و جمع کردیم من رفتم صورتمو شستم و اومدم نشستیم تخمه خوردیم و سریال دیدیم و غذا هم آماده شد و توی یه قابلمه کوچیک برا مامان پیمان ریختیم و گذاشتیم خنک بشه و بذاریم تو یخچال تا فردا با خودش ببرتش( البته فقط خورشت درست کرده بودم چون پیمان بعد از ظهری به مامانش زنگ زده بود و گفته بود خودش برنجشو درست کنه تا این فقط خورشت ببره)برنج خودمونو هم گذاشتم امروز درست کنم خلاصه غذاها خنک شد و گذاشتیمشون تو یخچال و یه چایی و میوه خوردیم و یکی دو قسمت هم از پا.یتخت پنجو دیدیم و گرفتیم خوابیدیم.امروزم طبق معمول پیمان شال و کلاه کرد و ساعت نه رفت تهران پیش مامان جونش و منم از اونجایی که خاله پری تشریفشونو آورده بودند اول وسایل جلوس ایشونو فراهم کردم و بعدشم رفتم همزمان هم حلوا و هم شعله زرد برا پیمان درست کردم دو سه روز بود مخ منو خورده بود که مامانی برام حلوا و شعله زرد درست کن.دیگه تا ساعت یک مشغول حلوا و شعله زرد بودم تا یک و نیم هم داشتم روشونو تزیین می کردم تا دو هم ظرفای کثیفو داشتم می شستم دو دیگه کارم تموم شد و دیدم دلم درد می کنه گلاب به روتون یه دستشویی رفتم و اومدم یه چایی نبات برا خودم درست کردم و خوردم بعدشم همونجور که معصومه گفته بود اومدم طاقباز دراز کشیدم(تیر اوزاندیم) و یه بیست دقیقه ای تو همون حالت دراز کش موندم تا اینکه دردش خوب شد و بلند شدم (ولی خودمونیم دراز کشیدن اینجوری موقع درد خیلی جواب میده دم معصومه گرم که این راهو یادم داد وگرنه حالا حالاها باید درد می کشیدم).تو همون حالت دراز کش هم اینارو برا شما نوشتم پیمان هم ساعت سه زنگ زد که سرسبزم و دارم می یام(سر سبز یه محله است چسبیده به نارمک محله مامان پیمان که ایستگاه متروش نزدیک خونه مامانشه!محله مامان پیمان اسمهای قشنگی داره یعنی داشته الان متاسفانه اسم شهید روشون گذاشتند مثلا خیابون مامانش اسمش چمن بوده که الان شده شهید.آیت یا کوچه شون اسمش مرجان بوده الان شده شهید محقق.امین یا کوچه پشتیشون اسمش دردشته کوچه بغلیشون اسمش جویباره) .بگذریم خلاصه اون گفت دارم می یام و منم گفتم بیا عزیزم قدمت به روی جفت چشمای من فقط مواظب خودت باش اونم گفت باشه و خداحافظی کرد و رفت منم الان این پستو برا شما بذارم می خوام برم برنجو بذارم بپزه که پیمان می رسه ناهارو شامو با هم بخوریمخب دیگه من برم برنجمو بپزم و شمام برید به کاراتون برسید از دور صورت ماه تک تکتونو می بوسم بووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووس بووووووووووووووووس یادتون هم نره که یه دنیاااااااااااااااااا دوستتون دارم پس مواظب خودتون باشید تا درودی دیگر فعلا بدرود و بااااااااااااای 

 

*گلواژه*

هرگز مشکلات کوچیک رو بزرگ نکنید اما شادیای کوچیک رو تا دلتون می خواد بزرگ کنید و بهشون پرو بال بدید و ازشون لذت ببرید یادتون نره که مشکلات بصورت مقطعی می یان و می رند و قرار نیست تا ابد با ما بمونند پس برای یه چیز گذرا تا می تونید کمتر غصه بخورید.

 

 

 

 

 


سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که یکشنبه یعنی ششم تولد پیمان بود جمعه صبح که پیمان رفته بود تهران من زنگ زدم به پیام اونم خوابالو جواب داد بهش گفتم از طرف من بره پنج تا استار از این پا نواریها از اون پیرمرده که برا مامان پیمان جوراب گرفته بودیم بگیره و بیاره تا تو خونه باهاش حساب کنم چون پیرمرده تا ظهر بیشتر باز نبود و من خودم نمی رسیدم برم بیام برا همین گفتم اون ماشین زیر پاشه سریع میره می گیره اونم پرسید تولد بابا چند شنبه است؟گفتم یکشنبه گفت پس من تا یکشنبه می گیرم و یکشنبه می خوام بیام اونجا می یارم برات گفتم باشه ولی حتما بگیری هاااااااااا! گفت باشه مشخصاتشو برام اس ام اس کن حتما می گیرم می یارم گفتم باشه بعدش گفت به نظرت من چی بگیرم براش؟ گفتم نمی دونم والله من که همین ها به نظرم رسید چون یکی دو هفته پیش سه تا از اینا از پیرمرده گرفته بود می گفت جنساش خوبه می خوام یه چندتا دیگه بعدا برم ازش بگیرم منم با خودم گفتم کادوی دیگه براش بگیرم می خواد ادا دربیاره بذار همینی که لازم داره رو براش بگیرم تو هم فک کن ببین چی می تونی براش بگیری گفت اون تیشرتهارو که قبلا براش گرفته بودم بابا می پوشید؟ گفتم آره تابستون هر از گاهی می پوشیدشون گفت پس من براش تیشرت و این چیزا می گیرم گفتم باشه بگیر.خلاصه قرار شد اونارو بگیره و یکشنبه یه کیک هم بگیره بیاد خونه ما.همون روز ساعتای چهارو نیم پنج بود زنگ زد که من الان خیابو.ن آ.بانم مغازه پیر.مرده کدومه؟منم بهش گفتم کدومه و رفت جلوش گفت چراغاش روشنه ولی خودش نیست و درش قفله گفتم شاید رفته جایی گفت یه خرده منتظر می مونم اگه اومد که هیچی اگه نیومد می رم جایی کار دارم هفت می یام اگه باز بود می گیرم اگه نبود شنبه می یام گفتم باشه و ازش تشکر کردم و بهش گفتم طبق اون چیزی که تو اس ام اس برات نوشتم بگیر و یکشنبه بیار دیگه،گرفتی هم نمی خواد دیگه به من زنگ بزنی بذار پیمان نفهمه گفت باشه و خلاصه اون روز گذشت و شد یکشنبه صبح، من دیدم شب قبلشم از پیام خبری نشد و هیچ زنگی به پیمان نزد که مثلا من فردا می خوام بیام اونجا و از این ورم دیدم پیمان داره شال و کلاه می کنه که بریم نظر.آ.باد یواشکی یه اس ام اس به پیام دادم و بهش گفتم که یه زنگ به پیمان بزن  بگو که داری می یای اینجا یهو این بلند نشه بره نظر.آ.باد و تولد بره رو هوا.اونم یه ربع بعدش دیدم زنگ زد و پیمان هم گفت زود بیا که ما کار داریم می خوایم بریم نظر.آبا.د اونم گفت باشه و پیمان وسایل صبونه رو آماده کرد و منتظر موندیم که پیام برسه صبونه بخوریم که اونم انقدرررررررر لفتش داد که دیگه مجبور شدیم صبونه رو بخوریم و میزم همینجوری بذاریم تا اونم بعدا بیاد بخوره. تا اینکه ساعت یازده توی یه دستش کیک و اون یکی دستش ساک ورزشی رسید و پیمان درو وا کرد و اونم اومد تو، پیمان داشت کفشهای اونو می آورد بذاره تو جا کفشی من یواشکی ازش پرسیدم گرفتی گفت آره و در ساکشو باز کرد و بسته کادو پیچ شده ها رو داد به من و منم سریع بردمش گذاشتمش رو تخت تو اتاق و اومدم بیرون و کیکو از دست پیام گرفتم و بردم گذاشتم رو میز و خلاصه یه خرده حرف زدیم و پیام نشست صبونه اشو خورد و بعد صبونه من رفتم یه خرده آرایش کردم و بعدم کادومو آوردم گذاشتم رو میز اینور کیکه و منتظر موندم که پیام هم کادوشو بیاره بذاریم اونور کیک و شروع کنیم به تولد بازی که هر چی منتظر موندم دیدم خبری از کادوی پیام نیست(فک می کردم به قول خودش تیشرتی لباسی چیزی برا پیمان گرفته نگو هیچی نگرفته و همون کیکه رو آورده)وسطا که همینجور منتظر کادوی پیام بودم رفتم از تو کیفم دو تا تراول پنجاه هزارتومنی در آوردم و یواشکی نشون پیام دادم و گفتم پول هاست ببین مبلغش درسته؟(ها دونه ای هفده تومن بودند جمعا می شد 85 تومن که من دیگه صد تومن دادم بهش گفتم یه سهمی هم تو کیکه داشته باشم) اونم سرشو ت داد یعنی اینکه درسته منم بردم گذاشتمش تو ساکش و بهش گفتم بعدا از اونجا ورش دار اونم گفت باشه و دیگه اومدیم پیمانو نشوندیم رو مبلو و یه چاقو دادیم دستش کیکه رو برید و چندتایی عکس ازش گرفتیم و شمعم کلا نداشتیم که روش بذاریم پیام که شمع نگرفته بود منم خونه رو گشتم از این شمعهایی که خودمون قبلا داشتیم بیارم بذارم روش که هیچی پیدا نکردم.دیگه پیمان کیکه رو برید و منم بلند شدم رفتم بوسش کردم و کادومو بهش دادم و پیام هم چندتایی ازمون عکس گرفت و آخر سرم رفتم سه تا چایی ریختم و آوردم با کیکه خوردیم و سه تایی با هم چندتا سلفی گرفتیم و خلاصه تولده تموم شد و پیمان گفت جوجو برو آماده شو بریم تعاونی یه کاری دارم نظر .آبا.دم دیگه دیر شد و امروز نمیشه رفت گفتم باشه و اونا نشستند به حرف زدن و منم رفتم آرایشمو تکمیل کردم و لباس پوشیدم اومدم نشستم رو مبل به امید اینکه این دو تا بلند بشند و بریم که اونام حرفاشون گل انداخته بود و داشتند در مورد ماشینای مختلف و قیمتاشون و مدلاشون و از این چرت و پرتها که مردا در موردشون حرف می زنن، حرف می زدند منم دیدم اینجوریه پالتومو درآوردم گفتم عرق نکنم و نشستم یه ساعتی حرف زدیم و بعدش بلند شدیم و پیمان رفت از تو کیفش یه تراول پنجاه تومنی از این تراول جدیدا که تازه چاپ شدند درآورد و داد به پیام و دیگه رفتیم پایین!اونجام اول رفتیم تو کوچه دم ماشین پیام و اونو راه انداختیم و بعدا اومدیم سوار گل پسر شدیم و تاختیم سمت تهران و چون ساعت یک اینجورا بود و ساعت کار تعاونی بعد از ظهر از یک و نیم شروع میشه (12/5تا 13/5 وقت ناهارشونه تعطیلند) برا همین اون نیم ساعتو رفتیم پار.ک چیت.گر و پیمان گل پسرو یه دستمال کشید و منم رفتم تو جنگل لابلای کاجها که پر از برف بود شونصد تا عکس از خودم انداختم و بعدش دیگه اومدم سوار شدیم و رفتیم تعاونی و پیمان کارشو انجام داد و اومدیم بیرون و روندیم تا کرج اولای کرج که رسیدیم پیمان رفت از یه مغازه قطعات. یدکی یه اسپری برا لاستیکای گل پسر خرید نمی دونم به این اسپریها چی می گن دقیقا، ولی کارش اینه که وقتی لاستیکهای ماشینو تمیز کردی می زنی به لاستیک مشکیش می کنه و برق می اندازدش به نظر من که پول حروم کردنه ولی پیمانه دیگه از این کارا زیاد می کنه یهو صد تومن، صدو پنجاه تومن میده یه چیزای اینجوری می گیره تازه خارجی هم می گیره بعضی وقتها گرونترم هستند برا اون شاسی بلندمون که دویست سیصد تومنیش هم می گرفت خلاصه گرفت و رفتیم سمت ده حصار و توی یه جای پر دارو درخت وایستادیم پیمان کفشهای گل پسرو با اون اسپری برق انداخت و منم باز رفتم تو درختا و دوباره شروع کردم به عکس انداختن از خودم تا اینکه برق انداختن کفشهای گل پسر تموم شد و راه افتادیم رفتیم اول یه خرده میوه گرفتیم و بعدشم رفتیم سمت پاساژ میر.محسنی اینا و پیمان رفت از اونا چندتایی سکه بگیره و منم نشستم تو ماشین و یه خرده تو اینترنت گشت زدم و یه کوچولو وبلا.گ خوندم تا اینکه اومد و رفتیم شیر و ماست گرفتیم و رفتیم خونه.دیروزم بعد از صبونه ساعت یازده اینجورا با اتوبوس رفتیم یه خرده سیب خریدیم و بعدم رفتیم دم مغازه میر.محسنی کارت بانکی پیمان دستش بود اونو ازش گرفتیم(پولی که پیمان از تعاونیشون می ریزه توی یه کارت دیگه اش ساعت پنج اینجورا می یاد تو حسابش و دیروزم چون پیمان زودتر از پنج رفته بود مغازه میر.محسنی که سکه بگیره هنوز پول به حسابش نیومده بوده کارتشو با رمزش داده بود دست آقای میر.محسنی و گفته بود پنج به بعد بکشه تو پوز مغازه اش و پول سکه هارو از تو حسابش ورداره تا خودش بعدا بره و کارتشو ازش بگیره)خلاصه اونو گرفتیم و از اونجام اومدیم رفتیم چندتا دونه پیاز و سیب زمینی گرفتیم و بعدشم رفتیم از نون سنگکی نون گرفتیم بعدم رفتیم سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه،تو اتوبوس سه تا زن رو صندلیهای جلوی من نشسته بودند که دو تاشون پشت به من بودند و یکیشون رو به من بود و تقریبا می خورد پنجاه و خرده ای سالش باشه داشتند با هم حرف می زدند یکی از اونایی که پشت به من بود یه پیرزن بود و داشت از گرونی و از دست نوه هاشو و .می نالید زن کنار دستی اونم یه زن تقریبا چهل ساله بود که از رو حرفاش فهمیدم که دو تا بچه داره یکی نه ساله اون یکی چهار ساله اونم مثل پیرزنه داشت از دست بچه هاش می نالید و همش می گفت اه اه بچه چیه فقط دردسره و یه روزی فکر می کردم چقدر خوب میشه آدم ازدواج کنه و بچه داشته باشه ولی حالا می بینم اصلا به درد نمی خوره و سرتا پاشون زحمته و درد سره و مکافاته وولی زنی که روبروی من نشسته بود انقدرررررررر با آرامش داشت در مورد بچه هاش حرف می زد که نگو به پیرزنه که می گفت نوه همچین هم آش دهن سوزی نیست می گفت خود بچه انقدر عزیزه مگه میشه بچه اون عزیز نباشه من بچه هام هنوز ازدواج نکردن ولی فکر می کنم نوه باید خیلی خوب باشه نیست که الان ما چندین ساله دیگه بچه ها بزرگ شدن و بچه کوچیک نداریم آدم تشنه یه بچه کوچیکه که وارد خونواده بشه پیرزنه هم می گفت حالا وقتی نوه دار شدی به حرف من می رسی الان نمی فهمی اونم می گفت آخه بابا مگه قراره چیکار کنیم براشون که انقدر سخت می گیرین اونا یه محبت از آدم می خوان و یه رفت و آمدشونه که آدم از شدت علاقه دوست داره هر کاری براشون بکنه و هر چی داره در اختیارشون بذاره پیرزنه هم همچنان اصرار داشت که نه تو نمی فهمی! از اونطرف هم اون زنه که دو تا بچه داشت همش داشت حرفهای پیرزنه رو تایید می کرد اون خانم با وقاره هم بهش می گفت تو الان قدر این روزارو که توشی نمی دونی الان بچه هات کوچیکند یه جورایی انگار خسته شدی ولی یه روزی آرزو می کنی که کاش به این روزا برمی گشتی من خودم خیلی وقتها که بیرون مادرارو می بینم که دست بچه کوچیکشونو تو دستشون گرفتند و دارند می رند با خودم می گم یعنی قدر این روزارو می دونند یا همش عجله دارند که هر چه زودتر بچه هاشون بزرگ بشن؟؟؟می گفت همش با خودم می گم کاش قدر این روزای خوبو بدونند و از بودن کنار بچه هاشون و دنیای بچگونه و ناب اونا لذت ببرند چون هیچی تو دنیا به زیبایی دنیای بی غل و غش اونا نیست و این روزا تو زندگی اونا قرار نیست دوباره تکرار بشه اون زنه هم همش می گفت نه بابا کدوم زیبایی همش دردسره اونم می گفت توروخدا اینجوری نگو چطور دلت می یاد؟!مادر باید انقدر شاداب باشه که بچه هم از نشاط و شادابی اون لذت ببره و بتونه دنیارو زیبا ببینه می گفت من خودم دخترم امسال داره دیپلم می گیره یه وقتایی که حوصله ندارم و حالم خوش نیست تا اون از مدرسه برگرده می یام بیرون و راه می رم و نفس عمیق می کشم و سعی می کنم با فکر کردن به چیزای خوب حال دلمو خوب بکنم تا وقتی اون از مدرسه برمی گرده خونه منو شاداب ببینه و دلش وابشه ما در مقابل اونا مسئولیم و حق نداریم با بی حوصلگی و حال بدمون دنیای اونارو خراب کنیم .خلاصه حرفاشون همینجور ادامه داشت که اتوبوس رسید و ما پیاده شدیم ولی من تو دلم همش اون خانم باوقاره رو تحسین می کردم و با خودم فکر می کردم همه چی دست خود آدمه که تصمیم بگیره کدوم یکی از اون سه نفر باشه؟!.اون زن جوونه باشه که با هزارتا گله و شکایت داره اون دو تا بچه رو بزرگ می کنه و در آخر قراره به اون پیرزن غرغروئه تبدیل بشه که از همه چی داشت می نالید و نوه رو آش دهن سوزی نمی دونست یا اون خانم با وقاره باشه که وقتی جوونه از دنیای زیبای فرزندش لذت ببره و در آخر هم وقتی پیر شد به یه مامان بزرگ دانا و فهیم و مهربون تبدیل بشه که عاشق نوه اشه؟به نظر شما کدوم قشنگتره؟! کدوم یکی از اون خانومها عمرشو مفت باخته و کدوم یکیشون این وسط برده و زندگی قشنگتری هم برا خودش درست کرده و هم زندگی رو برا عزیزاش زیباتر کرده؟مسلما همه مون دوست داریم جای اون خانوم با وقاره باشیم شاید بگید سخته ولی مگه اون آدم زندگیش همش گل و بلبل بوده که تونسته انقدر مادر خوبی برا بچه هاش باشه؟نه!!! اونم می گفت یه روزایی حال دلش خوب نبوده و سعی کرده که با یه سری کارا تا بچه اش می رسه خونه حال خودشو خوب کنه. اونم صد در صد یه روزایی جنگهای خونینی با شوهرش داشته.اونم صد در صد یه روزایی تو فراهم کردن وسایل آسایش بچه اش از نظر مالی مشکل داشته و. هزارتا از این چیزا که تو زندگیای همه مون هست ولی فرقش با بقیه اینه که اونا فقط نشستن و غر زدن و بیراهه رفتند ولی این آدم بعد از اینکه غصه اون مشکلاتو خورده دوباره بلند شده و سعی کرده. دوباره برگشته به مسیر سرزندگی تا موندن اون تو حال خراب و غرغراش و نالیدن از دست مشکلات زندگی،دنیای زیبای بچه اشو خراب نکنه چون می دونسته که اگه این دنیا تو بچگی خراب بشه اون بچه بزرگسال نرمالی نمیشه و دنیای بزرگسالیش هم یه جورایی خراب میشه!.بگذریم. در کل منظورم این بود که می خواستم بگم نود درصد اون چیزی که می خوایم باشیم دست خودمونه و فقط ممکنه ده درصدشو شرایط تعیین کنه پس بیاییم از اون نود درصد به خوبی استفاده کنیم و انتخاب کنیم که یه خانوم با وقار باشیم که روشنی بخش زندگی شوهر و بچه هاشه خانوم باکمالاتی که تسلیم شرایط بد زندگی نمیشه و از کنار زیباییهای زندگی بی اعتنا رد نمیشه. یادمون باشه که زن روح زندگیه و یه خونه وقتی خونه است که زن اون خونه شاداب و با نشاط باشه و بدونه که چطور اون خونه رو از نظر معنوی اداره کنه.خب داشتم می گفتم دیگه اتوبوس رسید و پیاده شدیم و رفتیم خونه، تو خونه هم اول یه چایی با کیک تولد پیمان خوردیم و بعدش تا ساعت چهار و نیم خوابیدیم و بعدشم من بلند شدم یه آبگوشت خوشمزه بسیااااااااآاااار عالی درست کردم که فردا هم خودمون بخوریم و هم پیمان برا مامانش و پیام ببره بعدشم نشستیم و یه خرده تلوزیون دیدیم و وسطا هم با چایی و میوه از خودمون پذیرایی کردیم و آخر سر هم سریال دا.ستان.زند.گی رو (ها.نیکو رو) از کانا.ل دو ساعت دوازده دیدیم و گرفتیم خوابیدیم(ها.نیکورو خیلی دوست دارم منو یاد بچگیام می اندازه که پنج شش سالمون بود و خونه ننه عصمت خدابیامرز شبا دور هم می نشستیم و نگاش می کردیم.خیلی سریال با حالیه یه جاهاش انقدر خنده داره که من و پیمان موقع دیدنش کلی می خندیم مخصوصا رفتارا و حرفهای خانم یائه مامان ها.نیکو یا اخمها و عصبانیتهای هیروشی تاچیبانا بابای ها.نیکو.می گم این بابای ها.نیکو همون بازیگر نقش لینچانه نه؟! .من هروقت هانیکورو نگاه می کنم قیافه باباش منو یاد ناصر پسر عمه فیروزه می اندازه نمی دونم چرا همش فکر می کنم شبیه اونه.قیافه خود ها.نیکو هم منو یاد شهرزاد می اندازه انگار شبیه قیافه دوران دبیرستان شهرزاده البته شبیه الانشم هست.)خلاصه بعد از دیدن ها.نیکو گرفتیم خوابیدیم و امروزم ساعت هشت و نیم بلند شدیم در حالیکه اصلا دلم نمی خواست بلند بشم و دوست داشتم تا لنگ ظهر بخوابم یه چند روز که از اومدن خاله پری نازنین می گذره انگار تمام مواد مغذی بدنم تخلیه میشه و به شدت احتیاج به خواب پیدا می کنم امروزم از اون روزا بود ولی خب نشد که بیشتر بخوابم و بلند شدم رفتم صورتمو شستم و اومدم مثل مرتاضها چهار زانو نشستم رو مبل و وردهای هر روزمو خوندم و براتون آرزوها و دعاهای قشنگ قشنگ کردم و بعدشم یه کوچولو کتاب خوندم در حد یکی دو صفحه و بعد رفتیم صبونه خوردیم و بعد از صبونه هم ظرفاشو شستم و پیمان نشست یه خرده تو سایتها قیمت. سکه .رو بررسی کرد و منم نشستم ادامه کتابمو خوندم و وسطا هم یه چایی ریختم آوردم با خرما خوردیم و دوباره به مطالعاتم ادامه دادم.تا اینکه ساعت شد یه ربع به دوازده ،قرار بود پیام ساعت دوازده بیاد دنبال پیمان و با هم برن تهران خونه مامان پیمان تا هم ناهارو پیشش بخورند هم اینکه ساعت شش ببرنش دکتر (برا ساعت شش و ربع وقت دکتر قلب براش گرفته بودیم برا معاینات دوره ای که بره فشارشو چک کنه) یه ربع به دوازده پیمان زنگ زد به پیام و اونم گفت تو راهه و داره می یاد برا همین بلند شد و وسایلی که قرار بود ببره رو آماده کرد و لباس پوشید تا اینکه ساعت دوازده و پنج دقیقه پیام زنگ زد به پیمان که بیا پایین من دم درم، اونم بلند شدو وسایلشو ورداشت و رفت منم ازش خداحافظی کردم و درو بستم و اومدم یه خرده تو خونه گشت زدم دیدم کاری برا انجام دادن نیست (صبح پیمان خودش همه جارو مرتب کرده بود) برا همین اومدم نشستم و یه چایی خوردم و بعدشم اینارو براتون نوشتم و عرضم به خدمتتون که تا ساعت نه شب احتمالا تنهامو و دارم فکر می کنم که تا اونموقع چه آتیشی بسوزونم که فعلا به نتیجه قطعی نرسیدمخب تا من فکرامو بکنم و ببینم چه کاری باید بکنم شمام برید به کاراتون برسید نتیجه آتیش سوزوندنامو هم تو پست بعدی ایشالا به سمع و نظرتون می رسونم .پس تا اون موقع مواظب خودتون باشید. یادتون هم نره که خیییییییییییییییلی ماهید. از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای

 

*گلواژه*

خوشبخت ترین 

مخلوق خواهی بود 

اگر امروزت را 

آنچنان زندگی کنی 

که گویی نه فردایی 

وجود دارد برای دلهره 

و نه گذشته ای برای حسرت!

 

 

 

 


سلااااااااام سلااااااام سلااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که چهارشنبه صبح بعد از خوردن صبونه رفتیم نظر.آ.باد، قبل از اینکه بریم خونه یه خرده تو خیابوناش دور زدیم سر یکی از خیابونا یه وانت دیدیم که از این چغندر قندهایی که تو میا.ندو.آب هست می فروشه اینجا یه جور چغندر هست که هم پوستش و هم گوشتش آلبالوئیه! بیرون هم همه جا دست فروشها به عنوان لبو از همینا می فروشند خیلی هم کم شیرین درستش می کنند از این چغندرهایی که ما اونجا داریم اینجا یا کلا نیست یا اینکه بعضی وقتها از شهرستانها با وانت می یارند و می فروشند اینایی هم که اینجان کلا تا حالا از اونا نخوردند من چون تعریفشو برا پیمان کرده بودم و اونم تا حالا از اونا نخورده بود وانتیه رو که دید گفت بیا دوتا از اینا بگیریم درست کن ببینیم چه جوری اند گفتم باشه و پیاده شدیم رفتیم سمت وانتیه که من دیدم بوی لبوی پخته می یاد از اونا که می اندازند تو تنور و خیلی خوشبوئه!جلوتر که رفتیم دیدم یه ظرف زرد رنگ فی گنده هم کنار وانته و یه زنه هم وایستاده بالا سرش،ازش پرسیدم آماده هم دارید؟گفت بعله و در اون ظرف گنده رو که زیرش شعله گاز روشن بود باز کرد دیدم پر لبوی تنوریه!به پیمان گفتم بذار آماده اشو بگیریم گفت آخه خوشمزه است؟گفتم آره بابا اینا خییییییییییلی خوشمزه اند تنوریش از آبپزش خوشمزه تره زنه هم با چاقویی که دستش بود یکیشو برید و یه تیکه به پیمان و یه تیکه هم به من داد پیمان خورد خییییییییییییییلی خوشش اومد منم دوتا سوا کردم و دادم زنه کشید یک کیلو و هشتصد گرم شد گفت میشه پونزده هزار تومن(فک کنم کیلویی هشت تومن بود) حساب کردیم و راه افتادیم رفتیم خونه، تو خونه هم بعد از اینکه بخاریهارو روشن کردیم من گذاشتمشون رو بخاری که گرم بمونه و رفتم کتری رو گذاشتم که بجوشه و چایی دم کنم پیمان هم رفت حاشیه های درو که از تو بدون رنگ مونده بود رنگ کنه! کتری رو که گذاشتم اومدم نشستم رو صندلی جلوی بخاری و هر چند دقیقه یکبار لبوهارو بو می کردم و بوی خوشش منو تا بچگیهامون می برد و اشک تو چشمام جمع می شد یادتونه بچگیها صبحهای زود تو زمستون که برف تا زانو می اومد یه پیرمرده لبو می آورد و تو کوچه داد می زد ملحم ملحم،صداش هنوزم تو گوشمه (ملحم شاید اسم دیگه ی لبو بود تو زبون اونا، شایدم چیز دیگه ای نمی دونم ولی هر چی بود ما می فهمیدیم که داره لبو می فروشه) خییییییییییییییییییلی دوران قشنگی بود یادش هزاران بار بخیرررررررررر!خلاصه که اون روز من کلی یاد قدیما کردم و کلی هم از بو و مزه اون دو تا لبو لذت بردم با خودم می گفتم کاش می شد بورو هم مثل عکس قاب کرد یا گذاشتش لای کتاب تا یادگاری بمونه یا اینکه می شد با گوشی ازش عکس گرفت و وقتی نگاش می کردی می پیچید و دوباره خاطره هاتو برات زنده می کرد یا اینکه کاش می شد یه سری مزه هارو تو یه جایی مثل حافظه گوشی سیو کرد و هر از گاهی مزه مزه شون کرد و باهاشون به خاطرات زیبای اون دوران سفر کرد ولی حیف که نمیشه و این امکان فعلا وجود نداره.اون روز تا غروب اونجا بودیم و وسطای روزم یکی از همسایه ها یه ظرف شعله زرد نذری آورد و پیمان هم که عاشق شله زرده و دیگه خوراکیهامون تکمیل شد و تا غروب از اونا تناول کردیم و لذت بردیم و غروبم شال و کلاه کردیم و برگشتیم کر.ج! پنجشنبه و جمعه هم کلا یادم نیست چیکار کردیم(حافظه برامون نمونده که خواهر همه اش به باد فنا رفته).شنبه هم رفتیم یه خرده میوه با دو و نیم کیلو سبزی قرمه گرفتیم که پاک کنیم و سرخ کنیم تا پیمان ببره برا مامانش(قبلنا خودش می گرفت و پاک می کرد می داد بیرون براش خرد می کردند و می آورد سرخ می کرد و می ذاشت تو فریزر ولی حالا دیگه پیر شده و جونشو نداره) بعدشم رفتیم شیر و ماست و نون گرفتیم و برگشتیم خونه، تو خونه هم اول نشستیم سبزیهارو باهم پاک کردیم و بعدش یه چایی خوردیم و بعدشم من بلند شدم سبزیهارو شستم و پیمان هم پهنشون کرد روی یه پارچه آبش که رفت ریخت تو دستگاه و خردشون کرد و آورد منم ریختم تو قابلمه و گذاشتم سرخ بشن و همزمان هم یه آش رشته برا پیمان و یه آش دوغ هم برا خودم پختم چون نخود لوبیای آش رشته رو آماده داشتیم سریع پخت و آوردم پیمان خورد و خودم هم بعد از اینکه سبزیه سرخ شدو گذاشتمش کنار یه بشقاب آش دوغ خوردم که بی نهایت خوشمزه شده بود که همینجا از شهرزاد جونم تشکر می کنم که این آشو به من یاد داد خانباجی مچکرررررررررررررررم بوووووووووووووووووس راستی شهرزاد بهم گفته بود که اگه شوید رو هم با سبزیهای دیگه تو آش دوغ بریزیم خوشمزه تر میشه که من ایندفعه ریختم و مزه اش عاااااااااااالی شده بود شما هم حتما امتحان کنید با شوید خیییییییییییییلی با حال میشه!دیگه آشه رو خوردم و رفتم آرایش صورتمو شستم و اومدم نشستم یه خرده کتاب خوندم و یه خرده هم تلوزیون دیدیم و چایی و میوه خوردیم و بعدش گرفتیم خوابیدیم!دیروزم ساعت یازده و نیم اینجورا پیمان گفت جوجو حالشو داری با مترو بریم تهران یه سر به تعاونی بزنیم یه کاری اونجا دارم اونو انجام بدم برگردیم؟گفتم باشه بریم.اومدیم لباس پوشیدیم یهو پیمان پشیمون شد و گفت مترورو ولش کن هوا خوبه بذار با گل پسر بریم(هوا آفتابی و صاف بود).دیگه رفتیم پایین و سوار گل پسر شدیم و رفتیم سمت تهران، ساعت پنج دقیقه به یک بود رسیدیم پیکا.نشهر و یه خیابون اونورترتعاونی تو شهرک پارک کردیم چون تعاونی تو اون ساعت تعطیله نشستیم تو ماشین تا یک و نیم بشه و باز کنه یهو یک باد تندی شروع شد که انگار می خواست درختهارو از ریشه بکنه آسمون هم به سرعت ابری شد یه خاکی هم بلند شد به آسمون که نگووووووو ،پیمان گفت کاش بارون نیاد تا ما برگردیم دیروز سه ساعت گل پسرو تمیز کردم حیفه دوباره کثیف بشه تا این حرفو زد دو سه قطره بارون اومد و با خاکی که باد بلند کرده بود گل شد و نشست به تن گل پسر،پیمانم اعصابش خرد شد و گفت شانس مارو ببین از صبح هوا آفتابی بودا حالا که ما اومدیم بیرون طوفانی و بارونی شد گفتم ولش کن بابا خودتو بابت این چیزا ناراحت نکن فوقش یه دستمال دیگه می کشی روش دیگه.اونم چیزی نگفت و یه خرده رفت تو اینترنت و خبر.های ا.قتصاد.ی رو خوند و تا اینکه ساعت یک و نیم شد و رفت بره تعاونی کارشو بکنه که همزمان یه تگرگی هم شروع شد پیمان سرشو با ناراحتی ت داد و رفت(از اینکه ماشین هی داشت بدتر و بدتر کثیف می شد)منم یه خرده بهش خندیدم و بعدشم یه کوچولو با گوشی مشغول شدم تا اینکه پیمان اومد و راه افتادیم!تازه وارد اتوبان شده بودیم و داشتیم به سمت کرج می اومدیم که یه برف تندی شروع شد چون با باد می اومد کولاک کرد و یه جوری شد که ما کلا دو متر جلوتر از خودمونو نمی دیدیم با اینکه برف پاک کن هم رو دور تندش کار می کرد ولی شدت برف جوری بود که سریع شیشه سفید می شد اصلا برف عجیبی بود انگار به جای اینکه از بالا و عمودی بیاد از روبرو و افقی می اومد خیییییییییییییییلی جالب و غالفگیر کننده بود من خیییییییییییییلی تعجب کرده بودم از این که بعد از اون هوای به اون صافی و آفتابی یه همچین برفی بیاد خلاصه که تمام اتوبانو تا برسیم کرج و بعد از اونم تا برسیم خیابون خودمون برف همونجور تند می اومد تو راه هم یه عده از ماشینا زدند به همدیگه،چون برف با باد می اومد و هوا سرد بود سریع رو زمین یخ می زد و ماشینا لیز می خوردند و می زدند به هم ،خلاصه با این اوضاع رسیدیم به کر.ج و تو ورودی کر.ج هم یه شاسی بلند لیز خورد از پشت زد به یه تاکسی و چراغای تاکسی شکست و یه خرده ترافیک شد تا اینکه بلاخره بعد از نیم ساعت از ترافیک بیرون اومدیم و رفتیم سمت خونه،دیگه آزاد.گان بودیم که آفتاب زد بیرون و برفه بند اومد و شروع کرد به آب شدن،نمی دونید چه آبی تو خیابونا راه افتاده بود برفهای رو درختا هم شل شده بودند و می ریختند پایین، پیمان هم سر قضیه کثیف شدن ماشین اعصابش خرد بود و تمام مسیرو تو سکوت با عصبانیت رانندگی کرده بود و حالا هم که آفتاب دراومده بود می گفت ببین حالا که کل ماشین به گند کشیده شد تازه یادش افتاده دربیاد منم گفتم ولش کن بابا انقدررررررر سر چیزهای بی خود خودتو اذیت نکن کثیف شده که شده فدای سرت بازم تمیزش می کنی میشه مثل اولش این که دیگه غصه نداره کهولی کو گوش شنواانقدررررررررر مامانش رو تمیزی حساس بوده که اینا به جای لذت بردن از زندگی فقط یاد گرفتن که هر چیزی رو در تمیزترین حالت ممکنش نگه دارند و اگه خدای نکرده یه خرده کثیف شد اعصابشون به هم بریزه تو خونه که صبح تا شب دستمال دستشه و درو دیوارو تمیز می کنه بیرونم که می یاییم ماشین یه ذره خاک نباید روش بشینه .به خدا تو نود و نه درصد مواقع ماشین داره از تمیزی برق می زنه ولی با اینهمه این می خواد تمیزش کنهواقعا من نمی فهمم یه آدم چرا باید انقدرررررررر خودشو اذیت کنه .اون روز داشتم فکر می کردم یه دیوونه تو هر خونه کافیه تا همه اعضای اون خونه رو مثل خودش دیوونه کنه مامان پیمان خودش وسواس داشته این وسواسو به همه بچه هاش چه پسر و چه دختر منتقل کرده( فقط پیمان اینجوری نیست بقیه خواهر برادراش هم مثل خودشند و دغدغه شون تمیزیه)دلیل همه اینا هم مامانشه که فقط تمیز کردن یادشون داده.خیلی خوبه آدم به بچه اش یاد بده که تمیز و مرتب و متظم باشه ولی باید به بچه لذت بردن از زندگی رو هم یاد داد همش که تمیزی نیست که.مثلا دیروز تو راه پیمان تمام اون یکی دو ساعتو حرص خورد تا برسه خونه در حالیکه مثل من می تونست از اون برف و از اون همه زیبایی لذت ببره.به نظر من یه سری قوانین تو زندگی باشه و رعایت بشه خیلی خوبه ولی همزمان با یاد دادن قوانین به بچه باید انعطاف پذیری در مقابل اون قوانین رو هم یادش داد باید بهش گفت رعایت قوانینی که یاد گرفتی خیلی خوبه ولی یه موقعهایی تو شرایطی که کنترل اوضاع دست تو نیست اگه این قانون زیر پا گذاشته شد خودتو بخاطرش اذیت نکن در هر دو حالتش تو وظیفه ات اینه که مواردی پیدا کنی که بتونی از زندگیت لذت ببری و زیباییهاشو ببینی تا دوباره شرایط برا ایجاد اون قانون و اون نظم فراهم بشه.به نظر من باید به بچه هامون منعطف بودنو هم یاد بدیم تا بتونند تحت هر شرایطی زیبا زندگی کنند و درهم نشکنندمی گن دایناسورا به این خاطر نسلشون منقرض شد که نتونستند خودشونو با اوضاع و شرایط مختلف وفق بدند و انعطاف پذیر باشند ما آدمام همینجوریم اگه نتونیم خودمونو با شرایط وفق بدیم ممکنه زنده بمونیم و نسلمون منقرض نشه ولی قطعا نخواهیم تونست درست و زیبا زندگی کنیم.بگذریم رسیدیم خونه و رفتیم تو پارکینگ پارک کردیم و پیمان کلیدای خونه رو داد به من و گفت تو برو بالا من اینو تمیزش کنم و بعد بیام گفتم باشه و کلیدارو گرفتم و خرامیدم به سمت آسانسورو رفتم بالا، بعد از عوض کردن لباسام رفتم تو آشپزخونه و زیر کتری رو روشن کردم تا پیمان اومد بالا چایی بخوریم بعدشم شروع کردم به پوست کندن پیاز و بار گذاشتن قرمه سبزی(قرار بود پیمان برا مامانش سبزی قرمه ببره بعدا گفت جوجو یه قرمه سبزی درست کن فردا ببرم یه بسته هم سبزیشو ببرم که مامان بعدا برا خودش درست کنه).خلاصه قرمه سبزی رو گذاشتم بپزه و اومدم نشستم یه خرده کتاب خوندم تا اینکه پیمان اومد بالا و نشستیم یه چایی خوردیم و بعدش پیمان بلند شد زنگ زد به آقای.میر.محسنی(تو راه که بودیم پیمان بهش زنگ زده بود و گفته بود که پنج تا سکه براش نگه داره اونم گفته بود عصری برات می ذارم کنار بیا ببر)خلاصه تلفنی باهاش حرف زد و اونم گفت سکه هات آماده است بیا ببر پیمانم گفت باشه و خداحافظی کرد و قطع کرد و برگشت بهم گفت جوجو من برم اینارو بگیرم و بیام منم گفتم باشه و بلند شدم راهش انداختم اومدم نشستم و یه خرده تو اینترنت گشت زدم و طریقه عکس گذاشتن تو وبلاگو امتحان کردم و بلاخره موفق شدم عکس نقاشیمو تو وبلاگ بذارم و از این موضوع بسی خرسند شدم و خوشحالیها کردم تا اینکه پیمان اومد و یه خرده آش داشتیم تو یخچال گذاشتم گرم شد و خوردیم و بعدم قرمه سبزی آماده شد و گذاشتم کنار و برا مامان پیمان و پیام هم جدا کشیدم گذاشتم خنک شدند و پیمان هم بلند شد ظرفهای کثیفو شست و اومدیم نشستیم و تلوزیون نگاه کردیم و چایی و این چیزا خوردیم و ساعت یک هم گرفتیم خوابیدیم!.امروزم ساعت هشت بلند شدیم و پیمان لباس پوشید و هشت و بیست دقیقه راهی تهران شد تا بره به مامانش سر بزنه و منم اونو که راه انداختم اومدم یه کوچولو دست به سر و گوش آشپزخونه کشیدم در حد یه دستمال کشیدن رو اوپن (یا اپن چه جوری نوشته میشه؟) بعدشم اومدم نشستم دعاهای هر روزمو خوندم و بعدم تلفن خونه زنگ خورد رفتم گوشی رو ورداشتم یه مرده با صدای خیلی بشاش گفت سلام و دروووووووود! خانوم بنده بنیاد مسکنو گرفتم؟ می خواستم بهش بگم درود خدایان بر تو باد اینجا بنیاد مسکن نیست خود مسکنه که جلو خودمو گرفتم و گفتم نخیر اشتباه گرفتید اینجا منزله اونم کلی پوزش طلبید و خداحافظی گرم و مودبانه ای هم کرد و قطع کرد بنده هم مسرور از اینهمه محبت اون آقای محترم و با شخصیت در حالیکه مردمک چشمام تبدیل به قلب شده بودند اومدم نشستم اینارو برا شما نوشتم! الانم پیمان زنگ زد که زده سیم کشی آشپزخونه مامانشو ترده و به من گفت که بزنم تو اینترنت و خدمات الکتر.یکیهای تو نار.مکو سرچ کنم و شماره هاشونو براش بفرستم تا بگه بیان درستش کنند (انگار اومده دو شاخه ماشین لباسشویی رو زده به برق که لباسهای مامانشو بندازه بشوره که یهو برق اتصالی کرده و قطع شده اینم فکر کرده فیوز پریده رفته دیده نه بقیه خونه برق داره و فقط برق آشپزخونه قطعه برا همین دست به دامن من و اینترنت شده) .خلاصه اینجوریااااااااااا دیگهاینم از روزگار ما و داستاناشخب دیگه من برم شمام مواظب خودتون باشید از دور گل روی همه تونو می بوسم. یادتون هم نره که دلم برا تک تکتون می تپه و خییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووووس فعلا باااای 

راستی بذار ببینم می تونم عکس لبوها و شعله زرده رو با یه سری عکس از برف دیروز براتون بذارم. اگه شد که می ذارم اگه نذاشتم بدونید که نشده!✋

 

*گلواژه*

یه استادی داشتیم که ‏می گفت هر وقت هر جا به مشکلی برخوردید دنبال مقصر نگردید، مقصرش منم! ‏بگردید دنبال راه حل!!!

 

 

 

 

 


سلاااااااام سلااااااام سلااااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم دو نکته کوتاه بگم و برم چون رگ گردنم چند روزیه که بدجور گرفته و نمی تونم سرمو زیاد پایین بندازم چون درد می گیره باید یه خرده بهش استراحت بدم تا خوب شه اما نکات کوتاهی که می خوام بگم یکیش اینه که تو روز حتما سه لیوان آب بخورید. چرا؟؟؟ برا اینکه آب هم پوستتونو خوشگل و صاف و شفاف می کنه و حالت کشسانی اونو حفظ می کنه و نمی ذاره چروک بشه و جوان نگهتون می داره هم سموم بدنتونو دفع می کنه هم دستگاه گوارشتونو تنظیم می کنه و نمی ذاره که یبوست بگیرید و. هزارتا خواص دیگه که دیگه من نمی نویسم اینجا و خودتون برید سرچش کنید بخونید.اما چرا سه لیوان؟! برا اینکه اطلاعات در مورد هشت لیوان آب در روز ضد و نقیضه و یکی میگه بخورید خوبه،اون یکی میگه نخورید ضرر داره! ما می یاییم حد وسطو می گیریم که اگرم ضرری داشت متوجه ما نشه حالا حد وسط میشه چهار لیوان،ولی برا من حد وسطش همون سه لیوانه و به نظرم کافیه چون خودم خوردن هشت لیوان آبو تجربه کردم و اصلا به کسی توصیه نمی کنم چون هشت ماهی که من روزی هشت لیوان آب می خوردم به انواع دردا مبتلا شدم که بدترینش کلیه درد و مثانه درد بود به نظرم هشت لیوان یه خرده افراطیه و پدر کلیه و مثانه رو درمی یاره و بهشون خیییییییییییلی فشار می یاره همون سه لیوان منطقی تره! اونم اینجوری که یه لوانشو ناشتا به محض بلند شدن از خواب بخورید که خوندم خیلی برا بدن مفیده و سموم بدنو دفع می کنه و پوستم عالی می کنه مخصوصا اگه آب ولرم بخورید (بیشتر توضیح نمی دم خودتون خواصشو برید بخونید) لیوان دومو ظهر بخورید اگه نیم ساعت قبل غذا باشه که عالیه و لیوان سوم رو هم قبل از خواب بخورید!.اگه فکر می کنید که ممکنه نصف شب اذییتتون کنه و مجبور بشید وسط خوابتون بلند شید برید دستشویی، دو ساعت قبل از اینکه بخوابید بخورید که تا موقع خواب دستشویی هم رفته باشید و با خیال راحت بخوابید! این از این !.نکته دومی که می خوام بگم اینه که من چون اکثرا یه کتاب دستمه و دارم می خونم این کتابو همش می ذاشتم روی میز عسلی بغل مبل و این برا ما شده بود معضل، از اونجایی که پیمان خان به نظم و ترتیب خونه خیلی اهمیت میده تا من این کتابو یه لحظه می ذاشتم زمین و می رفتم دنبال کاری برمی گشتم می دیدم نیست و یه خرده دنبالش می گشتم و بعدش می فهمیدم که آقا برده گذاشته تو کتابخونه و من مجبور می شدم دوباره برم بیارمش و یه خرده هم بهش غر بزنم که چرا اینکارو می کنه و از اونجام که پیمان کلا کار خودشو می کنه و توجهی به غرهای من نداره دوباره یه ثانیه از کتاب غافل می شدم منتقل می شد تو کتابخونه و دوباره باید می رفتمش می آوردمش .این قضیه همینجور ادامه داشت تا اینکه یه روزی یکی از همسایه هامون یه جعبه ام دی اف گذاشته بود پشت در کنار سطل آشغال که بندازه دور،ما دیدیم جعبه اش هم صحیح و سالمه هم تر تمیزه ورداشتیم آوردیمش بالا و حسابی تمیز و استرلیزه اش کردیم و پیمان گفت بذاریم زیر گلدون زنبورک جلو پنجره یه خرده بیاد بالاتر تا بهتر نور بخوره(زنبورک اسم یکی از گلامونه. در واقع اسم این گل که حالا عکسشم می ذارم ببینید گل گندمه ولی پیمان اسمشو گذاشته زنبورک، حالا رو چه اساسی نمی دونم !؟ خلاصه الان سالهاست که بهش می گیم زنبورک.کلا گلای ما اسمهای خاصی دارند که پیمان روشون گذاشته و به همون اسم هم صداشون می کنیم مثلا به حسن یوسف می گیم حسن آقا!.یا یه گلی داریم که نمی دونم اسمش چیه ولی بهش می گیم خانوم صادقی، چون املاکیه سر کوچه مون آقای صادقی بهمون داده و از اونجام که گلا همشون خانومند بهش می گیم خانوم صادقی، یا یکیشون هست چون ساقهاش حالت زیگزاگی دازه بهش می گیم خانم زیگزاگی و خلاصه اسامی اینجوری که تو خونه ما زیاده!کلا پیمان اسم چیزی رو ندونه یا یادش نیاد سریع یه اسم دیگه براش می ذاره مثلا بعضی وقتها اسم کنترل تلوزیون یادش می ره میگه میکروفون کو؟منم چون می دونم که منظورش کنترله پیداش می کنم میدم دستش یا یه وقتهایی ملاقه می خواد تا یه غذایی چیزی بکشه می گه اون شیپورم بیار منم می فهمم که ملاقه می خواد.).خلاصه گذاشتیمش زیر زنبورک و اومد بالا و براش بهتر شد! از اونورم چون داخل جعبه خالی بود من داشتم فکر می کردم که چیکار بکنیم و چی توش بذاریم که یهو پیمان رفت کتابای منو که رو میز کنار مبل بودند آورد و چید توش و گفت از این به بعد این کتابای دم دستیتو بچین تو این تا خونه مرتب بمونه منم دیدم راست میگه فکر خوبیه و اینجوری دیگه کتابام دم به دقیقه منتقل نمیشن تو کتابخونه که حرص بخورم از اونورم دم دستم هستند و هر وقت خواستم راحت ورمی دارم می خونم و می ذارم سر جاشون، برا همین از این فکر استقبال کردم و از اون موقع دیگه اون جعبه شد کتابخونه دم دستی من و خیییییییییییییلی به دردم خورد! خیبیییییییییییییییلی هم دوستش دارم چون احساس می کنم بودن کتاب تو هال هالمونم خوشگل کرده چون کتابخونه بزرگم تو یکی از اتاقهاست و زیاد تو دید نیست ولی این فسقلی بالای هاله و دیدن چند تا کتاب توی اون حس و حال قشنگی به آدم میده.اینو گفتم برا اینکه بگم شمام تو خونه تون برا چیزایی که حس می کنید نظم خونه رو به هم می زنند یه چیز دم دستی اینجوری تعبیه کنید (مثلا اسباب بازهای بچه ها یا کیف و کتاباشون یا. هر چیزی که فکر می کنید زیاد استفاده میشه و باید وسط خونه باشه ولی اوضاع رو آشفته می کنه اینکارو بکنید تا هم در دسترستون باشند هم خونه مرتب باشه و هم یه قشنگی و زیبایی خاصی به محیط زندگیتون بده و حالتونو خوب کنه) .خلاصه خواهر اینجوریا دیگه اینم از نکته های من.می گم مثلا می خواستم کوتاه بنویسم بازم شد شاهنامهمن دیگه برم تا این گردن بیشتر از این به باد فنا نرفته .از دور می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید بووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

راستی امروز تولد آیسله نه؟! فک می کنم اینجور باشه حالا برم تقویمو نگاه کنم اگه بود یه تبریکی بگم

 

*گلواژه*

هرگز هرگز هرگز در زمان عصبانیت تصمیم نگیرید که خطرناکترین و غیر منطقی ترین تصمیمها مال زمان عصبانیت هستند و بیشترین آسیبهارو به خودمون و اطرافیانمون و زندگیمون می زنند !

 

اینم عکس کتابخونه فسقلی من همراه با خانوم زنبورک

 

 

 

 

 

 


سلاااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز بعد از اینکه غذای پیامو دادیم و برگشتیم، سمت میدو.ن کر.ج (اسم یکی از میدونهای اینجاست بهش کرج می گن) دیدیم یه جشنی به اسم شاد.پیمایی.عروسکهای.غول.پیکر به مناسبت. دهه.فجر از طرف کانو.ن پرو.رش.فکری.کودکان بر پائه یه سری عروسک خییییییییییییلی گنده که فک کنم سه چهار متر قد داشتند، داشتند تو خیابون کنار بچه ها و بزرگترایی که پرچم و بادکنک و آرم کانو.ن دستشون بود راه می رفتند تا برسند به میدون شهدا و جلوی اونا هم چندتایی پسر نوجوان پشتک ن می رفتند و یه عده شون هم نوارهای دراز رنگی تو دستاشون می چرخوندند و جلوی همه شونم یه ماشین که پشتش بلندگو داشت می رفت که ازش آهنگهای کارتنهای دهه.شصت بلند پخش می شد مثل خونه.مادربزرگه و هادی و هدی و باز باران با ترانه و مدرسه موشها و ای سرزمین من و .جمعیتی هم باهاشون راه افتاده بودند و عکس و فیلم می گرفتند یه فیلمبردار هم از طرف صدا و سیما داشت فیلمبرداری می کرد که شب تو اخبار .کانال.الب.رز نشونشون دادخلاصه خییییییییییییییییلی برنامه شادی بود خیییییییییییییییییلی هم خاطره انگیز بود آهنگهایی که گذاشته بودند برا من کلی روزای بچگیمونو تداعی کرد و یه حس خییییییییییییییییلی قشنگی بهم داد من تمام میدون .کرج تا نزدیکای میدون .شهدا آهنگارو باهاشون خوندم و یه سری هم عکس ازشون انداختم صدای بلندگوشون بلند بود و صدای آهنگا تموم خیابونو پر کرده بود چون آهنگای اون موقعها بود انگار یه جورایی شادی از سرو روی خیابون می بارید مخصوصا وقتی صدای مادربزرگه یهو می پیچید که

دل وقتی مهربونه 

شادی می یاد می مونه

 خوشبختی از رو دیوار

 سر می کشه تو خونه

یا وقتی تو آهنگ باز باران با ترانه می گفت

 توی جنگلهای گیلان

 کودکی ده ساله بودم

 ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﺮﻡ

 نرم ﻭ ﻧﺎﺯ

 ﺴﺖ ﻭ ﺎﺑ

ﺑﺎ ﺩﻭ ﺎ ﻮﺩﺎﻧه

ﻣ ﺩﻭﺪﻡ ﻫﻤﻮ ﺁﻫﻮ،

ﻣ ﺮﺪﻡ ﺍﺯ ﻟﺐ ﺟﻮ،

ﺩﻭﺭ می گشتم  ﺯ ﺧﺎﻧﻪ

یا وقتی که می گفت هادی هدی عروسکا کجایید؟.

خلاصه که خواهر خییییییییییلی حس و حال قشنگی بود و انگار من یه بار دیگه کودک شده بودم و داشتم با جست و خیزهای شاد کودکی اون جمعو همراهی می کردم و لذت می بردم و روحم سبکبار و رها همراه با اون عروسکها بین اون جمعیت داشت راه که نمی رفت بلکه از خوشی  پرواز می کرد.دیدن آرم کانو.ن پرورشی.کودکان هم دست بچه ها منو یاد مجله های.رشد اون موقع انداخته بود که هر ماه یه بار بهمون می دادند و من وقتی می گرفتم تا از مدرسه برسم خونه و بخونمش از شدت خوشحالی دل تو دلم نبود بعضی وقتها از شدت شور و شوق اصلا نمی تونستم تا خونه صبر کنم تو راه مدرسه تا خونه می خوندم و تمومش می کردم اصلا یکی از دلایل کتابخون شدن من "علاوه بر الگو برداری از شهرزاد به عنوان خواهر بزرگ و کتابخون که خیییییییییییییلی تو این قضیه نقش داشت و تا عمر دارم ازش ممنووووووووووووونم" همون مجله .های .رشد اون موقع بود که عاشقشون بودم و خوندن اونا و تماشای نقاشیهای قشنگ توشون یکی از لذتهای دوران بچگیم بود. چه روزای نابی بودند اون روزا یادشون هزاران بار بخییییییییییییییییییییییر!.یه سری عکس ازشون می ذارم که ببینید .اگه دیدید وبلاگ یه ذره دیر بالا می یاد بخاطر عکسهاست یه خرده صبوری کنید تا عکسها باز بشن ایشالا که خوشتون بیاد هرچند که این عکسها نصف ماجراست و صدای اون آهنگارو کم داره تا به شما هم همون حس و حالی دست بده که به من دست داده بود .خب دیگه من می رم شمام برید عکسارو ببینید از دور می بوسمتون و براتون روزهای روشن و پر از حس و حال زیبا آرزو می کنم اااااااااااااااااااالهی که همیشه شااااااااااااااااااااااد باشید بوووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


سلاااااااااام سلاااااااام سلاااااااام سلاااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز صبح می خواستم یه فکس به دانشگاهمون بفرستم تا مجوز انتخاب.واحد برام صادر کنند تا بتونم پایان.نامه رو انتخاب کنم چون من همه واحدامو خوندم فقط مونده واحد پایا.ن نامه و از اونجایی که تعداد واحدهایی که می خوام انتخاب کنم کمتر از حد مجازه سیستم اجازه انتخاب. واحد بهم نمی داد برا همین کارشناس. رشته مون گفت که باید یه فکس برا رییس.دانشگاه بفرستی تا سیستمو برات باز کنیم تا بتونی انتخاب.واحد کنی منم دیروز اومدم متنشو نوشتم از اونجایی که خط من خرچنگ قورباغه است پیمان گفت بذار من همونو دوباره روی یه برگ دیگه بنویسم گفتم باشه و نشست نوشت و حالا ما همیشه می رفتیم فکسامونو از کافی.نت سر کوچه مون می زدیم ایندفعه پیمان گفت بذار دستگاه فکسو از بالای کمد بیارم ببینم اگه جوهرش خشک نشده با خط تلفن خودمون بفرستیم(یه دستگاه. فکس مارک. brother سالهاست که بالای کمد دیواریمون همینجور بلااستفاده افتاده،انگار اینو پیمان سالها قبل از شرکت زن داداشش اینا که تو کار این دستگاهها بودند خریده همون زن داداشش که الان با دخترش کانادا زندگی می کنه زن علی همون داداشش که قبلا هم بهتون گفتم دو تابعیتیه و هم تابعیت اینجارو داره و هم سیتیزن کاناداست و اینجا شرکت داره و شش ماه ایرانه و شش ماه کانادا). دیگه رفتیم دستگاهه رو آوردیم پایین و راه انداختیم و یه کپی گرفتیم دیدیم جوهرش خشک نشده و کار می کنه،دیگه پیمان با همون فکسه رو فرستاد و منم زنگ زدم ازشون پرسیدم و گفتند که رسیده دستشون و واضح هم هست .خلاصه کار فکسمون انجام شد و من زنگ زدم به خانم.لنگر.نشین (کارشناس.رشته.مون) بهش گفتم که فکسه رو فرستادم حالا برم شهریه رو بریزم؟ گفت سیستم از بیست و ششم برات باز میشه برا همین شهریه رو هم بذار همون موقع بریز گفتم باشه و بعد گفت برات تو کانال. تلگراممون پیغام گذاشته بودم دیدی؟ گفتم آخه من که تلگرام ندارم که! گفت من نمی دونستم وگرنه بهت زنگ می زدم استاد.گل.پور (استاد راهنمامون) گفته که پرو.پوزالتو دوباره براش ایمیل کنی تا اصلاحش کنه گفتم باشه و ازش تشکر کردم و بعد از قطع کردن تلفن،اول پرو.پوزالمو برا استاد ایمیل کردم و بعدم بلند شدم آماده شدم رفتیم بیرون، می خواستیم بریم کتابخونه با کامپیوتر اونجا یه سوئیت برا 23اسفند برا شمال رزرو کنیم و از اونجام بریم نون بگیریم.خلاصه راه افتادیم سمت کتابخونه و اونجام اول من کارتمو که یک بهمن اعتبارش تموم شده بود تمدید کردم و بعدم خواستیم از سیستمشون استفاده کنیم که دیدیم اینترنتشون قطعه و برا همین من رفتم پنج تا کتاب انتخاب کردم تا اونجا رفتنمون بیهوده نشه و آوردم تاریخ زدند و ورداشتیم راه افتادیم اول رفتیم نون گرفتیم و بعدم برگشتنی سر راه دو کیلو بادمجون و یه خرده فلفل گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم خونه!توی خونه هم یه چایی خوردیم و یه ساعتی خوابیدیم بعدم بلند شدیم و من نشستم یه ساعتی کتاب خوندم و پیمان هم خونه رو جارو کشید و اینور اونورو گردگیری کرد!ساعت هفت اینجورام یه خرده قرمه سبزی تو فریزر داشتیم آوردیم گرم کردیم و یه کته کوچولو هم درست کردیم و نشستیم شام خوردیم و بعدم من رفتم صورتمو شستم و اومدم نشستیم یه چایی خوردیم و بعدم حا.شیه رو نگاه کردیم و ساعت ده هم دو قسمت از سریال .ما.نکنو گرفته بودیم اونو نگاه کردیم و ساعت یک هم گرفتیم خوابیدیم!.امروزم ساعت نه بلند شدیم و صبونه خوردیم قرار بود از طرف یه شرکتی بیان فیلترهای .دستگاه.تصفیه .آبو عوض کنند که ساعت یازده اومدند و منم رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم یه خرده کتاب خوندم و یه خرده هم با گوشیم مشغول شدم تا اینکه رفتند و اومدم یه خرده اوضاع آشپزخونه رو مرتب کردم و بعدشم آماده شدم و لباس پوشیدیم و راه افتادیم به سمت بیرون، قرار بود پیام بیاد برا خودش غذا ببره که تا ساعت دوازده پیداش نشد و دوازده به بعدم پیمان خان بهش زنگ زدند و فرمودند تو نیا ما برات می یاریم اونم نه با ماشین خودمون ها نه، بلکه هلک و هلک با اتوبوس، اون عوضی بیست و چهار ساعته با دوستای عوضی تر از خودش با اون ماشین تو خیابونا ویراژ میده و با این دختر و اون دختر اینور اونوره اونوقت غذاشو ما باید علاوه بر زحمتی که برا درست کردنش می کشیم خودمونونم ببریم برسونیم بهش که مبادا به زحمت بیفتهحالا باز آدم قدردانی باشه یه چیزی.انقدررررررررررر پر رو و ابلهه که شعورش نمی رسه یه تشکر از آدم بکنهخلاصه که خواهر اینجوریا دیگه.فعلا ما تو اتوبوسیم و داریم برا آقا غذا می بریم.خب دیگه من برم تا خشممو بیشتر از این اینجا خالی نکردم و شمارو هم ناراحت نکردم.از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای

 

*گلواژه*

بزرگی را گفتند .تو برای تربیت فرزندانت چه میکنی؟

گفت:هیچ کار

گفتند: مگر میشود؟

پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟

گفت:من در تربیت خود کوشیدم،تا الگوی خوبی برای آنان باشم.

فرزندان راستی گفتار ودرستی رفتار پدر ومادر را می بینند ، نه امر ونهی های بیهوده ای که خود عمل نمی کنند!!!

 

 

 

 

 

 


سلاااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! اومدم فقط یه سلام بدم برم اینجا هوا خیییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییلی سرده و همه جا قندیلهای یخ از در و دیوار آویزون شده و یه سوزی می یاد که نگووووووووووووو ما الان بیرونیم با اینکه من کلاه سرم گذاشتم و اونو تا زیر ابروهام پایین کشیدم و شال گردنم چند دور پیچوندم دور گردنم و صورتم رو هم باهاش پوشوندم و فقط چشام بیرونه و یه پالتوی کت و کلفت هم تنمه ولی دارم از سرما می لرزم دیشب زنگ زده بودم بابا می گفت اونجام خیییییییییییییییییییلی سرده و تف می کنی رو هوا یخ می زنه خییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید 


سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که خیییییییییییلی فرصت ندارم فقط اومدم روز زن و مادر رو بهتون تبریک بگم و روی ماهتونو ببوسم و برم 

عزیزای دلم روزتون مباااااااااااااااااااااااااااارک به قول آیهان عزیزم ااااااااااااااااااااااااااااااالهی که هر روز،روز شما باشه،هر لحظه بر وفق مرادتون! از دور می بوسمتون و روز و روزگار خوش و خرمی رو براتون آرزو می کنم از خدا می خوام گذر ایام جز اینکه به خوشیها و شادیهاتون اضافه کنه کار دیگه ای براتون نکنه و تادنیا دنیاست دلاتون شااااااااااااااااااد و تنتون سلامت و عمراتون طولانی و سرشار از  نعمتهای مادی و معنوی  و آرامش و آسودگی( از غمها و مشکلات زندگی ) و لذت و عشق و تفاهم قرین لحظه لحظه های زندگیتون باشه تک تکتونو از ته ته ته اعماق قلبم دوستتون دارم اااااااااااااااااااااااالهی که زنده باشید بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس***


سلااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که همونجور که تو پست کوتاه قبلی گفتم این چند روز همش با سوز و سرما گذشت دوشنبه شب از ساعت هشت یه برف ریزی شروع شد و تا ساعت یک نصف شب که ما بخوابیم همینجور داشت می اومد اونم با باد.صبح که بلند شدیم دیدیم تقریبا هفت هشت سانت رو زمین نشسته!اون روز صبح نرفتیم بیرون و پیمان خونه تمیز کرد ولی بعد از ظهرش حول و حوش ساعت چهار که رفتیم بیرون،دیدیم چقدرررررررررر هوا سرده،برف روی زمین و آب جوبها همه یخ زده بودند و سوز سرما یه جوری بود که تو استخون آدم نفوذ می کرد شب قبلش هوا.شناسی گفته بود که دمای تهران و کرج به منفی پنج می رسه.تا آزا.دگان پیاده رفتیم و دیگه چون سرماش قابل تحمل نبود سریع برگشتیم.فرداشم باز هوا همونجوری سرد بود رفتیم یه خرده خرید کردیم و اومدیم خونه.دیروز دیگه هوا گرمتر شده بود و برفها شروع کرده بودند به آب شدن ،بعد از صبونه پیمان گفت بذار با گل پسر بریم یه خرده دور بزنیم و از نونوایی بغل مصلی هم نون بگیریم و بیاییم(روز قبلش رفتیم از نون سنگکی که همیشه نون می گرفتیم نون بگیریم که دیدیم زده به علت تعمیرات تا اطلاع ثانوی تعطیله برا همین مونده بودیم از کجا نون بگیریم چون اون نزدیکترین نون سنگکی به ما بود البته چندتا نون سنگکی دیگه هم نزدیکمون هستا ولی همه شون ماشینی اند اون یه دونه سنتی و تنوری بود و نوناش خییییییییییییلی بهتر از این ماشینیها بود اونی هم که دم مصلاست تنوریه ولی ازمون خیلی دوره پیمان گفت فعلا بریم با گل پسر از اونجا بگیریم تا بعدا بگردیم یه نونوایی نزدیک خودمون پیدا کنیم).خلاصه پریدیم تو گل پسرو اول رفتیم دم مصلی من نشستم تو ماشین و پیمان رفت هفت تا نون گرفت و اومد بعدم رفتیم خیابو.ن فا.طمیه یه خرده میوه گرفتیم و بعدم اومدیم رفتیم خیابون. بهارگوشت چرخکرده گرفتیم بعدم پیمان نشست تو ماشین و من رفتم یه خرده سبزی سوپ و سبزی خوردن و یه خرده هم گوجه و فلفل دلمه و هویچ و این چیزا گرفتم و اومدم گذاشتمشون تو ماشین و رفتم از یه سوپری پنج تا هم تخم مرغ گرفتم اومدم سوار شدم و راه افتادیم.خیابونا هم انقدررررررر شلوغ بود که خدا می دونه هرچی ماشین بود انگار ریخته بود تو خیابونا، همه جا ترافیکهای سنگین بدجور بود به سختی داشتیم می رفتیم سمت خونه که مامان پیمان زنگ زد بهش گفت سه کیلو برام گردو بگیر فردا با خودت بیار(قرار بود پیمان فرداش که می شه امروز بره اونجا)پیمانم گفت باشه و اول خواست بره سمت چهار.راه.طا.لقانی که گردوئه رو بگیریم ولی بعدا پشیمون شد گفت با این ترافیک کم کمش یه ساعت باید بریم یه ساعت باید برگردیم پدرمون درمی یاد بذاریم بعدا براش می گیرم فعلا داره همونارو بخوره دفعه دیگه خواستم برم می گیرم می برم(مامان پیمان همیشه همه چیزو فله ای می گیره و تا اون یکی تموم نشده سریع این یکی رو جایگزین می کنه پیمان می گفت خودش گفته که نزدیک یه کیلو فعلا دارم ولی سه کیلو دیگه بگیر که داشته باشم این تموم شد نمونم و از اون استفاده کنم.یعنی اینجوری قدر خودشو دونسته که تا الان که نود و یک سالشه هنوز زنده است و داره زندگیشو می کنه).خلاصه دیگه نرفتیم سمت چهار .راه و برگشتیم خونه!ساعت سه و نیم اینجورا بود رسیدیم و بعد از اینکه یه چایی خوردیم نشستیم سبزیهارو پاک کردیم و بعدش من بلند شدم مشغول غذا درست کردن شدم می خواستم هم یه خرده سوپ درست کنم هم یه خرده کتلت با مخلفاتش(مثل سیب زمینی سرخ کرده و گوجه سرخ شده و این چیزا ) پیمان هم گوشت چرخ کرده رو بسته بندی کرد و گذاشت تو فریزر و سبزی سوپ رو بعد از اینکه من شستمش با دست خرد کرد و ظرفایی که من کثیف کرده بودم رو شست و برا شب میوه شست و گذاشت تو یخچال که بعد شام بخوریم و خلاصه از این کارا دیگه.کتلت که آماده شد پیمان دو تا لقمه گرفت برا خودش و همینجوری سرپا تو آشپزخونه خورد و می خواست به منم بده که من چون سیر بودم و قبلش چهارتا پای مرغ خورده بودم نخوردم (از همونا که اون سری گفتم آماده کردم گذاشتم تو فریزر).خلاصه سرتونو درد نیارم ساعت یازده بود که به حول و قوه الهی غذا درست کردن من تموم شد و گذاشتیم خنک شد و کشیدیم تو دو تا قابلمه(یه قابلمه سوپ و یه قابلمه هم کتلت و سیب زمینی سرخ کرده و این چیزا) تا پیمان ببره برا مامانش،بقیه اش رو هم ریختیم تو دو تا قابلمه دیگه برا خودمون و گذاشتیم تو یخچال و دیگه من رفتم صورتمو شستم و لباسمو که بوی غذا گرفته بود عوض کردم و اومدم نشستم پیمان میوه پوست کند برام و خوردم (خیییییییییلی خسته شده بودم کمرم داشت می شکست انقدر که سرپا وایستاده بودم نمی دونم چرا غذا درست کردن من اتقدررررررررر طول می کشه مردم هر چی بخوان درست کنند فوقش تو دو ساعت درست می کنند و می خورند اونوقت من که می خوام درست کنم کم کمش شش ساعت رو پام.فک کنید من از ساعت چهار و نیم بعد از ظهر تا ساعت یازده شب داشتم سوپ و کتلت درست می کردم.نمی دونم دستم کنده، سرعت عمل ندارم یا چیه که انقدر طول می کشه؟!یه بار چند سال پیشا برا یکی از دوستام تعریف کردم که غذا درست کردنم چه قدر طول می کشه کلی بهم خندید تازه برا مامانشم تعریف کرده بود کلی بهم خندیده بودند).بگذریم میوه هارو خوردم و یه خرده استراحت کردم حالم یه کوچولو سر جاش اومد ساعت دوازده بود پیمان بلند شد گفت بذار فیلم.سینما.یی مار.موزو بذارم ببینیم(چند وقت پیشا پیمان رفته بود پیش آقای میر.محسنی(همون سکه فروشه)می گفت یه کلیپ از فیلم.گشت.ار.شاد نشونم داد خیلی خنده دار بود و کلی خندیدیم جوجو بریم فیلمشو بگیریم بیاریم ببینیم.رفتیم فیلمه رو بگیریم یارو فیلم فروشه گفت گشت.ار.شادا دو تان یک و دو داره کدومو می خواین؟پیمان هم چون نمی دونست اون کلیپ مال کدوم بوده گفت هر دو تارو برامون بزن اونم زد و دو قسمت هم از سریا.ل ما.نکن برامون تو همون سی دی زد و ورش داشتیم آوردیم خونه نشستیم هردوی گشت.ار.شادا رو دیدیم ولی اصلا اون چیزی که پیمان می گفت توش نبود یه چیز دیگه بود من بهش گفتم حتما میر.محسنی اسم فیلمو اشتباه بهت گفته اونم گفت میر.محسنی نگفت که، وقتی کلیپه تموم شد من دیدم آخرش نوشته گشت.ار.شاد فکر کردم اسم فیلمش اینه!منم گفتم بذار سرچ کنم ببینم کدوم فیلم این تیکه ای که تو می گی رو داره با توجه به اسم بازیگراش و اینا، می گفت حامد.بهد.اد توش بود که نقش مامور .گشت.ار.شادو بازی می کرد تو گو.گل زدم چیزی دستگیرم نشد تا اینکه آخر سر رفتم تو آ.پا.رات دنبال همچین کلیپی گشتم و بلاخره موفق شدم پیداش کنم نشون پیمان دادم گفت خودشه و دیدیم اسم فیلمش مار.موزه(این نقطه هارو برا این می ذارم وسط اسمهای خاص که کسی با سرچ مثلا اون اسم نرسه به وبلاگ من،شما لطفا موقع خوندن اون نقطه هارو نادیده بگیرید).خلاصه اسمشو فهمیدیم و رفتیم فیلمشو دوباره گرفتیم که ببینیم) .دیشب پیمان فیلمه رو گذاشت و منم رفتم یه چایی ریختم آوردم همینجور که داشتیم چایی می خوردیم اولای فیلم یهو یه صحنه انفجار بمب اتفاق افتاد صدای فیلمه خیلی خوب نبود یهو خود به خود کم و زیاد می شد این بمبه اومد بترکه صدای فیلم یهو رفت بالا و از اسپیکر بغل تلویزیون یه صدای وحشتناکی اومد بیرون که ما فکر کردیم چی شده جوری ترسیدیم که پیمان بلند شد بدوئه و منم پریدم رو هوا و لیوان چایی نزدیک بود از دستم بیفته و یه خرده از چاییش ریخت رو شلوارم.نمی دونین چه اوضاعی بود قلبمون اومد تو دهنمون و تازه فهمیدیم که بابا توی فیلم یه بمب ترکیده(جنبه فیلم دیدن هم نداریم که، اینجور آدمایی هستیم ما! خودمون خودمونو غافلگیر می کنیم و زهره مون می ترکه) .خلاصه زهر ترک شدیم.پیمان می گفت من فکر کردم تلوزیون ترکید.نمی دونید چقدر خندیدیم انقدرررررررر که اشک از چشامون راه افتاده بود .خلاصه بعد از کلی خندیدن نشستیم بقیه فیلمو دیدیم و از اونجایی که صداش اصلا تنظیم نبود و همش کم و زیاد می شد پیمان نشسته بود بغل تلوزیون و تا صداش می رفت بالا،من می زدم تو صورتم و می گفتم واااااای پیمان همسایه ها. اونم سریع کمش می کرد(فک کنین ساعت یک نصف شب بود و همسایه ها همه خواب بودند و چند دقیقه یه بار صدای تلوزیون ما یهو به شدت می رفت بالا.من گفتم الانه که همسایه ها بیان دم درو بگن چه خبرتونه؟!؟.به قول احمد.ی نژا.د چه خبرتوووووووووووووونه!). خلاصه فیلم دیدنمون با این وضع همینجور ادامه داشت که من چشام سنگین شد و همونجا که جلوی تلوزیون دراز کشیده بودم خوابم برد و ساعت دو بیدار شدم دیدم پیمان هنوز داره نگاه می کنه و آخرای فیلمه(فیلمش خنده دار و با حال بود حتما بگیرید ببینید در مورد انتخا.باته و کلکهایی که دو.لت به مردم می زنه و خرشون می کنه که بیان را.ی بدن).دیگه بلند شدم و رفتم چایی بیارم که پیمان گفت من نمی خورم برا من نریز برا خودم یکی ریختم و آوردم نشستم خوردم و آخرای فیلمو نگاه کردم و به پیمان گفتم من که نفمیدم چی شد بعدا بذاریم یه بار دیگه ببینیم اونم گفت باشه و دیگه فیلمه تموم شد و رفتیم مسواک زدیم و دو نیم بود که گرفتیم که خوابیدیم.امروزم گوشی رو گذاشته بودیم رو نه و زنگ خورد بیدار شدیم و پیمان وسایلشو آماده کرد و پیام ساعت نه و نیم اومد دنبالشو باهم رفتند خونه مامانش و منم اونو که راه انداختم اومدم تختو مرتب کردم و یه دستمالی هم رو اوپن کشیدم و یه چایی هم برا خودم درست کردم و اومدم نشستم اول دعاهای همیشگی مو خوندم و بعدم نشستم اینارو برا شما نوشتم و الانم ساعت دوازدهه و این پستو بذارم می خوام برم تازه صبونه بخورم یازده هم زنگ زدم پیمان اینا رسیده بودند(گفتم بهتون بگم که نگران نباشید .یه شکلک خنده جلوی این جمله توی پرانتز بذارید نمی دونم چرا این بلا.گ شکلک و این چیزا نداره که آدم بذاره.راستی می دونستید بلا.گ بیا.ن یعنی همین و.بلاگی که من الان دارم توش براتون می نویسم مال این مذهبیهاست(منم که نیست خیییییییییییلی مذهبی ام نمی دونم وسط اینا چیکار می کنم).مثل اینکه مال س.پا.هه و قبلا انگار یکی می خواست توش وبلا.گ داشته باشه باید تاییدیه براش فرستاده می شده هر کسی نمی تونسته توش بنویسه و باید مجو.ز و دعوتنا.مه می داشته و از این چیزا .حالا من چطوری بدون همه اینا اومدم این تو و دارم می نویسم خودمم نمی دونم فک کنم معجزه شده .).خب تا نیومدن سراغمو از اینجا پرتم نکردند بیرون من برم شمام به کاراتون برسید .از دور گل روی ماهتونو می بوسم مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییلی بیش از اون چیزی که فکرشو بکنید دوستتون دارم .بوووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

هیچ وقت برای چیزهایی که می تونی خودت به دست بیاری به کسی التماس نکن!

 

اینم چهارتا عکس از برف دوشنبه ( البته دوتاش مال شب دوشنبه است و دوتاش مال صبح سه شنبه ) ایشالا که خوشتون بیاد از پشت در بالکن انداختمشون 

 

 

 

 

 

 


سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام سلاااااام خوبید؟جونم براتون بگه که انقدر تعداد روزایی که ننوشتم زیاد شده که نمی دونم از کجا بگم تازه خیلیاشم یادم رفته،این هفته پیمان وسط هفته نرفت تهران و گذاشت آخر هفته که امروز باشه رفت منم رشته کلام از دستم خارج شده حالا خلاصه وار چیزایی که یادمه رو می گم.یادمه روز زن که شنبه میشد رفتیم نظر.آباد قرار بود مامور.آب بیاد کنتورو ببینه که پیمان اونجا یه کارت هدیه پونصد هزار تومنی که روشم گل و نوشته داشت بهم کادو داد و منم کلی ازش تشکر کردم که حالا عکسشو پایین پست می ذارم ببینید مامور.آبم بهش زنگ زدیم گفت یک و نیم می یام که اومد و رقم کنتورو نوشت و رفت کنتور هم شیشه اش بخار کرده بود که گفت توی یه جوراب نه نمک بریزید بذارید همیشه بمونه رو شیشه اش نم و بخارشو می گیره بعد از اینکه اون رفت ما هم شال و کلاه کردیم و دو و نیم راه افتادیم پیمان گفت چون روز.مادره دیرتر بریم خیابونا شلوغ میشه و می مونیم تو ترافیک.تو مناسبتها ترافیکیهای اینجا بدجور میشه.خلاصه رفتیم خونه و فرداشم که می شد یکشنبه صبحش رفتیم تعاونی .اعتبار پیمان اینا و پیمان رفت کارشو انجام بده منم دویدم رفتم کا.نون.باز.نشستگا.ن که نزدیک اونجاست و یه سر به دوست پیرزنم (خانم محب.ی) زدم روز قبلش هر چی بهش زنگ زدم که روز.زنو بهش تبریک بگم گوشیشو جواب نداد منم نگران شدم گفتم نکنه مریض شده،از در که رفتم تو دیدم تو اتاقشه(در اتاقه باز بود)همین که چشمش به من که تو سالن بودم افتاد بلند شد و اومد سمتم و بغلم کرد و گفت دختر خوشگلم خوبی؟ روزت مبااااااااااارک. چرا نگفتی می یای پیشم برات کادو بگیرم؟منم بغلش کردم و بوسیدمش و قضیه زنگ دیروزو بهش گفتم و اونم گفت که اصلا گوشیش زنگ نخورده شماره رو هم چک کردیم دیدیم درسته گفت شاید دیروز چون خطها همه مشغول بوده و همه به هم تبریک می گفتند خط رو خط شده و اشتباهی افتاده رو خط یکی دیگهبعد از این حرفها کلی قربون صدقه هم رفتیم و خانم محب.ی هر دو دقیقه یه بار منو بغل کرد و بوسید و منم اونو بوسیدم و خلاصه کلی از خودمون عشق در کردیم و کلی حسهای خوب رد و بدل کردیم تا اینکه بعد از یه ربع لاو تردن من دیگه گفتم الان کار پیمان تموم شده دیگه برم اونم هی اصرار می کرد تورو خدا بشین یه چایی برات بیارم که ازش تشکر کردم و نذاشتم بیاره آخر سر از تو کشوش یه ظرف آبنبات در آورد گفت حداقل حالا که نذاشتی چایی بیارم از اینا وردار دهنتو شیرین کن یکی ورداشتم گفت یکی هم برا آقاتون وردار یکی دیگه هم برا اون ورداشتم(خانم محب.ی خیییییییییییییلی آدم مهمون نوازیه هر وقت می ریم اونجا با همه امکاناتی که داره از ادم پذیرایی می کنه با اینکه اونجا اداره است و امکاناتش محدوده ولی اون سنگ تموم می ذاره مثلا چایی می ریزه می یاره از یه کشوش بیسکوییت در می یاره از کشوی دیگه می ره نقل می یاره از یه جا دیگه آبنبات می یاره می ذاره جلوی آدم و .خلاصه هر چی تو هرجا که به نظرش می رسه که داره می یاره و باهاش از آدم پذیرایی می کنه موقع رفتن هم از هر کدوم نخورده باشی می ریزه تو جیبت و اصرااااار اصرار که ببر تو راه بخور).خلاصه آبنباتهارو ورداشتم و چند دقیقه دیگه هم حرف زدیم و آخر سر در حالیکه خانم محب.ی دستامو گرفته بودو کلی دعاهای خوشگل برام می کرد ازش خداحافظی کردم و تا دم در باهام اومد و من با یه عالمه حس قشنگ اومدم بیرون و اون برگشت رفت سمت اتاقش!. خییییییییییییییییییییییییلی دوستش دارم پیرزن نازنینیه آدمو انقدررررررررررر با محبت تحویل می گیره که آدم یاد اون اخلاق پیغمبر می افته که میگه آدمارو یه جوری تحویل می گرفت که فکر می کردند عزیزتر از اونا پیش پیغمبر نیست.اخلاقش دقیقا شبیه همون اخلاق پیغمبره و آدم پیشش احساس عزیز بودن و بزرگی و زیبایی می کنه خیییییییییییییییلی هم قدرشناسه اون سری ما براش یه گلدون ناز برده بودیم با اینکه فرداش بهم زنگ زده بود و کلی ازم تشکر کرده بود که گلت خونه مو خوشگل کرده و خیییییییییییییییلی برام ارزشمنده و از این حرفها، ایندفعه هم باز بابتش دوباره کلی ازم تشکر کرد و گفت نمی دونی چقدررررررررررر بزرگ و زیبا شده و چه جلوه ای به خونه ام داده کل تابستونم فراوون گل داده و هر وقت گلاشو دیدم یاد تو افتادم و گفتم مثل صاحبش زیباست.خلاصه که نمی دونید چقدررررررررررررر این پیرزن ماهه خیییییییییییییییلی هم با کلاس و بافرهنگه و صد البته هم پولداره خونه اش شمال.تهرانه و از اون پیرزنهای مایه دار بالا شهره ولی همونجور که خودش میگه بخاطر دینی که به مدیر.عا.مل اسبق ایرا.ن خو.د.رو و کارمندای اونجا داره تو کانو.ن به صورت افتخاری کار می کنه.حالا همه این چیزها به کنار انسانیت و اخلاق خوب و محبتشه که منو عاشق خودش کرده به خودم قول دادم وقتی پیر شدم به جای اینکه بشم یه پیرزن عبوس و افسرده و غر غرو و منفی باف که همه ازم فرار کنند بشم یه پیرزن سر زنده و شاداب و با محبت و صد البته با کلاس و شیک که مثل خانم محب.ی همه شوق دیدنمو داشته باشند و مثل اون مردمو عزیز بدارم و براشون ارزش قائل باشم مثل اون با محبت و قدر شناس و انسان باشم.درسته شاید بگید اونایی که غرغرو و افسرده و عبوس شدن شاید سختیهای زندگیشون زیاد بوده و زندگی بهشون سخت گرفته ولی مگه خانم.محب.ی همیشه زندگیش گل و بلبل بوده و هیچ سختی نداشته که انقدررررررررر با محبت و انسان مونده؟درسته پول داشته ولی آیا تا این سن عزیزی رو از دست نداده که بخواد بخاطرش افسرده بشه؟مگه میشه نداده باشه.به نظر من رویه ای که آدما تو زندگی پیش می گیرند خیییییییییییلی مهمه یه عده ممکنه خییییییییییییلی مشکلات پیش پا افتاده ای تو زندگیاشون باشه ولی اونو انقدررررررر بزرگ می کنند و کشش می دن که تمام زندگیشونو مثل ماتم زده ها زندگی می کنند و دل و دماغ هیچی رو ندارند یه عده هم با وجود مشکلات بزرگ و گاهی لاینحل ولی درست زندگی می کنند به موقعش گریه هاشونو می کنند و به موقعش هم می خندند مصیبتهاشونو به تمام جنبه های زندگیشون تعمیم نمی دن و برا هر کدومشون حد و حدودی دارند و زندگی رو با همه حسهای خوب و بدش زندگی می کنند و نمی ذارند یکیشون غلبه کنه و رشته زندگی رو از چنگشون دربیاره و نعمت خوب زندگی کردن رو ازشون بگیره.ایشالا که ما جز گروه دوم باشیم نه از نظر داشتن مشکلات لاینحل، نه!!! بلکه از نظر شیوه زندگی که پیش گرفتیم یا قراره پیش بگیریم تا درست زندگی کنیم .بگذریم از اونجا اومدیم بیرون و برگشتیم سمت کرج و رفتیم کتابخونه و شهریه منو ریختیم و انتخاب واحد کردم و پایان نامه رو ورداشتم و بعدشم رفتیم یه خرده نون و میوه و این چیزا گرفتیم رفتیم خونه، تو خونه هم یه خرده استراحت کردیم برا ساعت هفت شب برا پیمان از دکتر. قلبش وقت گرفته بودیم که بریم فشارشو چک کنه و اگه لازم بود داروهاشو تغییر بده چند وقتی بود تو خونه با دستگاه .فشار.سنج خودمون فشارشو می گرفتیم همش بالا بود خلاصه رفتیم و دکتره هم سرش خلوت بود رفتیم تو و معاینه کرد و فشار گرفت گفت فشارش خوبه و داروهاشو همونجور که قبلا مصرف می کرد مصرف بکنه قبل از اینکه معاینه بکنه بهش گفتیم که با فشار.سنج.دیجیتا.لی از این مچیها فشارشو گرفتیم بالا بوده گفت اون دیجیتا.لیها به درد نمی خورند و قابل اعتماد نیستند و درست نشون نمی دن باید با این فشار.سنجهای قدیمی به قول نقی یا این فس فسیها که با دست بادش می کنند و از رو بازو می گیرند نه از رو مچ همیشه فشارشو بگیرید گفت شما که بیمه. تا.مین.اجتما.عی هستید بیمار.ستا.ن. ا.لبر.ز برا شما همه چیش همیشه رایگانه چرا نمی رید اونجا فشارشو مرتب بگیرید که خدای نکرده یهو نره بالا که سکته مغزی و قلبی بکنه.ما هم گفتیم چشم شما دعوا نکن از این به بعد می ریم اونجا هی می گیریم.بعد معاینه ام که دید اصلا بالا نبوده و دستگاهه اشتباه نشون می داده گفت اون دستگاهو بذارید کنار،یا یه دستگاه از این قدیمیها بگیرید یا برید الب.رز و مدام فشارشو چک کنید تا بالا پایین نشه که خطرناکه!ما هم گفتیم به روی چشم و اونم دویست تا قرص براش نوشت که اندازه مصرف شش ماهشه و دفترچه رو ورداشتیم و از دکتر و منشیش خداحافظی کردیم و اومدیم رفتیم از داروخونه قرصاشم گرفتیم و بعدشم قدم ن تا آزا.دگان پیاده رفتیم و از نون تافتونی سر آزا.دگان پیمان چندتایی نون گرفت و منم تا اون نونو بگیره رفتم جلوی یه مغازه ای به اسم چیتا.ن.پیتا.ن که چیزهای فانتزی دخترونه می فروشه وایستادم و چیزای خوشگل پشت ویترینشو نگاه کردم و بعدش پیمان با نون اومد بیرون رفتم کمکش کردم که نونارو بذاره تو کیسه که دیدم گوشیم داره زنگ می خوره ورداشتم دیدم از خونه معصومه است اومدم جواب بدم دیدم قطع شد گوشی پیمانو که طرح داشت ازش گرفتم و به ایرا.نسل معصومه زنگ زدم اونم جواب داد و گفت بذار خودم بزنم منم تا اومدم بگم نمی خواد این طرح داره معصومه زد قطعش کرد از اونورم اتوبوس رسید و دویدیم سوار شدیم و تو ماشین هم هرچی معصومه رو گرفتم بوق اشغال می زد چون اونم داشت منو می گرفت تا اینکه دم دمای رسیدن اتوبوس به سر کوچه مون بلاخره تونستم بگیرمش بازم می گفت بذار من بگیرم که دیگه مجبور شدم سرش داد بزنم تا آدم بشه و قطع نکنه بعد اینکه حالیش کردم که طرح دارم و رایگانه خانوم بلاخره شروع کرد به حرف زدن بهش گفتم امشب می خواستم بهت زنگ بزنم و تولدتو تبریک بگم که خودت پیشدستی کردی و زنگ زدی تولدتو تبریک می گم ایشالارهزارو یک سال زنده باشی و از این حرفها. (بیست و هشتم که میشد فردای اون روز تولدش بود) اونم تشکر کرد و همینجور در حال حرف زدن از اتوبوس پیاده شدیم و راه افتادیم سمت خونه و اونم گفت زنگ زدم یه چیزی رو بهت بگم اکبری برا تولدم دو تا جعبه شیرینی و یه پاکت با یه جعبه شکلات خارجی که خواهر زن سابقش از کانادا برام سوغاتی آورده رو آورده داده به یکی از دوستام که مغازه شوینده فروشی داره و گفته که اون بده بهم،اونم زنگ زد بهم گفت که اگه می تونی بیا ببرشون اگه نه چون من امشب مهمون دارم نمی تونم برات بیارمشون می برم خونه فردا برات می یارمشون.منم گفتم راستشو بگو تو رفتی منت کشی یا اکبری خودش اومده سراغت؟گفت نه به خدا من تصمیم داشتم برم منت کشی ولی اون خودش اومده سراغم من فعلا هیچ حرکتی نکردم اون خودش یهو پیداش شده گفتم خب خدارو شکر ایشالا که خوش خبر باشی .دیگه تا برسم خونه معصومه همینجور با خوشحالی و آب و تاب از اکبری و این کاری که کرده حرف زد و تا اینکه رسیدیم خونه و تو خونه هم بعد از اینکه حرفامون در مورد اکبری تموم شد دوباره من تولدشو بهش تبریک گفتم و اونم تشکر کرد و دیگه بعد از چند دقیقه خداحافظی کردیم و قطع کرد منم لباسامو عوض کردم و دست و بالمو شستم و اومدم چون برا شام هیچی نداشتیم برا پیمان نیمرو خرما و برا خودم هم جدا نیمروی ساده درست کردم و نشستیم خوردیم و بعدشم دو تا چایی خوردیم و نشستیم تلوزیون دیدیم و منم یه خرده رو تابلویی که دارم برا تولد معصومه از ساقه گندم درست می کنم کار کردم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم (تابلوم آماده شد عکسشو همینجا براتون می ذارم می خوام هفته دیگه به بهونه عضو شدن تو کتابخونه دانشگاه که قراره با معصومه بریم اونجا،ببرم بهش بدم).دوشنبه و سه شنبه هم که طبق معمول گذشت و چیز خاص و مهمی ازشون یادم نمی یاد که بگم جز اینکه سه شنبه یه زن از املاکی به اسم رو.یال زنگ زد و گفت که قراره یه مشتری رو ساعت هفت بیاره که خونه رو ببینند که ما هم لباس پوشیده آماده تا هشت مثل مهمون،اتو کشیده نشستیم و منتظر موندیم که نیومدند و بعدا زنه زنگ زد و معذرت خواهی کرد که مشتریه قرارو انداخته به یه روز دیگه و ما هم لباسامونو عوض کردیم و نشستیم زندگیمونو کردیم.چهارشنبه هم که دیروز باشه صبح بعد از صبونه ساعت یازده اینجورا رفتیم از بازار.روز حسن.آبا.د که نیم ساعتی با ما فاصله داره قدم ن سبزی.کوکو و سبزی .قرمه گرفتیم و یه خرده هم از یه سوپر میوه که سر راهمون بود وسایل ماکارونی گرفتیم و از یه الکتریکی هم که اونم سر راهمون بود پیمان لامپ برا لوسترای مامانش گرفت و اومدیم رفتیم از قوربانام پنیر.تبر.یز گرفتیم و بعدشم رفتیم از فروشگاه.کو.روش سر کوچه مون دو بسته ماکارونی.طرح.دار از این شها گرفتیم و اومدیم خونه و اول نشستیم سبزیهارو پاک کردیم بعدش یه چایی خوردیم و طبق معمول من سبزیهارو شستم و پیمان هم بعد اینکه آبشون رفت با دستگاه خردشون کرد و منم وسایل ماکارونی رو آماده کردم و گذاشتم رو گاز تا موادش می پزه سبزی قرمه رو سرخ کردم و بسته بندی کردم گذاشتم تو فریزر و بعدشم ماکارونی رو گذاشتم دم کشید و رفتم صورتمو شستم و اومدم یه کوچولو نشستم رو مبل دلم یه خرده درد گرفته بود(بخاطر حضور خاله پری محترم که دو روزی بود تشریف فرما شده بودند)البته دردش زیاد نبود دو دقیقه ای خوب شد ایندفعه بزنم به تخته خاله پری مثل آدم اومد و اصلا اذیت نکرد و با من خدارو شکر به جز اون درد دو دقیقه ای کاملا مهربون بود.دیگه ساعت هشت و نیم ماکارونیه آماده شد و پیمان اومد برش گردوند تو یه دیس گنده و ته دیگشو که سیب زمینی گذاشته بودم درآورد و گذاشت تو بشقاب و آورد همونو با هم خوردیم و بعدش بلند شدیم من یه چایی ریختم و آوردم اونم برا ناهار فردای پیام تو قابلمه اش ماکارونی ریخت و گذاشت کنار و بقیه اش رو هم ریخت توی قابلمه دیگه برا خودمون گذاشت خنک بشن و ظرفای کثیفو شست و روی گازو که من زحمت کشیده بودم به بدترین حالت ممکن کثیفش کرده بودم تمیز کرد و اومد نشست چایی خوردیم بعدم حا.شیه رو دیدیم!ساعت ده بود دیدیم یه بوی دود و آتیشی تو خونه می یاد اینور اونورو نگاه کردیم دیدیم هیچی نیست بعد من رفتم دم در واحد دیدم بو از بیرون می یاد درو باز کردم پیمان رفت توی راهرو و آسانسورو نگاه کرد هیچی ندید ولی دود قشنگ پیچیده بود تو راهرو من گفتم از پله ها برو پایین رو نگاه کن نکنه یکی از واحدها آتیش گرفته یه نور قرمزی هم علاوه بر نور لامپ راهروها افتاده بود رو دیوارا،پیمان چون زیر پیراهنی تنش بود گفت بذار لباس تنم کنم بعد برم اومد تو لباس پوشید و رفت از پله ها پایین،ما طبقه سومیم و ساختمون ما بصورت نیم طبقه نیم طبقه است و تو هر نیم طبقه دو تا واحده یعنی تو هر طبقه چهار تا واحدیم به این صورت که روی هر پاگرد دو تا واحده در کل هشت تا واحد تو دو طبقه اولند و هشت تا واحد تو دو طبقه سوم و چهارم که کلا میشه شونزده واحد!پیمان همینجوری نیم طبقه ها رو رفت پایین،طبقه دوم خبری نبود تا رسید به طبقه اول صداشو شنیدم که داره با یه زن سلام علیک می کنه پنج دقیقه ای با هم حرف زدند و بعدش پیمان خداحافظی کرد و اومد بالا گفتم چی شده؟گفت مادر حسنی بود(همسایه طبقه اولمون،مادر همون پسره که پنجره های مارو دو.جدا.ره کرد)می گفت انگار چاه فاضلاب گرفته و فاضلاب از خونه شون زده بالا و بیچاره زنه کارگر آورده درستش کنند می گفت بوی فاضلاب پیچیده تو خونه شون و دیگه بو انقدر زیاد بود که داشته حالش بد می شده اسفند دود کرده که این بوی بدو از بین ببره.درو باز گذاشته که بو بره و رنگ قرمز لامپ دم در اونا بوده افتاده بوده رو دیوارا.می گفت بهش گفتم کمکی چیزی نمی خواین اونم تشکر کرد و گفت که امین تهرانه و داره می یاد(شرکت پسرش تهرانه)کارگرا هم دارن پایین کار می کنند و آقای طا.لبی (مدیر ساختمون)هم بالا سرشونهگفتم ای بابا بیچاره ها نصف شب دچار چه مصیبتی شدن پیمانم گفت آره نمی دونم این یارو چاه. بازکنه رو اینموقع شب از کجا پیداش کردن.گفتم شاید طا.لبی پیدا کرده چون اون مدیره و شماره همه اینارو داره دیگه .اونم گفت شاید.پیمان اومد تو و زد تو تلویزیون رفت رو دوربین دیدیم توی پارکینگ پایین دو سه نفری دارند کار می کنند و انگار داشتند چاهو فنر می زدند و آقای طا.لبی هم وایستاده بود بالا سرشون و .خلاصه اوضاعی بود .یادتون باشه اگه خواستید آپارتمانی چیزی بخرید هرگز هرگز هرگز طبقه اول نخرید چون این مکافاتهارو داره چاه توالت ساختمون بگیره از تو خونه شما می زنه بالا و همه جارو به گند می کشه، راه آب ساختمون بگیره از تو آشپزخونه شما می زنه بالا و آب همه جارو می گیره ،ناودونها بگیره از تو حیاط خلوت شما می زنه بیرون و خلاصه هزارو یک بلا سرتون می یاد اصلا طبقه اول به درد نمی خوره هم از نظر اون مشکلاتی که گفتم هم از نظر اینکه بالای پارکینگه همیشه سرو صداو دود ماشینا تو خونه شماست هم اینکه تو زمستون چون زیرش پارکینگه و هیچی توش روشن نیست خونه تون سردتره و خلاصه هرجور که به قضیه نگاه کنید طبقه اول به درد نمی خوره! اصلا می گن گل طبقات ساختمون طبقه دومه که هیچکدوم از این مشکلاتو نداره که هیچ، اگه یه روزی هم آسانسور کار نکنه و برق نباشه تعداد پله هاش انقدری زیاد نیست که تو بالا و پایین رفتن به مشکل بربخورید طبقه آخرم هیچوقت نخرید چون اونم تابستونا صدای کولرها و رفت و آمد همسایه ها به بالا پشت بوم ذله تون می کنه و زمستونها هم همیشه سردتره نسبت به طبقات وسط چون بالاش خالیه و سرما تو خونه شماست بدتر از همه اینکه اگه ایزوگام پشت بوم مشکل داشته باشه مشکل نم و رطوبت سقف و چکه کردن هم بهش اضافه می شه.بهههههله اینجوریا دیگه، فک کنم با این توضیحات من الان قشنگ می دونید که چی باید بخرید و کجا باید بخرید.خب دیگه حالا که فهمیدید برید یکی یکی خونه هاتونو بخرید و خبر بدید بیام بازدید.خب کجا بودیم؟.آها داشتم می گفتم بیچاره حسنی اینا تا نصف شب مشغول چاه باز کردن بودند و حتی نشون به اون نشون که ما نزدیکای یک که دیگه داشتیم می رفتیم بخوابیم رفتیم رو دوربین دیدیم همچنان و هنوز بدبختها مشغولند و خدا می دونه دیگه کی کارشون تموم شد و کی رفتند که بخوابندبعد از اینکه بوی اسفنده رفته بود یک بوی بدی هم تو کل ساختمون پیچیده بود که بیا و ببینخلاصه ما شبو با اون بوی دل انگیز سحر کردیم و صبح ساعت هفت و نیم بلند شدیم و پیمان یه ربع به هشت شال و کلاه کرد و راهی تهران شد تا بره مامیشو ببینه و منم اول دعاهای هر روزمو خوندم و براتون دعا کردم و بعدشم پریدم رو تختو تا ساعت ده و نیم خوابیدم و ده و نیم هم زنگ زدم به پیمان و گفت رسیدم و دیگه بلند شدم رفتم کتری رو گذاشتم جوشید و برا خودم چایی دم کردم و اومدم نشستم اینارو نوشتم و وسطها هم خانم محب.ی گل بهم زنگ زد و گفت اون روز که اومدی دیدنم خییییییلی خوشحال شدم الانم دلم برات تنگ شده بود گفتم زنگ بزنم حالتو بپرسم منم کلی ازش تشکر کردم گفت برام خیلی عزیزی اگه بگم بیشتر از بچه هام دوستت دارم دروغ گفتم ولی خدا شاهده که اندازه اونا دوستت دارم منم کلی خوشحال شدم و متقابلا بهش ابراز ارادت کردم و یه خرده حرف زدیم و اون خداحافظی کرد و رفت و منم کلی قلب و پروانه بود که دور تا دورمو احاطه کرده بودند و حس و حال خوبی داشتم که نگوووووووووخدارو صدهزار مرتبه شکرررررررررر بابت آدمهای خوبی که سر راهم قرار میده تا عشقشو از طریق اونا به من برسونه اینا همه لطف و کرم اونه و نشون میده که ما اگه اینجا غریبیم و به جز خودش کسی رو نداریم حواسش بهمون هست و مارو تنها نذاشته و فراموشمون نکرده.خدای نازنینیه و دلم می خواد روی ماهشو هر روز هزاران هزار بار ببووووووووسم بووووووووووووووووس بووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس از گل روش***!.خب عزیزای دلم اینم از روز و روزگار ما توی هفته ای که گذشت.از دور صورت ماهتونو می بوسم و به دست خدای نازنینمون می سپارمتون مواظب خودتون باشید که برام خییییییییییییییییییییییییییلی عزیزید بوووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااای 

(راستی اینجا یک برفی گرفته که بیا و ببین از دیشب یه ریز بارون می اومد تا نیم ساعت پیش که تبدیل به برف شد خدارو شکرررررررررررر انگار امسال بارندگیها خوبه و خدا نعمتهاشون همینجور داره بهمون ارزانی می کنه ایشالا که برامون خیر و برکت فراوان بیاره .هواشناسی می گفت اونجا هم قراره برف و بارون بیاد مواظب خودتون باشید تا مریض نشید و بتونید از اینهمه زیبایی و نعمت استفاده کنید و لذت ببرید)

 

*گلواژه*

راز شادمانی یعنی واکنشهایتان نسبت به اشخاص، دوستانه باشد ! 

 

اینم عکس کادوی روز زن من

 

 

 

 


سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااام سلااااااااااام خوبید؟ جونم براتون بگه که الان خونه ام و پیمان رفته بیرون یه سر به صرافی بزنه و از اونورم یه خرده گوشت و بوقلمون و یه خرده هم لوبیا چیتی و این چیزا بگیره بیاد من از دیروز غروب یه سر درد بدی گرفته بودم که با اینکه شبم تا صبح خوابیدم ولی خوب نشد برا همین موندم خونه تا یه خرده استراحت کنم شاید خوب بشه از ساعت ده تا حالا که دوازده و نیمه خوابیده بودم الان یه خرده بهتر شدم و دیگه خدارو شکر درد اونجوری ندارم ولی سرمو که ت می دم یه خرده تیر می کشه بالای چشام هم باد کرده و آویزون شده.گفتم بیام بهتون یه کتاب معرفی کنم که برید دانلود کنید اسم کتابه ن زیرکه از شری آرگو! دو تا آدرس سایت می ذارم که مربوط به جلد یک و دوشه تو وبلاگ احتمالا روش کلیک کنید می یاره اگه نیاورد آدرسهارو دونه دونه کپی کنید و تو نوار آدرس مرورگرتون پیست کنید بزنید می یاد! یه توضیحی هم در مورد دانلودش بگم اونم اینکه صفحه اولی که باز میشه یه کادری داره که توش نوشته دریافت لینک دانلود، روش بزنید یه صفحه دیگه باز می کنه که باز یه کادری داره که نوشته دانلود فایل،رو اون بزنید می ره دانلود می کنه خییییییییییییییییلی کتاب خوب و کاربردیه برا ما زنها به نظرم از واجباته تا نکاتشو یاد بگیریم و تو روابطمون نه تنها با مردها که با همه آدمها به کار ببریم تا بتونیم تو نظر همه یه زن قابل احترام و رویایی و جذاب باشیم 

 

آدرسها ایناست:( تمام و کمال کپی کنید و بزنید تو آدرس تا بیاره )

Http://s7.picofile.com/file/8383984018/ن_زیرک_1.pdf.html

 

Http://s6.picofile.com/file/8383984642/ن_زیرک_2.pdf.html

 

دقت کنید که دو جلده 1و 2 داره!خیییییییییییییییییلی معرکه است ایشالا که خوشتون بیاد. خب من برم به استراحتم ادامه بدم شمام بفرمایید برید کتابو دانلود کنید.از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووس فعلا بااااااااای

 

 

 

 

 


سلااااااااام سلااااااام سلااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که لطفا لطفا لطفا هر وقت که از محیط بیرون به خونه می رسید اولین کاری که می کنید قبل از اینکه به جایی دست بزنید دستاتونو دو دقیقه تمام با آب و مایع دستشویی قشنگ ماساژ بدید و بشویید تا همه میکروبها و ویروسها از بین برند و خدای نکرده به هیچ مریضی مخصوصا کرونا ویروس مبتلا نشید یادتون باشه قبل از خوردن هر چیزی هم دوباره اینکارو تکرار کنید(درست قبل از خوردن غذا ، میوه ، چایی یا هر چیز دیگه ای)! شستن دستها بیشتر از هر روش دیگه ای جلوی ابتلای شما به کرونارو می گیره پس این کارو جدی بگیرید و از بچه هاتونم خواهش کنید که اینکارو بکنند یادتون نره که سلامت شما در دستان تمیز شماست! ایشالا که همیشه سلامت باشید 

 

اینم روش درست شستشوی دستا با تصویر 

 

 

 

 

 


سلااااااااااام سلااااااااااام سلاااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم!جونم براتون بگه که معصومه یه دعایی برام ایمیل کرده که برای دور موندن از مریضیهای واگیر داره، گفتم اینجا بذارمش تا شما هم بعد از رعایت کامل موارد بهداشتی جهت اطمینان خاطر اونم بخونید که دعا و آیات از نظر روانی آثار خوبی روی روح و روان آدم می ذارند و می تونند تو این شرایط حساس که همه استرس این بیماری رو دارند آرامش روانی خوبی بهمون بدن تا با اتکا به خدای مهربونمون استرسو که سیستم ایمنی بدن رو تضعیف می کنه از خودمون دور کنیم .اااااااااااااااالهی که همیشه سلامت باشید از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بووووووووووووس فعلا بااااااای

اینم دعا

 

 

 

 

 

 


سلاااااااام سلااااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که جمعه نزدیکای ظهر چایی رو ریختیم تو فلاکس و یه خرده هم میوه ورداشتیم با یه بسته چیپس و پفک و بیسکوییت که روز قبلش پیمان موقع برگشتن از تهران برام گرفته بود و می گفت برات جایزه گرفتم پریدیم تو گل پسر و رفتیم پارک نور،روی یکی از سکوهاش پیمان زیلو انداخت من نشستم و خودشم رفت یه ده متر اونورتر طبق معمول مشغول تمیز کردن ماشین شد منم یه خرده کتاب خوندم و یه مقدارم تو سایتها گشت زدم و بعضی وقتها هم با چایی و میوه و چیپس و این چیزا از خودم پذیرایی کردم وسطام پیمان اومد گفت جوجو بیا یه زنگ بزن به ساناز ببین اونجا اگه ماسک پیدا میشه یه صدتا برامون بگیره بفرسته(قبل از اینکه بریم پارک کل داروخونه هارو گشتیم هیچکدوم نداشتند حتی الکل و ژل.شستشو و اسپری. ضد.عفونی. کننده و .همه شون یه کاغذ زده بودند که ماسک و الکل و فلان و بیسار نداریم لطفا سوال نفرمایید) منم بهش گفتم بعید می دونم اونجام باشه الان همه جا مثل همه!اونم گفت حالا تو بزن بهش بگو شاید بود.گوشی پیمانو ورداشتم به شماره بابا زنگ زدم و یه کوچولو باهاش حرف زدم از شانسم سانازم همونجا بود گوشی رو داد بهش و همونجور که فکر می کردم ساناز گفت اونجام پیدا نمیشه و آیهان دیشب رفته برا زهرا یه دونه از این معمولیا از یه داروخونه ای پیدا کرده دونه ای ده هزار تومن بهش دادند اونم فقط یه دونه بوده نه بیشتر.خلاصه فهمیدیم که اونجام مثل اینجاست و همه چی نایاب شده.دیگه یه نیم ساعتی با ساناز حرف زدم و بعدش خداحافظی کردم و قضیه رو به پیمان گفتم و یه خرده باهم حرف زدیم و یه چایی خوردیم و دیگه بلند شدیم جمع کردیم و راه افتادیم سمت خونه البته قبلش رفتیم یه خرده شیر و پنیر و میوه و این چیزا گرفتیم!.شنبه هم بعد صبونه با گل پسر رفتیم تهران تعاونی پیمان اینا(پیمان یه پولی می خواست بگیره) من نشستم تو ماشین و پیمان رفت کارشو انجام داد و برگشت راه افتادیم سمت کرج، کرج که رسیدیم سمت فاطمیه پیمان گفت جوجو بذار بریم با کارت مامان از این فروشگاه.ا.تکا یه خرده مایع دستشویی و این چیزا بگیریم فردا پس فردا اینام پیدا نمیشه(بابای پیمان چون سرهنگ ارتش بوده مامانش از این حکمت.کارتای.ارتشی داره که ماهانه یه چیزی در حد سی چهل تومن می ریزن براشون بخاطر 22.بهمن هم انگار 200 تومن ریخته بودند براشون، قبلا مامانش اصلا از این کارت استفاده نمی کرد و همه پولایی که می ریختند سوخت می شد و از بین می رفت الان دوماهه پیمان کارته رو ازش گرفته و هر از گاهی می ره از تو فروشگاه یه چیزایی که به درد مامانش می خوره رو می گیره تا یه استفاده ای از کارت شده باشه).خلاصه تو خیابون فاطمیه رفتیم جلو ا.تکا وایستیم دیدیم اصلا جای پارک نیست اونجام دوربین داره اون روزم تو همون خیابون یه لحظه پیمان برا خرید میوه وایستاده بود شبش برامون اس ام اس جریمه اومد دوربین گرفته بود برا همین نشد پارک کنیم من به پیمان گفتم بیا بریم از ا.تکای نزدیک خونه مون که تازه باز شده بگیریم اونجا خلوتتره جای پارکم زیاده (چند روز پیشا قدم ن از کوچه پشتی خونمون رفتیم از یه عطاری تو آ.زادگان برا مامان پیمان نبات بگیریم که دیدیم تو اون کوچه یه ا.تکا باز شده) اونم گفت راست می گی بذار بریم اونجا.خلاصه سر گل پسرو کج کردیم و رفتیم اونجا،اتفاقا هم خلوت بود هم جای پارک داشت پارک کردیم و رفتیم تو پیمان دو تا مایع.دست شویی گنده از اون چهار لیتری ها گرفت با دو تا مایع.ظرفشویی اونام چهار لیتری بودند با یه بسته کیسه زباله برا مامانش و یه بسته ویفر و منم برا خودم دو بسته گلاب به روتون نوار بهداشتی و یه اسپری بدن گرفتم رفتیم حساب کردیم با تخفیفهای اونجا شد 173 تومن(نزدیک هفتادهزار تومن تخفیف داشت) که از کارت .حکمته که دویست و هشت تومن توش داشت کم کرد و ورشون داشتیم آوردیم گذاشتیم تو ماشین و پیمان می خواست از اونجا یه راست بره نظر.آباد یه سر به خونه بزنیم و برگردیم چون می گفت فردا پس فردا کار دارم و نمی تونم برم و آخر هفته هم قراره برف و بارون بیاد و نمیشه رفت و تنها فرصتی که میشه رفت سر زد امروزه منم باز گلاب به روتون دلم درد می کرد و احتیاج شدید به دستشویی رفتن داشتم (نمی دونم چرا چند روزیه روده هام به هم ریخته دوباره)به پیمان گفتم الان نزدیک خونه ایم بیا اینایی که خریدیمو ببریم بذاریم خونه منم یه دستشویی برم بعد بریم اونم گفت اوووووه این کارایی که تو میگی شش ساعت طول می کشه گفتم مگه اونجا کار دیگه ای داری؟می خوای بری یه سر بزنی برگردی دیگه حالا گیرم دستشویی رفتن من نیم ساعت طول بکشه خب الان ساعت یکه ما یک و نیم هم بریم دو و نیم اونجاییم سر می زنیم و تا سه و نیم هم برگشتیم کرج دیگه! گفت نمی تونی تا اونجا صبر کنی اونجا بری؟گفتم همین الانشم دیر شده تا دو دقیقه دیگه منو نرسونی دستشویی من دیگه مسئولیت اتفاقی که قراره برا ماشینت بیفته رو به عهده نمی گیرم گفته باشم اونم با خنده گفت خاک تو سرت!تو دلم گفتم خدایا ببین کار ما به کجا رسیده که برای ر ی د ن هم باید ایشونو توجیه کنیم(خیلی معذرت می خوام که انقدر بی ادبانه حرف زدم ببخشید آخه یه خرده زور داشت)خلاصه رفتیم خونه و پیمان جلو در پارک کرد و دیگه ماشینو نیاورد تو گفت من همینجا وایستادم دیگه نمی یام بالا این وسایلم همینجا می ذارم تو انباری،تو برو بالا زود بیا!کلیدو ازش گرفتم و پریدم تو آسانسورو رفتم بالا و کارمو انجام دادم و لباسامو که درآورده بودم دوباره پوشیدم و یه کرم هم به دستم زدم و کلیدو برداشتم که راه بیفتم سر راهم تا برسم جلو در یه غذایی هم برا گل گلیا(ماهیها)ریختم گفتم تا بریم برگردیم گشنه نمونند و رفتم پایین دیدم پیمان تو کوچه کنار ماشین وایستاده گفت چه عجبببب تشریف آوردین؟ گفتم عجب به جمالت حالا که اومدم سوار شو بریم وقتو تلف نکن.دیگه سوار شدیم و رفتیم دو و نیم اونجا بودیم یه نیم ساعتی پیمان دو تا حیاطهارو جارو کرد و یه سری هم به پشت بوم زد منم تو اون فاصله دو تا لاک آبی برده بودم یکی روشن یکی تیره یه در میون زدم به ناخنام و خوشگلشون کردم و بعدشم جواب ایمیل معصومه رو که صبح بهم داده بود و دادم و دیگه سه راه افتادیم و چهارو ربع اینجورا کرج بودیم رفتیم جلو صرافی پیمان رفت قیمت .سکه و .د.لارو ببینه(بخاطر این اف .ای .تی .اف سکه از اول صبح تا اون موقع از پنج میلیون تومن رسیده بود به شش میلیون و صد،توی یک روز یک میلیون و صد هزار تومن رفته بود روش،دلا.ر هم پونزدهو رد کرده بود روزای قبل رو سیزده و خرده ای بود )اون رفت ومنم نشستم تو ماشین و یه آهنگ. ترکی به اسم سنی.دیییللر که خیلی شاده و تو عروسیها می ذارند رو از آ.پا.رات دانلود کردم و گوش کردم تا اینکه پیمان اومد و راه افتادیم رفتیم شیر گرفتیم و رفتیم خونه! تو پارکینگ آقای طالبی مدیر ساختمون با چندتا کارگر داشتند رو اون لوله فاضلابه که اون روز گرفته بودو زده بود از خونه حسنی اینا بالا کار می کردند انگار اون روز تا دو و نیم نصف شب کارگرا کار کردند و لوله رو باز کردند ولی دو روز بعدش دوباره گرفته و از سقف پارکینگ آب زده بیرون شرشر، البته آب که نه بلکه به قول نقی کثافتی!پیمان دید طالبی پایینه کلیدارو داد به من و گفت تو برو بالا من برم پیش طالبی ببینم کمکی چیزی نمی خواد منم کلیدارو گرفتم و اومدم بالا بعد از عوض کردن لباسام شیرو گذاشتم جوشید و چایی هم دم کردم و زدم یه خرده اخبار گوش کردم و تا اینکه دیدم صدای آسانسور از طبقه ما اومد و یه صدای خش خشی هم از پشت در می یاد فکر کردم پیمانه رفتم درو باز کردم و یهو دیدم نظافتچی جدید ساختمونه(یه پسر جوون بیست و پنج شش ساله است که یکی دو ماهه می یاد و ساختمونو نظافت می کنه قبلیه یه مرد میانسال بود)داشت با این کارواش خونگیها که شلنگ سرشون وصله راهرو رو تمیز می کرد من چون فکر کردم پیمانه با خنده درو باز کردم و سرمو بردم بیرون و اون بیچاره هم دید من می خندم و نیشم تا بناگوشم بازه بهم سلام داد منم یهو چشمم که بهش افتاد تازه فهمیدم که پیمان نیستو سریع تو جواب سلامش گفتم ببخشید و پریدم تو و درو بستم چون روسری که نداشتم و لباسم هم یه خرده باز بود و ممکن بود اسلام به خطر بیفتهدیگه رفتم نشستم بقیه اخبارو گوش کردم و تا اینکه پیمان اومد بالا و شیره رو که جوشیده بود گذاشته بودم سرد بشه رو ریخت تو شیشه ها و گذاشت تو یخچال منم رفتم صورتمو شستم و اومدم یه خرده ماکارونی داشتیم گرم کردم و آوردم خوردیم و بعدم من یه خرده کتاب خوندم و یه مقدارم رو تابلوی معصومه کار کردم و بعدم یه خرده تلویزیون دیدیم و گرفتیم خوابیدیم در حالیکه که از عصری هم یه سر درد خیلی وحشتناکی گرفته بودم که چشمام از شدت درد داشت از حدقه درمی اومد.دیروزم صبح ساعت هشت و نیم بلند شدیم دیدم هنوزم سرم درد می کنه تا پیمان ورزششو بکنه من یه بالش گذاشتم و جلو مبلها تو هال یه خرده خوابیدم و بعدش بلند شدم و به زور یه خرده صبونه خوردم و دوباره گرفتم خوابیدم به پیمان گفتم من نمی تونم باهات بیام بیرون سرم بدجور درد می کنه خودت برو اونم گفت باشه بعد گفت بذار یه قرص بیارم بخور گفتم نه نمی خورم من باید بخوابم تا خوب بشه.دیگه ده و نیم اینجورا اون رفت تا یه خرده گوشت و بوقلمون و لوبیا چیتی و از این چیزا بگیره بعد از ظهر می خواستم قرمه سبزی درست کنم تا فردا ببره برا مامانش.خلاصه اون رفت و منم تا دوازده ونیم خوابیدم و دوازده و نیم بلند شدم دیدم سرم خوب شده دیگه همونجا دراز کش برا شما اون پست ن.زیرکو گذاشتم(نمی دونم تونستید دانلودش کنید یا نه؟اون دو تا آدرسو هر جور که می ذارم بخاطر اون نوشته های فارسیش پس و پیش می افته و به هم می ریزه و فک کنم نشه دانلودش کرد دیشب یه مدل دیگه هم گذاشتمشون ولی خودم که رفتم کپی پیست کردم دیدم بازم باز نمیشه حالا هر کدومتون که خواستید بگید بهم یا تو ایمیل براتون بفرستم یا به شماره موبایلتون اس ام اس کنم فک کنم اونجوری بتونید دانلودش کنید چون برا معصومه ایمیلش کردم درست بود و تونسته بود دانلود کنه)ساعت یک و نیم پیمان اومد یه کیلو گوشت خورشتی از این پاک شده ها با چهار پنج کیلو سینه بوقلمون گرفته بود از حبوبات فروشی سر کوچه مون(همون مرده که اهل شبستره)هم دو تا زعفرون یه مثقالی و دو کیلو هم لوبیا چیتی و از کو.رو.شم یکی دو بسته بیسکوییت که با چایی بخوریم و یه بسته کبریتم برا مامانش گرفته بود!اون رفت لباساشو عوض کرد و منم زیر کتری رو روشن کردم اومد اول بوقلمونه رو پاک کرد و پوست و ایناشو گرفت و تیکه کرد و شست بعدشم گوشتو تیکه کرد و شست منم آبشون که رفت بسته بندیشون کردم و گذاشتم تو فریزر و بعدم قرمه سبزیه رو بار گذاشتم و اومدیم یه خرده خوابیدیم و ساعت پنج اینجورا بود که با صدای زنگ موبایل پیمان از خواب پریدیم از املاکی بود همون زن کارشناسه که اون روز میخواست برا خونه مشتری بیاره و نیاورد گفت اون مشتریه رو تا یه ساعت دیگه می خواد بیاره و پیمانم گفت فعلا بخاطر شیوع .کر.ونا فروش خونه رو کنسلش کردیم و شمام لطف کنید به مشتریتون اطلاع بدید که نخواد اینهمه راه بلند شه بیاد و برگرده اونم گفت باشه هرجور صلاح می دونید و دیگه خداحافظی کرد و رفت و ما هم دیگه بلند شدیم و اول یه چایی خوردیم و بعدم من برنجو گذاشتم پخت و پیمان هم افتاد به جون سرویس بهداشتی و ضدعفونیش کرد و بعدم رفت دوش گرفت و اومد منم قرمه سبزی که آماده شد آوردم یه خرده خوردیم و بعدم پیمان کشیدشون تو قابلمه ها که هم برا مامانش و پیام ببره هم برا خودمون بذاره تا بعدا بخوریم و گذاشت تا سرد بشن،دیگه اومدیم نشستیم یه خرده تلویزیون نگاه کردیم و ساعت ده اینجورا من گوشی پیمانو ورداشتم و رفتم تو اتاق رو تخت دراز کشیدم و یه زنگ زدم به گوشی بابا و یه خرده با هم حرف زدیم و خندیدیم حرف از کر.ونا بود بابا گفت که بلاخره یه روز قراره بمیریم دیگه حالا چه فرقی می کنه با کر.ونا بمیریم یا با یه چیز دیگه گفتم آره ولی خدا نکنه  آدم بگیره تا بمیره کلی باید درد بکشه گفت نه بابا نگران نباش خیلی درد نداره هر کی می گیره سریع می میره راحت میشه!گفتم چه خوووووووب پس جای نگرانی نیست؟گفت نه خیالت راحت باشه! منم گفتم دستت درد نکنه که امیدوارم کردی و منو از نگرانی درآوردی آخه خیییییییییییییییلی نگران بودم گفتم نکنه تا بمیریم باید کلی درد بکشیم گفت نه جای هیچ نگرانی نیست تا بگیری اجازه نفس کشیدن هم بهت نمیده و سریع کار آدمو تموم می کنه .همه اینارو هم با خنده می گفت و منم کلی خندیدم و بعدا گوشی رو داد به مامان و با اونم یه خرده حرف زدیم و خندیدیم بعدم مامان گفت سمیه اینام اونجان گفتم گوشی رو داد با اونم یه ربعی حرف زدم و بهش گفتم نذاره الیار بره مدرسه تا بعد از اینکه تعطیلات عید تموم بشه فوقش اینه که بچه یه سال رفوزه میشه و سال دیگه می خونه خیلی بهتر از اینه که بره اونجا مریضی بگیره درس از جونش که مهمتر نیست که بچه باید اول زنده و سالم باشه تا بعد بتونه درس بخونه با یه ماه هم قرار نیست کسی پروفسور بشه اونم گفت نه نمی ذارم بره گفتم بچه های دیگه رو هم نذارید برن(منظورم آرتان و اشکان و نازلی بود) گفت نه نمی ذاریم فعلا هم که خودشون تعطیل کردن .خلاصه یه خرده هم در مورد اوضاع.آ.شفته.مملکت. حرف زدیم و بعدم خداحافظی کردیم و اومدم نشستم یه چایی خوردیم و یه خرده تلوزیون نگاه کردیم سرم هم باز شروع کرده بود به درد کردن نه به شدت دیشب ولی آروم آروم درد می کرد با خودم گفتم بذار یه خرده بخور بدم شاید خوب بشه به پیمان گفتم رفت دستگاه بخورو آورد پر آبش کردم و زدمش به برق هر چی منتظر موندم بخار نکرد پیمان اومد کلی بررسیش کرد ولی کار نکرد که نکرد(چند وقت پیش المنتش خراب شد رفتیم عوضش کردیم یه نوشو گرفتیم از اون نوئه هم یه بار بیشتر استفاده نکرده بودیم و این دومین بار بود که می خواستیم استفاده کنیم که کار نکرد ماشاالله همه چی یه بار مصرف شده هی هم زر می زنند که جنس .ایرانی بخرید اینم از ایرانیشون خیلی هم کار می کنند!مارکش از این شفا.بخشها بود).دیگه بی خیال بخور شدم و پیمان گفت بعدا می برمش پیش فرهاد تا یه نگا بهش بندازه شاید تونست درستش بکنه فرهاد همون دوستشه که سر کوچه مون الکتریکی داره .خلاصه بخور هم نشد و دست از پا درازتر با سر درد اومدم نشستم یه خرده تلویزیون نگاه کردم و بعدم یه خرده میوه آوردم پوست کندم و خوردیم ساعت یک اینجورام گرفتیم خوابیدیم امروزم یه ربع به هشت بلند شدیم پیمان وسایلشو آماده کرد پیام یه ریع به نه اومد دنبالش و رفتند تهران و منم یه خرده خوابیدم و ساعت ده و نیم زنگ زدم به پیمان که جواب نداد و یازده خودش زنگ زد گفت بیرون بودم رفته بودم برا مامان تافتون بگیرم دستم پر بود گفتم برسم خونه بهت زنگ بزنم خلاصه یه خرده حرف زدیم و اون خداحافظی کرد و رفت منم تا ساعت دوازده و نیم رو تخت بودم چون هم سرم دوباره درد گرفته بود هم دلم درد می کرد فک کنم کر.ونا گرفتم ولی فعلا خفیفه و همه علایمش ظاهر نشده نمی دونم سر درد هم جز علائمشه یا نه ولی دل درد یکی از علامتهاشه هر از گاهی هم تنم یهو داغ می کنه و بعد دوباره خوب می شم.خلاصه از من دوری کنید که خطرناکم!!!اگرم حالم بدتر شد و دیگه ندیدمتون حلالم کنید.اگه یهو دیدید فردا اعلام کردند که یک مورد ابتلا .به کر.ونا هم در کرج مشاهده شده بدونید اون منم.بگذریم شوخی کردم.ایشالا همیشه همه مون تنمون سالم باشه و دلامون خوشخب دیگه من برم اول صبونه بخورم(فک کنم بهتره بگم ظهرونه) و بعدم یه خرده پونه بجوشونم بخورم شاید این دلم خوب بشه. خییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید حسابی دستاتونو بشورید مخصوصا وقتی می خواید چیزی بخورید !جاهای پرجمعیت و شلوغ هم نرید کنار آدمها هم با فاصله یک متری بایستید ماسک که پیدا نمیشه ولی حتی الامکان بیرون می رید جلوی دهن و دماغتونو با شال گردنی چیزی بپوشونید و پرتغال و لیمو و میوه های حاوی ویتامین c زیاد بخورید تا ایمنی بدنتون بره بالا،خونه هاتونو هر روز یا یه روز در میون با بخار شور ضد عفونی کنید تا ویروسها کشته بشن دستاتونم اصلا به دهن و دماغ و چشماتون نزنید مخصوصا وقتی بیرونید و دستاتون کثیفند.این چی بود اومد سمت من؟دمپایی بود؟سمیه تو پرت کردی که زیاد حرف نزنم؟باشه بابااااااااااا دارم می رم. دیگه سفارش نکنم مواظب خودتون باشید که کر.ونا نگیرید وگرنه وای به حالتون خودم می کشمتون !.خب دیگه من رفتم .با اینکه بوس در شرایط کنونی غیر بهداشتیه ولی از دور می بوسمتون بووووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

*گلواژه*

عشق پاسخ تمام پرسشهاست 

هرجا که دیدید یه جای کار می لنگه بدونید که عشق کافی برای انجام اون کار نثار نشده وگرنه نمی لنگید پس دست به کار بشید و دوباره با عشق از نو

درستش کنید 

 

 

 

 


سلاااااام سلاااااااام سلاااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که از دوشنبه غروب حول و حوش ساعت هفت اینجا بارون گرفت تا فردا شبش که ما ساعت دو و نیم نصف شب داشتیم می خوابیدیم همینجور داشت می اومد یعنی تا وقتی که ما بخوابیم بیشتر از سی ساعت بود که داشت می اومد صبح سه شنبه هم که ساعت ده و نیم بیدار شدیم دیدیم یک برف تندی داره می یاد که نگوووووووو کلی هم رو زمین نشسته بود دیگه من از پنجره بیرونو نگاه می کردم دیدم از دو تا درخت کاجی که تو حیاط ساختمون روبروئیه یکیش که کلا افتاده رو دیوار انقدر که برف روش سنگینی کرده بود دیگه نتونسته بود خودشو نگه داره یکی دیگه اش هم از شدت سنگینی برف عنقریب بود که از ریشه کنده بشه درختای کاج نیست که برگ دارند بیشتر برف روشون میشینه و سنگینتر از بقیه درختا می شن بقیه برگ ندارند و فوقش رو شاخه هاشون می شینه و احتمال شکستنشون زیر سنگینی برف کمتره، حالا تو ساختمونها هم کلا هیشکی دقت نمی کنه که این درختا ممکنه بشکنند که برن لااقل هر چند ساعت یه بار اینارو بتند که این اتفاق نیفته البته ساختمونهایی که سرایه دار و هیات مدیره دارند اونجا ممکنه این کارو بکنند چون سرایه دار بیست و چهار ساعته تو ساختمونه و هم خودش و هم هیات مدیره چون حقوق می گیرند موظند که حواسشون به همه چی باشه ولی تو اکثر ساختمونا خود اهالی که مشغولند و اصلا دقت نمی کنند مدیرا هم که بیست و چهار ساعته تو ساختمون نیستند که بخوان این کارو بکنند بلاخره اونام سر کار می رن و هزارتا مشکلات دارند خیلیاشونم کلا احساس مسئولیت نمی کنند و خیلی هنر کنند یه شارژ می گیرند و دوتا قبض پرداخت می کنند و یه نظافتچی می یارند البته نباید از حق گذشت مدیر ساختمون ما آقای .طا.لبی(همون که گفتم اسمش اشکانه و اصالتا اهل تبریزه) خییییییییییییلی مدیر خوب و دلسوزیه و حواسش به همه چی هست و به کل ساختنون مثل خونه خودش دل می سوزونه و شده نصف شب از خوابشم بزنه مشکلات ساختمونو با جان و دل حل می کنه ولی حیف که اونم خونه شو فروخته و قراره تابستون از اینجا بره پیمان می گفت بدون طا.لبی موندن تو این ساختمون ارزش نداره و اون رفت ما هم باید بریم چون دیگه کسی مثل اون پیدا نمیشه که اینجوری به ساختمون برسه.خلاصه که تو مدیرهای ساختمونم آدم متعهد و دلسوز مثل آقای.طا.لبی پیدا میشه!.داشتم می گفتم برف سنگینی بود تا ساعت دوازده و نیم هم همینجور یه ریز اومد ولی دوازده و نیم دیگه کم شد و کم کم قطع شد مام بعد از اینکه صبونه خوردیم پیمان گفت جوجو پاشو بریم سمت حسن.آبا.د یه نون سنگک از این سنتی ها توی یکی از کوچه های اونجا دیدم یه خرده نون بگیریم بیاریم هیچی نون دیگه تو فریزر نداریم گفتم باشه و آماده شدم رفتیم بیرون دیدیم برف همه جارو پوشونده،پیمان رفت یه بیل از تو انباری ساختمون آورد(پارو نبود اونجا!طا.لبی خوبه ها ولی نمی دونم چرا یه پارو برا ساختمون نمی خره؟ می گن هر گلی یه خاری داره اینم انتقادیه که به طا.لبی وارده)پیمان بیله رو آورد و برفهای دم درو تا برسه به خیابون پاک کرد تا ماشینا از تو پارکینگ راحت بتونند در بیان منم تو این فرصت یه چند تا عکس از برف انداختم و کلی از زیبایی این جادوی سفید لذت بردم بعدش دیگه پیمان کارش تموم شد و اومد راه افتادیم سمت حسن.آبا.د (حسن.آبا.د یه محله دم کوه نوره و تقریبا از محله ما پیاده نیم ساعتی فاصله داره)تا پارک سر کوچه به سختی تو برف رفتیم ولی من پاهام خسته شد و دیگه نمی تونستم بیشتر از اون برم خیابونای ما چون به سمت کوه می رن(یه جورایی تو دامنه کوهند دیگه) برا همین یه خرده شیب دارند و راه رفتن تو مواقع عادی هم توشون سخته چه برسه به موقعی که برفم اومده باشه به پیمان گفتم نریم حسن.آ.باد اونجا سخته(چون هر چی بالاتر می ری شیبش تندتر میشه و راه رفتن سختتره) بریم از سر اردلا.ن 5 از نونوایی دم داروخونه بگیریم بیاییم چون اونجا باز سرپایینی هستش و راه رفتن توش راحتتره اونم گفت فک کنم اصلا رفتن به حسن.آ.بادم دیگه فایده نداره چون الان یک و نیمه تا ما برسیم اونا تعطیل کردند می مونه بعد پنج باز کنند که اون موقع هم نمی تونیم! بذار بریم ببینیم لواشی ارد.لان 3 بازه فعلا چندتایی لواش بگیریم تا فردا پس فردا بریم سنگک بخریم گفتم باشه و راه افتادیم سمت اردلا.ن سه، سر ارد.لان سه یه وانتی گیر کرده بود و نیست که اون خیابونا همشون شیب دارند ماشین رو برفا سر می خورد و نمی تونست ازش بیرون بیاد پیمان رفت یه خرده هل داد ولی ماشین همش رو برف می چرخید و برمی گشت عقب و نمی تونست جلو بره لیز می خورد پیمان همچنان هل می داد تا اینکه دو نفر دیگه هم اومدند به کمکش و بلاخره بعد از ده دقیقه ای هل دادن تونستند درش بیارن تا بره تو خیابون اصلی و بره.ماشینه رفت و پیمان اومد که بریم منم یه خرده براش دست زدم و گفتم آااااااااافرین به تو!دستت درد نکنه که کمک کردی و از این حرفها.اونم گفت من که کاری نکردم اگه منم نمی رفتم کمک کنم کسای دیگه بلاخره کمکش می کردند و درش می آوردن گفتم درسته ولی همیشه اونی که اول کمک می کنه مهمتره چون باعث میشه یه عده دیگه هم به اون نگاه کنند و بیان کمک.یه وقتایی می بینی یکی یه مشکلی براش پیش اومده ولی همه دارند از کنارش بی خیال رد میشن و ممکنه اصلا به ذهنشون خطور نکنه که میشه رفت و به این آدم کمک کرد ولی وقتی یه نفر شروع می کنه به کمک کردن بقیه هم یه جرقه هایی تو مغزشون می زنه و می یان به کمکش.اون نفر اولیه انگار فرهنگ این کمک کردنو ایجاد می کنه پس کارش خیلی بارزشتر از کار بقیه افرادیه که بعدا می یان کمک.خلاصه رسیدیم لواشی و پیمان یه ده تایی لواش گرفت و راه افتادیم سمت خونه،تو اردلان سه که داشتیم می رفتیم جلوی یه ساختمون یه مرده پارو به دست، داشت برفارو پارو می کرد یه سگ کوچولوی سفیدم داشت که رو برفها ورجه وورجه می کرد انقدررررررررر با خوشحالی رو برفا اینور اونور می دوید که نگووووو انگار از دیدن برفا خوشحال شده بود دست می زد به برفا و با خوشحالی می پرید اینور اونورمرده هم بعضی وقتها با پارو به شوخی جلوشو می گرفت و می گفت ای شلوغدیدن شادی اون سگ کوچولو باعث شد یه حس و حال شادی بهم دست بده با خودم گفتم همه مون مثل این هاپوی کوچولو باید با قشنگی های زندگی حال کنیم و ازشون لذت ببریم همیشه هم که نباید منتظر باشیم که اتفاقهای خیلی عظیمی رخ بده که ما بخندیم و شاد باشیم اگه منتظر اونجور اتفاقها باشیم اونا هر سه هزار سال نوری یه بار اتفاق می افتند و تا اون موقع هم کلی عمرمون بابت شاد نبودن تلف شده و از بین رفته به نظر من برای شاد بودن همون بهونه های کوچیکی که اون سگه بابتش خوشحال بود مثل اون برفه کافیه و دلیل بزرگتری نمی خواد ما باید اینو یاد بگیریم! باید یاد بگیریم که به جای اینکه متتظر برآورده شدن محالترین آرزومون باشیم تا بعدا شادی کنیم باید چیزای کوچیک و دوست داشتنی دم دستمونو ببینیم و از دیدنشون لذت ببریم و شاد باشیم تا این شادی های کوچک زمینه ورود اون محال بزرگ رو هم به زندگیمون فراهم کنند.همینجور که داشتم به این جیزا فکر می کردم چندتا عکس از ورجه وورجه های شاد اون سگ کوچولوی ناز گرفتم و سرمو بلند کردم و یه لبخندم در جواب صاحبش که لبخند به لب داشت بهم نگاه می کرد زدم و راه افتادم.سر راه پیمان گفت جوجو بریم فروشگاه.کو.روش یه دو تا مایع دستشویی دیگه هم بگیریم ممکنه با این اوضاعی که پیش اومده بعدا گیر نیاد گفتم باشه بریم رفتیم و چشمتون روز بد نبینه انگار فروشگاهو غارت کرده بودند همه قفسه ها خالی بود همه چی رو خریده و برده بودند فقط چیزهای به درد نخور مونده بود مایع هم که کلا تموم شده بود فقط دو تا دونه مایع کوچیک که پلمپ دراشون مشکل داشت مونده بود که اونارو هم ما ورداشتیم پیمان گفت اینم فعلا غنیمته و از هیچی بهتره!دو تا هم ماکارونی می خواستیم بگیریم که دیدیم قفسه ماکارونیها هم خالیه و همه رو بردن فقط چند بسته ای ماکارونی طرح دار مونده، دیگه دو بسته از همونا ورداشتیم و یه چند بسته هم پیمان بیسکوییت ورداشت و اومد حساب کردیم و راه افتادیم.پیمان می گفت خدا به دادمون برسه یه خرده اوضاع وخیمتر بشه قحطی هم به مشکلاتمون اضافه میشه و دیگه هیچی پیدا نمیشه!رسیدیم خونه من روی وسایلی که گرفته بودیم رو دستمال کشیدم و تمیزشون کردم پیمان هم با بخار شور افتاد به جون خونه و همه جارو باهاش ضدعفونی کرد اول از همه هم لباسامونو که بیرون تنمون بود.یکی دو ساعت همینجور کار کردیم و بعدش گرفتیم یه خرده خوابیدیم و بعدشم بلند شدیم یه چایی خوردیم و برا شام هم چون چیزی نداشتیم پیمان دو تا تخم مرغ با یه سیب زمینی گنده گذاشت آبپز شد و آورد پوستشونو کند و گوجه خرد کرد و چندتایی هم گردو با پسته پوست کند و با یه خرده زیتون و این چیزا آورد خوردیم و بعدشم دو تا چایی دبش دشلمه خوردیم و بعدم طبق معمول یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و بعدش من ساعت یازده و نیم یه زنگ به معصومه زدم که جواب نداد و با خودم گفتم لابد خوابه که یه ربع بعدش خودش زنگ زد و گفت که گوشیش سایلنت بوده و نفهمیده که من زنگ زدم گفت تهران خونه خواهرشه و عصری خواهر زاده اش رفته دنبالش و بردتش تهران!.خلاصه یه نیم ساعتی باهم حرف زدیم و کلی هم خندیدیم وسط حرفاشم گفت که یه روز اکبری اومده ناهار خونه اش و کلی باهم حرف زدن و دوباره بهش پیشنهاد صیغه.نود و نه ساله رو داده و اینم گفته نه و من نمی خوام دوباره صیغه کنم و از این حرفها و اونم گفته من وقتی تورو عقد می کنم که تو سه سال تموم تو خونه من با من زندگی کرده باشی منم گفتم نیست که مرتیکه نوجوون پونزده ساله است برا همین نمی خواد بی گدار به آب بزنه و می خواد کامل بشناسدت بعد عقدت کنه!نیست که خیییییییییلی جوونه برا همین لابد میگه صحبت یه عمر زندگیه دیگه!.واقعااااااااااا نمی فهمم این مردک پیش خودش چی فکر کرده؟هفتادو شش سالشه همین الانشم داره می میره چه برسه به سه سال دیگه که میشه نزدیک هشتاد سالش!به معصومه گفته فکراتو بکن اگه منو می خوای از هر لحظه ای پاتو تو خونه من بذاری اون سه سال شروع میشه چه الان بیای چه بذاری پنج سال دیگه بیای!.منم گفتم اون خودش می دونه که عمرش انقدی قد نمیده که تورو عقد کنه برا همین گفته بذار تا اون موقع یه جورایی اینو بذارم سر کار تا فعلا حرف عقدو نزنه.اصلا از نظر من کلا ازدواج این دوتا با هم اشتباهه ولی نمی دونم چرا معصومه پاشو کرده تو یه کفشو فقط اینو می خواد چون دوسال دیگه یارو می میره و باز این تنها می مونه چون بیست و پنج سال از خودش بزرگتره ولی مگه تو گوشش می ره یک دل نه صد دل عاشق این پیرمرد پیزوری شده و دل هم نمی کنه میگه اون انقدرررررررر خوبه که یه روزم باهاش یه روزه!خلاصه که فعلا مسی خانوم داره فکراشو می کنه.البته به نظر من اصلا فکر نمی کنه چون مطمئنم که با کله قراره پیشنهاد یارو رو قبول کنه و بره دوباره باهاش زندگی کنه.چه می دونم والله هر کی یه جور دیوانه است اینم یه جور.بگذریم .بعد نیم ساعت حرف زدن خداحافظی کردیم و اومدم یه خرده چایی و میوه خوردیم و گرفتیم خوابیدیم.دیروزم ساعت نه و نیم بیدار شدیم و بعد از صبونه گفتیم بریم یه خرده سنگک و یه مقدار هم میوه بگیریم و بیاییم پیاده راه افتادیم سمت چهار. راه.طا لقانی (اتوبوس که بخاطر کر.ونا نمیشد سوار بشیم ماشین خودمونم که انقدر ترافیکه که بردنش فایده نداره برا همین پیاده رفتیم) تا نزدیکای چهار راه رفتیم بعدا دیدیم جمعیت زیادی تو خیابوناست و همه از کنار آدم رد می شن و خطریه برا همین برگشتیم سمت خونه و پیمان گفت بعد از ظهری خودم می رم از حسن.آ.باد می گیرم.تو راهم موبایل پیمان زنگ خورد دیدم گرفته سمت من نگاه کردم دیدم سمیه است باهاش حرف زدم گفت که چند بار گوشی منو گرفته جواب ندادم نگران شده برا همین زنگ زده به موبایل پیمان،منم گوشیمو از جیب پالتوم درآوردم نگاه کردم دیدم شماره اش رو صفحه است معذرت خواهی کردم و گفتم که صداشو نشنیدم.تو مسیر برگشت یه ربعی باهم حرف زدیم و بعد خداحافظی کردیم.که از همینجا ازش کلی تشکر می کنم سمیه جونم مررررررررررسی خواهر که یاد من بودی و بهم زنگ زدی یه دنیااااااااااا ممنووووووووووون ببخشید که با دیر جواب دادن نگرانت کردم معذرت می خوام بوووووووووس بووووووووووووس بووووووووووووووووس.خلاصه برگشتیم خونه و پیمان دوباره بخار شور رو راه انداخت و شروع کرد به تمیز کردن.این که قبلا هیچ خبری نبود همش در حال تمیز کردن بود الانم که دیگه عذرش موجهه و فقط یه لباس از اون فضایی ها که چینیها تنشون بود کم داره که تنش کنه و دیگه شبا هم نخوابه و بیست و چهار ساعته همه جارو ضد عفونی کنه.ساعت چهار بود که ضد عفونی پیمان تموم شد و لباس پوشید که بره از حسن. آبا.د سنگک بگیره منم هم خوابم می اومد هم دلم درد می کرد و بدجور گلاب به روتون اسی شده بودم(ا س ه ا ل) و دم به دقیقه می دویدم دستشویی،از اونورم طا.لبی لوله کش آورده بود داشتند سایز لوله ای که از بیرون می یاد داخل ساختمون رو بزرگتر می کردند انگار به طبقه بالا ما که میشه طبقه چهارم آب کم می رسیده و چندباری پکیجشون سوخته بوده برا همین آبو قطع کرده بودند و لوله کشه داشت کار می کرد حالا پیمان از صبح قبل از اینکه آبو قطع کنند چون طا.لبی خبر داده بود بهمون، یه سطل گنده پر کرده بود آفتابه هم پر بود ولی دو بار که من رفتم دستشویی ته آبو درآوردم و تمومش کردم من تو دستشویی خیلی آب مصرف می کنم که البته بیشترشم برا دست شستنه چون بیشتر از سه چهار بار مایع می زنم و می شورم و دوباره مایع می زنم این باعث میشه پدر پوست دستم هم دربیاد ولی دست خودم نیست اصلا نمی تونم خودمو راضی کنم که کمتر بشورم کلا تبدیل به وسواس شده.خلاصه آبه رو تموم کردم و همش نگران بودم اگه یه بار دیگه بخوام برم چیکار باید بکنم که خدارو شکر کار طا.لبی اینا تموم شد و آبو وصل کردند منم دیدم آب اومد دویدم رفتم سطل و آفتابه رو دوباره پر آبشون کردم گفتم نکنه باز بخوان دوباره قطعش کنند که دیگه نکردند ساعت پنج پیمان با هفت هشت ده تا نون سنگک اومد و اول نونارو خرد کرد و بسته بندی کرد گذاشت تو فریزر بعدم دسته بخار شوره رو ورداشت و برد پیش دوستش فرهاد که الکتریکی داره یکی از کلیداش بد کار می کرد داد اون درستش کرد و آورد راستی اون روز که برف اومده بود من سرم باز درد می کرد پیمان گفت حالا که دستگاه بخوره خرابه بیا با بخارشور سرتو بخور بدیم گفتم مگه میشه گفت آره بابا تو یه پتو بیار بیا اینجا.منم یه پتو بردم و رفتم زیرش پیمان هم اتوی بخارو زد به سر بخار شورو گذاشت زیر پتو و هر چند ثانیه یه بار دکمه شو می زد و اونم کلی بخار ازش می اومد بیرون و زیر پتو جمع میشد منم نفس عمیق می کشیدم اون زیر شده بود مثل سونا ،پیمانم تا یه ربع همینجور بیچاره نشسته بود و دکمه اونو می زد.خلاصه حسابی سرمو بخور دادم و همون لحظه هم خوب شد ولی کلی هم خندیدیم دیگه! به پیمان گفتم با بخار شور تا حالا بخور نداده بودم که اونم دادم.پیمانم می گفت بخار از بالا سرت از پتو می زنه بیرون،الان کسی از پنجره تورو ببینه با خودش میگه لابد یارو عملش خیلی سنگینه ببین چه جوری داره می زنه که دود از سرش بلند شده گفتم آره الان فکر می کنند من دارم به قول برره ایها گرد نخود می زنم .خلاصه کلی خندیدیم .پیمان دسته رو آورد و دوباره لباسهای خودشو بخور داد و منم بلند شدم پتویی که روم کشیده بودم و خوابیده بودم رو جمع کردم و رفتم آرایش صورتمو شستم و اومدم یه خرده سریال و این جیزا نگاه کردیم بعدش مامان زنگ زد و یه ربعی هم با اون حرف زدیم و بعدم چایی و میوه و بعدم لالا کردیم امروزم که هشت بلند شدیم و پیمان گل پسرو ورداشت رفت تهران خونه مامانش(قرار بود با پیام برن که پیام چند روزیه مریضه و سرفه و آبریزش و این چیزا داره نیومد موند که استراحت کنه پیمان خودش تنهایی رفت) منم یه دستی به سرو گوش خونه کشیدم و چایی و این چیزا گذاشتم و بعدشم که اینارو نوشتم.خب دیگه من برم شمام خیییییلی مراقب خودتون باشید اون روز طبقه بالایی ما که دکتر متخصصه و زنش هم پرستاره و باهم توی یه بیمارستان کار می کنند می گفت آمارهایی که اینا تو تلویزیون دارند می دن غیر واقعیه می گفت گفتند تو استا.ن البر.ز فقط دو نفر مبتلا شدن در حالیکه تو همین بیمارستانی که ما هستیم (فکر کنم اسمش قا.ئمه ) پنجاه و پنج نفر مبتلا داریم که چهار تاشونم تا حالا فوت کردن می گفت ما داریم سه شیفته کار می کنیم الان بعد سه روز امروز خانوممو آوردم خونه که استراحت کنه بیچاره! .خلاصه که اوضا.ع از اون چیزی که اینا. اعلام. می کنند وخیم. تره. باید خیلی مواظب بود البته نه در حدی که نگران بشیم و از شدت استرس نتونیم بخوابیم.نه!منظورم اینه که بیشتر رعایت کنید سعی کنید زیاد از خونه بیرون نرید حتی خونه فامیلا هم اگه ومی نداشت نرید چون معلوم نیست کیا کجا رفتند و با کیا در ارتباط بودند،بیرون هم رفتید مواظب باشید و با یه شال گردنی چیزی جلوی دهان و دماغتونو بگیرید و زیاد به مردم نزدیک نشید و خلاصه رعایت کنید تا این روزا بگذره دیگه .راستی امسال سعی کنید آرایشگاه هم نرید چون آرایشگرا بخاطر اینکه با افراد زیادی ارتباط دارند ممکنه این مریضی رو انتقال بدن آرایشگاهها هم فضاشون بسته است خطرناکند درسته عیده ولی بخاطر سلامتی خودمون بهتره که تا یه مدت آرایشگاهو بی خیال بشیم و خودمون تو خونه یه دستی به سرو رومون بکشیم تا اوضاع عادی بشه و بعد ایشالا بریم چیتان پیتان کنیم حسابی ! رعایتهاتونو بیشتر کنید ولی برا جلوگیری از استرس و نگرانی، کمتر از قبل تو فضای مجازی و شبکه های اجتماعی خبرهای بدو دنبال کنید .خب دیگه من برم می بوسمتون بوووووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

ﺑﻬﺘﺮﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺩﺭ زندگی ﺍﻦ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺑﺪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻨﺪ و ﺑﻪ ﻫﺲ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﻫﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺭﻧﺞ ﺷﻤﺎ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﺩ

ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺳﺮﻣﺸﻖ ﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ ‌ﻭ ﻣﺴﺮ ﺯﻧﺪﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺒﺎ ﺗﺮﺳﻢ ﻨﺪ.

در گرفتاری باید اندیشه را به جنب و جوش درآورد، 

نه اعصاب را.

خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد ، 

بلکه خوشبخت کسی است که با مشکلات مشکلی ندارد.

باید حوصله داشته باشیم و تحمل کنیم تا موفق شویم.

اُپرا وینفری

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم چندتا عکس از برف اون روز و اون سگ کوچولوی شاد بذارم تا ببینید ایشالا که خوشتون بیاد عکسا مال کوچه خودمونه دوتا دونه اش هم مال پارک سر کوچه مونه 

خب بفرمایید اینم عکسا( ممکنه یه خرده دیر باز بشن یه کوچولو صبر کنید )

 

 

 


سلاااااام سلااااااااام سلاااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان صبح ساعت هشت رفت خونه مامانش و منم بعد از اینکه اونو راه انداختم اومدم گرفتم خوابیدم و الان بیدار شدم با اینکه اینهمه خوابیدم نمی دونم چرا بازم خوابم می یاد ولی گفتم بیام یه حالی از شما بپرسم و یه کوچولو بنویسم و برم! این روزا همونجور که می دونید مثل هم داره می گذره دیگه، اکثرا تو خونه ایم و در حال ضدعفونی کردن اینور اونور و دست شستن و این کارا.برا همین دیگه امروز می خوام از کارای روزمره ننویسم چون میشه تکرار مکررات! امروز می خوام بهتون دو تا پیشنهاد بدم در مورد اسکاچ و دستکش آشپزخونه! چند سال پیش(فک کنم پنج شش سال پیش بود هنوز پیمان بازنشست نشده بود) رفته بودیم یکی از نمایندگیهای .ایرا.ن خود.رو تو اتوبان تهر.ان کر.ج، گل پسر اون موقعمونو که 405 بود برده بودیم سرویس، کارش یه خرده طول کشید به ما گفتند برید یکی دو ساعت دیگه بیایید ببریدش ما هم که پیاده بودیم و جای دوری نمی تونستیم بریم اومدیم بیرون، روبروی نمایندگی یه فروشگا.ه.سپه. بود گفتیم بریم ببینیم چی داره، رفتیم توش کلی گشت زدیم و پیمان یه چند بسته حبوبات و شکلات و این چیزا گرفت منم تو قفسه اسکاچهاش چشمم خورد به یه سری اسکاچ که حالت دستمال داشتند به شکل مربع بودند یه چیزی تو مایه های بافت یا قلاب بافی بودند و رنگای خیلی قشنگی هم داشتند سه تا رنگ ورداشتم(زرد و بنفش و صورتی فک کنم )ماشینو که تحویل گرفتیم برگشتیم خونه من صورتیه رو گذاشتم تو آشپزخونه که استفاده کنیم و اون دوتای دیگه رو هم گذاشتم کنار تا وقتی این یکی خراب شد استفاده شون کنم باورتون نمیشه از اون سال تا اونموقع که بیاییم این خونه فک کنم چهارسال اینجورا اون یه دونه همینجور داشت کار می کرد آخ هم نگفته بود اینجا که اومدیم پیمان ور داشته بود باهاش چسب آکواریوم کناره های ظرفشویی رو که داشته آببندی می کرده پاک کرده بود که مجبور شدیم بندازیمش بره از اون موقع هم الان دو ساله زرده رو داریم استفاده می کنیم اونم همچنان کار می کنه. به جز عمر طولانی که این اسکاچها دارند چیزی که باعث شده من ازشون خیییییییلی خوشم بیاد اینه که مثل اسکاچهای دیگه که توشون ابر یا اسفنجه بو نمی گیرند و تبدیل به معدنی برای میکروبها نمیشن من همیشه بعد از اینکه شستن ظرفها تموم شد تمیز می شورمش و از جا اسکاچی آویزونش می کنم، نیست که نازکه سریع خشک میشه و اصلا بو نمی گیره و مثل اون یکی اسکاچها مرطوب نمی مونه که میکروبها و باکتریها توش رشد کنه و بدبو بشه و آدم مجبور بشه ماهی یه بار عوضشون کنه! درسته که مثل اسکاچهای دیگه زبر نیست و بعضی ظرفهایی که لازم سابیده بشند رو نمیشه باهاش سابید ولی به جاش اکثر ظرفارو مخصوصا ظروف تفلونو میشه باهاش بدون اینکه نگران خطو خش افتادنشون باشیم شست! من همه ظرفارو باهاش می شورم به جز اونایی که نیاز به اسکاچ زبر دارند و باید حسابی سابیده بشن برا اونا هم یه سیم گذاشتم تو جا اسکاچی که از اون استفاده می کنم و براحتی تمیزشون می کنم اون سیم انگار مکملی برای این اسکاچه و دیگه برا شستن هیچ ظرفی دچار مشکل نمی شم.حالا عکس این اسکاچهارو آخر پست می ذارم تا ببینیدشون و اگه دوست داشتید بگیرید و ازشون استفاده کنید و از شر اسکاچهای اسفنجی بدبو نجات پیدا کنید!.اما چیزی که می خوام در مورد دستکش بگم .من همیشه هر دستکشی می گرفتم هر مارکی چه مارکهای فرعی و چه مارکهای معروف مثل گل.مر.یم و رز.مر.یم و از این چیزا تو زمان کوتاهی سوراخ می شدند و مجبور بودم تعویضشون کنم مهرماه اون موقع که تو اون خونه کارگر کار می کرد رفته بودیم ابزاری رنگ بخریم پیمان گفت جوجو بذار از این دستکش کارگریها یه جفت سایز اسمالشو (کوچکشو) برات بگیریم ایندفعه با اینا ظرفارو بشور ببینیم دوامشون چقدره اینا چون کارگری اند فک کنم محکمتر از دستکشهای دیگه باشند.خلاصه یه جفت مارک گیلا.نشو گرفتیم آوردیم (دستکش.کارگری.گیلا.ن) و از اون موقع تا حالا دارم استفاده می کنم و همچنان داره کار می کنه و به نظرم خیلی کاری تر از دستکشهای آشپزخونه هست قیمتاشونم مثل هموناست تازه اینکه مارکش گیلا.نه،می گفتند مارک.استا.د.کار از اینا هم محکمتره و دیرتر خراب میشه.خلاصه خواهر گفتم اینم بگم که اگه خواستید دستکش محکمتر و در عین حال باصرفه تر دا شته باشید برید ابزاری و از اینا سایزکوچیکشو بخرید و استفاده کنید (اسمالش اندازه دست ماست لارج و ایناش خیلی بزرگ میشه) فقط تنها چیز بدی که این دستکشها دارند رنگ مشکیشونه که اونم هنر به خرج بدید و با یه سری تزئینات خوشگلش کنید دیگه چاره ای نیست! من خودم همونجوری دارم ازشون استفاده می کنم و فعلا ایده ای به ذهنم نرسیده برا خوشگل کردنش که اگه در آینده کاری براش کردم حتما بهتون می گم خب اینم از پیشنهادات اسکاچی و دستکشی من برای شما.ایشالا که به دردتون بخوره و خوشتون اومده باشه از دور می بوسمتون تو این روزا حسابی مواظب خودتون باشید و حتما برای شستن دست و ضدعفونی کردن اینور و اونور بیشتر از دستکش استفاده کنید تا پوست دستاتون خراب نشه.خب من برم و شما هم بفرمایید عکس اسکاچها و دستکشهای کارگری مارا ببینید و لذت ببرید( واقعاااااااااااا که! چه لذتی!!! هاهاهاها).خیییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای 

 

*گلواژه*

امروز اگر با یک موقعیت آشفته مواجه شوم، پیش از آنکه تحت تاثیر واقع شده و واکنش نشان دهم،از خود می پرسم:"چقدر اهمیت دارد؟" ممکن است بفهمم که این موقعیت آنقدر اهمیت ندارد که آرامش خویش را قربانی آن سازم!

"تقریبا به همان میزان که اهمیت دارد بدانیم موضوعی چیست؟به همان اندازه هم مهم است بدانیم که چه چیزی اهمیت ندارد" !!!

 

اینم عکس دستکش و اسکاچهای ما 

 

 

 

 


سلاااااام سلااااااام سلااااااام سلااااااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز روز درختکاریه و منم به پاس این روز قشنگ کلی نیلوفر تو دو تا باغچه کوچیک خونه نظر.آبا.د کاشتم تا تابستون نیلوفرام غوغا کنند و از دیدن زیباییشون روحم شاد بشه!گل نیلوفر همیشه منو یاد بچگیهام می اندازه یادتونه مامان یه عالمه نیلوفر تو حیاط خونه می کاشت و صبحها چه غوغایی به پا می شد و چقدررررررررررررر زیبایی گلهاش روحمونو نوازش می کرد و چه حس و حال قشنگی بهمون می داد؟!!!یادش بخیرررررررر امروز صبح بعد از صبونه شال و کلاه کردیم و اومدیم اینجا(نظر.آبا.د) و منم تخم نیلوفرامو با خودم آوردم و بعد از اینکه لباسهامو عوض کردم اولین کاری که کردم کاشتن نیلوفر بود! پای دیوار، دور تا دور باغچه حیاط بزرگه و یه نیم دایره از حلقه های سیمانی تو حیاط خلوت که تابستون توش رز کاشته بودیم و پای خانوم گردوی تو حیاطو نیلوفر کاشتم و یه مقدارم از تخمهاشو دادم به پیمان که تو کوچه،جلوی در، دور خانوم گنجشکی کاشت(اسم درخت جلو درمون زبان گنجشکه که ما بهش می گیم خانوم گنجشکی) یه مقدار از تخمهارو هم نگه داشتم مثل پارسال تو باغچه جلو در خونه کرج بکارم یه خرده اش رو هم با یه مقدار کوچولو تخم ناز رنگی دادم به پیمان که تو باغچه خونه مامانش بکاره.خلاصه که خواهر گل کاشتیم اونم چه گلایی مثل خودتون خوشگل.ایشالا دراومدند حتما همینجا عکساشو براتون می ذارم تا ببینید!.کاشتن گل و گیاه،کاشتن درخت و در کل باغبونی خیییییییییلی حس و حال قشنگی داره مراقبت از یه گیاه، یه گل،دیدن رشد و بالیدنش خیییییییییلی آدمو خوشحال می کنه!ما تو خونه مون خیییییییییلی گل داریم من یه وقتایی می رم لابلاشون و نگاشون می کنم یهو می بینم یکیشون یه برگ کوچیک درآورده یا یکی دیگه شون یه غنچه کوچولو داده یا اون یکی یه ساقه نو از بغلش زده بیرون یا یکی دیگشون یه گل خوشگل ناز داده، نمی دونید چقدررررررررررر خوشحال می شم انگار روحم از اون همه زیبایی به وجد می یاد و شروع میکنه به رقصیدن!حس و حال قشنگیه وقتی با دیدن اونا ناخودآگاه فکرت به این سمت کشیده میشه که توی اون گوشه خونه ات یه گلی در حال متولد شدنه، یه برگی داره سبز میشه و یه سری از فرشتگان سبز دارند اونجا زندگی می کنند و روح طبیعت تو خونه ات جاریه! روح زندگی ، روحی که سرشار از شادابیه.خیییییلی خیییییییییییلی حس قشنگیه.شما چیکار کردید؟ گلی، گیاهی ،درختی ،چیزی کاشتید؟اگه هنوز نکاشتید دست به کار بشید و بکارید که دیگه دو هفته بیشتر تا بهار نمونده و الان وقتشه. خب دیگه من برم گلایی که کاشتمو آب بدم شمام برید به زندگیتون برسید از دور می بوسمتون بووووووووووووس خیییییییییییییییییلی مواظب خودتون و سلامتیتون باشید. راستی اینم بگم و بعد خداحافظی کنم پریشب از یکی از شالهای قدیمیم که استفاده نمی کردم چندتایی ماسک درست کردم برا خودم و پیمان و پیام،نمی دونید چقدر هم خوشگل شد دو لایه هم درست کردم ویروس که سهله هیچی نمی تونه توش نفوذ کنه تازه قابل شستشو هم هست، بیرون می زنیم رسیدیم خونه قشنگ می شوریم و می ذاریم خشک میشه وقتی خشک شد یه دورم قشنگ اتو می کنیم که دیگه کاملا ضدعفونی بشه و برا استفاده دوباره آماده باشه. با خودم گفتم بیرون پیدا نمیشه ولی خلاقیتو که ازمون نگرفتند که،چرا خودمون درست نکنیم؟ کاری نداره که!برا همین دست به کار شدم و خودم تولیدش کردم. داشتم فکر می کردم منظور آقام از سال.تو.لید. ملی.همین بوده بی شک. .تازه موقع درست کردنش هم کلی خندیدیم. ماسک اولو که داشتم درست می کردم کش نداشتیم تو خونه که بهش بندازم رفتم با عرض معذرت، کش یکی از های قدیمیمو بریدم و آوردم که از اون استفاده کنم. پیمان وسطای کار ازم پرسید پارچه چیه؟ گفتم مال یکی از شالهامه که دیگه استفاده اش نمی کنم بعد گفتم تازه کشش رو هم از یکی از هام بریدم! برگشت خیلی جدی بهم گفت: خااااااااک توووووو سرت اونوقت ما اینو می خوایم تو خیابون بزنیم؟منم کلی بهش خندیدم گفتم خب بزنیم کی می فهمه که کش ه؟ مگه روش نوشته ما اینو از کجا کندیم زدیم به این؟؟؟اونم با خنده من تازه فهمید که چی گفته و کلی به حرفی که زده بود خندید.خلاصه که خواهر من با اینهمه کمبود امکانات دو سه تا ماسک از پارچه شال و کش تونستم تولید کنم و بدم دست مردم(منظورم پیمان و پیامه) ولی نمی دونم این دو.لت با اینهمه امکانات و با اینهمه تد.بیر.و امیدی که ادعاشو داره و اینهمه کارخونجات که تحت فرمانش دارند کار می کنند چرا نتونست یه دونه .ماسک دست این ملت برسونه؟ هر روزم اعلا.م می کنند که فلان تعداد .ما.سک و دست.کش و مایع.ضد.عفونی و .که محتکرا.ن دپو .کرده بودند رو ضبط کردند داشتم فکر می کردم همونارو که ضبط  کرده بودند اگه می دادند به مردم،هر کس اندازه مصرف یه سالش، هم ما.سک داشت، هم دست.کش، هم مایع و ژل.ضد .عفونی و هم .دیگه نیازی هم نبود از خودشون هزینه کنند و تولید هم لازم نبود!حالا اونارو می گیرند چیکار می کنند که خبر از ما.سک و این چیزا تو بازار نیست من نمی دونم ؟ فک کنم از محتک.ر.ا می گیرند و فوری صا.درش می کنند و تبدیل به پولش می کنند و می ذارند تو جیباشون.یعنی رسما به می زنه و میشه شاه !.خب بگذریم تا من بیشتر از این حرفای س.یا.سی نزدم و نیومدند کت بسته ببرنم برم .از دور می بوسمتون بووووووووووووووش فعلا بااااااااای✋

 

*گلواژه*

مثل درخت باش

که در تهاجم پاییز هرچه را بدهد،

روح زندگی را برای خویش نگه می دارد.

 

اینم یه نمونه از تولیدات خودم (با اینکه با دست دوختم دوختاشو جوری کار کردم که انگار با چرخ خیاطی دوخته شده.این هنر این تولیدکننده رو می رسونه.بزن به افتخارش)

 

 

 

 

 


سلااااااام سلااااااام سلااااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم از اعجاز یه سری از سوره های قرآن برای افزایش رزق و روزی و مال و ثروت بگم و برم که اگه دوست داشتید بخونید و اعجازشو به چشم خودتون تو زندگیتون ببینید یکی از این سوره ها سوره واقعه است که انقدر تاثیر داره که خیلیها سوره رزق و روزی و ثروت بهش می گن بعضی ها هم بهش سوره معجزه می گن چون انقدرررررررررر که برای هر امری(چه مادی و چه معنوی) که آدم بخونه تاثیر داره و خواسته آدم مستجاب میشه می گن هر کس سوره واقعه رو هر شب یه بار بخونه هیچ تنگدستی و گرفتاری به اون نمی رسه!

رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرموده اند: سوره واقعه را به نتان یاد دهید؛ زیرا آن سوره بی نیاز کننده است.(منظورشون از نظر مادیه یعنی نتون از نظر گذران زندگی بعد از شما محتاج کسی نمی شن. )می گن برای ختم سوره واقعه هر شب یه بار تا چهل شب بخونید!

یکی دیگه از سوره ها که می گن خیلی تو بی نیازی و رزق و روزی تاثیر داره و اگه چهل روز خونده بشه ثروتی خدا به انسان میده که عقلها متحیر میشه سوره ذاریاته!

ازامام باقر(ع) آمده است:

کسی که سوره ذاریات رو قرائت می‌کند خداوند امور معیشتش رو اصلاح می‌کند و به او روزی فراوان عطا می‌شود.

همینطور امام صادق (علیه السلام) می فرمایند:هر کس سوره ذاریات را روز یا شب بخواند، خداوند وضع زندگی او را اصلاح می کند و روزی فراوانی برایش می دهد.

دیشب پریشب تو نی. نی.سایت داشتم در مورد کسایی که از این خوندن این سوره ها نتیجه گرفته بودند می خوندم دیدم خیلیها از سوره ذاریات خییییییییییییلی تعریف کردند و خیییییییییییییلی نتیجه گرفتند یکی این سوره بود یکی هم جمیع سوره های (ذاریات، طلاق، مزمل و انشراح(شرح)) که میگن این چهار تا سوره رو که جمیعا صد آیه است و میشه توی یک ربع خوند رو هر روز یه بار تا چهل روز بخونید خییییییییلی تاثیر داره و واقعا معجزه می کنه یکی نوشته بود انقدراین چهار سوره رو کار من تاثیر داشته که الان دیگه انقدر پروژه اومده سراغم و تعدادشون زیاده که نمی تونم قبولشون کنم .یکی دیگه هم نوشته بود برای کار شوهرم خوندم یه کاری پیدا کرد که اولا زیاد خوب نبود ولی یه خرده که گذشت هر روز بهتر از روز قبل شد و الان خیییییییییلی راضی هستیم یکی دیگه هم نوشته بود من الان یه ساله که می خونم نبوده که بخونم و پول دستم نیاد.در مورد سوره واقعه هم یه مرده توی یه سایتی تو قسمت نظرات نوشته بود من ده ساله که هر شب یه بار می خونمش ده سال پیش هیچی نداشتم و با ناامیدی شروع به خوندن این سوره کردم ولی از اونموقع هر روز اوضاع من نسبت به روز قبل بهتر و بهتر شد و الان به لطف خدا همه چی دارم بیشتر از اون چیزی که انتظارشو داشتم و همه از برکات سوره واقعه است نوشته بود نمی دونم این سوره چه چیزی داره ولی هرچیه خییییییییییییییلی تاثیر داره و معجزه می کنه.یه زنه هم در مورد سوره واقعه نوشته بود من انقدر که برای هر چیزی چه مشکلات مادی و چه مشکلات غیر مادی این سوره رو خوندم و اثر داشته و مشکلاتم حل شده که اسمشو گذاشتم سوره معجزه!.در مورد سوره انشراح (شرح) همون الم نشرح لک صدرک که خیلی هم سوره کوتاهیه و همش هشت تا آیه کوچیکه و اکثرا هم همه مون حفظیم هم خیییییییییییییییییییلی نوشته بودند میگن اگه عادت کنید تو روز شده حتی یه بار بخونید کلی روی رزق و روزیتون تاثیر می ذاره من دیروز صدتا خوندم ده دقیقه هم طول نکشید چون خودش انقدر کوتاهه که سی ثانیه بیشتر خوندنش طول نمی کشه.خلاصه عزیزانم اینا چیزایی بود که بنده در گشت زنیهای اینترنتی ام بهش رسیدم و گفتم بهتون بگم که اگه خواستید بخونید و ازشون فیض ببرید!. انس با قرآن خیییییییییییییییلی قشنگه روح آدمو اعتلا میده بیایین سعی کنیم نه حالا صرفا برا مادیات، بلکه برا پالایش روحمون از غبار زندگی مادی هم که شده به اندازه چند سوره کوتاه هر روز بخونیمش و ازش بهره ببریم امید که دلامون بیش از پیش به خدا و عالم بالا گره بخوره.خب دیگه من چیزایی که باید می گفتم و گفتم ایشالا که به دردتون بخوره .از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید به شدت. بووووووووووووووووس باااااااااااای

 

*گلواژه*

حضرت امام صادق علیه السلام فرمودند:

برای یافتن مالی عظیم هر پنج شنبه 40مرتبه سوره نصر خوانده شود تا مالی بیابی که در خاطرت نگنجد

 

هروی گوید: اگر کسی سوره نصر را هر روز ۴۱ مرتبه بخواند از عالم غیب برای او گشایش و فتحی خواهد شد.

 

هر خطر و غم و اندوهی با ذکر یونسیّه برطرف می شود اگر انسان غمگینی به ذکر یونسیه سرگرم باشد، قبل از اینکه از ما چیزی بخواهد ما غمش را برطرف می کنیم. ذکر یونسیه این است:لاَّ إِلهَ إِلاَّ أَنتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ

 

علی علیه السلام فرمود:شکایت کردم به پیغمبر از قرض،پس فرمود:یا علی بگو اللَّهُمَّ أَغْنِنِى بِحَلاَلِکَ عَنْ حَرَامِکَ و بِفَضْلِکَ عَمَّنْ سِوَاکَ(پروردگارا، من را به‌وسیلۀ حلالت، از حرام خویش بی نیاز کن و با فضل و بخشش خود، مرا از هرچه غیر توست، بی‌نیاز فرما.) پس اگر به قدر کوه بزرگی قرض دارباشی خداوند آنرا ادا می کند.

 

*( سوره نصر هم همش سه آیه بیشتر نیست )

 

 

 

 

 


سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که الان خونه تنهامو و پیمان پیاده رفته صرافی دلار بخره و برگشتنی هم یه خرده فلفل دلمه و هویچ بگیره تا ماکارونی درست کنیم فردا ببره برا مامانش.این چند روز کار خاصی نکردیم فقط صبحها هر از گاهی کوتاه با گل پسر یا پیاده رفتیم بیرونو نون و میوه و این چیزا گرفتیم و برگشتیم خونه،بعد از ظهرا و شبا هم همش خونه بودیم و در حال انجام آیین مقدس ضدعفونی کردن خودمون و لباسامون و در و دیوار و وسایلی که از بیرون آورده بودیم انقدرررررررر دست شستیم که از شدت خشکی پوست داریم رسما اگز.ما می گیریم. دیروزم که روز پدر بود و شب قبلش من به حیدر بابا زنگ زدم و تبریک گفتم اونم کلی تشکر کرد.بهش گفتم ممنووووووونم بابت زحمتهایی که سالها برا ما کشیدی گفت وظیفه ام بود گفتم نه وظیفه نبود لطف و محبتت بود اونم گفت نه ما وظیفه مون بود که بزرگتون کنیم حتی یه مرغم بچه هاشو تا بزرگ نشن ول نمی کنه دیگه ما که انسانیم!منم گفتم ااااااااااااااااالهی که همیشه زنده باشی و سایه ات همراه با مامان همیشه رو سر ما باشه گفت ایشالا شما هم خوشبخت باشید منم کلی از دعایی که برام کرد خوشحال شدم و ازش تشکر کردم.اون شب با اینکه با خوشحالی خوابیده بودم ولی دم دمای صبح یه خواب بد در مورد حیدر بابا دیدم انقدر بد بود که وقتی چشمامو باز کردم از اینکه خواب بوده کلی خدارو شکر کردم و بعدشم تا ساعتها ذهنم درگیر اون خواب بود و برا بابا و مامان و همه شماها دوازده تا آیه الکرسی خوندم و فوت کردم و برا سلامتیتون دعا کردم(می گن دوازده تا آیه الکرسی بخونی و بعد دعا کنی اون دعا مستجاب میشه) .اون روز بعد صبونه پیاده رفتیم تا پارک شهریار و یه ساعتی روی یکی از نیمکتهاش جلوی آبشار کوچیکی که داره نشستیم و صدای آبو گوش کردیم منم همینجور فکرم درگیر اون خواب بود و نگران حیدربابا بودم که دیدم مامان زنگ زد باهاش حرف زدم و وسط حرفهام پرسیدم حیدر بابا کجاست گفت رفته سر کار گفتم مامان بهش بگو خیییییییییلی مواظب باشه گفت نه مواظبه ماسکم زده و دم به دقیقه هم دستاشو می شوره و خییییییییلی مواظبه گفتم خدارو شکر و بعدم خوابمو براش تعریف کردم اونم گفت ایشالا خیره و اصلا نگران نباش ایشالا برعکس اون چیزی که تو خواب دیدی قراره براش اتفاق بیفته و همیشه زنده و سلامت باشه منم گفتم ایشالاااااااااااااا! وقتی مامان اینجوری خوابمو تعبیر کرد خیالم راحت شد چون می گن که اولین کسی که خوابتو تعبیر می کنه هر چی بگه همون میشه.خلاصه یه خرده دیگه با مامان حرف زدیم و بعد انگار عالیه خاله اومد خونه مامان، چون زنگ اف اف اومد و مامان گفت که عالیه خاله است بذار ببینم چیکار داره بعدا بهت زنگ می زنم اون خداحافظی کرد و رفت و ما هم بلند شدیم رفتیم خونه و سر راهم می خواستم یه بسته وانیل و یه مقدار شکر بخرم برا همین رفتیم فرو.شگاه.کو.روش که اونم شکر نداشت و من فقط یه وانیل برداشتم و پیمان هم یه عطر ازاون قلمیها با یه بسته بیسکویت ورداشت اومد حساب کردیم و راه افتادیم (نیست که ژل شستشو و اسپری ضدعفونی کننده پیدا نمیشه پیمان از این عطرا می گیره می ذاره تو کیفش یه جاهایی که نیاز یه ضدعفونی دست هست از اینا به جای اسپری استفاده می کنه چون اینا قسمت بیشترش الکله دیگه یه اپسیلون هم عطر دارند! تا حالا چندتاشو تموم کردیم قبلا اینا هفت هشت ده تومن بودند الان شدن 34 تومن).از فروشگاه اومدیم بیرون به یه مغازه دیگه هم برا شکر سر زدیم ولی اونجام نداشت و قحطی شکر اومده بود، دیگه جای دیگه ای نرفتیم و رفتیم خونه! شکرو می خواستم تا برا روز پدر برا پیمان کیک درست کنم چون کیکهای بیرون الان خطریه و نمیشه خرید که اونم پیدا نشد! چند روز پیشا از یکی از کانا.لهای رو.بیکا یه ویدیو دانلود کرده بودم که طرز تهیه تی .تاب بود دیدم یه لیوان بیشتر شکر نمی خواد و اونم در حد یک لیوان ما داریم برا همین گفتم به جای کیک اونو درست کنم دیگه عصری موادشو از روی اون ویدیو آماده کردم و گذاشتم رو گاز که بپزه و رفتم یه زنگ به شهرزاد زدم و نیم ساعتی باهم حرف زدیم.می گفت شعار .نوروز .99 اینه: نه منو ببر به خونتون، نه بیا به خونه ما!با هم کلی به این شعار خندیدیم و کلی هم در مورد ویرو.س منحو.س کر.ونا حرف زدیم و بعدش خداحافظی کردیم.گوشی رو که قطع کردم مستقیم رفتم تو آشپزخونه و دیدم تی .تابم هم پخته و از رو گاز ورش داشتم و برعکسش کردم و دوباره گذاشتمش رو گاز تا ده دقیقه دیگه بمونه تا اون طرفشم یه کوچولو برشته بشه.بعد از ده دقیقه ورداشتم و برشش زدم یه تیکه ازش خوردم دیدم اصلا مزه تی.تاب نمیده و دقیقا شده مثل کیکهایی که همیشه درست می کنم.دیگه چاره ای نبود چیدمشون تو بشقاب و به پیمان گفتم بیا اینم تی.تاب روز مردت، برا کادوتم پول و کارتمو می ذارم رو دراور هر وقت رفتی تهران اون کفشه رو برا خودت از طرف من بخر (چند وقت پیشا می گفت توی یکی از کفش فروشیهای نارمک سمت خونه مامانش یه کفش دیده که خیلی ازش خوشش اومده فک کنم می گفت قیمتش سیصدو خرده ای بوده البته اونموقع،فک کنم الان چون دم عیده گرونتر شده باشه! منم بهش گفتم تو یه جوری هستی که هر چی من برات بخرم نمی پسندی و در آخرم یا می بری پسش می دی و اعصاب منو خرد می کنی یا کلا ازش استفاده نمی کنی برا همین من پولشو می دم خودت اون کفشه رو که دوست داری برا خودت بخر اونم گفت باشه ).دیگه رفتم یه چهارتا تراول پنجاهی داشتم با کارت بانکیم که تقریبا یک و سیصد توش بود رو براش گذاشتم رو میز آرایش و بهش گفتم که رفتی تهران اون کفشه رو بگیر و اومدم یه چایی هم ریختم و با چند تیکه از تی.تابا آوردم خوردیم پیمانم کلا از شب قبلش رفته بود تو خودش و حرف نمی زد نمی دونم چی شده بود چندبارم ازش پرسیدم چیزی نگفت یعنی اصولا پیمان کلا آدمیه که سوالای اینجوری آدمو همیشه بی جواب می ذاره و صدا از سنگ درمی یاد از این آدم درنمی یاد تو خودشم که می ره کلا حرف زدنش تعطیل میشه و انگار که خدای نکرده از اول عمرش لال بوده انقدررررررررررر که قشنگ این نقشو بازی می کنه.خلاصه که ایشون سایلنت بودند و البته هنوزم هستند و منم با خودم گفتم من که کاریش نداشتم که از دست من ناراحت باشه از دست پسرو مادرش هم اگر ناراحته به من ربطی نداره برا همین ولش کردم به حال خودش گفتم خودش خوب میشه و نشستم یه خرده کتاب خوندم و یه مقدارم تو اینترنت گشت زدم و بعدشم رفتم غذارو گرم کردم و آوردم خوردیم و جمع کردم ظرفاشو شستم و اومدم دوباره نشستم به کتاب خوندن و گشت تو اینترنت.البته یه چیزی رو حدس می زنم فکر کنم پیمان از این ناراحت و گرفته بود که با اینکه روز پدر بود پیام حتی یه زنگ نزد که یه تبریک خشک و خالی بهش بگه حالا کادو به جهنم،.فک کنم همین باعث شده بود که دلش بگیره و بره تو خودش .پیمان بیچاره هر ماه نصف بیشتر حقوقشو می ریزه تو حساب اون و اونم با پولای پیمان حسابی خوش می گذرونه و تو مناسبتهای اینجوری هم انگار نه انگار .یادمه پارسال هم روز پدر اصلا به روی خودش نیاورد و انگار نه انگار که پدری داره حتی یه تبریکم نگفت تو تولدشم امسال براتون تعریف کردم که هیچ کادویی برا پیمان نگرفته بود فقط یه کیک کوچولو گرفته بود که اونم بیست و پنج تومن از پول من دستش بود و فک کنم با همون گرفته بود یا اگه خیلی هنر کرده بود یه پنج تومن رو اون بیست و پنج تومن من گذاشته بود و نهایت اون کیکو سی تومن گرفته بود که اونم پیمان موقع رفتن یه تراول پنجاه تومنی بهش داد.هر کی بود از اینهمه پولی که بهش می دادند یه بیست و هزارتومن می ذاشت کنار و حداقل دو جفت جوراب برا باباش می گرفت ولی به قول پیمان هر چی بهش میدی می قاپه و بدون تشکر می ذاره تو جیبش و شعورش به این چیزا هم نمی رسه.چند وقت پیشا پیمان ناراحت بود می گفت اینم مثل مامانش نمک به حرومه من شش میلیون و خرده ای دادم برا این گوشی آی.فون گرفتم بهش گفتم گوشی کهنه ات رو بده به من گوشی من دگمه هاش خراب شده و بد می زنه(گوشی پیمان از این سام.سونگ قدیمیهای ساده است)ولی انگار نه انگار که این حرفو بهش زدم. تا حالام صدبار بهش گفتم اون گوشی رو وردار بیار اینجا من ازش استفاده کنم ولی محل سگم به حرف من نداده.می گفت هر کی بود می گفت حالا که بابام نزدیک هفت میلیون برا من گوشی گرفته برم حالا که گوشی بابام خرابه یه گوشی ساده دویست تومنی براش بخرم یا حالا اون که پیشکشش ، همین گوشی کهنه خودمو که هزاربار گفته وردارم ببرم براش استفاده کنه ولی انگار نه انگار خلاصه که خواهر کلا از این شعورها نداره و فقط بلده مفت بخوره و با اراذل و اوباشایی مثل خودش صبح تا شب مراوده کنه .امروزم پیمان همچنان سایلنت بود و یکی دو ساعت پیش هم ماسکشو زد و رفت صرافی و الانم بهش زنگ زدم داره می یاد و نزدیکای خونه استخب دیگه من برم الان این می رسه مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووس فعلا باااااااای  

 

 

 

 

 


سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز پنجشنبه آخر ساله هر سال بهتون می گفتم که سر خاک مامان بزرگ رفتید سلام منو بهش برسونید ولی امسال دیگه کسی نمی تونه سر خاک بره و مجبوریم از دور براشون فاتحه بفرستیم حالا من امروز صبح و ظهر برا مامان بزرگ و همه آبا و اجداد پدری و مادری خودمون و عالم و آدم فاتحه خوندم ولی شبم می خوام براشون یس و الرحمن و واقعه بخونم شما هم حتما همراه با یس و الرحمن واقعه رو هم بخونید می گن برای هر مرده ای بخونی باعث آمرزشش میشه .خدا مامان بزرگ عصمت و بابابزرگ فیض الله و خاله فاطمه و پسر خاله جمشید و .و همه آبا و اجداد پدری و مادریمونو همراه با همه اسیران خاک عالم و آدم بیامرزه و در جوار خودش روحشونو قرین رحمت کنه ااااااااااااالهی آمین 

 

*گلواژه*

از امام صادق علیه السلام نقل شده است: سوره واقعه دارای منافع و بهره های زیادی است که قابل شمارش نیست. از جمله فواید این سوره آن است که اگر برای مرده ای خوانده شود، خداوند او را می آمرزد و اگر برای کسی که در حال احتضار و مرگ است بخوانند، مرگ و خروج روحش به اذن خدا آسان می شود.

 

 

 

 


سلااااام سلاااااام سلااااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز صبح هشت و نیم بیدار شدیم و بعد از صبونه من نشستم یه خرده کتاب خوندم و پیمان هم خونه رو جارو کشید و بعدشم غذا و میوه و آب و این چیزا آماده کرد که با خودمون ببریم نظر.آباد! قرار نبود بریم اونجا، قرار بود ظهر پیام بیاد اول با پیمان برن صرافی با کارت.ملی پیام دلار بخرن (اون روز پیمان رفته بود نتونسته بود بخره چون از پارسال یه قانونی گذاشتن که هر کی در طول سال یه بار دلار بخره نمی تونه تا آخر سال بخره حالا تو اون یه بار چه یه دلار بخره چه 2100تا که سقفشه! پیمان چون قبلا خریده بود بهش نداده بودند البته قبلا تو اون صرافی یه آشنایی داشتیم به اسم بیات که بدون فاکتور هر چقدر می خواستیم بهمون می داد ولی پیمان می گفت انگار جدیدا یه شعبه تو دبی زدن و بیات رفته اون شعبه و دیگه اونجا نیست و این یکیها هم قبول نمی کنند بدن). بعد از صرافی هم قرار بود پیام بیاد خونه و موهای پیمانو کوتاه کنه ولی بعدا پیمان به پیام گفت که تو اگه بخوای بیای خونه ما باید یه دست لباس دیگه هم با خودت بیاری و دم در لباساتو که بیرون پوشیدی عوض کنی و بیای تو(دیگه کرو.نا یه کاری کرده که بچه ها هم نمی تونند راحت خونه پدر مادرشون برن) اونم گفت ای باباااااااااا چه خبره آخه؟ پیمانم گفت همینه که هست .بعدا دوباره فکر کرد و زنگ زد به پیام که نیا خونه، بیا دنبال ما اول بریم صرافی بعد باهم می ریم نظر.آباد موهامو بزن بعد برگردیم .این شد که قرار شد بخاطر یه مو تا نظر .آباد بریم.خلاصه ساعت دوازده و ربع پیام اومد دنبالمون و اول رفتیم جلو صرافی و اون دوتا رفتند دلا.ر بخرن و منم نشستم تو ماشین و تا بیان چند صفحه ای کتاب خوندم تا اینکه اومدند و راه افتادیم تو راه هم اون دوتا باهم حرف می زدند و منم نشسته بودم پشت و تا برسیم جواب ایمیل یکی از دوستامو دادم (چند وقتیه یه وبلاگی رو می خونم که نویسنده اش تو کانادا تو شهر مونترال زندگی می کنه اسمش بارانه و اهل تهرانه چهار سالی میشه که اقامت کانادارو گرفته و اونجا زندگی می کنه دو سه سالی از من کوچیکتره و یه پسر سه چهار ساله داره شوهرشم نویسنده است. یه چند وقتی میشه که از طریق ایمیل باهم دوست شدیم و دیشب دیدم بهم ایمیل داده و کلی ابراز لطف کرده.گفتم جواب ایمیل اونو بدم).ساعت یک و نیم رسیدیم نظر.آبادو اول رفتیم جلو فروشگا.ه کو.روش وایستادیم پیمان رفت دو تا تن ماهی گرفت و اومد سوار شد رفتیم خونه.تو خونه هم من لباسامو عوض کردم و چایی درست کردم و یه کته کوچولو هم دم کردم که بعدا با تن بخوریم و یه نصف قابلمه کوچولو هم ماکارونی از شب قبل داشتیم که پیمان آورده بود اونم گذاشتم گرم شد پیام گشنه اش بود خورد و بعدا اونا رفتند یه گوشه خونه مشغول مو زدن شدند و منم یه ایمیل به معصومه دادم چند روز پیش یه ایمیل داده بود جوابشو نداده بودم (کلا امروز روز ایمیل بود) بعدشم نشستم کتاب خوندم! کار پیمان اینا هم که تموم شد پیام رفت ماشین شو تو حیاط شست و پیمان هم طبق معمول اینور اونورو جارو کرددو باغچه هارو آب داد و بعدش اومدند ناهار خوردیم و جمع کردیم من ظرفارو شستم و یه چایی آوردم خوردیم اونا رفتند تو حیاط و دوباره با ماشین مشغول شدند! بیرونم سپاهیها با ماشینایی که تانکر پشتشون بود اومده بودند همه جارو سم پاشی و ضد عفونی می کردند پریروزم بعد از ظهر اومده بودند داشتند تو کرج کوچه مونو ضد عفونی می کردند حالا من چندباری دیده بودم دارند خیابونا و خودپردازارو ضدعفونی می کنند ولی اون روز اولین بار بود که دیدم کوچه ها و درا و آیفونا و اینارو دارند ضدعفونی می کنند.خلاصه دستشون درد نکنه شاید همینم باعث بشه چند نفر کمتر این مریضی رو بگیرند.داشتم می گفتم اونا بیرون بودند و منم نشستم اینارو براتون نوشتم و بعدشم یه خرده ناخنامو مرتب کردم پیمان اومد یه چندتا میوه برده بودیم اونارو پوست کند و خوردیم ، دیگه جمع کردیم و راه افتادیم الانم تو راهیم و داریم می ریم کرج .خب دیگه اینم از امروزمون من دیگه برم راستی پیمان از اون روز تا وقتی که امروز برسیم نظر.آباد همچنان سایلنت بود ولی اینجا که رسیدیم من یه خرده شوخی کردم و خندوندمش، بلاخره زبون باز کرد بچه ام .خلاصه اینجوریااااااااا دیگه .خب دیگه من برم شمام مواظب خودتون باشید و همچنان به شدت رعایت بکنید تا ایشالا این ویروس لعنتی رو از پا دربیاریم.به امید اون روز و به امید فرداهای بهتر به خدای بزرگ می سپارمتون بوووووووووس فعلا باااااااااای 

راستی میوه هاتونم حتما با چند قطره مایع ظرفشویی حسابی بشورید تا کاملا تمیز و ضدعفونی بشن موقع خوردن هم پوستشونو بکنید چون دست هزار نفر به اون میوه ها می خوره و خیلی خطرناکند 

 

*گلواژه*

یه مادر دارید که نفس میکشه؟پس خوشبختید و خودتون حالیتون نیست ! (اااااااالهی که همیشه زنده باشند) 

 

 

 


سلااااااااااااااام سمیه جونم تبریک می گم عزیزم که بچه ات دختر شد! مباااااااااااااااااااااارکه بووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووس

 امروز دو بار از صمیم قلب خوشحال شدم یه بار وقتی که مسیجت رو خوندم و فهمیدم که بچه ات دختره و قراره اسم قشنگش یامور باشه یه بارم وقتی بهت زنگ زدم و دیدم که از ته قلبت خوشحالی! در واقع از خوشحالی تو خوشحال شدم از اینکه دیدم جنسیت بچه ات همونی شد که دلت می خواست .خدارو صد هزار مرتبه شکرررررررررررر عزیزم ااااااااااااااااااااالهی که همیشه شااااااااااااااااد باشی و یامور عزیزم هم به سلامتی به دنیا بیاد و به سلامتی و با دل خوش کنار تو و پدرشو و الیار نازنینم و زیر سایه تون بزرگ بشه و همراه الیار گلم به بیش از اون چیزی برسند که براشون آرزو دارید 

 

اینم عکس نونم(خبر خوشت خستگی رو از تن این شاطر خسته درآورد ااااااااااااااااااااالهی که قدمش پربرکت باشه.صد البته که حتما هست)

 

 

 

 

 

 

 


سلاااااااام سلااااااام سلاااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز ساعت نه و نیم اینجورا بود که بلند شدیم و بعد از اینکه صبونه خوردیم پیمان گفت جوجو بریم بیرون یه خرده زرشک بخریم ببرم برا مامان بهش بگم ایندفعه برامون زرشک پلو درست کنه(پیمان زرشک پلو خییییییییییلی دوست داره منم زرشک پلو بلد نیستم یه بار چند سال پیش درست کردم افتضاح شد و دیگه هم درست نکردم ) گفتم باشه اتفاقا منم می خوام یه خرده گندم بخرم سبزه بذارم یه عرق نعنا هم می خوام بگیرم گفت پس برو آماده شو با گل پسر بریم همه رو بگیریم یه خرده هم میوه بخریم گفتم باشه و رفتم آماده بشم.چندتا گلدون تو خونه داشتیم که پیمان چند روز بود گذاشته بود دم در و قرار بود ببرتشون بذاره تو پارکینگ تا اونجا نور و آفتاب بخورند یه چندتایی هم ساختمون گل داشت که چند ماه پیش زمستون که شد پیمان و آقای طالبی برده بودند گذاشته بودنشون تو پاگرد دم پشت بوماونجا چون درش شیشه ای بود نور و آفتابش خوب بود و باعث می شد که گلا خراب نشن و تا بهار اونجا بمونند پیمان گفت جوجو تا تو آماده بشی بیای پایین من این گلدونای تو خونه و اون گلدونای دم پشت بومو ببرم پایین.اول اینارو بذاریمشون تو پارکینگ و یه خرده راست و ریستشون کنیم بعد بریم فقط خواستی بیای پایین کیف منم با خودت بیار گفتم باشه .اون رفت و منم آرایش کردم و لباس پوشیدم کیف خودم و پیمانو ورداشتم راه بیفتم که دیدم دلم درد گرفته و گلاب به روتون انگار باید برم دستشویی،اومدم اعتنا نکنم و برم دیدم نمیشه و دوباره لباسامو درآوردم و گذاشتم رو دسته صندلی و رفتم دیدم بععععععععله خاله پری نازنین تشریف فرما شدن با خودم گفتم خوب شد همونجوری نرفتم.خلاصه مقدمات ورود پر برکتشونو فراهم کردم و دوباره لباس پوشیدم و درو قفل کردم و راه افتادم رفتم تو پارکینگ، دیدم نظافتچی اومده و داره پارکینگو می شوره و آقای طالبی هم تو پارکینگه و ماشینشو آورده جلوتر و داره کف مالیش می کنه پیمان هم دستکش دستش کرده و با گلا مشغوله بهشون سلام دادم و رفتم پیش پیمان گفت زنگ اف افو زدم بهت بگم می یای پایین اون آچار فرانسه رو هم بیار آقای طالبی لازم داره که جواب ندادی یواشکی بهش گفتم صدای زنگو شنیدم ولی تو دستشویی بودم تا بیام جواب بدم رفته بودی گفت می تونی بری بالا بیاریش یا خودم برم؟گفتم می رم طالبی هم از اونور همش می گفت نمی خواد برید زحمت میشه خودم یه کاریش می کنم خلاصه بعد از اینکه کلی تعارف تیکه پاره کردم رفتم بالا و دیدم تو جعبه ابزار دو تا آچاره نفهمیدم کدومشو ببرم هر جفتشو ورداشتم یه انبر دستم بود اونم ورداشتم همه رو بردم پایین گفتم حالا هر کدوم به دردشون خورد اونو استفاده می کنند اون یکیهارو برمی گردونیم دیگه.دادمشون به پیمان یکی یکی آچارهارو نشونم داد گفت این آچار شلاقیه این یکی فرانسه است این یکی هم انبردسته گفتم می دونم اینم محض احتیاط آوردم که دوباره بخاطر اون محبور نشم یه دور دیگه برم بالا اونم خندید و برد آچارو داد به طالبی و بعدشم برگشت به من گفت بیا ببین این گل قاشقیه که دم پشت بوم بود چه رشدی کرده رفتم دیدم راست میگه یه برگای پهنی درآورده که نگو کلی هم غنچه داشت این گل قاشقیه اون موقع که بردیمش بالا یه شاخه بیشتر نبود و برگاشم ریزتر بودند ولی حالا کل گلدونو پر کرده بود و برگاشم اندازه کف دست شده بودند خیییییییییلی باحال شده بود جنس گلش خییییییییییلی خوبه به پیمان گفتم بعدا یکی دو شاخه ازش قلمه بزنیم برا خودمون خیییییییییییلی گلش نازه اونم گفت آره حتما چند شاخه ازش می برم می ذارم تو آب! حالا برا خودمون که درست کردیم موقع اومدن به میاندوآب برا شما هم حتما می یارمخلاصه پیمان گلارو مرتب کرد و چیدشون لبه پارکینگ قسمت ورودی حیاط و یه مقدارم با آبپاش برا نیلوفرایی که اون روز دم درکاشته بودم آب برد و بعدم یه خرده با طالبی حرف زدیم و اومدیم سوار بشیم پیمان یه تراول پنجاه هزارتومنی از کیفش درآورد و گفت بذار اینو بدم به این نظافتچیه بیام گفتم آره خوبه بده این بیچاره ها هم از وقتی کرو.نا اومده خیلیاشون بیکار شدن.برد داد بهش و گفت عیدیه و اونم کلی تشکر کرد و دیگه اومد راه افتادیم! تو راه گوشیمو نگاه کردم دیدم مامان نه بار زنگ زده! نیست که گوشیم تو ماشین بود و خودمونم اونور پارکینگ،دم حیاط بودیم نشنیده بودم گوشی پیمانو گرفتم و گفتم زنگ بزنم به شماره بابا و هم با اون حرف بزنم هم با مامان(چون گوشی مامان چند وقتیه خراب شده و خاموشه)زنگ زدم دیدم بابا سر کاره و یه چند دقیقه ای باهاش حرف زدم و خداحافظی کردم ایندفعه با گوشی خودم زنگ زدم به خونه و مامان ورداشت و گفت که نمی دونی چقدر بهت زنگ زدم نگرانت شدم و از این حرفا منم بهش توضیح دادم و با اونم پنج شش دقیقه ای حرف زدم و دیگه خداحافظی کردم رسیده بودیم جلو مغازه زرشک فروشه پیمان ماشینو پارک کرد و رفتیم قیمت کردیم دو جور داشت یکیش کیلویی هشتادو پنج هزارتومن اون یکی نودو پنح هزارتومن(زرشک پارسال پیارسال پونزده هزارتومن بود می گفتیم گرونه الان ببین چی شده) پرسیدیم فرقش چیه؟ گفت نودوپنج تومنیه تازه ترهدیگه از همون اندازه پنجاه هزارتومن(نیم کیلو) گرفتیم و اومدیم سوار شدیم راه افتادیم رفتیم فاطمیه یه مقدارم پرتقال و موز و سیب گرفتیم و بعدم اومدیم رفتیم یه عطاری من یه کوچولو اندازه دو هزارتومن گندم با یه عرق نعنای دو آتیشه گرفتم (دوآتیشه ها بهترو غلیظترند(منظورم اینه که طعمشون تندتره و بیشتر طعم نعنا میدن و اثرشون بیشتره) انگار اونارو دوبار تقطیرشون می کنند برعکس عرقهای ساده که یه بار تقطیر می شن )بعد از عطاری هم پیمان گفت جوجو تشنمه به نظرت دو تا نوشابه بگیرم بخوریم ایراد نداره؟(منظورش از نظر کرو.نا و این چیزا بود)گفتم نه بگیر تو ماشین لیوان تمیز داریم می ریزیم تو اونا می خوریم خلاصه رفت از سوپری بغل عطاری دو تا نوشابه گرفت و اومد راه افتادیم رفتیم سمت پارک نور که دم خونه مونه پیمان می خواست یه دستی به سر و صورت گل پسر بکشه!اونجا پیمان حصیرو پهن کرد روی یکی از سکوهاش زیر درختای کاج که حالت پله داشت منم بعد از اینکه پیمان آب ریخت دستامو شستم نشستم روشو نوشابه هارو ریختم تو لیوانو خوردیم و اون رفت یه بیست سی متر اونورتر گل پسرو تمیز کنه و منم مشغول کتاب خوندن شدم (یه کتاب به اسم پاکسازی.ضمیر(بیداری. در 21.روز) از دبی.فورد پارسال گرفته بودم ولی نخونده بودم گفتم حالا که کتابخونه ها بسته است و نمیشه کتاب جدید گرفت لااقل اینایی که دارم و نخوندم رو بخونم از دبی فورد کتاب اثر سایه و کتاب شهامتش رو هم دارم که اونارو هم متاسفانه تا حالا نخوندم یه کتاب دیگه هم داره به اسم نیمه.تاریک.وجود که اونم کتاب خییییییییییییلی خوبیه ولی من نخوندمش و یکی از اون کتابائیه که دلم می خواد بخرمش میگن کتاب خیلی تاثیر گذاریهکلا دبی فورد کتابای زیادی نوشته که اکثرا تو زمینه خودشناسی اند مثل جوجه.اردک.زشت .درون، چرا آدمهای خوب کارهای بد می کنند،راز سایه،شجاعت، و دبی. فورد روانشناسه و یکی از پیشگامان مطالعه جنبه های پنهان ضمیر آدمهاست و کاراش هم همگی پایه علمی دارند یه موسسه به اسم موسسه. فورد تاسیس کرده بوده که همه چیزو علمی اونجا با کلی دانشمند که کمکش می کردند و باهاش همکاری داشتند تحقیق می کرده و همه کتاباش نتیجه اون تحقیقاته و بنیه علمی قوی دارند.من فکر می کردم دبی فورد زنده است ولی یکی دو ماه پیش تو اینترنت خوندم که سال 2013 با اینکه فقط 58 سالش بوده در اثر سرطان فوت کرده.خیلی حیف بود خدابیامرزدش!).خلاصه یه مقدار از اون کتابه رو خوندم و کلی هم لذت بردم حتما بگیرید و بخونید خیییییییییییییییلی عالیه این کتاب حرف ندارهبعد از اونم یه خرده رفتم تو رو.بیکا و کانالای توشو دیدم راستی تا یادم نرفته اینو بگم تو رو.بیکا یه کانال پیدا کردم(تو قسمت کانالهای پر بازدید تلگرام) که اسمش 48h♡English است آموزش مکالمه انگلیسیه خیلی عااااااااااالیه یه پسره است که به صورت محاوره ای مکالمه یاد میده انقدر عالیه که آدم سریع یاد می گیره مخصوصا که با لهجه آمریکایی هم یاد میده و قشنگ آدم تلفظهاشم یاد می گیره بدون اینکه درگیر گرامر و این چیزا بشه و مخش از هم بپاشه یه سری ویدیوهای کوتاه چند دقیقه ای می ذاره و هر دفعه یه چیزی رو یاد میده اونم با تمام نکاتی که باید رعایت بشه ولی مختصر و مفید و کاربردی بدون هر چیز اضافه ای که آدمو خسته کنه مثلا یه ویدیوش فقط اختصاص داره به سلام دادن و انواع مدلهایی که آمریکاییها به هم سلام می دن رو آورده با تلفظ و تیکه های کوتاهی از فیلمهای سینمایی که انواع سلام دادن توشه اول خودش یاد میده بعد کوتاه اون فیلمهارو هم وسط حرفاش پخش می کنه.خییییییییییییلی چیز خوبیه اگه خواستید راحت و بدون دردسر انگلیسی حرف بزنید حتما اون کانالو ببینید.خب اینم از این.داشتم می گفتم یه خرده کانالای روبیکارو دیدم تا اینکه کار پیمان تموم شد و بهم گفت جوجو بیا آب بریز دستامو بشورم (یه دبه آب از خونه پر کرده بود آورده بود برا اینکار) گفتم باشه و رفتم دبه رو ورداشتم پیمان می خواست دم یه دیواری دستاشو بشوره من دیدم اونجا پای دیوار یه سری علفهای ریز دراومده که گلهای قرمز و سفید ریز دارند گفتم حیفه مایع بریزه پای اونا خشکشون می کنه برا همین بهش گفتم بیا یه خرده اینور تر بشور که رو اونا نریزه اونم گفت باشهخلاصه اومد وسط و دستاشو مایع زد و منم آب ریختم و شست همینجور که داشتم آب می ریختم و اونم می شست دیدم از تو پارک یه دختره و یه زنه دارند رد میشن و با تعجب مارو نگاه می کنند انگار که دارند با خودشون می گن اینا چرا اونجا دارند دست می شورند؟منم اونارو که دیدم با خنده به پیمان گفتم الان کسایی که مارو می بینن می گن ترس از کرو.نا جوری شده که مردم توقف می کنند و وسط معابر دست می شورند اونم همینجور که دستاشو می شست با خنده یه جور خییییییییییییلی با مزه ای تو جواب من گفت آره می گن: با یه دبه آب می یان پایین مکرر می شورند .وااااااااای من انقدرررررررر به این جمله ی "با یه دبه آب می یان پایین مکرر می شورند" خندیدم که نگوووووو آخه خییییییییییییییلی بامزه گفت انقدربامزه که دیگه از شدت خنده نمی دونستم آبو کجا دارم می ریزم الانم یادم می افته خنده ام می گیره. پیمانم به خنده های من کلی خندید و گفت چیکار کنم آخه همش می گن مکرر بشورید.خلاصه که به قول نقی کلی خنده کردیم و روحمون شاااااااد شد و دیگه جمع کردیم و راه افتادیم سمت خونه .خونه هم طبق معمول این روزا نزدیک دو ساعت مراسم ضدعفونی و شستشو داشتیم تا اینکه بلاخره ساعت هفت کارامون تموم شد و من رفتم تو آشپزخونه و یه لوبیا پلو بار گذاشتم که نه و نیم آماده شد و پیمان یه بشقاب ازش خورد و بقیه اش رو هم ریخت تو قابلمه ها که هم برا مامانش ببره هم فرداش خودمون بخوریم من نخوردم چون عصری یه خرده کوکو سبزی با نون خورده بودم و سیر بودمپیمان بعد از خوردن شامش ظرفهایی که کثیف کرده بودم رو شست و گازم پاک کرد و منم صورتمو شستم و لباسمو عوض کردم و اومدم نشستیم تلوزیون نگاه کردیم و میوه و چایی خوردیم وسطا هم پیمان زنگ زد به پیام که فردا بیا بریم خونه مامان بزرگ و اونم اولش یه خرده من من کرد و بعد گفت باشه ولی یه ساعت بعدش زنگ زد که ماشینم تو پارکینگ خونه دوستم ایناست و اونم رفته تهران و گوشیش هم خاموشه پیمان هم گفت خب برو دم درشون به پدرو مادرش بگو درو برات باز کنند برو ماشینو وردار بیار گفت نه این بین من و اون بوده و پدر مادرش خبر ندارند گفت یعنی چی خبر ندارند مگه کورند ماشین به اون گندگی رو تو پارکینگشون نمی بینند ؟نمی گن این ماشین چیه تو پارکینگ ما؟ کی اینو آورده گذاشته اینجا؟ اونم یه سری دری وری گفت و پیمانم عصبانی شد و سرش یه خرده داد کشید و گفت من نمی دونم فردا ساعت ده با ماشین اینجا باش اونم نمی دونم چی گفت که آخر سر پیمان با چندتا فحش گوشی رو قطع کرد و بعدشم یه خرده غر زد تا آروم شد و نشستیم دوباره تلوزیون دیدیم یه ساعت بعدم دوباره پیام زنگ زد که دوستم فردا تا یازده می رسه و من یازده می تونم بیام و پیمانم گفت وای به حالت یازده اینجا نباشی و قطع کرد.حالا نمی دونم خودش جایی بود و یازده زودتر نمی رسید کرج یا اینکه ماشینو داده بود دست کسی یا چه گندی بالا آورده بود خدا می دونه.خلاصه که کلی اعصاب پیمانو به هم ریخت .بعد از این اعصاب خوردیها ساعت دوازده نشستیم اول قسمت آخر ها.نیکو و بعدم یکی از قسمتهای پا.یتختو که کانال.تما.شا گذاشته بود دیدیم و گرفتیم خوابیدیم امروزم هشت و نیم بلند شدیم و صبونه خوردیم و بعد از صبونه پیمان وسایلشو آماده گذاشت و ساعت یازده پیام رسید و باهم رفتند تهران و منم اونارو که راه انداختم اول رفتم یه خمیر درست کردم گذاشتم کنار تا وربیاد و بعدم یه چایی برا خودم ریختم و اومدم نشستم هم اونو خوردم هم اینارو برا شما نوشتم الانم می خوام برم با خمیرم تو ماهیتابه نون درست کنم نون تافتون.طرز تهیه اشو از یکی از کانالهای رو.بیکا به اسم ایستگا.ه.شکم یاد گرفتم ببینم چه جوری درمی یاد درست کردم تموم شد امروز یا فردا عکسشو براتون می ذارمخب من برم نونمو بپزم. مهناز نانوا می شود .شاطر کی بودی تو؟؟؟ هه هه هه . خب شماها هم مواظب خود گلتون باشید و سعی کنید این روزا نون که می خواین بخورین اول توی فری،ماکرو فری یا ماهیتابه ای چیزی چند دقیقه ای گرمش کنید بعد بخورید تا خدای نکرده آلوده به ویروس نباشه چون این شاطر ماطرا هم خیلی رعایت نمی کنند و ممکنه دستاشون آلوده باشه.خب دیگه من رفتم می بووووووووووسمتون بووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

بیشتر از هر کسی خودتو دوست داشته باش! به خودت احترام بذار! برای خودت وقت بذار! به خودت برس! به سلامتیت اهمیت بده! نذار آدمای منفی تو رو بهم بریزن! خودتو قوی کن و در عین حال صفات انسانی نیکو رو در خودت پرورش بده.اینطوری هم موفقی و هم بقیه دوستت خواهند داشت.تو فقط یکبار به دنیا می یای پس از هر روزت لذت ببر. یادت باشه زندگی برای هیچکس بدون سختی نیست.


سلااااااام سلااااااااام سلاااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که الان پیمان رفته یه سر به صرافی بزنه و یه سر هم به اون موسسه خیریه که همیشه می ریم تا هم صندوق صدقاتشونو که هر سال اول سال می دن تا پرش کنیمو بهشون بده هم یه عیدی برا اون بچه هایی که تحت حمایتشند بده منم چون راه طولانی بود و پیمان هم نمی خواست ماشین ببره و قرار بود پیاده بره و برگرده باهاش نرفتم چون زیاد که راه می رم پا و کمرم درد می گیره برا همین موندم خونه و گفتم حالا که خونه ام بیام یه سر به شما بزنم و یه مختصری در مورد این دو روز بنویسم و برم.جونم براتون بگه که پریروز نزدیکای ظهر با ماشین رفتیم بیرون و یه خرده دور زدیم و بعدش پیمان گفت بذار بریم سمت جاده چالوس دم رودخونه و یه هوایی تازه کنیم و برگردیم رفتیم و کنار رودخونه پارک کردیم پیاده شدیم و یه بیست دقیقه ای اونجا بودیم و یه خرده رودخونه رو تماشا کردیم و یه چندتایی هم عکس انداختیم و سوار شدیم و برگشتیم انقدرررررررم هوا بهاری و عااااااااالی بود که نگو.همه جا سرسبز و قشنگ بود و یه باد خنکی هم دم رودخونه به صورتمون می زد که روح آدم تازه می شد! هم کنار جاده و هم روی کوه هم از این گلای زردی که اول بهار می زنند بیرون دراومده بود و ترکیبش با رنگ سبز چمن اطرافشون مرررررررر بود و روح و روان آدمو نوازش می کرد اول بهار من دقت کردم دو جور گل زرد رو چمنا و کنار جاده ها و رو تپه ها و خلاصه هرجایی که یه کوچولو خاک داشته باشه در می یاد یه سری هاش گلهایی اند که شبیه گل کان(گل اون دانه های روغنی که همه مون دیدیم اکثرا تو تلویزون هم نشون میده)یه سریاشونم گلهای زردی اند که اسمشون گل قاصد یا گل قاصدکه که من بهشون می گم قاصد بهار البته به جز بهار اول پاییزم اینا درمی یان یعنی هم قاصد بهارند هم قاصد پاییز.من این گلارو خیلی دوست دارم منو یاد بچگیهام و کوچه رهایی می اندازه یاد باغها و دشتهایی می افتم که وقتی تو کوچه رهایی زندگی می کردیم با ننه عصمت خدابیامرزو خان ننه و خاله قزی و زنهای همسایه می رفتیم و کلی بهمون خوش می گذشت و یه وقتایی هم کلی از این گلا و بقیه گلا و لاله های وحشی که تو اون دشتها دراومده بود می کندیم و دسته گل درست می کردیمیادش بخیرررررر چه دورانی بود .سرشار از زیبایی. پر از حسهای خوب و رنگای شاد و دلای خوش.خلاصه که هر چی بگم کم گفتم دم رودخونه و تو جاده چالوسم یه حسایی شبیه حسای اون موقع داشتم و کلی تو ذهنم اون روزارو کاویدم و از یادآوریشون لبخندها زدم تا اینکه برگشتیم سمت شهر و رفتیم یه خرده میوه و شیر و ماست و این چیزا گرفتیم و از کو.روش سر کوچه مونم پنج بسته از این بیسکوییت پتی بورا و یه بسته هم شکلات کاکائویی گرفتیم و رفتیم خونه(می خواستم شب باهاشون از این کیک یخچالیها درست کنم ).تو خونه هم دوباره مراسم آیینی ضدعفونی کردن وسایلی که از بیرون آورده بودیم رو انجام دادیم و بعدم یه چایی خوردیم و یه خرده خوابیدیم و بعدش بلند شدیم و من صورتمو شستم و اومدم غذارو که از لوبیا پلوی اون روز بود گذاشتم گرم شد و خوردیم و بعدشم اون کیک یخچالیه رو درست کردم و گذاشتم تو یخچال تا آماده بشه حالا پایین این پست هم عکساشو براتون می ذارم هم طرز تهیه اشو.هم خیییییییییییییلی راحته هم خییییییییییییییلی خوشمزه است هم خییییییییییییلی شیکه و میشه باهاش از مهمون هم پذیرایی کرد بافت و طعمش مثل شیرینی تر می مونه و برا پذیرایی از مهمون عااااااااااالیه مخصوصا این روزا که نمیشه بخاطر کر.ونا شیرینی خرید هم خیلی به درد می خوره یه بار درست کنید و امتحان کنید دیگه همیشه درستش می کنید چون وااااااااااقعا عااااااااآلی میشه خیلی هم وسایل لازم نداره فقط تنها چیزی که لازم داره چند بسته بیسکوییت پتی بوره و یه خرده شکر و دو قاشق هم پودر کاکائو و آرد و دو لیوان شیر.نیم ساعت هم بیشتر وقت نمی بره.حالا پایین دقیقتر می ذارم تا خودتون قضاوت کنید .بگذریم داشتم می گفتم کیکو درست کردم و گذاشتم تو یخچال و یه خرده میوه آوردم پوست کندم خوردیم و تلوزیون نگاه کردیم بعدش دیدم سرم بدجوری گیج می ره و انگار می خوام با کله بخورم زمین (چون بودم و خون از دست داده بودم ضعیف شده بودم) پیمان گفت جوجو چندتا خرما بخور بذار حالت خوب شه رفتم خرما بشورم دیدم نمی تونم اصلا رو پام وایستم برا همین تو بشقاب رو اوپن چهار تا خرما بود که قبلا شسته بودیم همونارو خوردم و اومدم همونجا جلو تلوزیون یه بالش گذاشتم زیر سرم و یه پتوی کوچولو هم انداختم رو خودم و گرفتم دو ساعتی خوابیدم وقتی بلند شدم دیدم حالم خوب شده برا همین رفتم سراغ کیک و برشش زدم دو تیکه گذاشتم تو بشقاب و با چایی آوردم خوردیم پیمان می گفت خوشمزه تر از دفعه قبل شده منم خوشحال شدم آخه این دومین بار بود که درستش می کردم یه ماه پیشم یه بار درست کرده بودم خلاصه اونو خوردیم و رفتیم مسواک زدیم و گرفتیم خوابیدیم.دیروزم صبح بعد از صبونه ساعت یازده اینجورا با گل پسر راه افتادیم سمت تهرانو رفتیم صادقیه، پیمان می خواست سکه و دلار بخره چون صرافیها و طلا فروشیهای اینجا رو تا پونزدهم تعطیل کردند و نمی شد از اینجا گرفت البته یه صرافی غیر دولتی هست که تو کل شهر فقط اون بازه و چون چند روزیه طلا و سکه و دلار خیلی رفته بالا جلوش غلغله است.رفتیم صادقیه و دیدیم مال اونجام تعطیله و جلوشون کاغذ زدن که مثل کرج پونزدهم به بعد باز می کنند برا همین دست از پا درازتر عزم برگشت کردیم ولی مگه می شد از ترافیک صادقیه دراومد انقدر شلوغ بود که خدا می دونه تازه با اینهمه که می گن خطرناکه و بیرون نیایید بازم پیاده رو هاش شلوغ بود البته نه به شلوغی قبل که جای سوزن انداختن نبود ولی بازم با توجه به اوضاع این روزا شلوغ بود! پیمان می گفت به جای بادمجون سنگم تو این صادقیه بباره اینا بازم دست بردار نیستند و همچنان تو خیابونند (آخه اون روز پیام زنگ زد به پیمان گفت که بابا امروز تو تهران بادمجون باریده پیمانم یه خرده فحشش داد که خل شدی؟اونم گفت نه به خدا راست می گم مامان بزرگ بهتون چیزی نگفت؟ به قول پیمان فکر می کرد که مامان بزرگش زنگ زده به ما گفته که اینجا داره بادمجون می باره.بعدشم که تو اخبار گفتند عاملان بارش بادمجان در تهرانو گرفتندو انگار یه نماهنگ از این جلوه های ویژه بوده و سازنده هاشو دستگیر کردند و اونا هم از کارشون پشیمونند و از این حرفها.  بارش بادمجان تو تهران منو یاد یه کتاب داستان بچگونه انداخت که سالها پیش توی یه سوپر مارکت دیدم که اسمش "احتمال بارش کوفته قلقلی" بود.)خلاصه به زور از ترافیک اومدیم بیرون و برگشتیم کرج و دوباره یه خرده خرید کردیم و رفتیم خونه.عصری هم ساعتای پنج اینجورا پیمان گفت جوجو می یای بریم یه خرده قدم بزنیم و این قبض.عوارض و مالیاتم سر راهمون بدیم و بیاییم؟(قبضه خیلی وقت بود اومده بود و مهلتش تا بیست و نه اسفند یعنی چند روزه دیگه بود) گفتم باشه و بلند شدم لباس پوشیدم و پیاده تا آزادگان رفتیم و از خود.پردازای بانک.شهر قبضه رو دادیم و برگشتیم تو پارک.شهر.یار هم یه دور زدیم و کنار درختای کاجش چندتا عکس انداختیم و راه افتادیم سمت خونه.سر ار.دلان چهار دو سه روزیه یه فروشگا.ه جا.نبو باز شده دیدیم دیروز زده که افتتاحیشه به پیمان گفتم بریم یه پودر کاکائو ازش بگیریم گفت باشه!رفتیم تو من یه پودر کاکائو و دو تا هم شکلات شیری و کاکائویی ورداشتم و پیمانم یه بسته ماکارونی ورداشت آوردیم حساب کردیم و اومدیم بیرون و رفتیم خونه! تو خونه هم طبق معمول همه چی رو ضدعفونی کردیم و بعدشم من رفتم دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم و اومدم پیمان گفت جوجو حالا که برا شام هیجی نداریم چندتا تخم مرغ و سیب زمینی بذاریم آبپز بشه و بخوریم گفتم باشه و رفتم گذاشتم پخت و آوردم پوست کندم نشستیم با فلفل سبز و پودر فلفل قرمز خوردیم یکی از سیب زمینیها هم مثل زهرمار تلخ بود و اونو گذاشتیم کنارو بقیه رو خوردیم و جمع کردیم و بعدشم یه چایی هم خوردیم و نشستیم فیلم دیدیم و منم یه خرده کتاب خوندم و گرفتیم خوابیدیم!

 

*گلواژه*

برای قایق های بی حرکت، موج ها تصمیم می گیرند*

 

.و اما مواد لازم برای کیک یخچالی:

بیسکوییت پتی بور ۲ الی ۳ بسته 

آرد ۲ قاشق غذاخوری 

پودر کاکائو ۲ قاشق غذاخورى

شکر نصف لیوان 

شیر ۲ لیوان 

وانیل نصف قاشق چایخوری

طرز تهیه:

پودر کاکائو و آرد رو الک کنید تا مخلوطی یک دست درست بشه و کنار بذارید 

شکر و شیر رو با هم مخلوط کنید و روی حرارت بذارید و مرتب هم بزنید تا شکر‌ توش کاملا حل بشه.حل که شد پودر کاکائو و آرد رو آهسته آهسته به مخلوط شیر و شکر اضافه کنید و درعین حال مخلوط رو هم بزنید تا مواد گلوله نشن بعد وانیل رو اضافه کنید.

مخلوط رو به قدری هم بزنید تا غلیظ بشه و غلظتی مثل فرنی(ماست) پیدا بکنه بعد شعله رو خاموش کنید یه نایلون فزیزر رو باز کنید و

توی یه ظرف دیواره دار مستطیلی یا مربعی شکلی پهن کنید طوری که دیواره هاشم بگیره بعد کل کفشو یک لایه بیسکویت بچینید روی بیسکویت‌ها از سسی که تهیه کردیم بریزید و با قاشق سس رو بدید رو بیسکوییتها و صافش کنید طوریکه که روی همه شونو بپوشونه(اندازه چند میل مثلا)

مجددا یک لایه بیسکویت بچینید و دوباره روشو با سس بپوشونید.

این کار رو تا تموم شدن بیسکویت‌ها ادامه بدید توجه کنید که لایه‌ی آخر باید سس ریخته بشه(راستی اینم بگم من وسطا یه لایه اش رو بعد اینکه سس ریختم ورقه های موز چیدم و بعد یه کم دوباره رو موزها سس مالیدم و بیسکوییتهارو روش چیدم موز وقتی لابلاش باشه خیلی مزه اشو خوشمزه می کنه مزه اش شبیه کیکهای بیرون میشه تو بعضی از لایه ها هم خرده های گردو و پسته ریختم اونم خوشمزه اش می کنه می تونید از خرده های فندق یا حتی مغز تخمه یا هر مغز دیگه ای هم استفاده کنید)بعد اینکه آخرین لایه رو سس ریختید می تونید شکلات تخته ای رو آب کنید و رو همه کیکتون بریزید و بذارید تو یخچال تا خودشو بگیره من تا حالا اینکارو نکردم و ایشالا دفعه بعد که خواستم درست کنم اینکارو می کنم ایندفعه من اون شکلات کاکائویی رو که گرفته بودم رنده کردم و با پودر نارگیل پاشیدم روش و بعدم با گردو و پسته تزیینش کردم شما هم می تونید به ابتکار خودتون با هر چی که دلتون خواست تزیینش کنید بعد از تزیین بذاریدش تو یخچال تا سه چهار ساعت اون تو بمونه بعد برش بزنید معمولا می گن باید کیک یخچالی بیست و چهار ساعت تو یخچال بمونه ولی خب چون اینهمه ساعت از حوصله ما خارجه همون سه چهار ساعت کافیه ولی اینم بگم که هر چی بیشتر بمونه مزه اش بهتر میشه چون ما اون شب که خوردیم خوشمزه بود ولی فرداش که ساعات زیادی از درست کردنش گذشته بود خوردیمش مزه اش خییییییییییییلی بهتر از شب قبلش شده بود برا همین اگه تونستید و شد یه شب بذارید تو یخچال بمونه فرداش برشش بزنید که کلی هم خوشمزه تر میشه خب اینم از کیک یخچالی ما .ایشالا که درست کنید و نوش جان کنید و خوشتون بیاد من دیگه برم شمام برید عکساشو ببینید .مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووس فعلا بااااااااای 

 

اینم عکس کیک یخچالی خوشمزه من 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


سلااااااااااااااااام سلااااااااااااااااااام سلااااااااااااااااااااااام سلاااااااااااااااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! به به . چه عیدی. چه بهاری.مبااااااااااااااااااارکه. یکی یکی بیایید جلو تا ماچتون کنم نترسید از دور بوس و ماچه (بیاااااا اینم سوتی اول سالمون! می خواستم بگم ماچ و بوسه) خطری نداره و آسیبی به کسی نمی رسونه پس به خط بشید و صورتهاتونو بگیرید سمت من آاااااااااااااااهاااااااا بوووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووووس از گل روی ماه تک تکتون .اااااااااااااااااااااااالهی که سالی سرشار از خیر و خوشی و برکت و سلامت و سعادت و پر از نعمت و ثروت مادی و معنوی و دل خوش و تن سالم و روح و روان زیبا و زندگی لبریز از عشق و لذت و آرامش و آسودگی براتون باشه و به بیش از آنچه توی دعاهاتون ازش خواستید برسید و روز و روزگارتون خوش و خرم و دلاتون شاااااااااااااااد و لبتون خندون باشه اااااااااااااااااااالهی آااااااااااااااامین بوووووووووووووووووس بووووووووووووووووووووس بووووووووووووووووووووووووس

صبح بعد از شستن صورتم وقتی اومدم جلو میز آرایش تو اتاق دیدم پیمان یه کارت هدیه پونصد هزارتومنی برام روز میز گذاشته همون موقع هم خودش اومد تو اتاقو گفت این مال توئه منم کلی ازش تشکر کردم و قربون صدقه اش رفتم و مثل کوآلا دو ساعت از گردنش آویزون شدم و یه عالمه بوسش کردم و وقتی بعد دو ساعت به سختی منو از خودش کند یه کارت هدیه دیگه که اونم پونصد هزارتومنی بود بهم داد و گفت اینم گرفتم تو بدی به پیام، منم تشکر کردم و گفتم باشه اومد بهش می دم خودش هم یه کارت هدیه دیگه تو دستش بود که بازم اونم پونصد هزارتومنی بود نشونم داد و گفت اینم من می خوام بهش بدم گفتم دستت درد نکنه و. خلاصه کارت در کارت شده بود.ساعت یازده قرار بود که پیام بیاد و با هم برن تهران خونه مامانش، ده دقیقه به یازده اومد و منم عیدو بهش تبریک گفتم و کارت هدیه رو بردم بهش دادم و اونم تشکر کرد و پیمان هم کارت خودشو گذاشت تو کیفش وگفت من تو ماشین بهش می دم گفتم باشه و .خلاصه اونا وسایلشونو ورداشتند و رفتند و منم درو پشت سرشون بستم و اومدم نشستم اینارو برا شما نوشتم و حالام می خوام بعد از پست این مطلب برم سراغ کتاب معجزه.شکرگزاری راندا برن و تمرین اول شکرگزاریشو انجام بدم این کتاب یه دوره 28 روزه شکرگزاریه که هر روزش یکی از تمریناتشو باید انجام بدیم به این صورت که تو اون روز باید یه فهرست ده تایی از نعمتهامون (یعنی چیزهایی که تو زندگیمون داریم مثلا از یه دمپایی دم دستی بگیر تا عزیزایی که کنارمونند و هوایی که تنفس می کنیم، نسیمی که می وزه، صدای پرنده ای که می یاد و حس خوبی بهمون میده،آبی که می خوریم، مریضی بیست سال پیش مادرمون که بخیر گذشته و.خلاصه همه چیز .هر چیزی که بشه اسم نعمت روش گذاشت و بخاطرش خدارو شکر کرد) باید بنویسیم و بخاطر هر کدومشون سه بار خدارو شکر کنیم یه سنگ شکر گزاری هم داره که شبا موقع خواب باید بگیریم دستمون و بخاطر بهترین اتفاق افتاده در طول اون روز خدارو شکر کنیم یه سری هم کارهای دیگه که تو هر تمرین از شب قبلش راندا برن برنامه شکر گزاری فردامونو بهمون می گه که باید انجامش بدیم .خلاصه که این کتاب خییییییییییییییییلی کتاب خوبیه و حس و حال خییییییییییییییلی خوبی به آدم میده چند سال پیش آرایشگاه نغمه که می رفتم اولین بار دست اون دیدم و برام تعریف کرد که چه معجزه ها از این دوره 28 روزه شکرگزاری هم خودش و هم دوستاش دیدند و چه چیزهای غیر ممکنی که با شکرگزاری پی در پی ممکن شدن .برا همین منم اومدم رفتم کتابشو خریدم یه بارم شروع کردم ولی همون دو سه روز اولش نصفه نیمه موند نمی دونم چی شد که دیگه نتونستم ادامه بدم و از اونموقع نشده بود تا اینکه چند روز پیش تصمیم گرفتم سالمو با شکرگزاری شروع کنم و ایندفعه این دوره رو تا آخرش برم.ایشالا می یام از نتایج شگفت انگیزی که قراره بگیرم و از غیر ممکنهایی که قراره بواسطه شکرگزاری برام ممکن بشن براتون می نویسم شما هم حتما کتابشو بگیرید یا فایل پی دی افشو تهیه کنید و انجامش بدید خیلی از سایتها پی دی اف رایگانشو گذاشتن می تونید برید تو گو.گل سرچش کنید و بزنید دانلود بشه یه وبلاگی هم اینجا آدرسشو براتون می ذارم که کل 28 دوره رو تو 28 پست کامل گذاشته اگه کتابم نداشتید از رو اون می تونید تمریناتشو انجام بدید آدرس وبلاگ اینه:

http://shokrgozari68.blogfa.com 

خب دیگه اینم از معرفی کتابمون.ایشالا که تمریناتشو انجام بدید و زندگیتون سرشار از معجزه و جادوی شکرگزاری باشه و به هرچیزی که دلتون می خواد برسیدبازم سال نورو بهتون تبریک می گمعیدتون مبااااااااااااارک و خدا پشت و پناهتون.

از دور صد تیلیاردبار می بوسمتون و به قول آیهان اااااااااااااااااالهی که امسال که سال نودو نهه نودو نه هزار آرزوتون برآورده بشه .مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

 

*گلواژه*

تنها با سپاسگزاری است که زندگی غنی می شود! (دیتریچ بونوفر) 

 

اینم عیدی من که پیمان صبح بهم داد

 

 

برخیز که باد صبح نوروز در باغچه می کند گل افشان

                             خاموشی بلبلان بی دل در موسم گل ندارد امکان .!

 

 


سلااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم !جونم براتون بگه که پریروز که شنبه بود بعد از صبونه پیاده رفتیم بیرون که یه خرده نون و این چیزا بگیریم اول تا آزادگان دم خود.پر.دازای با.نک.ملت رفتیم پیمان قبض گاز مامانش رو که اس ام اسی اومده بود پرداخت کرد بعد رفتیم اونور خیابون یه عطاری بود من می خواستم ازش پودر .فلفل.سیاه بگیرم چند وقتی بود که تموم کرده بودیم رفتیم تو عطاری دیدیم فروشنده اش داره با صاحب مغازه تلفنی حرف می زنه و با یه لحن نگرانی بهش میگه که حاجی مرتیکه اومده بود تو داشت به همه چی دست می مالید زنگم زدیم پلیسها اومدند ولی وقتی دیدند اوضاعش خرابه و انگار کر.ونا داره فرار کردند و سوار ماشینشون شدند و از ترسشون در رفتند اینم تک تک وارد همه مغازه ها شد انگار می خواست همه رو مبتلا کنه همه مغازه دارا هم شاکی شده بودند و ریخته بودند بیرون یه سرو صدایی راه افتاده بود که نگووووو.فروشندهه که اینجوری داشت حرف می زد من ترسیدم می خواستم برگردم به پیمان بگم بیا از اینجا بریم اینجا خطرناکه که تا بیام این حرفو بزنم یارو تلفنش تموم شد و برگشت سمت ما و گفت در خدمتم چی می خواستید؟که دیگه من مجبور شدم بگم فلفل سیاه می خوام فروشنده هم همینجور که فلفلو برامون می کشید گفت یه معتاد که کر.ونا گرفته بوده و حالش بد بوده اومده تو مغازه های اینا و تند و تند به همه چی دست زده و کل مغازه های اون اطرافم رفته و کلا همه چی رو دست مالی کرده انگار می خواسته حالا که خودش گرفته بقیه رو هم آلوده کنه اینام دیدن از پسش برنمی یان زنگ زدن به 110 اونام اومدن وقتی دیدن یارو کر.ونائیه به جای اینکه بگیرنش ازش ترسیدن و سوار ماشیناشون شدن و الفرااااااار .فروشندهه می گفت یارو هنوز تو این راسته است و خدا می دونه الان تو کدوم مغازه است.البته اکثر مغازه های اونجا بسته بودند ولی لابلاشون چند تایی هم مثل این عطاریه باز بودند.خلاصه که اوضاعی بود و منم با خودم گفتم کاش نمی اومدیم اینجا.یارو فلفله رو که داد گفت تو خونه اول بسته بندیشو حسابی با الکل ضد عفونیش کنید بعد بریزیدش تو ظرف و خیییییییییییییلی هم نگران نشید چون اجناس دم دستی رو یارو دستمالی کرد این فلفلا اون پشت بودند ولی بازم احتیاطو رعایت کنید ما هم فلفله رو گرفتیم و تشکر کردیم و راه افتادیم سمت نونوایی، رسیدیم دیدیم دو نفر بیشتر تو صف نیست یکیشون یه مرده بود و داشت نوناشو جمع می کرد که راه بیفته یکیشونم یه پیرزنه بود که به شاطر می گفت من هفت تا نون نذر کردم به هرکسی که می یاد اینجا تا هفت نفر یکی یه دونه نون مجانی بده من حسابش می کنم اونم گفت باشه و شاطره برگشت از پیمان پرسید شما چند تا نون می خواین؟ گفت شش تا گفت من هفت تا می دم ولی پول شش تارو باهاتون حساب می کنم یکیش نذری این خانومه برا شما پیمانم گفت دستشون درد نکنه منم برگشتم ازش تشکر کردم . دیگه نونارو گرفتیم و راه افتادیم(اینجا خیلی وقتها مخصوصا پنجشنبه ها مردم به نیت امواتشون نذر نون می کنند بعضیاشون تعدادی میگن بعضیا هم پول چند تنورو می دن به نونوا و می گن مثلا اندازه پنج تا تنور هرچند تا که نون شد از طرف ما مجانی بده به مردم یا پول نونای یه روز نونوایی رو حساب می کنند و اون روز نونوائیه نون مجانی پخت می کنه و میده دست مردم).بعد از نونوایی راه افتادیم رفتیم سمت چهار راه.طا.لقانی و از لبنیاتی اونجا شیر و ماست گرفتیم و قدم ن برگشتیم سمت خونه. خیابونا و پیاده روها خلوت خلوت بودند و همه مغازه ها هم تعطیل بودند به جز چندتایی و پرنده پر نمی زدنزدیکای خونه رفتیم از فروشگا.ه جا.نبویی که اونروز گفتم یه خمیر دندون گرفتیم و یه بسته ویفر و بعد رفتیم خونه(سه شب بود که پشت سر هم وقتیکه می خوابیدم تا خود صبح دندونای جلوی پایینم همه با هم درد می کردند صبح که بلند می شدم خوب می شدند اصلا اینجوری درد کردنشون خییییییییلی برام جالب بود انگار شب کار بودند و روزا استراحت می کردند.چند وقت پیشا قبل از اینکه این کر.ونا بیاد پیمان یه بار با مترو رفته بود تهران خونه مامانش برگشتنی دو تا مسواک از فروشنده های مترو خریده بود و آورده بود این مسواکا خیلی جالب بودند دورشون مو داشت و وسطش یه حالت پلاستیکی بود که انگار روی دندونای آدمو ماساژ می داد یعنی پیمان می گفت یارویی که داشته اینارو تو مترو می فروخته می گفته وسطاش یه حالت ماساژور داره.خلاصه ما الان نزدیک دو ماهه که داشتیم با این مسواکا مسواک می زدیم خمیر دندونمون هم یه خمیر دندون ژله ای بود این ژله ایهارو نباید مدام مصرف کرد چون بعد چندوقت دندونای آدمو حساس می کنند من اینو خودم می دونستم ولی از اونجایی که بیرون می رفتیم همش یادمون می رفت خمیردندون معمولی بخریم مدام داشتیم از این استفاده می کردیم که زد پدر دندونای منو درآورد و حساسشون کرد طوریکه همه باهم دسته جمعی درد گرفتند حالا من می خواستم از اون خمیر دندونای سنسو.داین که ضد حساسیتند و مخصوص دندونای حساسند بگیرم که اونم باید می رفتیم داروخونه و اون اطرافم داروخونه باز نبود و برا همین دیگه گفتیم بریم از جا.نبو فعلا یه خمیردندون معمولی بگیریم تا ببینیم بعدا چی پیش می یاد!ماشاالله الانم هیچ دندونپزشکی باز نیست و بخواد بدتر بشه آدم از شدت درد تنها انتخابی که داره اینه که به باد فنا بره وگرنه راه دیگه ای نداره)خلاصه خمیر دندونه رو گرفتیم و اومدیم خونه مراسم ضدعفونی وسایل رو انجام دادیم و بعدش یه چایی خوردیم و گرفتیم خوابیدیم که اونم طبقه بالاییمون انقدر بالا سرمون درست همون جایی که ما خوابیده بودیم رژه رفت که صدای پاش نذاشت بخوابیم و مجبور شدیم بلند بشیم خونه ما با اینکه نو سازه ولی انقدر ترتری و الکی ساخته شده که خدا می دونه انگار همه جاشو با تف به هم چسبوندن از همه جاش صدا می یاد تو! از بالا، پایین، چپ،راست،حتی از ساختمون بغل با اینکه اندازه دو تا دیوار فاصله دارهخلاصه خواب کوفتمون شد و بلند شدیمیه بارون شرشری هم می اومد که نگو البته یه ریز نمی اومدا مثلا یه ربع می اومد بیست دقیقه استراحت می کرد دوباره یه ربع می اومد .یه حالت رگباری داشتدیگه بهاره دیگه از این به بعد هوا اینجوریه به قول مامان آغلار گولر آییدی.بعد از اینکه بی خیال خواب شدیم غذارو که قرمه سبزی بود و شب عید به جای سبزی پلو با ماهی پخته بودم و هنوز یه مقدار ازش مونده بود رو گذاشتم گرم بشه و رفتم صورتمو شستم و اومدم دیدم گرم شده آوردم خوردیم و بعد از اینکه ظرفاشو شستم نشستیم سریالای عیدو نگاه کردیم(این سریا.ل دو.پینگ بد نیست حتما نگاش کنید فک کنم ساعت هشت از کا.نال.سه پخش میشه اگه اشتباه نکنم پا.یتختم که ساعت ده از کانا.ل یک و ساعت دوازده هم از کا.نال تما.شا پخش میشه یه سریا.ل بی خودی هم میده به اسم کامیو.ن که من ازش بدم می یاد و نمی دونم کی و از کدوم کا.نال پخش میشه).بعد از سریالم من تمرین روز دوم شکرگزاریمو انجام دادم.راستی یادم رفت بگم صبح موقع برگشتن از نونوایی سر راه رفتیم یه تقویم بگیریم از یه کتابفروشی به اسم کتاب.سبز که تو آزاد.گانه(یه کتابفروشی دو طبقه خیلی بزرگ و شیکه که یه طبقه اش نوشت افزاری و وسایل فانتزیه و اون یکی طبقه اش هم کتابفروشیه و انواع و اقسام کتابها رو داره که من عاشقشم)رفتیم تو من می خواستم یه تقویم کوچولو از این جیبی ها بگیرم که بذارم تو کیفم که پیمان یه سر رسیدایی رو نشونم داد که جلداشون یه حالت پارچه ای و مخملی داشت گفت یکی از اینارو انتخاب کن برات بگیرم(می دونه من سر رسید خیلی دوست دارم سالهای قبل که سر کار می رفت هر سال می رفت از کتابفروشی ایرا.ن خود.رو برام می خرید و با خودش می آورد و منم کلی خوشحال می شدم ولی الان یکی دو ساله که از بیرون برام می گیره).منم خوشحال شدم و یکیشو انتخاب کردم قیمتش سی و نه تومن بود رفتیم صندوق پیمان حساب کرد و اومدیم بیرون،فروشنده اش هم یه دختر خوشگلی بود که نگووووووو آدم دلش می خواست همش نگاش کنه از این دخترای خیییییییییییییلی فانتزی و خوش تیپ بود یه شالی هم سرش کرده بود عین شال من،هم مدلش هم رنگش(شالم از این شال چروکهای نخی بود که دو سال پیش گرفته بودم و پارسال انقدرررررررر تو تابستون زیر آفتاب سرم کرده بودم که یه کوچولو رنگش پریده بود امسالم چند روزی بود ورداشته بودم اونو سرم می کردم و همش از اینکه یه ذره رنگش پریده بود معذب بودم اون روز که سرم کردم با خودم گفتم این آخرین باره که سرم می کنم دیگه می ذارمش کنار که اومدم دیدم این دختره عین اونو سرش کرده با این تفاوت که مال من در مقابل مال اون واقعااااااااا می شد گفت نوئه مال اون یک جوری رنگش پریده بود که انگار همین الان از سطل آشغال ورش داشته و سرش کرده بود ولی با اینهمه انقدرررررررررررر شیک دیده می شد و انقدررررررررررر خوشگل بود که تصمیم من برا کنار گذاشتن شالم عوض شد و از این به بعد همچنان قراره سرم کنم. داشتم فکر می کردم که آدم به جای اینکه بخواد بیش از اندازه به لباسش اهمیت بده تا زیبا به نظر برسه باید این اهمیتو به زیبایی و مرتب بودن سر و صورتش بده وقتی زیبا باشه و دل انگیز ناخود آگاه زیباییش روی لباسهایی که تنشند هم تاثیر می ذاره و ساده ترین و پیش پا افتاده ترین لباسهارو به یه لباسهای خاص و شیک تبدیل می کنه دختره هم همینکارو کرده بود انقدررررر مدل موهاش قشنگ و مرتب بود انقدررررر آرایششو با ظرافت انجام داده بود که همه اینا جمع شده بودند و لباسهای معمولیشو به زیباترین لباسها تبدیل کرده بودند و زیباییش آدمو یاد اون شعر می انداخت که میگه : به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان راتو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی)بگذریم خلاصه تو اون سر رسیده تمرینهای شکر گزاریمو نوشتم و دیگه گرفتیم خوابیدیم! دیروزم ساعت یازده از خواب بیدار شدیم(البته همون ده قدیم دیگهحالا تا یه مدت قراره قدیم جدید کنیم)بعد از خوردن صبونه من دیدم دندونم داره زوق زوق (ذوق ذوق؟نمی دونم چه جوری نوشته میشه!!!) می کنه از اونورم با اینکه شب تا صبحم خوابیده بودم ولی انگار کوه کنده بودم و خسته و کوفته بودم و دلم می خواست بگیرم سه شبانه روز کامل بخوابم(همیشه تا چند روز بعد از تموم شدن من همش اینجوری خسته کوفته ام)برا همین رفتم یه خرده از پونه های خشکی که مامان بهم داده بود رو آوردم شستم و گذاشتم تو دهنم پای اون دندونایی که درد می کردند و گرفتم دو سه ساعت خوابیدم پیمانم اولش گفت الان می رم بیرون برات خمیر دندون سنسو.داین می گیرم بعدش دیگه نفهمیدم چی شد که دیدم خبری از بیرون رفتن نیست و همش صدای خش خش دستمال کشیدنش می یادو دوباره افتاده به جون خونه و داره همه جارو گردگیری می کنه.دیگه تموم اون دو سه ساعتو با نوای دستمال و تی پیمان خوابیده بودم و تو خواب و بیدار صدای دستمال کشیدنشو می شنیدم ولی با اینهمه خیییییییییییلی اون خوابه بهم چسبید تموم خستگیهام باهاش رفت آخر سرم یه بار با صدای افتادن در مایع لکه بر مبل که از دست پیمان افتاده بود و داشت مبلارو باهاش می شست از خواب پریدم ولی دوباره خوابم برد تا اینکه دوباره بعد از ده دقیقه به خواب رفتن با صدای زنگ موبایل پیمان که جواب داد و فهمیدم که معصومه است کلا خواب از سرم پرید(موبایلم از صبح خاموش بود و یادم رفته بود روشنش کنم معصومه هم زنگ زده بود دیده بود خاموشه زنگ زده بود به پیمان)منم به پیمان با اشاره گفتم می رم دهنمو بشورم بهش بگو خودم بهش زنگ می زنم اونم گفت باشه و رفتم پونه هارو خالی کردم و دهنمو آب کشیدم و اومدم گوشی پیمانو که طرح .مکالمه داشت ازش گرفتم و زنگ زدم به ایرا.نسل معصومه وبعد از سلام احوالپرسی و تبریک عید یه نیم ساعتی باهم حرف زدیم و خندیدیم بعدش دیگه خداحافظی کردیم و اومدم نشستیم یه چایی با دو تیکه کیک یخچالی که چند روز پیش درست کرده بودم خوردیم و پیمان گفت جوجو لباس بپوش بریم یه خرده راه بریم خسته شدم گفتم چه خبرت بود باز افتاده بودی به جون این خونه؟ گفت چیکار کنم باید تمیز کنیم دیگه نمیشه که همینجوری ولش کرد گفتم آخه بابا همین دیروز پریروز همه جا رو تمیز کردی به این زودی کثیف شد؟اونم چیزی نگفت ولی دستشو گذاشت زیر قفسه سینه اش و گفت داشتم دیوارارو تمیز می کردم یهو اینجام درد گرفت گفتم برا همین می گم خودتو نکش دیگه،لابد کش اومده دیگه انقدر که بالا و پایین پریدی دیوار پاک کردی اونم گفت آره و یه خرده اونجایی که درد می کردو مالیدم و رفتم لباس پوشیدم و راه افتادیم پیاده، قدم ن و به قول نقی تخمه شکن رفتیم پارک نورو یه گشتی زدیم و یه خرده حرف زدیم و خندیدیم و یه چند تایی هم عکس انداختیم و برگشتیم خونه!هوا هم دوباره به شدت سرد شده بود و دیگه آخرا داشتیم می لرزیدیم چون کاپشن و این چیزا نپوشیده بودیم پیمان یه پیرن آستین کوتاه تنش بود و منم فقط یه مانتو ! تو خونه هم یه چایی خوردیم و یه ساعتی خوابیدیم و بعدش من بلند شدم رفتم آرایشمو شستم و اومدم نشستم تمرینهای شکرگزاریمو انجام دادم و پیمان هم زنگ زد به آقای غلام پور(همونی که شالیزار منو ازش خریدیم)دیدیم اون بیچاره هم کر.ونا گرفته و حالش بده انگار داداشش مریض بوده و اینم نمی دونسته که اون کرو.نا گرفته ورش داشته برده دکتر دیدن دکتره شلوغه تا نوبتش بشه آورده نشونده تو ماشینش گفته اونجا خطرناکه که همون موقع تو ماشین خودش هم از داداشش گرفته دکتره داداشه رو کر.ونا تشخیص داده و فرستادنش بیمارستان و حال آقای غلام پورم چند روز بعدش بد میشه و می ره دکتر و دکتر براش اسکن ریه می نویسه و می بینند که کرو.نا گرفته می ره بیمارستان و اونجا بهش می گن اینجا جا نداریم چون حالت خیلی وخیم نیست دارو برات می نویسیم برو تو خونه خودتو قرنطینه کن اگه بدتر شدی بیا اینجا و این بیچاره هم داروهارو ورمی داره و می ره خونه و خودشو توی یکی از اتاقهاشون قرتطینه می کنه و زنگ می زنند پسرش هم از اینجا می ره اونجا تا مواظبش باشند(یکی از پسراش اینجا تو کرجه) و خلاصه الان تو قرنطینه است و می گفت آخرین سرومی که دکتر داده بوده رو دیروز بهش زدند و فعلا داره داروهارو مصرف می کنه و بیچاره اصلا حال نداشت و به زور حرف می زد می گفت کل بدنم درد می کنه.خلاصه که اوضاع بیچاره خیلی به هم ریخته بود و ما هم خیییییییییییییییلی ناراحت شدیم خدا ایشالا بهش شفا بده.بعد اینکه پیمان باهاش خداحافظی کرد از اونورم حسین دوست پیمان زنگ زد  و گفت داداشش و زن و بچه اش همه شون کرو.نا گرفتنددو بیمارستانند همون داداشش که تو لنگروده و هر وقت می رفتیم شمال می رفتیم از سوپر مارکتش وسایل می خریدیم و اون شالیزارم اون برا ما پیدا کرده بود.انگار اوضاع. لنگر.ود. تو. گیلا.ن .از همه بدتره و خیلیا گرفتند و بیمارستاناشونم.پره و جا ندارند. که بستری .کنند خدا به .دادشون .برسه خبر کر.ونا گرفتن اونا هم از یه طرف ناراحتمون کرد.زنگ سوم هم پیمان به آقای .طا.لبی مدیر ساختمونمون زد که عیدو بهش تبریک بگه که اونم دوباره یه خبر ناراحت کننده داد و کلا دپرس شدیم گفت که زنش و دخترش و مادرو پدر زنش همه شون باهم کرو.نا گرفتند و تو شهریار بستری اند و عمه زنشم که کرو.نا گرفته بوده بیچاره فوت کرده.انگار زنش دو سه ماهی بوده که بخاطر عمل زانوی مادرش با دخترش شهریار خونه مادرش بوده و آقای طا.لبی و پسرش هم اینجا تو خونه خودشون بودند و هر از گاهی می رفتند و بهشون سر می زدند چند هفته پیش عمه زنش کرو.نا می گیره و بستری میشه و بعد از چند روزم می میره حالا نمی دونم باباش از عمه هه می گیره یا چون می رفته سرکار از اونایی که می اومدن مغازه اش گرفته (انگار باباهه تو شهریار مغازه لوازم ورزشی داره) که اونم می برنش بستریش می کنند و بعدشم زن طالبی و مادرش و دخترشم از اون می گیرند و خلاصه الان چند نفرشون بیمارستان و چند نفرشون هم تو خونه بستری اند و طالبی و پسرش هم اینجان و می ترسن برن اونور و از اونا بگیرند و خلاصه اوضاع بدجوری شیر تو شیر شده و خدا فقط باید به داد مردم برسه.بعد از اینکه پیمان به هر کی زنگ زد عیدو تبریک بگه دیدیم کر.ونا گرفته دیگه بهش گفتم برا امروز کافیه و دیگه نمی خواد به کس دیگه ای زنگ بزنی بذار فعلا همینارو هضم کنیم بعدا به اونای دیگه بزن.بعد از این زنگای نامبارک و این خبرای بد نشستیم طبق معمول سریال دیدیم و بعدشم یه خرده میوه و چایی خوردیم و منم یه خرده کتاب خوندم و یه ساعتی هم تو اینترنت گشت زدم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم یه برف ریزی هم چند ساعتی بود که می اومد و هوا هم به شدت سرد شده بود البته برفش جوری نبود که بشینه ولی خب هوارو سرد کرده بود دیگه.امروزم نه بلند شدیم (نه جدید) من بعد از شستن صوزتم اومدم اول یه کیک درست کردم گذاشتم بپزه چون پیمان و پیام قرار بود ظهر برن تهران و یه سر به مادر بزرگه بزنند و بخاریهاشو دوباره بذارند و روشنش کنند می خواستند کیک هم براش ببرند که حالا که نمیشه شیرینی خرید یه چیزی تو خونه داشته باشه!اون دفعه که رفته بودند مامانه به پیمان گفته بود که هوا گرم شده اینارو ورشون دار اونم جمعشون کرده بود و حالام که هوا سرد شده بود پشیمون شده بود که چرا ورش داشتم!. پیرزنه هر سال همین داستانو داره و هیچوقتم درس عبرت نمی گیره! از سالی که من ازدواج کردم و اومدم اینجا (تقریبا نه ساله) که هر سال کارش همینه یه خرده هوا گرم شد سریع بخاریهارو جمع می کنه و بعدشم وقتی سرما حسابی حالشو گرفت می گه بیایید و دوباره برام روشنش کنید من تا حالا هزار بار به پیمان گفتم بابا جان سرمای بهار بعضی وقتها بدتر از سرمای زمستون میشه وقتی اون میگه بخاریهارو ودار حداقل تو گوش نده ولی کو گوش شنوا؟ البته اونم میگه من ورندارم می ره از تو خیابون یکی رو صدا می کنه میگه بیا اینارو وردار الانم اوضاع خطریه برا همین من خودم ورش داشتم که نره کسی رو بیاره و مریضی چیزی ازش بگیره.خلاصه داستان داریم دیگه.بعد از اینکه کیکو درست کردم و گذاشتم بپزه رفتیم نشستیم صبونه خوردیم و یه ساعت یعدشم کیکه پخت و برش زدیم و سرد شد یه مقدارشو گذاشتیم توی دو تا ظرف که پیمان ببره برا مامانش و بقیه اش رو هم گذاشتیم تو یخچال، ساعت یک و نیم هم پیام اومد و با پیمان رفتند و منم اول یه زنگ به بابا زدم و یه خرده باهاش حرف زدم و بعدم یه خرده کتاب خوندم و بعدم اینارو برا شما نوشتم خب دیگه خییییییییلی نوشتم و سرتونو درد آوردم من برم شمام برید استراحت کنید از دور می بوسمتون در خییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید دوستتون دارم بووووووووووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

*گلواژه*

دیگران را ببخش.حتی وقتی متاسف نیستند بگذار حق با آنها باشد اگر این آن چیزیست که به آن نیازمندند برایشان مهر بفرست و خاموششان کن خودت رابه کوته فکری آنان گره نزن این سلامت روانت را از تو می گیرد.

 

 

 

 

 

.

 

 


سلااااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز سی و هشت ساله شدم. تولدم مبااااااااااااااااااارک بوووووووووووووووووس (اینم بوس تولدم خودم بود به خودم.البته صبح تا چشممو باز کردم همونجوری دراز کش رو تخت با دستم برا چشم و صورت و پیشونی و خلاصه همه جای خودم بوس فرستادم و تولدمو به خودم تبریک گفتم و کلی هم این تبریکات خوشحالم کرد.).دیروز دم ظهر پیمان دوباره یه کارت هدیه پونصد هزار تومنی آورد و داد بهم و گفت این مال توئه منم خودمو زدم به اون راهو گفتم واسه چییییییییییی؟ مناسبتش چیه؟اونم گفت کارتو نگاه کنی مناسبتشو می فهمی منم بازش کردم و دیدم یه کارته که روش پر از بادکنکه و با رنگ زرد پابینش نوشته شده تولدت مبارک و تازه فهمیدم که ای بابا تولدم بوده و خبر نداشتم(مثلاااا) خلاصه کلی ازش تشکر کردم و ماچ و بوسش کردم و به شوخی بهش گفتم این کارتو نباید خرجش کرد و به قول نقی باید کشید به چشم به ابرووووو. و اونم کلی خندید.خلاصه اینجوری شد که ما فهمیدیم امروز تولدمونه .شبم یه سر درد بدی گرفتم که نگو سرم ،گردنم، چشام، به شدت درد می کرد فک کنم اینم کادوی تولد خدا بود بهم تا قدر نعمت سلامتی که بهم داده رو بیشتر بدونم که دمش گرررررررررررم .هر چه از دوست رسد نیت حتی اگه سردرد باشه.خلاصه شب با اون سردرد و حال بد خوابیدم و صبح بلند شدم دیدم سرم خوب شده ولی رگ گردنم بدجور گرفته و درد می کنه و چشام هم به شدت باد کردن.بعد از صبونه دیدم رگ گردنم خییییییییییلی اذیت می کنه تو هال جلو مبلا یه بالش گذاشتم و یه پتو رو خودم انداختم و گرفتم دراز کشیدم و همزمان هم گوشیمو روشن کردم و جواب تبریکات شهرزاد جونم و سانازجونم و سمیه جونمو دادم که از همینجا ازشون تشکررررررررر می کنم یه دنیااااااااااااااا ممنوووووووووووونم خواهرای گلم اااااااااااااااااالهی که همیشه زنده باشید بووووووووووووووس

من که دراز کشیدم پیمان یه زنگ به مامانش زد و اونم گفت که زرشک پلو درست کرده و بره بیاره پیمانم گفت غروب با پیام می یاییم می بریم و بعدم به پیام زنگ زد گفت بیا بریم خونه مامان بزرگ اونم گفت جاده هارو بستن که،نمیشه رفت پیمانم گفت راه کرج به تهران بازه و تو اخبار اعلام کرده که تهران و البرزو یه استان اعلام کردند و رفت و آمد بین کرج و تهران آزاده (واقعا هم نمی تونستند این دوتا رو ببندند چون میلیونها نفر از کرج هر روز صبح می رن تهران سر کارو و شب برمی گردند و محل کارشون تهرانه درسته که مدارس و ادارت بسته است ولی همه کارها هم تعطیل نیستند که) اونم گفت باشه می یام و خلاصه قرار شد شب برند تهران.بعد از تلفن به پیام هم پیمان رفت یه خرده میوه و این چیزا هم برا خودمون بخره هم برا مامانش! البته اگه جای بازی بتونه پیدا کنه چون اینجام مثل همه جا فقط داروخونه ها و نونوایی ها و گوشت فروشیها با سوپرمارکتها بازند و بقیه همه تعطیلند و گفتند اگه کسی باز کنه جریمه اش می کنند و مغازه اشم پلمپ میشه. می گم اینام همه کاراشون برعکسه اون موقع اولش باید این کارو می کردند که مریضی پخش نشه و اینهمه آدم نگیرند نه حالا که دیگه همه شهرها درگیر شدند .بعد اینهمه مدت تازه یادشون افتاده که قر.نطینه کنند اولش زر می زدند که اصلا قر.نطینه علمی نیست و اله و بله! انگار که مثلا خیلی هم علم حالیشون بود که چیه.بگذریم بازم من حرف س.یا.سی زدم الان می یان منو کت بسته می برند و در شرف سی و هشت سالگی ام سابقه دار می شم و آبروم می ره بهتره که حرف نزنم تا سرم سلامت بمونه.دیگه من برم که رگ گردنم دردناکه و ببینم چه کاری میشه براش انجام داد شما هم مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووس فعلا بااااااااای 

 

*گلواژه*

اگر خداوند اراده خیری درباره تو داشته باشد، هیچکس قادر نیست مانع فضل او گردد! (سوره یونس آیه 107)

اااااااااااااااااالهی که هر چی خیر و خوشیه از طرف خدا نصیبتون بشه! آمین یا رب العالمین

 

اینم کارت هدیه تولد من(نوشته های روش چون به رنگ زردند به سختی دیده می شدند پیمان می گفت تو خود.پرداز.با.نک .شهر که داشتم این متن رو با این رنگ انتخاب می کردم رو مونیتورش پر رنگ و قشنگ دیده می شد ولی وقتی چاپش کرد و دادش بیرون دیدم کمرنگه و به سختی خونده میشه)

 


(این مطلب مربوط به روز نهم فروردینه)

سلااااام سلااااام سلااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز ظهر پیمان گفت جوجو بریم یه سر به آفاق بزنیم؟(منظورش خونه نظر.آباد بود که اسم کوچه اش آفاقه)منم گفتم باشه و لباس پوشیدم و آماده شدم لاکها و کتابام و صلوات شمارمو ورداشتم و راه افتادیم(من نظر.آباد که می ریم اونجا چند تا کار انجام می دم یکیش اینه که لاک می زنم چون فضاش بازه بوش زود از بین می ره یه کار دیگه که می کنم کتاب خوندنه و کار سومم هم ذکر گفتنه حالا هر چی که از قبل تصمیم داشته باشم).راه که افتادیم پیمان اول رفت بنزین زد و بعد گفت بذار برم جلو موسسه.خیریه از فرهاد. پور تقویمه رو بگیرم بعد بریم(چند روز پیشا که پیمان رفته بود اونجا آقای.فرهاد.پور مسئول موسسه که دوست پیمان هم هست اونجا نبوده و پیمان اون صندوق.صدقاته رو که اون روز گفتم داده بود به یکی دیگه از همکاراشون و از اونورم زنگ زده بود به فرهاد.پور، اونم ازش تشکر کرده بود و گفته بود برات کارت .پستال و تقویم گذاشتم کنار بعدا یه روز که خودم بودم بیا بگیر(هر سال اون خیریه برا اعضاش و خیرها کارت پستال چاپ می کنه و با یه تقویم رومیزی بعنوان تبریک عید بهشون میده)).برا همین رفتیم جلو موسسه وایستادیم پیمان پیاده شد که بره تو،دیدیم رییس اونجا و یکی از کارمندای زنشون دارند از پله ها می یان پایین و از اونورم ریموت درو زدن که بسته بشه نگهبان دم درشون هم که یه پیرمرد خیلی باصفا و مودبه و قبلا هم در موردش بهتون گفته بودم آماده شده که بره پیمان باهاشون سلام علیک کرد و اونام گفتند که آقای.فرهاد.پور مرخصیه و از سیزدهم به بعد قراره بیاد پیمان هم ازشون تشکر کرد و به پیرمرده ماشینمونو نشون داد و با هم اومدند که ببریم پیرمرده رو برسونیم خونشون ،پیرمرده هم اومد سوار شد و باهم سلام علیک کردیم و عیدو تبریک گفتیم و راه افتادیم بیچاره کلی هم تشکر کرد گفت این دومین باره که شما منو شرمنده می کنید(قبلا هم یه بار رسونده بودیمش).رسیدیم سر کوچه شون پیاده شد و پیمان هم پیاده شد و صدهزار تومن هم بهش عیدی داد و بازم کلی تشکر کرد و دیگه خداحافظی کرد و رفت و ما هم راه افتادیم به سمت نظر.آباد، ساعت دو بود که رسیدیم من اول یه چایی دم کردم و بعدم با پیمان رفتیم تو حیاط خلوت و پیمان رزهای تو حلقه سیمانیه رو یکی یکی درآورد و گذاشت تو گلدون(پنج تا بودند) اون حلقه سیمانیه توی یه گوشه ای از حیاط خلوته که زیاد آفتاب بهش نمی خوره گفتیم گلا خوب رشد نمی کنند توش!من اول به پیمان گفتم گلارو دربیاریم خاکشو خالی کنیم و حلقه هارو بیاریم سمتی که آفتاب می خوره دوباره گلارو توش بکاریم ولی پیمان گفت بذار بذاریمش تو گلدونا چون اینجوری تابستون که بخوایم اینجارو بکوبیم می تونیم راحت جابه جاشون کنیم ولی اگه تو حلقه سیمانیه دوباره بکاریمش اون موقع خاک و خل می ریزه روشون و همه باهم خراب می شن منم دیدم حق با اونه و اینجوری بهتره!خلاصه پیمان همه رو با ریشه هاشون درآورد و گذاشت تو گلدونا منم ازشون عکس انداختم یادتونه روز درختکاری گفتم تو باغچه ها و تو حلقه سیمانیه نیلوفر کاشتم امروز دیدم یه هفت هشت تاش دراومدند و سراشون از زیر خاک زده بیرون،نمی دونید چقدررررر خوشحال شدم کلی قربون صدقه شون رفتم.تازه خانم گردویی تو حیاط خلوت هم کلی برگ درآورده بود و منو غافگیر کرده بود طوری که رفتم بغلش کردم و بوسیدمش و از خدا بخاطر اینهمه معجزاتی که داره و چوب خشکو اینچنین سبز و زیبا می کنه تشکر کردم و این آیه تو ذهنم اومد"فتبارک الله احسن الخالقین".واااااااآااااااااقعا که آااااااااااااااااافرین بر دست و بر بازوی او!!!.حالا عکس این معجزات سبز خدارو پایین این پست براتون می ذارم که ببینید!.بعضی وقتها با خودم فکر می کنم چه جوری بعضیا می تونند وجود خدارو انکار کنند در حالیکه به قول شاعر "یار پیداست از در و دیوار" .مگه میشه همچین قدرتی رو با اینهمه اعجاز انکار کرد؟؟؟.من تو این دوره شکر گزاری که هر روز دارم نعمتهاشو می شمرم هر روز متعجب تر می شم از این حجم از نعمت که به من ناچیز داده با خودم می گم اگه از حالا تا ابد هیچ کاری نکنم و فقط و فقط بخوام بشینم و دونه دونه نعمتهایی که فقط به خود من داده رو ببینم و بشمرم یه عمر ابدی کافی نیست و ابدیتها لازمه تا شاید بشه شمردشون اونم شااااااااااااید.از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید .وااااااااااااااقعا که در مقابل عظمتش به خاک باید افتاد هر لحظه و هر ثانیه.اینکه می گن اگه داشته هاتونو ببینید حالتون خوب میشه راست می گن اگه ما آدما چشم دلمونو باز کنیم و چیزایی رو که داریمو ببینیم هرگز فرصت نمی کنیم به چیزایی که نداریم فکر کنیم چون چیزایی که نداریم در مقابل اینهمه نعمتی که داریم واقعا هیچه!.ایشالا که چشم دلمونو باز کنیم و داریی هامونو ببینیم و بابتشون از اون یگانه بی همتا تشکر کنیم.داشتم می گفتم پیمان گلارو درآورد و گذاشت تو گلدون و بعدشم حیاطو جارو کرد و شست منم رفتم تو و نشستم یه خرده کتاب خوندم و بعد پیمان اومد گفت جوجو راه آب حیاط خلوت گرفته و آب همینجور جمع شده تو حیاطو هر کاری می کنم باز نمیشه بلند شدم رفتم تو حیاط و دیدم پر آبه گفتم یه میله ای چیزی بکن تو اون لوله شاید باز شد گفت کردم شلنگم انداختم ولی می ره می خوره به یه چیزی و از اون بیشتر نمی ره تو، دستم هم نمی ره توش ببینم چه خبره؟ گفتم بذار من بیام دست بکنم توش دست من لاغرتر از مال توئه شاید رفت گفت باشه و رفتم آستینمو زدم بالا و دست کردم تو لوله و دیدم تهش دستم می خوره به یه چوب مانندی، اول فکر کردم ریشه خانم گردوئیه که تا اونجا رفته ولی بعد یه خرده باهاش ور رفتم دیدم کنده شد آوردمش بیرون دیدیم شاخه درخته رفته اون تو گیر کرده، دوباره دست کردم توشو و ایندفعه شکسته های یه مداد رنگی رو از توش درآوردم و بازم دست کردم توشو یه خرده با شن و ماسه ای که توش بود ور رفتم و یهو دیدم انگشتم رفت توی یه سوراخی یه خرده باهاش ور رفتم و گشادترش کردم یهو آبه با سرعت شروع کرد به پایین رفتن و بلاخره راه آب باز شد دستمو آوردم بیرون و کل آب حیاط تو سه ثانیه تخلیه شد به پیمان گفتم بیا برات بازش کردم حالا باید کلی دنبال لوله باز کن می گشتی اونم گفت آره راست می گی دستت درد نکنه شدی جوجوی لوله باز کن!منم یه خرده خندیدم و بعد رفتم دستامو حسابی شستم و پیمانم یه خرده حیاطو آب گرفت بعد یه چایی ریختم اومد نشستیم خوردیم همینجور که داشتیم چایی می خوردیم به پیمان گفتم تو که رزهارو از حلقه سیمانیه درآوردی و اون تو خالی شد حالا که خاک داره چطوره من توش گوجه و فلفل بکارم؟ پیمان گفت میشه آخه؟ درمی یاد؟ گفتم چرا نمیشه مگه یادت نیست تو اون خونمون دو سه سال پیش تو گلدون رو پشت بوم گوجه کاشتم چه گوجه های خوبی دراومد تازه این که از گلدون بهتره چون خاکش بیشتره گفت پس بکار دیگه!گفتم باشه بذار یه زنگ به مامانم بزنم ببینم میشه تخم گوجه رو همون موقع که از تو گوجه در می یارم بکارم یا اینکه باید اول خشکشون کنم؟ اگه گفت میشه تخم چندتا از این گوجه هایی که از همینجا خریدی رو دربیارم بکارم (ظهر اینجا،دم در گوجه و خیار می فروختند پیمان رفت دو سه کیلویی خرید آورد خیاراش خیلی خوب بود ولی گوجه هاش همه سیاه و له و لوردیده بودند مرد گنده انگار چشم نداره می ره یه چیزی بخره دقت نمی کنه چی بهش می دن مثل بچه ها پولو می ده و هر چی دادند می گیره می یاره تازه وقتی آورده می گه جوجو خیارارو ریخت رو گوجه ها، گوجه ها موندند اون زیر، بیا گوجه هارو درشون بیار تا له نشند منم نگاه کردم دیدم گوجه ها له خدایی هستند و نیازی هم نیست اصلا خیارا بهشون فشار بیارند)چایی رو که خوردیم پیمان بلند شد رفت از سر کوچه بربری بگیره بیاره منم یه خرده گوجه و خیار خرد کردم گذاشتم کنار که با تخم مرغ بخوریم بعدش زنگ زدم به مامان و ازش در مورد تخم گوجه پرسیدم اونم گفت نه همینجوری هم میشه کاشت نیازی به خشک کردنشون نیست چندتاشو له کن تخماش می زنه بیرون بکارشون توی یه استامبولی چیزی، بعد که نشاهاش دراومد دونه دونه درشون بیار و با فاصله بکارشون تو باغچه! گفتم نمیشه از همون اول بکارمشون تو باغچه؟ گفت چرا الانم میشه ولی بعد از اینکه دراومدند تنکشون کن که بهتر بتونند رشد کنند(منظورش این بود که چندتا نشا یه جا نباشند که جلوی رشد همو بگیرند تک تک باشند که بتونند خوب رشد کنند)منم ازش تشکر کردم و یه خرده هم در مورد چیزای دیگه حرف زدیم و خندیدیم تا اینکه پیمان نونارو آورد و منم از مامان خداحافظی کردم و اول دو سه تا گوجه له کردم و تخماشو بردم تو حلقه سیمانی کاشتم و بعدم اومدم دست و یالمو شستم و نشستیم ناهار خوشمزه مونو خوردیم(منظورم تخم مرغ آبپز با نون بربریه و گوجه و خیاره) بعدشم یه چایی دبش دشلمه خوردیم و بعدم پیمان رفت گل پسرو تو حیاط بشوره و منم یه زنگ به دوستم معصومه زدم و یه بیست دقیقه ای با هم حرف زدیم و درد دل کردیم و بعد خداحافظی کردیم(معصومه دوباره با اکبری به هم زده و اکبری ایندفعه دیگه کلا زنگا و اس ام اسهای معصومه رو جواب نمی ده چند وقت پیش معصومه به اکبری گفته عیده پاشو بیا اینجا اونم گفته دخترام گفتند از خونه بیرون نرو اینم گفته یعنی اینجام دیگه نمی خوای بیای؟ اونم با یه حالت بی میل گفته حالا بذار ببینم. معصومه هم ناراحت شده و گفته باشه می دونم اجازه تو دست اوناست مواظب باش ازشون اجازه نگرفته نیایی اینجا بد میشه برات و از این حرفها. اکبری هم اینارو که شنیده تلفنو قطع کرده و فقط تو اس ام اس براش نوشته که بابت همه چی ممنون و خداحافظ.معصومه هم هر چی بهش زنگ زده جواب نداده روز عیدم باز دوباره زنگ زده که عیدو بهش تبریک بگه که بازم جواب نداده و تو تلگرام هم پیامهای تبریکشو بی جواب گذاشته اینم اومده دوباره براش نوشته که تا فردا ظهر وقت داری تکلیف منو مشخص کنی اگه بازم جواب ندی من این رابطه رو تموم شده فرض می کنم که اونم جواب نداده و اینم ورداشته کلا شماره اکبری و هر چی مربوط به اون بوده رو تو گوشیش پاک کرده و حالا هم مثل مصیبت زده ها نشسته تو خونه اشو ماتم گرفته که اون مرد خوبی بود و حیف شد و از این چیزا .منم کلی باهاش دعوا کردم که اگرم مرد خوبی بوده بازم به درد تو نمی خورده چون اون اگه تورو می خواست اینهمه بلاتکلیف نگهت نمی داشت و در مورد تو تعهد قبول می کرد .اونم که کلا گوشش به حرفهای من بدهکار نبود و باز حرف خودشو می زد که تقصیر خودم بود و نباید این حرفارو بهش می زدم و از این چرت و پرتای همیشگیش).بعد از حرف زدن با معصومه نشستم از تو گوشیم یه خرده کتاب خوندم یه کانا.لی هست تو رو.بیکا به اسم کتاب باز که هر روز یه سری کتاب به صورت پی.دی اف برا دانلود می ذاره که تا حالا چندتا کتاب خوب ازش دانلود کردم که دوتاشون واقعاااااااااا عالی اند یکیشون یه رمان به اسم حرام.زاده استا.مبول از الیف.شا.فاک نویسنده دو رگه ترکیه ای -آمریکاییه (نویسنده کتاب ملت.عشق که قبلا بهتون گفتم که چه کتاب میه) یکی دیگه شون هم کتاب من او. را دوست .داشتم از آنا.گا.والدا که اونم رمانه این دوتا خیییییییییییییییییییلی مند هر دوی نویسنده ها یعنی هم آنا.گاوالدا و هم الیف.شا.فاک از اون نوبیسنده هایی هستند که خییییییییییییییییلی بهشون علاقه دارم نوشته هاشون انگار تا اعماق قلب من نفوذ می کنند کتاباشون یه جوریه که انگار آدم قصه زندگی خودشو از زبون اونا داره می شنوه انقدرررر ماجراهاشون به خود آدم گره می خوره که آدم نمی دونه موقع خوندنشون از اینهمه نزدیکی تعجب کنه یا گریه کنه یا به خوندن ادامه بده انگار هر دو نویسنده دارند از دردای دل خودمون می نویسند و به اون قسمت از قلبمون که کسی جز خودمون از شادیها و غصه هاش خبر نداره نفوذ می کنند و اونارو به یادمون می یارند .خلاصه که مررررررند و بهتون توصیه می کنم که حتما بخونیدشون.داشتم می گفتم یه خرده کتاب خوندم و بعدم پیمان کارش تموم شد و لباس پوشیدیم و راه افتادیم به سمت کرج! تو خونه هم بعد از مراسم آیینی ضدعفونی من رفتم آرایشمو شستم و اومدیم نشستیم یه چایی خوردیم و سریال نگاه کردیم بعدش من یه خرده قرآن خوندم و یه مقدار ذکر گفتم(از اول امسال تصمیم گرفتم که هر شب یه زمانی رو بذارم و شده به اندازه چند آیه قرآن بخونم.) بعد از قرآن هم یه خرده میوه پوست کندم خوردیم و بعدش دوباره یه خرده از کتاب من.او.را.دوست داشتم رو خوندم و ساعت یک و نیم اینجورام گرفتیم خوابیدیم!

 

*گلواژه*

شازده کوچولو پرسید : کی اوضاع بهتر میشه؟

روباه گفت : هر وقت بفهمی همه چیز به خودت بستگی داره.

 

این عکس نیلوفرای تازه متولد شده ما

 

این عکس خانم گنجشکی که از رو دیوار سرک کشیده تو خونه ما

 

این  سر شاخه های سبز شده خانم گردویی

 

اینم گلهای رز تو گلدون ما

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


سلاااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز بعد از نوشتن اون پست رفتم زیر کتری رو روشن کردم و اومدم گرفتم خوابیدم البته خواب که نبود در واقع یه چرتی بین خواب و بیداری بود بعدا دیدم خانم کتری شروع کرده به آواز خوندن و همش رو مخمه گفتم پاشم زیرشو یه خرده کم کنم شاید صداش قطع بشه و بتونم یه کوچولو بخوابم بلند شدم رفتم کشیدمش پایین و بعد رفتم تو اتاقو یه نگاه به صفحه گوشیم که زده بودمش به شارژ انداختم یهو دیدم پیمان داره زنگ می زنه و نمی دونم چرا با اینکه سایلنتش نکرده بودم صدای گوشی در نمی اومد جواب دادم گفت جوجو من هر جا می رم شوید ندارند گفتم خب عیب نداره تو باقالی رو بگیر من با شوید خشک درستش می کنم گفت نه شوید خشک به درد نمی خوره و با اون خوب نمیشه گفتم دیگه من نمی دونم پس بگرد شوید پیدا کن وگرنه یا باید با شوید خشک درست کنیم یا بی خیال باقالی پلو بشی و یه چیز دیگه درست کنیم گفت نه با خشک نمیشه بذار برم سمت خیابون بر.غان ببینم اونجا دارند گفتم آره اونجا دو تا سوپر میوه هست که یکیشون سبزی هم داره برو شاید داشته باشه خلاصه خداحافظی کرد و رفت و منم تو دلم گفتم خیلی هم از مامانت راضی ام که برام فرق بکنه که با شوید خشک براش باقالی پلو درست کنم یا با شوید تر .تازه این فکر کرده اون این غذاهایی که می بره رو می خوره حاضرم قسم بخورم که تا پیمان پاشو از خونه اش می ذاره بیرون همه رو می ریزه تو سطل آشغال یا تو جوب خیابون.خودش اون سالی که اومد تو خونه ما دعوا کرد و رفت بهم گفت فکر کردی غذاهایی که درست می کردی رو من می خوردم تا شما می رفتید همه رو می ریختم تو جوب.یه بار یادمه تو خونه چهار راه طالقانیمون بودیم این یه هفته اومده بود مونده بود خونه ما، روز آخری که پیمان می خواست اینو ببره خونه اش من سبزی پلو با ماهی درست کرده بودم پیمان گفت یه قابلمه از غذا بریز مامان با خودش ببره چون می رسه اونجا غذا نداره بخوره تا نخواد غذا درست کنه منم گفتم باشه اومدم یه قابلمه براش ریختم و گذاشتم کنار پیمان اومد گفت جوجو تیغ این ماهیهای تو پلو رو براش در بیار مامان یهو چشمش نمی بینه و همینجوری می خوره و تیغاش می ره تو گلوش گیر می کنه منم گفتم باشه نشستم دو ساعت دونه دونه با دقت تمام تیغ ماهیهارو درآوردم خودم هم از صبح انقدررررررر کار کرده بودم که کمرم داشت می شکست از شدت خستگی و یادمه تا تیغارو دربیارم پدرم دراومد از شدت کمر درد و پشت درد.خلاصه اون روز غذاهه رو دادیم برد و هفته دیگه اش که رفته بودیم بهش سر بزنیم پیمان ازش پرسید مامان سبزی پلوتو خوردی؟برگشت گفت نه مامان جان ترسیدم بخورم با خودم گفتم معلوم نیست چی درست کرده نخورم یهو مریض شم همه رو ریختم تو سطل آشغال.من انقدرررررررر ناراحت شدم که نگو با خودم گفتم حیف اونهمه زحمتی که برا پختن اون غذا و بعدشم برا درآوردن تیغ ماهیها تو اوج خستگیم کشیدم.خلاصه که الانم اوضاع همینه غذایی که پیمان براش می بره رو همین که پیمان پاشو گذاشت بیرون می ریزه تو سطل آشغال و هم زحمت من حیف میشه و هم نعمت خدا ، ولی کو گوش شنوا هر چی هم به پیمان بگی حالیش نمیشه که! تازه داره دنبال سبزی و شوید تازه برای غذای اون می گرده.بگذریم اون رفت بگرده شوید تازه پیدا کنه و منم دیدم خوابم پریده صلوات شمارمو ورداشتم و یه خرده ذکر گفتم تا اینکه پیمان با خوشحالی بهم زنگ زد که جوجو بلاخره پیدا کردم مثل اون دانشمنده که می گفت اورکا اورکاااااااا! منم گفتم باشه عزیزم پس بدو بیا گفت تو هال رومه پهن کن تا بیارم پاکشون کنیم گفتم باشه و رفتم رومه پهن کردم و منتظر اومدن پیمان موندم تا اینکه رسید و نشستیم اول یه چایی خوردیم و بعدم اونارو پاکشون کردیم و بردیم شستیم و گذاشتیم کنار آبشون رفت و بعدش پیمان شویدو با دستش خرد کرد و منم نشستم هم خستگی در کردم هم ایمیل معصومه رو خوندم و جواب دادم نوشته بود که دوباره با اکبری آشتی کردند ولی بخاطر کرو.نا فعلا بلاتکلیفند و از این حرفها.ایمیل معصومه رو که می خوندم رفتار یه دختر جوان بیست و یکی دو ساله با دوست پسرش برام تداعی می شد نه یه زن پنجاه و دو ساله با یه پیرمرد هفتادو هفت ساله،من قبل از اینکه با معصومه آشنا بشم فکر می کردم پختگی آدما با بالا رفتن سنشون حاصل میشه و هر چی سنشون بالاتر باشه تصمیماشون پخته تره و از عقلانیت بیشتری برخورداره ولی الان کلا دیدم به این قضیه عوض شده ممکنه سن بالا تو پختگی تاثیر داشته باشه ولی انگار تاثیر تجربه تو پختگی آدما بیشتر از سن و ساله هر چی میزان تجربه آدما بیشتر باشه پختگیشون بیشتره و منطقی تر تصمیم می گیرند حتی اگه سن و سالشون کم باشه و برعکس هر چی تجربه کمی پیرامون یه موضوع داشته باشند تصمیماتشون احساسی تره و غیر منطقی تره حتی اگه سن و سالشون بالا باشه قضیه معصومه هم همینه درسته سنش بالاست ولی چون تجربه ارتباط با جنس مذکرو تا حالا نداشته دقیقا داره همون اشتباهاتی رو مرتکب میشه که اگه بیست سالش بود و همین تجربه رو می خواست بکنه مرتکب می شد بعضی وقتها فکر می کنم اینکه دارم سرزنشش می کنم کار اشتباهیه من به اندازه سن و سالش ازش انتظار دارم ولی اون براساس سن تجربیش که خیلی پایینه و در حد سه چهار ساله، داره عمل می کنه و اگه اشتباه می کنه یه جورایی حق داره اون چیزی که برا من تو سن بیست و هفت هشت سالگی پیش اومده برا اون تو این سن پیش اومده و اونم مثل من حق اشتباه کردن داره و نباید این حقو ازش گرفت. انگار مثل بچه دار شدن می مونه یکی که سن کمی داره ولی بچه دار شده مهارتهای بچه داریش قوی تر از کسیه که سنش بالاست ولی تا حالا بچه دار نشده! نمیشه از یه آدم سن بالا صرفا بخاطر سن بالاش انتظار داشت که از اونی که با سن پایین بچه دار شده مهارتهای بچه داری بهتر و بیشتری داشته باشه به نظرم این یه انتظار اشتباهه قضیه معصومه هم همینه انگار من از یه آدم بی تجربه که تازه پا تو راه گذاشته صرفا بخاطر سن و سالش انتظار رفتار یه آدم با تجربه رو دارم و این کار اشتباهه.می گن تجربه بالاتر از علمه به نظر من بالاتر از سن هم هست!.بگذریم جواب ایمیل معصومه رو دادم و پیمان هم شویدو خرد کرد و رفت سراغ تی کشیدن و این کارا منم رفتم یه چایی ریختم با چند تا کلمپه همدانی که پیمان از سوپری سر کوچه برام خریده بود(من خیلی کلمپه دوست دارم) آوردم خوردیم و بعدم غذارو که ماکارونی بود گذاشتم گرم شد و آوردم با سیر ترشی که شهرزاد جونم داده بود خوردیم و جمع کردیم بعدم نشستم یه خرده قرآن خوندم و یه چند صفحه ای هم کتاب خوندم ساعت نه اینجورام بلند شدم مواد باقالی پلورو آماده کردم و باقالی پلوئه رو گذاشتم پخت و پیمان اومد خالیش کرد تو سینی و خنک که شد یه قابلمه پر کردیم که پیمان فردا ببره خونه مامانش و بقیه اش رو هم گذاشتیم تو یخچال و بعدشم اومدیم نشستیم و تلوزیون نگاه کردیم (سریا.ل پا.یتختم که دیگه نداد و بقیه اش موند بعد از کرو.نا بسازند).بعدم که گرفتیم خوابیدیم!.امروزم صبح ساعت ده بلند شدیم و پیمان کتری رو گذاشت جوشید و چایی دم کرد برا منم نون گرم کرد و پنیر و این چیزا آورد گذاشت تو سفره و گفت جوجو تو بشین صبونتو بخور من برم سر راه پیامو وردارم بریم تهران تا ظهر برسیم چون به مامان گفتم غذا درست نکنه غذارو برسونم بهش تا گشنه نمونه.گفتم باشه و اونم وسایلشو ورداشت و ده دقیقه به یازده راه افتاد منم درو پشت سرش بستم و اومدم نشستم اینارو نوشتم و الانم می خوام برم سر ظهر صبونمو بخورم خب دیگه مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم از دور روی ماه همه تونو می بوسم بووووووووووووووووس فعلا باااااای 

 

*گلواژه* 

امروز از هدیه با ارزش تخیل استفاده می کنم بدین ترتیب منفی بافی، رشک و تردید به خود و ترس را کنار گذاشته و در عوض از زندگی لذت می برم!

عزیزای دلم دنیای تخیلات امکاناتش زیاده هر چیزی که آدمی تو تخیلش بتونه ببینه یه روز رنگ واقعیت به خودش می گیره پس تا می تونید از امکانات این دنیا به نفع خودتون و آرزوهاتون بهره ببرید تا یه روز صورت واقعیت به خودشون بگیرند.

به امید برآورده شدن همه آرزوهای قشنگتون.

 

اینم عکس باقالی پلوی خوشمزه من

 

 


سلااااااااام سلاااااااام سلااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم! زیاد فرصت نیست که بنویسم اومدم فقط یه سلام بدم و برم البته چیز خاصی هم برای نوشتن نیست جز اینکه همش تو خونه ایم و بعضی وقتها هم می ریم بیرون یه قدمی می زنیم و یه چیزی می خریم و باز می یاییم خونه،منم که کلا صبحها تا نزدیکای ظهر بی حس و حال و خوابالوام کلا انگار یه جوری ام که روز برای من به معنای واقعی از بعد از ظهر شروع میشه صبحها که به زور بیدار می شم همش تو دلم آرزو می کنم کاش پیمان نبود و خودم تنها بودم و تا لنگ ظهر می خوابیدم البته چند روز پیش یه جا خوندم که احساس خواب آلودگی و بی حس و حالی مربوط به کمبود منیز.یم تو بدنه منم که کلا منیز.یمم کمه چون عضلاتم هم همش می گیره دیروز رفته بودیم نونوایی از مشاور دارویی داروخونه بغلش رفتم پرسیدم قرص منیز.یم چی بخورم خوبه؟ گفت ما پودرشو داریم با قرص جوشانش که همراه ویتامین.ب6 و کلسیم و این چیزاست که خودم داشتم و نگرفتم یکی دو ماه پیش قرص جوشانشو گرفتم انقدر بدمزه بود که نتونستم بخورم و هنوز تو یخچاله مزه لاستیک ماشین که کشیده میشه رو آسفالتو می داد من دنبال قرصش بودم که فعلا نتونستم پیدا کنم باید داروخونه های دیگه رو سر بزنم یا تو اینترنت سرچ کنم ببینم چی پیدا می کنم.الان پیمان می خواست بره بیرون باقالی و شوید بخره که باقالی .پلو درست کنیم تا فردا ببره برا مامانش منم چون خوابالو بودم باهاش نرفتم گفتم می خوام بخوابم که گفتم بیام اینجا دو کلمه بنویسم برم بگیرم بخوابم پیمان می گفت می خوام کلی پیاده روی کنم منم اصلا حال راه رفتن نداشتم این مدت که کم پیاده روی کردم خیلی قشنگ و مجلسی چهار کیلو چاق شدم یعنی نه به اون موقع که از خدام بود چاق بشم خودمو می کشتم یه گرم هم چاق نمی شدم نه به الان که نمی خوام چاق بشم و چهار کیلو چهار کیلو چاق می شم قبل کرو.نا 63 کیلو بودم الان شدم 67 کیلو.ولی خودمونیما پیاده روی خیلی روی لاغر موندن آدم تاثیر داره من اگه به زور پیمان هر روز کلی پیاده روی نمی کردم اینجور که پیش می ره الان هزارکیلو بودم حتما برای سلامتی و لاغر و خوش اندام موندنتون پیاده روی کنید حتی شده یه ربع تو روز.راستی می خوام از اون حلقه ها بگیرم که اونموقع که بچه بودیم داشتیم ساناز می انداخت دور کمرش و کلی باهاش قر می داد ببینم میشه با اونا شکممو لاغر کنم فک کنم این چهار کیلویی که چاق شدم همش از قسمت شکم بوده من نمی فهمم واقعااااااااااا چرا این شکم لعنتی اینجوریه حالا اگه برای زیبایی بود آدم آرزو به دل می موند که ذره ای چاق بشه ولی از اونجایی که برای زشت شدن هیکل آدمه هر لحظه در حال چاق شدنه.می گم مثلا من می خواستم دو کلمه بنویسما شد قصه کرد شبستری، اگه می خواستم زیاد بنویسم چی می خواست بشه همشم شد غر زدن و نالیدن .من برم بخوابم تا بیشتر از این انرژی شمارو هم از بین نبردم .خب می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید بووووووووووووووووس فعلا باااااااااای

 

*گلواژه* 

شاید باورتان نشود ولی کسی که تفکرش با شما تفاوت دارد دشمن شما نیست بلکه انسان دیگری است.

 

 

 


(این مطلب مربوط به روز نهم فروردینه)

سلااااام سلااااام سلااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز ظهر پیمان گفت جوجو بریم یه سر به آفاق بزنیم؟(منظورش خونه نظر.آباد بود که اسم کوچه اش آفاقه)منم گفتم باشه و لباس پوشیدم و آماده شدم لاکها و کتابام و صلوات شمارمو ورداشتم و راه افتادیم(من نظر.آباد که می ریم اونجا چند تا کار انجام می دم یکیش اینه که لاک می زنم چون فضاش بازه بوش زود از بین می ره یه کار دیگه که می کنم کتاب خوندنه و کار سومم هم ذکر گفتنه حالا هر چی که از قبل تصمیم داشته باشم).راه که افتادیم پیمان اول رفت بنزین زد و بعد گفت بذار برم جلو موسسه.خیریه از فرهاد. پور تقویمه رو بگیرم بعد بریم(چند روز پیشا که پیمان رفته بود اونجا آقای.فرهاد.پور مسئول موسسه که دوست پیمان هم هست اونجا نبوده و پیمان اون صندوق.صدقاته رو که اون روز گفتم داده بود به یکی دیگه از همکاراشون و از اونورم زنگ زده بود به فرهاد.پور، اونم ازش تشکر کرده بود و گفته بود برات کارت .پستال و تقویم گذاشتم کنار بعدا یه روز که خودم بودم بیا بگیر(هر سال اون خیریه برا اعضاش و خیرها کارت پستال چاپ می کنه و با یه تقویم رومیزی بعنوان تبریک عید بهشون میده)).برا همین رفتیم جلو موسسه وایستادیم پیمان پیاده شد که بره تو،دیدیم رییس اونجا و یکی از کارمندای زنشون دارند از پله ها می یان پایین و از اونورم ریموت درو زدن که بسته بشه نگهبان دم درشون هم که یه پیرمرد خیلی باصفا و مودبه و قبلا هم در موردش بهتون گفته بودم آماده شده که بره پیمان باهاشون سلام علیک کرد و اونام گفتند که آقای.فرهاد.پور مرخصیه و از سیزدهم به بعد قراره بیاد پیمان هم ازشون تشکر کرد و به پیرمرده ماشینمونو نشون داد و با هم اومدند که ببریم پیرمرده رو برسونیم خونشون ،پیرمرده هم اومد سوار شد و باهم سلام علیک کردیم و عیدو تبریک گفتیم و راه افتادیم بیچاره کلی هم تشکر کرد گفت این دومین باره که شما منو شرمنده می کنید(قبلا هم یه بار رسونده بودیمش).رسیدیم سر کوچه شون پیاده شد و پیمان هم پیاده شد و صدهزار تومن هم بهش عیدی داد و بازم کلی تشکر کرد و دیگه خداحافظی کرد و رفت و ما هم راه افتادیم به سمت نظر.آباد، ساعت دو بود که رسیدیم من اول یه چایی دم کردم و بعدم با پیمان رفتیم تو حیاط خلوت و پیمان رزهای تو حلقه سیمانیه رو یکی یکی درآورد و گذاشت تو گلدون(پنج تا بودند) اون حلقه سیمانیه توی یه گوشه ای از حیاط خلوته که زیاد آفتاب بهش نمی خوره گفتیم گلا خوب رشد نمی کنند توش!من اول به پیمان گفتم گلارو دربیاریم خاکشو خالی کنیم و حلقه هارو بیاریم سمتی که آفتاب می خوره دوباره گلارو توش بکاریم ولی پیمان گفت بذار بذاریمش تو گلدونا چون اینجوری تابستون که بخوایم اینجارو بکوبیم می تونیم راحت جابه جاشون کنیم ولی اگه تو حلقه سیمانیه دوباره بکاریمش اون موقع خاک و خل می ریزه روشون و همه باهم خراب می شن منم دیدم حق با اونه و اینجوری بهتره!خلاصه پیمان همه رو با ریشه هاشون درآورد و گذاشت تو گلدونا منم ازشون عکس انداختم یادتونه روز درختکاری گفتم تو باغچه ها و تو حلقه سیمانیه نیلوفر کاشتم امروز دیدم یه هفت هشت تاش دراومدند و سراشون از زیر خاک زده بیرون،نمی دونید چقدررررر خوشحال شدم کلی قربون صدقه شون رفتم.تازه خانم گردویی تو حیاط خلوت هم کلی برگ درآورده بود و منو غافگیر کرده بود طوری که رفتم بغلش کردم و بوسیدمش و از خدا بخاطر اینهمه معجزاتی که داره و چوب خشکو اینچنین سبز و زیبا می کنه تشکر کردم و این آیه تو ذهنم اومد"فتبارک الله احسن الخالقین".واااااااآااااااااقعا که آااااااااااااااااافرین بر دست و بر بازوی او!!!.حالا عکس این معجزات سبز خدارو پایین این پست براتون می ذارم که ببینید!.بعضی وقتها با خودم فکر می کنم چه جوری بعضیا می تونند وجود خدارو انکار کنند در حالیکه به قول شاعر "یار پیداست از در و دیوار" .مگه میشه همچین قدرتی رو با اینهمه اعجاز انکار کرد؟؟؟.من تو این دوره شکر گزاری که هر روز دارم نعمتهاشو می شمرم هر روز متعجب تر می شم از این حجم از نعمت که به من ناچیز داده با خودم می گم اگه از حالا تا ابد هیچ کاری نکنم و فقط و فقط بخوام بشینم و دونه دونه نعمتهایی که فقط به خود من داده رو ببینم و بشمرم یه عمر ابدی کافی نیست و ابدیتها لازمه تا شاید بشه شمردشون اونم شااااااااااااید.از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید .وااااااااااااااقعا که در مقابل عظمتش به خاک باید افتاد هر لحظه و هر ثانیه.اینکه می گن اگه داشته هاتونو ببینید حالتون خوب میشه راست می گن اگه ما آدما چشم دلمونو باز کنیم و چیزایی رو که داریمو ببینیم هرگز فرصت نمی کنیم به چیزایی که نداریم فکر کنیم چون چیزایی که نداریم در مقابل اینهمه نعمتی که داریم واقعا هیچه!.ایشالا که چشم دلمونو باز کنیم و داریی هامونو ببینیم و بابتشون از اون یگانه بی همتا تشکر کنیم.داشتم می گفتم پیمان گلارو درآورد و گذاشت تو گلدون و بعدشم حیاطو جارو کرد و شست منم رفتم تو و نشستم یه خرده کتاب خوندم و بعد پیمان اومد گفت جوجو راه آب حیاط خلوت گرفته و آب همینجور جمع شده تو حیاطو هر کاری می کنم باز نمیشه بلند شدم رفتم تو حیاط و دیدم پر آبه گفتم یه میله ای چیزی بکن تو اون لوله شاید باز شد گفت کردم شلنگم انداختم ولی می ره می خوره به یه چیزی و از اون بیشتر نمی ره تو، دستم هم نمی ره توش ببینم چه خبره؟ گفتم بذار من بیام دست بکنم توش دست من لاغرتر از مال توئه شاید رفت گفت باشه و رفتم آستینمو زدم بالا و دست کردم تو لوله و دیدم تهش دستم می خوره به یه چوب مانندی، اول فکر کردم ریشه خانم گردوئیه که تا اونجا رفته ولی بعد یه خرده باهاش ور رفتم دیدم کنده شد آوردمش بیرون دیدیم شاخه درخته رفته اون تو گیر کرده، دوباره دست کردم توشو و ایندفعه شکسته های یه مداد رنگی رو از توش درآوردم و بازم دست کردم توشو یه خرده با شن و ماسه ای که توش بود ور رفتم و یهو دیدم انگشتم رفت توی یه سوراخی یه خرده باهاش ور رفتم و گشادترش کردم یهو آبه با سرعت شروع کرد به پایین رفتن و بلاخره راه آب باز شد دستمو آوردم بیرون و کل آب حیاط تو سه ثانیه تخلیه شد به پیمان گفتم بیا برات بازش کردم حالا باید کلی دنبال لوله باز کن می گشتی اونم گفت آره راست می گی دستت درد نکنه شدی جوجوی لوله باز کن!منم یه خرده خندیدم و بعد رفتم دستامو حسابی شستم و پیمانم یه خرده حیاطو آب گرفت بعد یه چایی ریختم اومد نشستیم خوردیم همینجور که داشتیم چایی می خوردیم به پیمان گفتم تو که رزهارو از حلقه سیمانیه درآوردی و اون تو خالی شد حالا که خاک داره چطوره من توش گوجه و فلفل بکارم؟ پیمان گفت میشه آخه؟ درمی یاد؟ گفتم چرا نمیشه مگه یادت نیست تو اون خونمون دو سه سال پیش تو گلدون رو پشت بوم گوجه کاشتم چه گوجه های خوبی دراومد تازه این که از گلدون بهتره چون خاکش بیشتره گفت پس بکار دیگه!گفتم باشه بذار یه زنگ به مامانم بزنم ببینم میشه تخم گوجه رو همون موقع که از تو گوجه در می یارم بکارم یا اینکه باید اول خشکشون کنم؟ اگه گفت میشه تخم چندتا از این گوجه هایی که از همینجا خریدی رو دربیارم بکارم (ظهر اینجا،دم در گوجه و خیار می فروختند پیمان رفت دو سه کیلویی خرید آورد خیاراش خیلی خوب بود ولی گوجه هاش همه سیاه و له و لوردیده بودند مرد گنده انگار چشم نداره می ره یه چیزی بخره دقت نمی کنه چی بهش می دن مثل بچه ها پولو می ده و هر چی دادند می گیره می یاره تازه وقتی آورده می گه جوجو خیارارو ریخت رو گوجه ها، گوجه ها موندند اون زیر، بیا گوجه هارو درشون بیار تا له نشند منم نگاه کردم دیدم گوجه ها له خدایی هستند و نیازی هم نیست اصلا خیارا بهشون فشار بیارند)چایی رو که خوردیم پیمان بلند شد رفت از سر کوچه بربری بگیره بیاره منم یه خرده گوجه و خیار خرد کردم گذاشتم کنار که با تخم مرغ بخوریم بعدش زنگ زدم به مامان و ازش در مورد تخم گوجه پرسیدم اونم گفت نه همینجوری هم میشه کاشت نیازی به خشک کردنشون نیست چندتاشو له کن تخماش می زنه بیرون بکارشون توی یه استامبولی چیزی، بعد که نشاهاش دراومد دونه دونه درشون بیار و با فاصله بکارشون تو باغچه! گفتم نمیشه از همون اول بکارمشون تو باغچه؟ گفت چرا الانم میشه ولی بعد از اینکه دراومدند تنکشون کن که بهتر بتونند رشد کنند(منظورش این بود که چندتا نشا یه جا نباشند که جلوی رشد همو بگیرند تک تک باشند که بتونند خوب رشد کنند)منم ازش تشکر کردم و یه خرده هم در مورد چیزای دیگه حرف زدیم و خندیدیم تا اینکه پیمان نونارو آورد و منم از مامان خداحافظی کردم و اول دو سه تا گوجه له کردم و تخماشو بردم تو حلقه سیمانی کاشتم و بعدم اومدم دست و یالمو شستم و نشستیم ناهار خوشمزه مونو خوردیم(منظورم تخم مرغ آبپز با نون بربریه و گوجه و خیاره) بعدشم یه چایی دبش دشلمه خوردیم و بعدم پیمان رفت گل پسرو تو حیاط بشوره و منم یه زنگ به دوستم معصومه زدم و یه بیست دقیقه ای با هم حرف زدیم و درد دل کردیم و بعد خداحافظی کردیم(معصومه دوباره با اکبری به هم زده و اکبری ایندفعه دیگه کلا زنگا و اس ام اسهای معصومه رو جواب نمی ده چند وقت پیش معصومه به اکبری گفته عیده پاشو بیا اینجا اونم گفته دخترام گفتند از خونه بیرون نرو اینم گفته یعنی اینجام دیگه نمی خوای بیای؟ اونم با یه حالت بی میل گفته حالا بذار ببینم. معصومه هم ناراحت شده و گفته باشه می دونم اجازه تو دست اوناست مواظب باش ازشون اجازه نگرفته نیایی اینجا بد میشه برات و از این حرفها. اکبری هم اینارو که شنیده تلفنو قطع کرده و فقط تو اس ام اس براش نوشته که بابت همه چی ممنون و خداحافظ.معصومه هم هر چی بهش زنگ زده جواب نداده روز عیدم باز دوباره زنگ زده که عیدو بهش تبریک بگه که بازم جواب نداده و تو تلگرام هم پیامهای تبریکشو بی جواب گذاشته اینم اومده دوباره براش نوشته که تا فردا ظهر وقت داری تکلیف منو مشخص کنی اگه بازم جواب ندی من این رابطه رو تموم شده فرض می کنم که اونم جواب نداده و اینم ورداشته کلا شماره اکبری و هر چی مربوط به اون بوده رو تو گوشیش پاک کرده و حالا هم مثل مصیبت زده ها نشسته تو خونه اشو ماتم گرفته که اون مرد خوبی بود و حیف شد و از این چیزا .منم کلی باهاش دعوا کردم که اگرم مرد خوبی بوده بازم به درد تو نمی خورده چون اون اگه تورو می خواست اینهمه بلاتکلیف نگهت نمی داشت و در مورد تو تعهد قبول می کرد .اونم که کلا گوشش به حرفهای من بدهکار نبود و باز حرف خودشو می زد که تقصیر خودم بود و نباید این حرفارو بهش می زدم و از این چرت و پرتای همیشگیش).بعد از حرف زدن با معصومه نشستم از تو گوشیم یه خرده کتاب خوندم یه کانا.لی هست تو رو.بیکا به اسم کتاب باز که هر روز یه سری کتاب به صورت پی.دی اف برا دانلود می ذاره که تا حالا چندتا کتاب خوب ازش دانلود کردم که دوتاشون واقعاااااااااا عالی اند یکیشون یه رمان به اسم حرام.زاده استا.مبول از الیف.شا.فاک نویسنده دو رگه ترکیه ای -آمریکاییه (نویسنده کتاب ملت.عشق که قبلا بهتون گفتم که چه کتاب میه) یکی دیگه شون هم کتاب من او. را دوست .داشتم از آنا.گا.والدا که اونم رمانه این دوتا خیییییییییییییییییییلی مند هر دوی نویسنده ها یعنی هم آنا.گاوالدا و هم الیف.شا.فاک از اون نوبیسنده هایی هستند که خییییییییییییییییلی بهشون علاقه دارم نوشته هاشون انگار تا اعماق قلب من نفوذ می کنند کتاباشون یه جوریه که انگار آدم قصه زندگی خودشو از زبون اونا داره می شنوه انقدرررر ماجراهاشون به خود آدم گره می خوره که آدم نمی دونه موقع خوندنشون از اینهمه نزدیکی تعجب کنه یا گریه کنه یا به خوندن ادامه بده انگار هر دو نویسنده دارند از دردای دل خودمون می نویسند و به اون قسمت از قلبمون که کسی جز خودمون از شادیها و غصه هاش خبر نداره نفوذ می کنند و اونارو به یادمون می یارند .خلاصه که مررررررند و بهتون توصیه می کنم که حتما بخونیدشون.داشتم می گفتم یه خرده کتاب خوندم و بعدم پیمان کارش تموم شد و لباس پوشیدیم و راه افتادیم به سمت کرج! تو خونه هم بعد از مراسم آیینی ضدعفونی من رفتم آرایشمو شستم و اومدیم نشستیم یه چایی خوردیم و سریال نگاه کردیم بعدش من یه خرده قرآن خوندم و یه مقدار ذکر گفتم(از اول امسال تصمیم گرفتم که هر شب یه زمانی رو بذارم و شده به اندازه چند آیه قرآن بخونم.) بعد از قرآن هم یه خرده میوه پوست کندم خوردیم و بعدش دوباره یه خرده از کتاب من.او.را.دوست داشتم رو خوندم و ساعت یک و نیم اینجورام گرفتیم خوابیدیم!

 

*گلواژه*

شازده کوچولو پرسید : کی اوضاع بهتر میشه؟

روباه گفت : هر وقت بفهمی همه چیز به خودت بستگی داره.

 

این عکس نیلوفرای تازه متولد شده ما

 

این عکس خانم گنجشکی که از رو دیوار سرک کشیده تو خونه ما

 

این  سر شاخه های سبز شده خانم گردویی

 

اینم گلهای رز تو گلدون ما

 

 

 


سلااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم !جونم براتون بگه که پریروز که شنبه بود بعد از صبونه پیاده رفتیم بیرون که یه خرده نون و این چیزا بگیریم اول تا آزادگان دم خود.پر.دازای با.نک.ملت رفتیم پیمان قبض گاز مامانش رو که اس ام اسی اومده بود پرداخت کرد بعد رفتیم اونور خیابون یه عطاری بود من می خواستم ازش پودر .فلفل.سیاه بگیرم چند وقتی بود که تموم کرده بودیم رفتیم تو عطاری دیدیم فروشنده اش داره با صاحب مغازه تلفنی حرف می زنه و با یه لحن نگرانی بهش میگه که حاجی مرتیکه اومده بود تو داشت به همه چی دست می مالید زنگم زدیم پلیسها اومدند ولی وقتی دیدند اوضاعش خرابه و انگار کر.ونا داره فرار کردند و سوار ماشینشون شدند و از ترسشون در رفتند اینم تک تک وارد همه مغازه ها شد انگار می خواست همه رو مبتلا کنه همه مغازه دارا هم شاکی شده بودند و ریخته بودند بیرون یه سرو صدایی راه افتاده بود که نگووووو.فروشندهه که اینجوری داشت حرف می زد من ترسیدم می خواستم برگردم به پیمان بگم بیا از اینجا بریم اینجا خطرناکه که تا بیام این حرفو بزنم یارو تلفنش تموم شد و برگشت سمت ما و گفت در خدمتم چی می خواستید؟که دیگه من مجبور شدم بگم فلفل سیاه می خوام فروشنده هم همینجور که فلفلو برامون می کشید گفت یه معتاد که کر.ونا گرفته بوده و حالش بد بوده اومده تو مغازه های اینا و تند و تند به همه چی دست زده و کل مغازه های اون اطرافم رفته و کلا همه چی رو دست مالی کرده انگار می خواسته حالا که خودش گرفته بقیه رو هم آلوده کنه اینام دیدن از پسش برنمی یان زنگ زدن به 110 اونام اومدن وقتی دیدن یارو کر.ونائیه به جای اینکه بگیرنش ازش ترسیدن و سوار ماشیناشون شدن و الفرااااااار .فروشندهه می گفت یارو هنوز تو این راسته است و خدا می دونه الان تو کدوم مغازه است.البته اکثر مغازه های اونجا بسته بودند ولی لابلاشون چند تایی هم مثل این عطاریه باز بودند.خلاصه که اوضاعی بود و منم با خودم گفتم کاش نمی اومدیم اینجا.یارو فلفله رو که داد گفت تو خونه اول بسته بندیشو حسابی با الکل ضد عفونیش کنید بعد بریزیدش تو ظرف و خیییییییییییییلی هم نگران نشید چون اجناس دم دستی رو یارو دستمالی کرد این فلفلا اون پشت بودند ولی بازم احتیاطو رعایت کنید ما هم فلفله رو گرفتیم و تشکر کردیم و راه افتادیم سمت نونوایی، رسیدیم دیدیم دو نفر بیشتر تو صف نیست یکیشون یه مرده بود و داشت نوناشو جمع می کرد که راه بیفته یکیشونم یه پیرزنه بود که به شاطر می گفت من هفت تا نون نذر کردم به هرکسی که می یاد اینجا تا هفت نفر یکی یه دونه نون مجانی بده من حسابش می کنم اونم گفت باشه و شاطره برگشت از پیمان پرسید شما چند تا نون می خواین؟ گفت شش تا گفت من هفت تا می دم ولی پول شش تارو باهاتون حساب می کنم یکیش نذری این خانومه برا شما پیمانم گفت دستشون درد نکنه منم برگشتم ازش تشکر کردم . دیگه نونارو گرفتیم و راه افتادیم(اینجا خیلی وقتها مخصوصا پنجشنبه ها مردم به نیت امواتشون نذر نون می کنند بعضیاشون تعدادی میگن بعضیا هم پول چند تنورو می دن به نونوا و می گن مثلا اندازه پنج تا تنور هرچند تا که نون شد از طرف ما مجانی بده به مردم یا پول نونای یه روز نونوایی رو حساب می کنند و اون روز نونوائیه نون مجانی پخت می کنه و میده دست مردم).بعد از نونوایی راه افتادیم رفتیم سمت چهار راه.طا.لقانی و از لبنیاتی اونجا شیر و ماست گرفتیم و قدم ن برگشتیم سمت خونه. خیابونا و پیاده روها خلوت خلوت بودند و همه مغازه ها هم تعطیل بودند به جز چندتایی و پرنده پر نمی زدنزدیکای خونه رفتیم از فروشگا.ه جا.نبویی که اونروز گفتم یه خمیر دندون گرفتیم و یه بسته ویفر و بعد رفتیم خونه(سه شب بود که پشت سر هم وقتیکه می خوابیدم تا خود صبح دندونای جلوی پایینم همه با هم درد می کردند صبح که بلند می شدم خوب می شدند اصلا اینجوری درد کردنشون خییییییییلی برام جالب بود انگار شب کار بودند و روزا استراحت می کردند.چند وقت پیشا قبل از اینکه این کر.ونا بیاد پیمان یه بار با مترو رفته بود تهران خونه مامانش برگشتنی دو تا مسواک از فروشنده های مترو خریده بود و آورده بود این مسواکا خیلی جالب بودند دورشون مو داشت و وسطش یه حالت پلاستیکی بود که انگار روی دندونای آدمو ماساژ می داد یعنی پیمان می گفت یارویی که داشته اینارو تو مترو می فروخته می گفته وسطاش یه حالت ماساژور داره.خلاصه ما الان نزدیک دو ماهه که داشتیم با این مسواکا مسواک می زدیم خمیر دندونمون هم یه خمیر دندون ژله ای بود این ژله ایهارو نباید مدام مصرف کرد چون بعد چندوقت دندونای آدمو حساس می کنند من اینو خودم می دونستم ولی از اونجایی که بیرون می رفتیم همش یادمون می رفت خمیردندون معمولی بخریم مدام داشتیم از این استفاده می کردیم که زد پدر دندونای منو درآورد و حساسشون کرد طوریکه همه باهم دسته جمعی درد گرفتند حالا من می خواستم از اون خمیر دندونای سنسو.داین که ضد حساسیتند و مخصوص دندونای حساسند بگیرم که اونم باید می رفتیم داروخونه و اون اطرافم داروخونه باز نبود و برا همین دیگه گفتیم بریم از جا.نبو فعلا یه خمیردندون معمولی بگیریم تا ببینیم بعدا چی پیش می یاد!ماشاالله الانم هیچ دندونپزشکی باز نیست و بخواد بدتر بشه آدم از شدت درد تنها انتخابی که داره اینه که به باد فنا بره وگرنه راه دیگه ای نداره)خلاصه خمیر دندونه رو گرفتیم و اومدیم خونه مراسم ضدعفونی وسایل رو انجام دادیم و بعدش یه چایی خوردیم و گرفتیم خوابیدیم که اونم طبقه بالاییمون انقدر بالا سرمون درست همون جایی که ما خوابیده بودیم رژه رفت که صدای پاش نذاشت بخوابیم و مجبور شدیم بلند بشیم خونه ما با اینکه نو سازه ولی انقدر ترتری و الکی ساخته شده که خدا می دونه انگار همه جاشو با تف به هم چسبوندن از همه جاش صدا می یاد تو! از بالا، پایین، چپ،راست،حتی از ساختمون بغل با اینکه اندازه دو تا دیوار فاصله داره فقط از خیابون صدا نمی یاد اونم بخاطر اون پنحره های دو جداره ای که خودمون گذاشتیم.خلاصه خواب کوفتمون شد و بلند شدیمیه بارون شرشری هم می اومد که نگو البته یه ریز نمی اومدا مثلا یه ربع می اومد بیست دقیقه استراحت می کرد دوباره یه ربع می اومد .یه حالت رگباری داشتدیگه بهاره دیگه از این به بعد هوا اینجوریه به قول مامان آغلار گولر آییدی.بعد از اینکه بی خیال خواب شدیم غذارو که قرمه سبزی بود و شب عید به جای سبزی پلو با ماهی پخته بودم و هنوز یه مقدار ازش مونده بود رو گذاشتم گرم بشه و رفتم صورتمو شستم و اومدم دیدم گرم شده آوردم خوردیم و بعد از اینکه ظرفاشو شستم نشستیم سریالای عیدو نگاه کردیم(این سریا.ل دو.پینگ بد نیست حتما نگاش کنید فک کنم ساعت هشت از کا.نال.سه پخش میشه اگه اشتباه نکنم پا.یتختم که ساعت ده از کانا.ل یک و ساعت دوازده هم از کا.نال تما.شا پخش میشه یه سریا.ل بی خودی هم میده به اسم کامیو.ن که من ازش بدم می یاد و نمی دونم کی و از کدوم کا.نال پخش میشه).بعد از سریالم من تمرین روز دوم شکرگزاریمو انجام دادم.راستی یادم رفت بگم صبح موقع برگشتن از نونوایی سر راه رفتیم یه تقویم بگیریم از یه کتابفروشی به اسم کتاب.سبز که تو آزاد.گانه(یه کتابفروشی دو طبقه خیلی بزرگ و شیکه که یه طبقه اش نوشت افزاری و وسایل فانتزیه و اون یکی طبقه اش هم کتابفروشیه و انواع و اقسام کتابها رو داره که من عاشقشم)رفتیم تو من می خواستم یه تقویم کوچولو از این جیبی ها بگیرم که بذارم تو کیفم که پیمان یه سر رسیدایی رو نشونم داد که جلداشون یه حالت پارچه ای و مخملی داشت گفت یکی از اینارو انتخاب کن برات بگیرم(می دونه من سر رسید خیلی دوست دارم سالهای قبل که سر کار می رفت هر سال می رفت از کتابفروشی ایرا.ن خود.رو برام می خرید و با خودش می آورد و منم کلی خوشحال می شدم ولی الان یکی دو ساله که از بیرون برام می گیره).منم خوشحال شدم و یکیشو انتخاب کردم قیمتش سی و نه تومن بود رفتیم صندوق پیمان حساب کرد و اومدیم بیرون،فروشنده اش هم یه دختر خوشگلی بود که نگووووووو آدم دلش می خواست همش نگاش کنه از این دخترای خیییییییییییییلی فانتزی و خوش تیپ بود یه شالی هم سرش کرده بود عین شال من،هم مدلش هم رنگش(شالم از این شال چروکهای نخی بود که دو سال پیش گرفته بودم و پارسال انقدرررررررر تو تابستون زیر آفتاب سرم کرده بودم که یه کوچولو رنگش پریده بود امسالم چند روزی بود ورداشته بودم اونو سرم می کردم و همش از اینکه یه ذره رنگش پریده بود معذب بودم اون روز که سرم کردم با خودم گفتم این آخرین باره که سرم می کنم دیگه می ذارمش کنار که اومدم دیدم این دختره عین اونو سرش کرده با این تفاوت که مال من در مقابل مال اون واقعااااااااا می شد گفت نوئه مال اون یک جوری رنگش پریده بود که انگار همین الان از سطل آشغال ورش داشته و سرش کرده بود ولی با اینهمه انقدرررررررررررر شیک دیده می شد و انقدررررررررررر خوشگل بود که تصمیم من برا کنار گذاشتن شالم عوض شد و از این به بعد همچنان قراره سرم کنم. داشتم فکر می کردم که آدم به جای اینکه بخواد بیش از اندازه به لباسش اهمیت بده تا زیبا به نظر برسه باید این اهمیتو به زیبایی و مرتب بودن سر و صورتش بده وقتی زیبا باشه و دل انگیز ناخود آگاه زیباییش روی لباسهایی که تنشند هم تاثیر می ذاره و ساده ترین و پیش پا افتاده ترین لباسهارو به یه لباسهای خاص و شیک تبدیل می کنه دختره هم همینکارو کرده بود انقدررررر مدل موهاش قشنگ و مرتب بود انقدررررر آرایششو با ظرافت انجام داده بود که همه اینا جمع شده بودند و لباسهای معمولیشو به زیباترین لباسها تبدیل کرده بودند و زیباییش آدمو یاد اون شعر می انداخت که میگه : به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان راتو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی)بگذریم خلاصه تو اون سر رسیده تمرینهای شکر گزاریمو نوشتم و دیگه گرفتیم خوابیدیم! دیروزم ساعت یازده از خواب بیدار شدیم(البته همون ده قدیم دیگهحالا تا یه مدت قراره قدیم جدید کنیم)بعد از خوردن صبونه من دیدم دندونم داره زوق زوق (ذوق ذوق؟نمی دونم چه جوری نوشته میشه!!!) می کنه از اونورم با اینکه شب تا صبحم خوابیده بودم ولی انگار کوه کنده بودم و خسته و کوفته بودم و دلم می خواست بگیرم سه شبانه روز کامل بخوابم(همیشه تا چند روز بعد از تموم شدن من همش اینجوری خسته کوفته ام)برا همین رفتم یه خرده از پونه های خشکی که مامان بهم داده بود رو آوردم شستم و گذاشتم تو دهنم پای اون دندونایی که درد می کردند و گرفتم دو سه ساعت خوابیدم پیمانم اولش گفت الان می رم بیرون برات خمیر دندون سنسو.داین می گیرم بعدش دیگه نفهمیدم چی شد که دیدم خبری از بیرون رفتن نیست و همش صدای خش خش دستمال کشیدنش می یادو دوباره افتاده به جون خونه و داره همه جارو گردگیری می کنه.دیگه تموم اون دو سه ساعتو با نوای دستمال و تی پیمان خوابیده بودم و تو خواب و بیدار صدای دستمال کشیدنشو می شنیدم ولی با اینهمه خیییییییییییلی اون خوابه بهم چسبید تموم خستگیهام باهاش رفت آخر سرم یه بار با صدای افتادن در مایع لکه بر مبل که از دست پیمان افتاده بود و داشت مبلارو باهاش می شست از خواب پریدم ولی دوباره خوابم برد تا اینکه دوباره بعد از ده دقیقه به خواب رفتن با صدای زنگ موبایل پیمان که جواب داد و فهمیدم که معصومه است کلا خواب از سرم پرید(موبایلم از صبح خاموش بود و یادم رفته بود روشنش کنم معصومه هم زنگ زده بود دیده بود خاموشه زنگ زده بود به پیمان)منم به پیمان با اشاره گفتم می رم دهنمو بشورم بهش بگو خودم بهش زنگ می زنم اونم گفت باشه و رفتم پونه هارو خالی کردم و دهنمو آب کشیدم و اومدم گوشی پیمانو که طرح .مکالمه داشت ازش گرفتم و زنگ زدم به ایرا.نسل معصومه وبعد از سلام احوالپرسی و تبریک عید یه نیم ساعتی باهم حرف زدیم و خندیدیم بعدش دیگه خداحافظی کردیم و اومدم نشستیم یه چایی با دو تیکه کیک یخچالی که چند روز پیش درست کرده بودم خوردیم و پیمان گفت جوجو لباس بپوش بریم یه خرده راه بریم خسته شدم گفتم چه خبرت بود باز افتاده بودی به جون این خونه؟ گفت چیکار کنم باید تمیز کنیم دیگه نمیشه که همینجوری ولش کرد گفتم آخه بابا همین دیروز پریروز همه جا رو تمیز کردی به این زودی کثیف شد؟اونم چیزی نگفت ولی دستشو گذاشت زیر قفسه سینه اش و گفت داشتم دیوارارو تمیز می کردم یهو اینجام درد گرفت گفتم برا همین می گم خودتو نکش دیگه،لابد کش اومده دیگه انقدر که بالا و پایین پریدی دیوار پاک کردی اونم گفت آره و یه خرده اونجایی که درد می کردو مالیدم و رفتم لباس پوشیدم و راه افتادیم پیاده، قدم ن و به قول نقی تخمه شکن رفتیم پارک نورو یه گشتی زدیم و یه خرده حرف زدیم و خندیدیم و یه چند تایی هم عکس انداختیم و برگشتیم خونه!هوا هم دوباره به شدت سرد شده بود و دیگه آخرا داشتیم می لرزیدیم چون کاپشن و این چیزا نپوشیده بودیم پیمان یه پیرن آستین کوتاه تنش بود و منم فقط یه مانتو ! تو خونه هم یه چایی خوردیم و یه ساعتی خوابیدیم و بعدش من بلند شدم رفتم آرایشمو شستم و اومدم نشستم تمرینهای شکرگزاریمو انجام دادم و پیمان هم زنگ زد به آقای غلام پور(همونی که شالیزار منو ازش خریدیم)دیدیم اون بیچاره هم کر.ونا گرفته و حالش بده انگار داداشش مریض بوده و اینم نمی دونسته که اون کرو.نا گرفته ورش داشته برده دکتر دیدن دکتره شلوغه تا نوبتش بشه آورده نشونده تو ماشینش گفته اونجا خطرناکه که همون موقع تو ماشین خودش هم از داداشش گرفته دکتره داداشه رو کر.ونا تشخیص داده و فرستادنش بیمارستان و حال آقای غلام پورم چند روز بعدش بد میشه و می ره دکتر و دکتر براش اسکن ریه می نویسه و می بینند که کرو.نا گرفته می ره بیمارستان و اونجا بهش می گن اینجا جا نداریم چون حالت خیلی وخیم نیست دارو برات می نویسیم برو تو خونه خودتو قرنطینه کن اگه بدتر شدی بیا اینجا و این بیچاره هم داروهارو ورمی داره و می ره خونه و خودشو توی یکی از اتاقهاشون قرتطینه می کنه و زنگ می زنند پسرش هم از اینجا می ره اونجا تا مواظبش باشند(یکی از پسراش اینجا تو کرجه) و خلاصه الان تو قرنطینه است و می گفت آخرین سرومی که دکتر داده بوده رو دیروز بهش زدند و فعلا داره داروهارو مصرف می کنه و بیچاره اصلا حال نداشت و به زور حرف می زد می گفت کل بدنم درد می کنه.خلاصه که اوضاع بیچاره خیلی به هم ریخته بود و ما هم خیییییییییییییییلی ناراحت شدیم خدا ایشالا بهش شفا بده.بعد اینکه پیمان باهاش خداحافظی کرد از اونورم حسین دوست پیمان زنگ زد  و گفت داداشش و زن و بچه اش همه شون کرو.نا گرفتنددو بیمارستانند همون داداشش که تو لنگروده و هر وقت می رفتیم شمال می رفتیم از سوپر مارکتش وسایل می خریدیم و اون شالیزارم اون برا ما پیدا کرده بود.انگار اوضاع. لنگر.ود. تو. گیلا.ن .از همه بدتره و خیلیا گرفتند و بیمارستاناشونم.پره و جا ندارند. که بستری .کنند خدا به .دادشون .برسه خبر کر.ونا گرفتن اونا هم از یه طرف ناراحتمون کرد.زنگ سوم هم پیمان به آقای .طا.لبی مدیر ساختمونمون زد که عیدو بهش تبریک بگه که اونم دوباره یه خبر ناراحت کننده داد و کلا دپرس شدیم گفت که زنش و دخترش و مادرو پدر زنش همه شون باهم کرو.نا گرفتند و تو شهریار بستری اند و عمه زنشم که کرو.نا گرفته بوده بیچاره فوت کرده.انگار زنش دو سه ماهی بوده که بخاطر عمل زانوی مادرش با دخترش شهریار خونه مادرش بوده و آقای طا.لبی و پسرش هم اینجا تو خونه خودشون بودند و هر از گاهی می رفتند و بهشون سر می زدند چند هفته پیش عمه زنش کرو.نا می گیره و بستری میشه و بعد از چند روزم می میره حالا نمی دونم باباش از عمه هه می گیره یا چون می رفته سرکار از اونایی که می اومدن مغازه اش گرفته (انگار باباهه تو شهریار مغازه لوازم ورزشی داره) که اونم می برنش بستریش می کنند و بعدشم زن طالبی و مادرش و دخترشم از اون می گیرند و خلاصه الان چند نفرشون بیمارستان و چند نفرشون هم تو خونه بستری اند و طالبی و پسرش هم اینجان و می ترسن برن اونور و از اونا بگیرند و خلاصه اوضاع بدجوری شیر تو شیر شده و خدا فقط باید به داد مردم برسه.بعد از اینکه پیمان به هر کی زنگ زد عیدو تبریک بگه دیدیم کر.ونا گرفته دیگه بهش گفتم برا امروز کافیه و دیگه نمی خواد به کس دیگه ای زنگ بزنی بذار فعلا همینارو هضم کنیم بعدا به اونای دیگه بزن.بعد از این زنگای نامبارک و این خبرای بد نشستیم طبق معمول سریال دیدیم و بعدشم یه خرده میوه و چایی خوردیم و منم یه خرده کتاب خوندم و یه ساعتی هم تو اینترنت گشت زدم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم یه برف ریزی هم چند ساعتی بود که می اومد و هوا هم به شدت سرد شده بود البته برفش جوری نبود که بشینه ولی خب هوارو سرد کرده بود دیگه.امروزم نه بلند شدیم (نه جدید) من بعد از شستن صوزتم اومدم اول یه کیک درست کردم گذاشتم بپزه چون پیمان و پیام قرار بود ظهر برن تهران و یه سر به مادر بزرگه بزنند و بخاریهاشو دوباره بذارند و روشنش کنند می خواستند کیک هم براش ببرند که حالا که نمیشه شیرینی خرید یه چیزی تو خونه داشته باشه!اون دفعه که رفته بودند مامانه به پیمان گفته بود که هوا گرم شده اینارو ورشون دار اونم جمعشون کرده بود و حالام که هوا سرد شده بود پشیمون شده بود که چرا ورش داشتم!. پیرزنه هر سال همین داستانو داره و هیچوقتم درس عبرت نمی گیره! از سالی که من ازدواج کردم و اومدم اینجا (تقریبا نه ساله) که هر سال کارش همینه یه خرده هوا گرم شد سریع بخاریهارو جمع می کنه و بعدشم وقتی سرما حسابی حالشو گرفت می گه بیایید و دوباره برام روشنش کنید من تا حالا هزار بار به پیمان گفتم بابا جان سرمای بهار بعضی وقتها بدتر از سرمای زمستون میشه وقتی اون میگه بخاریهارو ودار حداقل تو گوش نده ولی کو گوش شنوا؟ البته اونم میگه من ورندارم می ره از تو خیابون یکی رو صدا می کنه میگه بیا اینارو وردار الانم اوضاع خطریه برا همین من خودم ورش داشتم که نره کسی رو بیاره و مریضی چیزی ازش بگیره.خلاصه داستان داریم دیگه.بعد از اینکه کیکو درست کردم و گذاشتم بپزه رفتیم نشستیم صبونه خوردیم و یه ساعت یعدشم کیکه پخت و برش زدیم و سرد شد یه مقدارشو گذاشتیم توی دو تا ظرف که پیمان ببره برا مامانش و بقیه اش رو هم گذاشتیم تو یخچال، ساعت یک و نیم هم پیام اومد و با پیمان رفتند و منم اول یه زنگ به بابا زدم و یه خرده باهاش حرف زدم و بعدم یه خرده کتاب خوندم و بعدم اینارو برا شما نوشتم خب دیگه خییییییییلی نوشتم و سرتونو درد آوردم من برم شمام برید استراحت کنید از دور می بوسمتون در خییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید دوستتون دارم بووووووووووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

*گلواژه*

دیگران را ببخش.حتی وقتی متاسف نیستند بگذار حق با آنها باشد اگر این آن چیزیست که به آن نیازمندند برایشان مهر بفرست و خاموششان کن خودت رابه کوته فکری آنان گره نزن این سلامت روانت را از تو می گیرد.

 

 

 

 

 

.

 

 


سلااااااام سلااااااام سلاااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که یه ساعت پیش پیمان زنگ زد به پیام و گفت که می یام دنبالت بریم خونه مامان بزرگ اونم گفت باشه پیمان هم یه خرده نون و میوه و این چیزا برا مامانش ورداشت و سوار گل پسر شد و رفت از دیروز اینجا شرشر بارون می یاد پیمان گفت اگه منتظر بند اومدن بارون باشم تا برم تهران، این بارون تا یکشنبه قرار نیست بند بیاد برا همین پاشم حالا که یه خرده کمتره برم و بیام اونجام شاید لازم شد مامانو ببرم درمونگاه تا فشارشو بگیرند.پریشب ساعت هشت و نیم،نه اینجورا پیمان زنگ زد به مامانش اونم گفت که حالم خوش نیست سرم یه جوری سنگینه،انگار فشارم رفته بالا به پیمان گفت کاش یه وقت از دکتر قلبم می گرفتی منو می بردی پیشش!پیمان هم گفت آخه الان که بخاطر کر.ونا دکترا همشون بسته اند باز نیستند که،بذار بیام ببرمت درمونگاه فشارتو بگیرند ببینیم چنده؟اونم گفت باشه.منم همون موقع شامو گرم کرده بودم آورده بودم که بخوریم پیمان بعد از خداحافظی با مامانش گفت جوجو تو بشین شامتو بخور مال منو بذار باشه برم مامانو ببرم درمونگاه بعدا می یام می خورم گفتم باشه و پیمان رفت لباس پوشید و کیفش و ماسک و دستکش و این چیزا ورداشت و راه افتاد تازه در واحدو باز کرده بود و کفشاشو از جاکفشی درآورده بود گذاشته بود بیرون که بپوشه مامانش زنگ زد گفت پیمان فعلا دست نگهدار نیا بذار من برم بدم دختر فاطمه خانوم فشارمو بگیره ببینم چنده(فاطمه خانوم همسایه شونه دخترش پرستاره)اگه بالا بود بگم بیای بریم درمونگاه اگه بالا نبود که دیگه اینهمه راه از اونجا تا اینجا نیای پیمانم گفت باشه پس برو بیا بهم زنگ بزن اونم گفت باشه و خداحافظی کرد رفت پیمان هم همینجوری لباس به تن اومد نشست شامشو خورد تا اینکه مامانش زنگ زد که دختر فاطمه خانوم بیمارستان بود هنوز نیومده بود رفتم خونه جواد اینا (جواد پسر یه همسایه دیگه شونه که بچگیها دوست پیام بوده) اونا دستگاه فشار خون داشتند جواد فشارمو گرفت پونزده بود گفت برو قرصتو بخور یه ساعت دیگه بیا بگیرم ببینیم چند شده الان قرصو خوردم منتظرم یه ساعت بگذره برم بدم جواد دوباره بگیره پیمان هم گفت باشه رفتی گرفت دوباره بهم زنگ بزن اونم گفت باشه.پیمان که یه خرده خیالش راحت شده بود بلند شد لباساشو درآورد و اومد نشست منم رفتم ظرفای شامو بشورم که وسطش سحر زنگ زد و مجبور شدم نصفه بذارم و بیام جواب بدم می گفت حوصله ام سر رفته بود گفتم یه زنگ بهت بزنم انقدر تو خونه موندیم افسردگی گرفتیم و از این حرفها.منم یه خرده باهاش حرف زدم ک وسطا سحر گفت که دیروز حال زن دایی بد شده بود بردیمش بیمارستان فشارش رفته بود رو بیست. منم خییییییییلی نگران مامان شدم گفت نگران نباش همونجا بهش آمپول زدند و قرص زیر زبونی بهش دادند حالش خوب شد آوردیمش خونه! منم خدارو شکر کردم و یه خرده دیگه هم باهم حرف زدیم و سحر هم قربونش برم یه سری خبرای بد دیگه بهم داد که کلا نگرانیهام تکمیل شد می گفت زندانیهای مها.باد موقع فرار صورت امیر حسین(نوه عمه فیروزه رو) که نگهبان بوده اسید پاشیدند و الان بیمارستانه و نمی دونم باغ عمه اینارو که زده بودو درو پنجره های خونه باغه رو برده بود الان مشخص شده که توحید پسر مشتاق بوده و نمی دونم قربان دایی همسایه مامانم اینا مرده و. خلاصه به قول مامان هر چی " وای خبر" بود بهم داد و منم با هر خبری که می داد یکی می زدم تو سرمکه وسطا گفت نامزدش اومده و باید بره و گوشی رو داد به عمه ام و اونم گرفت گفت رفته بودم خونه زهرا بنابی یه سر بهشون بزنم و از این چیزا .با اونم یه خرده حرف زدم و اونم همش از دست امیر شاکی بود و منم یه خرده دلداریش دادم و آرومش کردم و خلاصه بعد از پنج شش دقیقه ای حرف زدن خداحافظی کردیم و اومدم بقیه ظرفهارو شستم و از اونجایی که همش نگران مامان بودم اومدم گوشی پیمانو ورداشتم و رفتم تو اتاق و یه زنگ به گوشی بابا زدم گفتم با هردوشون حرف بزنم یه چند دقیقه ای با بابا حرف زدم می گفت حال مامان خوبه و نمی دونم ترسیده بوده فشارش رفته بالا و از این حرفها که پیمان اومد تو اتاق و گفت جوجو تلفنو خیلی اشغالش نکن مامان قراره بهم زنگ بزنه منم برگشتم به بابا گفتم مامان پیمان قراره بهش زنگ بزنه من مجبورم تلفنو قطع کنم تو به مامان سلام برسون بگو بعدا بهش زنگ می زنم اونم گفت باشه و خداحافظی کردیم و قطع کردم گوشی پیمانو بردم دادم بهش و اونم گفت حالا با مامانتم حرف می زدی بعد قطع می کردی من نگفتم که همین الان قطعش کن برو به اونم زنگ بزن ولی طولانی نشه یهو مامان زنگ می زنه دوباره گوشی رو ورداشتم و رفتم تو اتاقو زنگ زدم به بابا گفتم گوشی رو داد به مامان و بعد از سلام و احوالپرسی برام تعریف کرد که انگار سر زهرا درد می کرده و مامان بهش میگه که برو جلو بخاری یه خرده بخواب شاید گرما بهش بزنه خوب بشه اون می ره جلو بخاری دراز می کشه و بخاری هم رو شمعک بوده مامان می ره بخاری رو زیاد کنه نگو چون رو شمعک بوده گاز توش جمع شده بوده همین که زیادش می کنه یهو گاز توش با صدای بدجوری آتیش می گیره و یه صدای هولناکی میده که نگووو اون صدا که بلند میشه زهرا هم با وحشت می پره رو هوا و مامان هم بدجور می ترسه و فکر می کنه که زهرا آتیش گرفته بیچاره از شدت ترس رنگ و روش سفید میشه وشبم که میره می خوابه یه خواب بد می بینه یه بارم تو خواب می ترسه انگار تو خواب می بینه یه عده دارند جنازه می یارند رو سرشون و مامان هم بهشون میگه بیارید تو خونه ما،صبح که بلند میشه اعصابش بخاطر خواب بدی که دیده بوده یه خرده به هم ریخته بوده که از اونورم می بینه از بیرون صدای شیون و گریه بلند چندتا زن می یاد بازم بیچاره می ترسه و با وحشت می دوه بیرون می بینه همسایه مون قربان دایی مرده و زن و بچه اون دارند می زنند تو سرشون و با صدای بلند گریه می کنند اونجام یه بار دیگه می ترسه دیگه فشارش می ره بالا و سرش گیج می ره و دیگه سحر اینا می یان می برنش دکتر و.خلاصه که اوضاعی بودهمامان اینارو برام تعریف کرد و یه چند دقیقه ای باهم حرف زدیم و بعد خداحافظی کردیم اون رفت ساعت ده اینجورام مامان پیمان زنگ زد که جواد اومد دوباره فشارمو گرفت گفت یازدهه و خوبه دیگه نمی خواد بیای مامان جان فقط هفته دیگه اگه دکترا باز کردند یه وقت از دکتر خودم بگیر برم پیشش،پیمان هم گفت باشه و خلاصه کلا اون شب رفتنش به تهران کنسل شد تا امروز که دیگه گفت برم یه سر بهش بزنم و اگرم خواست یه سر ببرمش درمونگاه فشارشو بگیرند تا خیالمون راحت بشه اون که راه افتاد منم اول یه اس ام اس دادم به سمیه که شماره خونه دختر دایی تورانو برام بفرسته تا بهش زنگ بزنم که اونم اول ایرانسلشو برام فرستاد منم چون ایرانسلم 248تومن بیشتر شارژ نداشت یه طرح.نیم.ساعته همراه.اول فعال کردم و بهش گفتم شماره خونشو بده که به خونه بزنم که داد ولی هر چی زنگ زدم دیدم جواب نمی دن مجبور شدم برم سراغ طرحهای.ایرانسل که دیدم یه طرح.روزانه داره که با 200تومن میشه اندازه 2000تومن حرف زد اونو فعال کردم و زنگ زدم بهش و یه بیست دقیقه ای با دختر دایی و بهزاد حرف زدیم و خندیدیم و بعدش دیگه خداحافظی کردیم و با طرح.همراه.اولی هم که فعال کرده بودم زنگ زدم ده دقیقه ای با مامان حرف زدم چون ساعتی بود ده دقیقه بیشتر از زمانش نمونده بود بعدم اومدم اینارو برا شما نوشتم و الانم می خوام برم یه چایی بریزم و بیارم و بشینم هم چایی بخورم هم کتاب بخونم .خب دیگه من برم چاییمو بریزم و کتابمو بخونم شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون خیییییییییییییلی ماهید بوووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

 

*گلواژه* 

مرحوم نائینی رحمه الله علیه می فرمایند : 

هر کس به مدت سه شب،هر شب چهل مرتبه سوره قدر را بخواند،از عالم غیب به او چیزی رسد و روزی او وسیع گردد! مجرب ِ مجرب مجرب است . 

منبع : گوهر شب چراغ ۲/۶۲

 

(سوره قدر پنج تا آیه بیشتر نداره و همونطور که می دونید سوره کوتاهیه و چهل بار خوندنش شاید یه ربع بیشتر زمان نبره!)

 

 

 

 

 


سلاااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز ساعت یازده و نیم بیدار شدیم دیدیم همچنان مثل دو سه روز قبل چه بارونی داره می یاد شر شرررررررررر.دیگه کوه نور که همیشه از پنجره مون دیده میشه توی یه مه سفید غلیظ فرو رفته بود و کلا محو شده بود و انگار نه انگار که اصلا کوهی اونجا وجود داشته باشه قبلا وقتی که من میاندوآب بودم اصلا دوست نداشتم کوه از شهر دیده بشه نمی دونم چرا اصلا خوشم نمی اومد!کلا انگار کوه دوست نداشتم. ولی تو این خونه که اومدیم و کوه از پنجره اش دیده می شد چیزایی دیدم که بهم ثابت کرد که نه همسایگی با کوه هم زیباست چون هر هر دفعه که نگاش می کنم می بینم یه جوری قشنگه .یه روز که هوا آفتابیه همه جاش روشنه و سبزه های روییده به تنش خودنمایی می کنند و سبزیش از دور چشمو نوازش می کنه یه روزایی که نیمه ابریه تنش انگار دو رنگ میشه یه قسمتهاش سایه است و رنگش تیره است یه قسمتهاش روشنه و به سفیدی می زنه و آدمو یاد روزای سایه روشن بچگیها می اندازه که کیف به دست تو هوای ابری و آفتابی به سمت مدرسه می رفتیم و تو دلامون آرزوی بارون می کردیم یه روزایی می بینی ابرا احاطه اش کردند و یکدست رنگ تنش مخملی تیره شده و به رنگ سورمه ای دراومده یه روز می بینی باد روش غوغایی از گرد و خاک به پا کرده و داره از سمتش به سمت شهر می یاد انگار کوه فرماندهیه که لشگری برا خودش جمع کرده و غضبناک می خواد به شهر لشکر کشی کنه خیلی وقتها قبل از اینکه تو قسمتهای دیگه ی شهر تغییر و تحولی از نظر آب و هوا اتفاق بیفته رو کوه اتفاق می افته و کسایی مثل که همسایه کوهند زودتر از بقیه اهالی شهر ازش بهره مند می شن مثل روزایی که یهو روی یه قسمتهاش کم کم مه پایین می یاد و نوید اومدن بارونو میده و کم کم این مه انقدری پایین می یاد که فقط سر و دم کوه دیده میشه انگار کسی کوهو از وسط به دو نیم کرده و حالا نوک کوه بدون اتصال به دامنه اش رو هوا معلق مونده این حالتش ادامه داره تا اینکه مه کل کوهو می گیره و تو یهو نگاه می کنی می بینی کوه نیست و انگار به قهر گذاشته از اونجا برای همیشه رفته و جای خالیش حالا سفید سفید به جا مونده.یا روزای بارونی رعد و برق چنان به تنش شلاق می کشه که درخششو رو تنش می بینی و از اینکه ت نمی خوره از اینهمه جفای آسمون و خم به ابرو نمی یاره تو دلت تحسینش می کنی و هزاران درس از پایداری و صبوری و صلابتش می گیری.یا یه موقعهایی انگار نسبت به همسایه هاش بخشنده تره تا نسبت به بقیه اهالی شهر! چون یه روزایی هست که وقتی دلش برفی یا بارونیه فقط سمت ما که همسایشیم داره برف یا بارون می یاد و بقیه جاهای شهر خبری از برف و بارون نیست .در همسایگی کوه ما زودتر از بقیه بارونهای بهار و برفای زمستونو تجربه می کنیم .خلاصه که خواهر نمی دونید همسایه کوه بودن چقدررررررررررر قشنگه آرزو می کنم که نصیبتون بشه تا درکش کنید . داشتم می گفتم دیدیم بارون می یاد و همسایه مون هم توی مه محو شده.بعد از اینکه صبونه رو خوردیم پیمان بالش گذاشت و دراز کشید گفت هوا یه جوریه که آدم دلش می خواد بخوابه منم گفتم راست می گی و یه بالش کنارش گذاشتم و دو تا پتو رو خودمون انداختم و حالا نخواب کی بخواب(کلا من از خواب تحت هر شرایطی استقبال می کنم و جز علایقم محسوب میشه).یکی دو ساعتی خوابیدیم و ساعت دو و نیم سه بود که بلند شدیم و پیمان رفت لباس پوشید می خواست بریم بیرون و منم بهش گفتم خودت تنها برو بذار من به بقیه خوابم ادامه بدم اونم گفت باشه و یه شیشه سم رو جاکفشی بود گذاشته بودیم ببریم پایین و پاپیتال توی پارکینگو که شته زده بود و حالش خراب بود سم پاشی کنیم اونو ورداشت و رفت(پاپیتال یه جور پیچکه که زیر پلها معمولا می کارنش و سایه دوسته) منم درو قفل کردم و اومدم همینجور پتو پیچ نشستم رو مبل و یه خرده اینترنت گردی کردم و بعدش اومدم بگیرم بخوابم که یادم افتاد با عرض معذرت نوار.بهداشتی لازم دارم(آخه خاله پری نازنین شب قبلش تشریفشو آورده بود) زنگ زدم به پیمان قرار بود سر راهش بره فروشگاه ا.تکا و یه خرده چیز میز بخره گفتم پیمان رفتی فروشگاه؟ گفت نه بابا من تازه سرکوچه ام الان اومدم بیرون،داشتم گله رو سمپاشی می کردم گفتم پس رفتی اونجا برا منم یه بسته نوار.بهداشتی بگیر گفت نمی تونم من روم نمیشه گفتم رو شدن نداره که بسته رو ورمی داری با جنسای دیگه می یاری صندوق حساب می کنی دیگه این رو شدن نداره که، تازه صندوقدارشم که زنه گفت نه من نمی تونم خودت بعدا بگیر گفتم باشه بابا ولش کن نمی خواد بگیری برگشت گفت جوجو نمی دونی چه مه غلیظیه از اینجا که من هستم پل .آزدگا.ن دیده نمیشه گفتم واااااااای حیف شد کاش منم می اومدم مهو می دیدم گفت من سر کوچه جلو این خشک شوئی ام بذار برگردم بیام دنبالت با هم بریم می خواستم اول بگم نه دیگه تو برو بعد دیدم با خوشحالی این حرفو زده گفتم باشه بیا دیدن مه ارزششو داره گفت پس برو حاضر شو تا بیام منم سریع رفتم یه خرده رژ و ریمیل زدم و دیگه بی خیال کرم و این چیزا شدم و رفتم لباسامو آوردم بپوشم که پیمان رسید و درو براش باز کردم و بهش گفتم گلاب به روتون من یه دستشویی برم و بیام بپوشم گفت باشه و رفتم دستشویی و همون موقع دیدم گوشیم زنگ خورد سریع کارمو کردم و دویدم بیرون دیدم مامانه همینجور که لباس می پوشیدم یه چند دقیقه ای باهاش حرف زدم و گفت چیکار می کردی؟گفتم هیچی داشتم آماده می شدم با پیمان برم بیرون مهو ببینم اونم گفت دیگه مزاحمت نمی شم و از این حرفها و خداحافظی کرد و رفت منم لباس پوشیدم و راه افتادیم خیییییییییلی با حال بود همه جا تو مه فرو رفته بود ساختمونا، خیابونا، درختا.همه چی همه چی. تا برسیم آزادگان کلی از دیدن زیبایی مه لذت بردیم ولی آزادگا.ن که رسیدیم مه یه خرده کمتر شد به همون دلیلی که گفتم (یه سری چیزا تو همسایگی کوه بیشتر و قشنگترند و این لطف کوهو به ما همسایه هاش می رسونه) خلاصه تا چهار .راه.طا لقانی رفتیم و بعدش قدم ن برگشتیم و اومدیم رفتیم فروشگا.ه کو.روش وانیل بگیریم که نداشت چند روزیه می خوام پیرا.شکی کرم.دار درست کنم که قحطی وانیل اومده و کلا طلسم شده! دیگه به جای وانیل من دو تا بسته نوار.بهدا.شتی و یه بسته ویفر و یه بسته ترد برا خودم گرفتم پیمان هم یه مایع شیشه شور و یکی دو بسته بیسکویت و یه شیشه گلاب گرفت و حساب کردیم و اومدیم خونه، تو خونه هم دو ساعت مراسم ضد عفونی داشتیم بعد از این مراسم خطیر من یه کاسه بزرگ برا پیمان شعله زرد درست کردم و گذاشتم سرد شد و گذاشتم تو یخچال!بعدم غذارو که عدس پلو بود و شب قبلش پخته بودم گذاشتم گرم شد و رفتم صورتمو شستم و اومدم خوردیم و بعدم من نشستم یه خرده کتاب خودندم و یه مقدار تو اینترنت گشت زدم و یه خرده هم قرآن خوندم و بعد نشستیم پشت صحنه پا.یتختو نگاه کردیم و بعدم یه خرده میوه خوردیم و یکی دو تا برنامه دیگه دیدیم و بعدش پیمان یه خرده شعله زرد خورد و در نهایت هم یه چایی خوردیم و گرفتیم با نوای زیبای بارون که همچنان می اومد خوابیدیم

 

*گلواژه*

در زندگی دنبال معجزه نباش زندگی خودش معجزه است!

 

 

 

 


سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! خییییییییییییییلی فرصت ندارم گفتم فقط بیام یه سلام بدم و دو کلمه بنویسم و برم امروز صبح ساعت یازده بلند شدیم دیدیم یه برف تندی می یاد که نگو البته چون از پریروز اینجا داره یه ریز بارون می یادزمینا خیسه و رو زمین ننشسته بود ولی همینجور یه ربعی تند اومد و بعدش ریز شد و یه ساعتی هم برف ریز اومد و بعد تبدیل به تگرگ شد و الانم بارون داره می یاد هوام به شدت سرد شده خلاصه اوضاعیه خواهر.اونجا هوا چطوره؟ دیروز زنگ زده بودم به مامان می گفت بعد از چند روز بارندگی امروز هوا خوب و آفتابیه! اااااااااااااااالهی که هوای دلتون همیشه آفتابی باشه و روز و روزگارتون هم خوش و خرم و شاااااااااااد.مواظب خود گلتون باشید از دور یه عااااااااااااااالمه می بوسمتون بووووووووووووووووووس یادتونم نره که چقدررررررررررررررر دوستتون دارم .خب دیگه من برم شما هم به همه سلام برسونید بوووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااای


سلاااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز صبح پیمان ساعت هشت بیدار شد گفت جوجو تو بخواب من برم از صرافی.آر.یا ببینم می تونم دلا.ر بگیرم صبح اول وقت خلوتند بعدا مردم می ریزند و اون تو رفتن خطرناکه (صرافیه یه حالت باریک و دراز داره و توش دو نفر آدم به زور از کنار هم رد می شن ) گفتم باشه و پیمان لباس پوشید و قبل از رفتن هم یه بسته نون از فریزر گذاشت بیرون و کتری رو هم پر آب کرد تو قوری هم چای خشک ریخت و گفت بعدا که بیدار شدی بذار کتری بجوشه چایی رو دم کن تا بیام صبونه بخوریم منم گفتم باشه و خلاصه اون راه افتاد رفت و منم یه خرده دعاهای صبحگاهیمو خوندم و بعدش پریدم رو تخت ولی خوابم نبرد یه خرده اینترنت گردی کردم و ساعت نه و ربع بلند شدم یه زنگ به پیمان زدم گفتم ببینم کجاست کتری رو بذارم بجوشه یا نه؟ اونم گفت نزدیکای چهار.راه.طا.لقانیه و داره می یاد خونه برم زیر کتری رو روشن کنم گفتم باشه و دیگه خداحافظی کردم و رفتم بعد از روشن کردن زیر کتری تختو مرتب کردم و اومدم نشستم یه کوچولو کتاب خوندم پیمان هم رسید صبونه خوردیم و جمع کردیم من رفتم یه خرده آرایش کردم و پیمانم قابلمه غذا و قاشق و چنگال و این چیزارو آماده کرد که برا ناهار ببریم نظر.آباد(قرار بود پیام بیاد دنبالمون بریم یه سر به خونه نظر.آباد بزنیم ).ساعت یازده و نیم اینجورا پیام اومد و لباس پوشیدیم و وسایلو ورداشتیم رفتیم پایین ، زن همسایه طبقه پایینمونو دیدیم(زنه یکی دو سالی از من بزرگتره معلم ابتدائیه و یه دختر پنج ساله داره) سلام علیک کردیم به پیمان گفت که آقای. طالبی تیر ماه داره از این مجتمع می ره و من مدیریت ساختمونو قبول کردم ولی می خوام از شما خواهش کنم که تو این کار با من همکاری کنید چون آقای الله.وردی سر کاره و نمی تونه بهم کمک کنه و من دست تنهام(منظورش شوهرش بود) پیمان هم گفت چشم من هر کاری از دستم بربیاد انجام می دم ولی ما هم احتمالا تا تابستون از اینجا بریم چون اینجارو گذاشتیم برا فروش و می خوایم بریم تهران، اونم گفت بله می دونم آقای طالبی گفتند چون من اول شمارو برا مدیریت بهشون پیشنهاد دادم ولی ایشون گفتند که شمام دارید از اینجا می رید. پیمان هم گفت درسته ولی تا اونموقع هر کمکی لازم بود بهتون می کنم اونم تشکر کرد و رفت و ما هم رفتیم سوار شدیم و راه افتادیم ساعت دوازده و نیم یک بود که رسیدیم نظر.اباد، پیمان از یه دست فروش یه چندکیلویی موز گرفت و رفتیم سمت خونه سر راهمون پیمان و پیام پیاده شدند رفتند از سوپری سرکوچه نوشابه و ماست گرفتند و اومدند سوار شدند رفتیم خونه، تو خونه هم من کتری رو گذاشتم جوشید و چایی دم کردم پیمان هم نرسیده دوباره افتاد به جون حیاطها و حالا جارو نکن کی بکن ! پیام هم رفت سراغ ماشینش و تو حیاط اونو شست منم بعد از اینکه چایی دم کردم غذارو گذاشتم گرم شد و اومدند خوردیم و بعدش ظرفارو شستم و نشستم یه خرده کتاب خوندم و بعدشم یه خرده با پیام حرف زدم و پیمان هم حیاط خلوته رو شست و اومد یه چایی خوردیم و دیگه جمع کردیم و راه افتادیم سمت کرج، الانم تو راهیم و داریم می ریم پیامو بذاریم سر کوچه شونو خودمون با ماشین اون بریم خونه (چند وقتیه پیام ماشینشو می یاره می ذاره تو پارکینگ ما،پیمان دوباره با طالبی صحبت کرده پارکینگ واحد یکو گرفتیم ماشینو می ذاریم اونجا و ماهی سی چهل تومن بهش می دیم).خلاصه اینجوریاااااااا دیگه .اینم از امروزمون.خب من برم الان داریم می رسیم کوچه پیام اینا و اون پیاده بشه بره من باید برم جلو بشینم و دیگه نمی تونم بنویسم پس فعلاااااااااااا بوووووووووووووووووووووس و بااااااااااای 

 

*گلواژه*

98 درصد مردم در 98 درصد مواقع حرفشان کوچکترین تاثیری در زندگی ما ندارد این ما هستیم که حرف آنها را کارد و چاقو می کنیم و به خودمان می زنیم!

دکتر هلاکویی


سلاااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز ساعت یازده و نیم بیدار شدیم دیدیم همچنان مثل دو سه روز قبل چه بارونی داره می یاد شر شرررررررررر.دیگه کوه نور که همیشه از پنجره مون دیده میشه توی یه مه سفید غلیظ فرو رفته بود و کلا محو شده بود و انگار نه انگار که اصلا کوهی اونجا وجود داشته .قبلا وقتی که من میاندوآب بودم اصلا دوست نداشتم کوه از شهر دیده بشه نمی دونم چرا اصلا خوشم نمی اومد!کلا انگار کوه دوست نداشتم. ولی تو این خونه که اومدیم و کوه از پنجره اش دیده می شد چیزایی دیدم که بهم ثابت کرد که نه همسایگی با کوه هم زیباست چون هر دفعه که نگاش می کنم می بینم یه جوری قشنگه .یه روز که هوا آفتابیه همه جاش روشنه و سبزه های روییده به تنش خودنمایی می کنند و سبزیش از دور چشمو نوازش می کنه  یه روزایی که نیمه ابریه تنش انگار دو رنگ میشه یه قسمتهاش سایه است و رنگش تیره است یه قسمتهاش روشنه و به سفیدی می زنه و آدمو یاد روزای سایه روشن بچگیها می اندازه که کیف به دست تو هوای ابری و آفتابی به سمت مدرسه می رفتیم و تو دلامون آرزوی بارون می کردیم  یه روزایی می بینی ابرا احاطه اش کردند و یکدست رنگ تنش مخملی تیره شده و به رنگ سورمه ای دراومده. یه روز می بینی باد روش غوغایی از گرد و خاک به پا کرده و داره از سمتش به سمت شهر می یاد انگار کوه فرماندهیه که لشگری برا خودش جمع کرده و غضبناک می خواد به شهر لشکر کشی کنه .خیلی وقتها قبل از اینکه تو قسمتهای دیگه ی شهر تغییر و تحولی از نظر آب و هوا اتفاق بیفته رو کوه اتفاق می افته و کسایی مثل  ما که همسایه کوهند زودتر از بقیه اهالی شهر ازش بهره مند می شن مثل روزایی که یهو روی یه قسمتهاش کم کم مه پایین می یاد و نوید اومدن بارونو میده و کم کم این مه انقدری پایین می یاد که فقط سر و دم کوه دیده میشه انگار کسی کوهو از وسط به دو نیم کرده و حالا نوک کوه بدون اتصال به دامنه اش رو هوا معلق مونده این حالتش ادامه داره تا اینکه مه کل کوهو می گیره و تو یهو نگاه می کنی می بینی کوه نیست و انگار به قهر گذاشته از اونجا برای همیشه رفته و جای خالیش حالا سفید سفید به جا مونده.یا روزای بارونی رعد و برق چنان به تنش شلاق می کشه که درخششو رو تنش می بینی و از اینکه ت نمی خوره از اینهمه جفای آسمون و خم به ابرو نمی یاره تو دلت تحسینش می کنی و هزاران درس از پایداری و صبوری و صلابتش می گیری.یا یه موقعهایی انگار نسبت به همسایه هاش بخشنده تره تا نسبت به بقیه اهالی شهر! چون یه روزایی هست که وقتی دلش برفی یا بارونیه فقط سمت ما که همسایشیم داره برف یا بارون می یاد و بقیه جاهای شهر خبری از برف و بارون نیست .در همسایگی کوه ، ما زودتر از بقیه، بارونهای بهار و برفای زمستونو تجربه می کنیم یا یه موقعهایی تو تابستون که شهر تب می کنه باد خنکی که از سمت کوه به سمت شهر می وزه مارو زودتر نوازش می کنه  و سمت ما معمولا خنکتر از وسط شهره و کوه مهربون هوای مارو بیشتر داره یا تو روزای خیلی سرد پاییزاون موقع که هنوز مردم انتظار اومدن برفو تو شهر نمی کشند ما یه روز صبح از خواب بیدار می شیم  و می بینیم کوه زیبا کلاهی از برف سفید سرش گذاشته و بدون اینکه این پایین خبری باشه اون بالا زمستون ، زود هنگام رسیده .خلاصه که خواهر نمی دونید همسایه کوه بودن چقدررررررررررر قشنگه آرزو می کنم که نصیبتون بشه تا درکش کنید . داشتم می گفتم دیدیم بارون می یاد و همسایه مون هم توی مه محو شده.بعد از اینکه صبونه رو خوردیم پیمان بالش گذاشت و دراز کشید گفت هوا یه جوریه که آدم دلش می خواد بخوابه منم گفتم راست می گی و یه بالش کنارش گذاشتم و دو تا پتو رو خودمون انداختم و حالا نخواب کی بخواب(کلا من از خواب تحت هر شرایطی استقبال می کنم و جز علایقم محسوب میشه).یکی دو ساعتی خوابیدیم و ساعت دو و نیم سه بود که بلند شدیم و پیمان رفت لباس پوشید می خواست بریم بیرون و منم بهش گفتم خودت تنها برو بذار من به بقیه خوابم ادامه بدم اونم گفت باشه و یه شیشه سم رو جاکفشی بود گذاشته بودیم ببریم پایین و پاپیتال توی پارکینگو که شته زده بود و حالش خراب بود سم پاشی کنیم اونو ورداشت و رفت(پاپیتال یه جور پیچکه که زیر پلها معمولا می کارنش و سایه دوسته) منم درو قفل کردم و اومدم همینجور پتو پیچ نشستم رو مبل و یه خرده اینترنت گردی کردم و بعدش اومدم بگیرم بخوابم که یادم افتاد با عرض معذرت نوار.بهداشتی لازم دارم(آخه خاله پری نازنین شب قبلش تشریفشو آورده بود) زنگ زدم به پیمان قرار بود سر راهش بره فروشگاه ا.تکا و یه خرده چیز میز بخره گفتم پیمان رفتی فروشگاه؟ گفت نه بابا من تازه سرکوچه ام الان اومدم بیرون،داشتم گله رو سمپاشی می کردم گفتم پس رفتی اونجا برا منم یه بسته نوار.بهداشتی بگیر گفت نمی تونم من روم نمیشه گفتم رو شدن نداره که بسته رو ورمی داری با جنسای دیگه می یاری صندوق حساب می کنی دیگه این رو شدن نداره که، تازه صندوقدارشم که زنه گفت نه من نمی تونم خودت بعدا بگیر گفتم باشه بابا ولش کن نمی خواد بگیری برگشت گفت جوجو نمی دونی چه مه غلیظیه از اینجا که من هستم پل .آزدگا.ن دیده نمیشه گفتم واااااااای حیف شد کاش منم می اومدم مهو می دیدم گفت من سر کوچه جلو این خشک شوئی ام بذار برگردم بیام دنبالت با هم بریم می خواستم اول بگم نه دیگه تو برو بعد دیدم با خوشحالی این حرفو زده گفتم باشه بیا دیدن مه ارزششو داره گفت پس برو حاضر شو تا بیام منم سریع رفتم یه خرده رژ و ریمیل زدم و دیگه بی خیال کرم و این چیزا شدم و رفتم لباسامو آوردم بپوشم که پیمان رسید و درو براش باز کردم و بهش گفتم گلاب به روتون من یه دستشویی برم و بیام بپوشم گفت باشه و رفتم دستشویی و همون موقع دیدم گوشیم زنگ خورد سریع کارمو کردم و دویدم بیرون دیدم مامانه همینجور که لباس می پوشیدم یه چند دقیقه ای باهاش حرف زدم و گفت چیکار می کردی؟گفتم هیچی داشتم آماده می شدم با پیمان برم بیرون مهو ببینم اونم گفت دیگه مزاحمت نمی شم و از این حرفها و خداحافظی کرد و رفت منم لباس پوشیدم و راه افتادیم خیییییییییلی با حال بود همه جا تو مه فرو رفته بود ساختمونا، خیابونا، درختا.همه چی همه چی. تا برسیم آزادگان کلی از دیدن زیبایی مه لذت بردیم ولی آزادگا.ن که رسیدیم مه یه خرده کمتر شد به همون دلیلی که گفتم (یه سری چیزا تو همسایگی کوه بیشتر و قشنگترند و این لطف کوهو به ما همسایه هاش می رسونه) خلاصه تا چهار .راه.طا لقانی رفتیم و بعدش قدم ن برگشتیم و اومدیم رفتیم فروشگا.ه کو.روش وانیل بگیریم که نداشت چند روزیه می خوام پیرا.شکی کرم.دار درست کنم که قحطی وانیل اومده و کلا طلسم شده! دیگه به جای وانیل من دو تا بسته نوار.بهدا.شتی و یه بسته ویفر و یه بسته ترد برا خودم گرفتم پیمان هم یه مایع شیشه شور و یکی دو بسته بیسکویت و یه شیشه گلاب گرفت و حساب کردیم و اومدیم خونه، تو خونه هم دو ساعت مراسم ضد عفونی داشتیم بعد از این مراسم خطیر من یه کاسه بزرگ برا پیمان شعله زرد درست کردم و گذاشتم سرد شد و گذاشتم تو یخچال!بعدم غذارو که عدس پلو بود و شب قبلش پخته بودم گذاشتم گرم شد و رفتم صورتمو شستم و اومدم خوردیم و بعدم من نشستم یه خرده کتاب خودندم و یه مقدار تو اینترنت گشت زدم و یه خرده هم قرآن خوندم و بعد نشستیم پشت صحنه پا.یتختو نگاه کردیم و بعدم یه خرده میوه خوردیم و یکی دو تا برنامه دیگه دیدیم و بعدش پیمان یه خرده شعله زرد خورد و در نهایت هم یه چایی خوردیم و گرفتیم با نوای زیبای بارون که همچنان می اومد خوابیدیم

 

*گلواژه*

در زندگی دنبال معجزه نباش زندگی خودش معجزه است!

 

 

 

 


سلاااااام سلاااااام سلاااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز صبح نه و نیم بیدار شدیم و بعد از اینکه صبونه مونو خوردیم پیمان گفت جوجو بریم بیمه.ایرا.ن سر کوچه بیمه .ماشین پیام 27ام تموم میشه اونو تمدید کنیم و بعدم یه سر بریم صرا.فی بیات اینا ببینم دلار و سکه چنده(بیات همون دوست پیمان تو صرافیه که گفتم رفته شعبه دبی).دیگه آماده شدیم و ساعت یازده و نیم سوار گل پسر شدیم و راه افتادیم! اول رفتیم بیمه.ایرا.ن و اونو تمدید کردیم و پولشو ریختیم و بیمه نامه رو گرفتیم بعدم یه خرده با نماینده بیمه که خونه شون تو کوچه ماست و همسایه مونه حرف زدیم و خندیدیم(اسمش سحره و تقریبا هم سن و سال منه و یه پسر ده ساله داره شوهرشم دوست پیمانه) بعد از اونجام رفتیم صرا.فی، جلو صرا.فی جای پارک نبود پیمان یه جا دوبله وایستاد و پیاده شد رفت قیمتهارو نگاه کرد اومد گفت دلا.ر پایین اومده می خواستم یه تعداد بفروشم ولی نمی صرفه بعد یه خرده فکر کرد و گفتدبذار برم چندتا سکه بگیرم قیمتش پایینه موقع خوبی برا خریده شنبه که همه جا باز بشه صد در صد می ره بالا و از این حرفها،خلاصه اون رفت سکه بخره و منم یه زنگ به سمیه زدم و چند دقیقه ای باهاش حرف زدم اونم گفت اتفاقا امشب می خواستم خودم بهت زنگ بزنم حالا عصری می رم خونه مامان و از اونجا بهت زنگ می زنم با مامان هم حرف بزنی گفتم باشه هر وقت رفتی زنگ بزن و دیگه خداحافظی کردیم و پیمانم سکه هاشو گرفت و اومد و راه افتادیم. وسطا معصومه بهم زنگ زد می گفت گوهردشت پیش اکبریه و فعلا رابطه شون گل و بلبله.می گفت که استادمون خانم تهرانی .زاده بهمون اولتیماتوم داده که تا آخر این هفته باید پرو.پوزالتون رو بفرستید منم توی یه سایتی ثبت نام کرده بودم که می شد ازش مقاله. رایگان دانلود کرد حالا هر چی آدرسشو می زنم هی ازم آدرس ایمیل و رمز و این چیزا می پرسه ولی نمی تونم برم توش از صبح دارم با اون کلنجار می رم منم بهش گفتم برو تو ایمیلت ببین از طریق اون ایمیل تاییدی که موقع ثبت نام از اون سایت اومده برات می تونی بری توش یا نه؟! اونم گفت راست می گی بذار برم اونو امتحان کنم.دیگه یه خرده از اینور و اونور حرف زدیم و خداحافظی کردیم پیمانم رفت جلوی لبنیاتی وایستاد و یه خرده شیر و ماست و این چیزا گرفت بعدشم رفتیم خیابون .فاطمیه و دوباره من نشستم تو ماشین و پیمان رفت از سوپر.میوه سر خیابون یه خرده میوه خرید و اومد راه افتادیم رفتیم نونوایی اونجام کسی نبود پیمان هفت هشت تایی سنگک گرفت و دیگه برگشتیم خونه، تو خونه هم بعد از ضدعفونی وسایلی که گرفته بودیم یه چایی خوردیم و بعدش من شروع کردم به درست کردن خمیر.و کرم.پیراشکی(می خواستم برای اولین بار از روی دستوری که از یه سایت پیدا کرده بودم پیراشکی.کرمدار درست کنم).پیمان هم جارو برقیه رو آورد و کل خونه رو جارو کرد کارامون یه ساعتی طول کشید دیگه آخر سر من ظرفایی که کثیف کرده بودم رو شستم و پیمان هم جاروش تموم شد و گرفتیم یه ساعتی خوابیدیم ساعت هفت بود که بلند شدیم و من یه خرده کتاب خوندم و بعدش دیگه بلند شدم از خمیرم که حجمش دوبرابر شده بود چونه های کوچولو درست کردم و گذاشتم یه ربع دوباره استراحت کرد و بعدش چونه هارو باز کردم و توی هر کدومشون یه قاشق از کرمی که بعد از ظهری آماده کرده بودم گذاشتم و بهشون شکل دادم آخرای کارم بود و باید می ذاشتم خمیرای آماده شده دوباره چهل تا پنجاه دقیقه استراحت کنند که دیدم مامان و سمیه زنگ زدند جواب دادم دیدم مامان پشت خطه بهش گفتم دستم تو خمیره و خودم ده دقیقه دیگه بهشون زنگ می زنم اونم گفت باشه و قطع کرد منم یه خرده خمیرامو مرتبشون کردم و روشونو نایلون کشیدم و گذاشتم استراحت کنند رفتم زنگ زدم با مامان یه چند دقیقه ای حرف زدیم و بعد خواستم با سمیه حرف بزنم که مامان گفت سمیه می گه می رم خونه و خودم بهش زنگ می زنم منم گفتم باشه و دیگه با مامان خداحافظی کردم و گفتم تا سمیه زنگ بزنه برم آرایشمو بشورم و بیام رفتم شستم و اومدم دیدم سمیه زنگ زده نشنیدم برگشتم بهش زنگ زدم و یه ربعی با هم حرف زدیم و دیگه خداحافظی کردیم و اون رفت و منم اومدم پیراشکیهامو گذاشتم تو قابلمه رو شعله پخش کن پختند و یکیشو دادم پیمان تست کرد گفت خوووووووبه خوشمزه است مزه پیراشکی های بیرونو میده ولی چرا شکلش شبیه نون باگت شده؟ گفتم این هنر این پیراشکی پز ماهرو می رسونه عزیزم، که یه چیزی درست می کنه و شبیه یه چیز دیگه از آب در می یاد اونم گفت آره از هنرشه ولی نه خوووب شده دستت درد نکنه منم تشکر کردم و دیگه یه خرده اوضاع رو مرتب کردم و اومدم سه تا تخم مرغ تو یخچال داشتیم نیمرو کردم و آوردم به جای شام خوردیم و یه کوچولو هم ماکارونی داشتیم که اونم گذاشته بودم گرم بشه بعد از نیمرو سه چهار قاشقی هم از اون خوردیم و دیگه جمع کردم ظرفارو شستم و اومدم نشستم یه کوچولو قرآن خوندم و بعدم سریال.نون.خ رو دیدیم (این سعید .آقا.خانیه تو نون.خ خییییییییییییییییلی بامزه بازی کرده و کلی آدمو می خندونه حتما ببینیدش) بعد از اونم پیمان فرار از .زندانو نگاه کرد و منم سریال.در برابر .آینده رو دیدیم(همون سریال خارجی قدیمی که دبیرستان بودیم می داد همون که گربه رومه فردارو برا یه مرده که اسمس گری هاپسون بود می آورد.من اونموقع هم این سریالو دوستش داشتم الانم دارم و هر شب می بینمش) بعد از سریالم یه خرده میوه خوردیم و دیگه گرفتیم خوابیدیم.امروزم پیمان هفت و نیم بلند شد و تا هشت آماده شد شال و کلاه کرد و وسایلشو برداشت و سوار گل پسر شد و رفت دنبال پیام که با هم برند تهران خونه مامانش،منم بعد از اینکه اونو راه انداختم کتری رو پرآب کردم و تو قوری هم چای خشک ریختم گذاشتم رو گاز که آماده باشه بعد که خواستم روشنش کنم بجوشه دیگه تو زحمت نیفتم(هاهاهاها) بعدم یه خرده تو خونه قدم رو رفتم و دعاهای هر روزمو خوندم و بعد از اتمام دعاهامم اومدم پریدم رو تختو به حالت دراز کش و افقی اینارو برا شما نوشتم الانم بدجوری خوابم گرفته و اینو پست کردم می خوام بگیرم تا ظهر بخوابم خلاصه اینجوریااااااااا دیگه !.من برم اینو بزنم ثبت بشه و برم بگیرم بخوابم شمام مواظب خودتون باشید از دور یه عاااااااااااااالمه می بوسمتون بوووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

زمانی پخته شده اید که به این نتیجه رسیده باشید که نیازی نیست به هر چیزی واکنش نشان دهید یا به هر حرفی جواب دهید!!!. 

 

اینم عکس پیراشکی های خوشگل من که شبیه نون باگت از آب دراومدند

 

 

 

 

 

 

 


سلاااااام سلااااااااام سلااااااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز صبح هشت بلند شدیم و صبونه خوردیم و ده با گل پسر راه افتادیم سمت تهران، رفتیم تعاونی پیمان اینا و پیمان رفت یه خرده پول جابه جا کرد و اومد برگشتیم کرج و رفتیم جلوی پاساژی که آقای میر.محسنی اونجا مغازه سکه .فروشی داره پارک کردیم و من موندم تو ماشین و پیمان رفت چندتایی سکه بخره (امروز اولین روزی بود که بعد از تعطیلات کرو.نایی میر.محسنی اینا باز کرده بودند) رفت و یه ربع بعدش اومد گفت کارتمو دادم بهش و قرار شد بعد از ظهر بکشه و پول سکه هارو کم کنه و عصری برم هم کارتو بگیرم ازش هم سکه هارو (تعاونی پیمان اینا چون بانک نیست و موسسه است پولاشو از طریق بانک.سپه جابه جا می کنه و معمولا یه نصف روز طول می کشه تا پول بیاد به حساب آدم،پیمانم چون صبح پول انتقال داده بود گفته بودند چهار به بعد می یاد تو حسابت و برا همین کارتشو داده بود به میر.محسنی که بعد از ظهری پول اومد تو کارت بکشه و بره بگیرتش) خلاصه اومد سوار شدیم و رفتیم جلوی یه لوازم شیرینی فروشی وایستاد و من رفتم یه کیلو پودر قند و یه کیلو هم نشاسته ذرت گرفتم(برا یه سری دستور شیرینی که تو ذهنمه و درآینده نزدیک ایشالا قراره درستشون کنم) انقدرررررررررر هم شلوغ بود که نگو یعنی امروز نه تنها اونجا که همه جا شلوغ بود و انگار نه انگار که کرو.نایی باشه خیییییییییییلی بدجور بود به نظرم تو یکی دو هفته آینده تعداد مبتلاها با این اوضاع شلوغیها خیییییییییییلی بالا می ره و بازم مجبور میشن محدودیت بذارند.خلاصه اونارو گرفتم و سوار شدم رفتیم یه خرده شیر و ماست گرفتیم و بعدم پیمان از نونوایی هشت تا نون گرفت و اومدیم خونه،تو خونه هم بعد از اینکه وسایلو ضدعفونی کردیم و شیرو جوشوندیم و ریختیم تو شیشه و گذاشتیم تو یخچال و نونو بسته بندی کردیم و فرستادیمش تو فریزر یه چایی خوردیم و یه ساعتی خوابیدیم قبل از خوابیدن سرم یه کوچولو در حد خیلی کم درد می کرد بعد از اینکه خوابیدیم و بلند شدیم دیدم به جای اینکه خوب بشه بدتر شده و علاوه بر اینکه درد می کنه انگار رو گردنم هم بند نیست و یه جورایی سرگیجه خفیف دارم از دیروز پیمان یه مقدار باقالی خریده بود بذاریم تو فریزر که پوست اولیه اشو دیروز گرفته بود و مونده بود پوست داخلیش که دیروز دیگه حال نداشت و خسته شده بود گذاشته بود امروز بگیره، دیگه اونو از یخچال آورد بیرون و منم رفتم کمکش کردم تا اینکه تموم شد ولی سرم همونجوری هم درد می کرد هم گیج می رفت بعد از اینکه باقالیها تموم شدند یه چایی ریختم و با خرما آوردم گذاشتم که بخوریم و همون موقع هم رفتم دستگاه فشار خونو آوردم فشار هر دو دستمو گرفتم دیدم فشارم پایینه هردوش نه روی شیش بود (9روی 6) پیمان گفت چندتا خرما بخور فشارتو می بره بالا، دیگه چایی رو با سه چهار تا خرما خوردم و یه خرده سرگیجه ام بهتر شد ولی سرم همچنان درد می کرد (پریشبم از شدت سر درد داشتم می مردم شب به سختی خوابم برد صبح که بلند شدم دیدم خوب شده،حالا من اون موقعها هم بهتون گفتم اینهمه سال فکر می کردم سینوزیته ولی بعد از اینکه ام آر. آی .از .مغزم گرفتم و دکتر گفت که سینوسهات سالمند فهمیدم که سینوز.یت نیست و رفتم تو اینترنت کلی خوندم و تحقیق کردم بلاخره از روی علایمی که داشتم فهمیدم که میگرنه یه موقعهایی که ماست و این چیزا می خورم یا بوی عطر بهم می خوره یا عصبی و ناراحت می شم یا خسته میشم سریع عود می کنه و پدرمو درمی یاره ).خلاصه یه خرده بهتر شدم و رفتم باقالیهارو شستم و بسته بندی کردم گذاشتم تو فریزر و یه خرده هم وسایل سالاد شستم و گذاشتم کنار که پیمان بعدا سالاد درست کنه پیمان هم زنگ زد به میر .محسنی اونم گفت سکه هاش آماده است لباس پوشید و رفت اونارو بگیره و منم زیر کتری رو روشن کردم و اومدم نشستم اینارو نوشتم الانم خداروشکر سر دردم هم خوب شده ولی به شدت گشنمه و هیچی هم نداریم که بخوریم دیروز پیمان یهو به سرش زد که چند روزی هیچی درست نکنیم و به جاش سالاد بخوریم می گفت از هر چی غذاست خسته شدم بذار یه چند روز سالاد بخوریم تا بدنمون رفرش بشه منم گفتم باشه ولی الان انقدرررررر گشنمه که از گفته خودم پشیمونم ولی حال و حوصله غذا درست کردن هم ندارم حالا شاید یه نون پنیری چیزی بخورم و خودمو سیر کنم خلاصه اینجوریا دیگه خوااااااااااهرمن برم یه چیزی پیدا کنم بخورم تا از گشنگی تلف نشدم شمام مواظب خودتون باشید می بوسمتون بوووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

 

*گلواژه*

گاهی سکوت شرافتی دارد که گفتن ندارد!

 

 

 

 

 

 


سلاااااام سلااااااام سلااااااام سلاااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که خیلی فرصت نیست بنویسم برا همین خلاصه وار می نویسم. امروز ساعت یازده و نیم پیام اومد دنبالمون قرار بود بریم نظر.آباد ولی قبلش باید پیام و پیمان می رفتند نمایندگی.سا.یپا دعوتنامه اون سا.ینا که اونموقع برا پیام نوشته بودیم اومده بود قرار بود برن دعوتنامه رو بگیرند و بقیه پولشو بریزند تا یه ماه دیگه تحویلش بدند برا همین رفتیم جلو نمایندگی من نشستم تو ماشین و اونا رفتند نمایندگی و چند دقیقه بعدش برگشتند گفتند که میگن الان می تونیم به جای سا.ینا، کوییک (یا یه همچین چیزی دقیق نمی دونم چه جوری نوشته میشه) بهتون بدیم اگه اینو می خواین که برید پولشو بریزید اگه نمی خواید که منتظر بمونید تا دعوتنامه.سا.ینا بیاد جوجو به نظرت چیکار کنیم؟ منم گفتم والله چی بگم شکلش چه جوریه؟ کدوم گرونتره؟ گفتند قشنگتر از سا.یناست گرونتر از اونم هست گفتم پس برید همونو بنویسید دیگه! اونام گفتند راست می گی و رفتند و خلاصه کوییکه رو نوشتند و دعوتنامه رو گرفتند و قرار شد تا هفتم پولشو پیمان بریزه و تا یه ماه دیگه تحویلمون بدن .بعد از اینکه کارشون اونجا تموم شد راه افتادیم رفتیم نظر.آبادو اونجام طبق معمول پیام ماشینشو شست و پیمان حیاطارو جارو کرد و باغچه هارو آب داد منم یه مقدار کتاب خوندم و اینترنت گردی کردم(دیروز از کتابخونه برام یه اس ام اس اومد که بعنوان عضو منتخب اشتراک یه ماهه یه کتابخونه الکترونیکی به اسم طاقچه رو بهم دادند و تا یه ماه می تونم از کتاباشون رایگان استفاده کنم منم کلی خوشحال شدم و رفتم اپلیکیشنش رو نصب کردم و فعالش کردم امروزم چندتا کتاب باحال ازش دانلود کردم و یه مقدار از اون کتابارو خوندم).ناهار هم از دلمه های پریروز مونده بود اونو خوردیم و بعدشم ساعت هفت و نیم راه افتادیم به سمت کرج و الانم تو راهیم .راستی امروز نگاه کردم دیدم گوجه هام دراومدند ولی خبر از فلفلها هنوز نیست درخت اناری هم که شهرزاد بهم داده بود با همه کوچیکیش پر برگ شده بود درخت گردوی تو حیاط خلوت هم گردوهای ریزی داده بود سر شاخه هاش پر گردو بود فک کنم تابستون انقدری گردو برداشت کنیم که بتونیم صادرش کنیم(هاهاهاهاها).حالا خارج از شوخی فک کنم یکی دو کیلویی گردو بده اگه همینایی که داده رو بتونه بزرگ کنه و نریزه.حالا ازشون عکس گرفتم براتون می ذارم ببینید.خب دیگه من برم چون دیگه بیشتر از این فرصت نیست بنویسم از دور می بوسمتون بوووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

اگر به دنبال آن یک نفری هستید که زندگی شما را تغییر دهد . نگاهی به آینه بیندازید!

 

این عکس گردوهای فسقلی ما

این عکس گوجه های تازه متولد شده ما

 

اینم عکس خانوم اناری ما 

 

 

 


سلاااااام سلااااااام سلااااام سلاااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز قرار بود پیام بیاد ماشینشو که تو پارکینگ ما بود ببره و پیمان هم گفته بود صبح ما خونه ایم هر وقت خواستی بیا ببر بعد از اینکه صبونه خوردیم پیمان به پیام زنگ زد که تو نیا ما خودمون ماشینو برات می یاریم منم بهش گفتم خب خودمون چه جوری می خوایم برگردیم؟(چون اون،اون سر شهره و ما این سر شهر!الانم که نمیشه تاکسی یا اتوبوس سوار شد)گفت ماشینو می بریم براش بعد بهش می گیم که مارو تا میدون.شهدا برسونه از اونجا می ریم یه سر به میر.محسنی می زنیم بعد پیاده برمی گردیم خونه! گفتم باشه و رفتم آماده شدم یازده اینجورا راه افتادیم تا سر کوچه شون رفتیم و سوارش کردیم و باهاش اومدیم تا میدون.شهدا،ما پیاده شدیم و اون با ماشین رفت و ما هم تا جلوی پاساژ میر.محسنی اینا رفتیم پیمان زنگ زد به میر.محسنی و ازش پرسید که از کجا باید بیام تو؟(اون روز بهتون گفتم پیمان چتدتایی سکه بهش سفارش داده بود رفت گرفت ولی چون قیمت سکه اومده بود پایین پیمان دیده بود قیمتش خوبه گفته بود سه تا دیگه هم می خوام و پولشو حساب کرده بود میر.محسنی هم گفته بود الان ندارم فردا بیا بگیر ولی از اونجایی که امروز بهمون گفتند که فردا پاساژها حق ندارند باز کنند و بازم دارند تعطیلمون می کنند بهم زنگ بزن تا بهت بگم از در پشتی پاساژ که یه در کوچیک توی یه کو چه باریکه بیای تو).خلاصه پیمان باهاش حرف زد و اونم آدرس کوچه پشتیه رو بهش داد منم به پیمان گفتم تا تو می ری اونو بگیری منم یه سر برم لوازم آرایشی سرخیابون.فاطمیه یه چیزی بگیرم بیام(می خواستم یه ریمیل بگیرم)گفت باشه و اون راه افتاد رفت که بره پیش میر.محسنی منم رفتم اون لوازم آرایشیه و یه ریمیل استخری گرفتم و اومدم هر چی جلو پاساژ قدم رو رفتم پیمان نیومد که نیومد،دیگه مجبور شدم خیابونو چندین بار از این سر تا اون سر برم و برگردم سر راه هم ویترین مغازه های طلا فروشی رو نگاه کردم و مانتوهای یه دست فروشو قیمت کردم و اسباب بازیهارو نگاه کردم و .خلاصه هی راه رفتم و هی نگاه کردم آخر سر دیگه خسته شدم و جلوی یه طلا فروشی وایستادم و گفتم بذار مدل گوشواره های فانتزیشو ببینم داشتم اونارو نگاه می کردم که دیدم پیمان زنگ زد تا اومدم جواب بدم چشمم افتاد بهش که بیست متر جلوتر از من جلوی پاساژ وایستاده رفتم پیشش و گفتم کجا بودی شش ساعته دارم اینجا راه می رم دیگه تابلو شدم ! گفت منم شش ساعته اونجا منتظرم که تو به من زنگ بزنی آخه گفتی دارم می رم لوازم آرایشی فکر کردم هنوز برنگشتی برا همین همینجور وایستاده بودم اونجا با میر .محسنی حرف می زدم گفتم خب دو قدم راه بود رفتم سریع گرفتم و اومدم دیگه، من زنگ نزدم فکر کردم تو کارت اونجا تموم نشده و تموم بشه خودت زنگ می زنی.خلاصه نگو اون منتظر زنگ من بوده و منم منتظر زنگ اون.بعد از این حرفها دیگه راه افتادیم سمت خونه و سر راه هم از یه مغازه یه کیلویی تخم آفتابگردون گرفتیمسر اردلان. یک که رسیدیم پیمان گفت بذار از اینجا بریم از فروشگاه ا.تکای سر این خیابون یه خرده شیر و پنیر و این چیزا برا مامان بگیریم(قبلا هم بهتون گفتم چون بابای پیمان سرهنگ ارتش بوده مامانش از این کارتای ارتشی داره که هر ماه شارژ میشه و میشه باهاش از ا.تکا جنس خرید این ماه هم دویست و پنجاه تومن شارژ شده بود سالها بود مامانش اصلا از این کارت استفاده نمی کرد و همه اعتبارش سوخت می شد و از بین می رفت ولی الان چند ماهیه که پیمان ازش گرفته و هر از گاهی باهاش یه خریدایی می کنه).دیگه رفتیم اونجا و پیمان دو بسته پنیر پاستوریزه از این کم نمک کم چربا با یه شیشه شیر عا.لیس از این مدت دارا که شش ماه موندگاری دارند با دو تا بسته کیسه فریزر و یه بسته بیسکوییت گرفت یه شیشه یه لیتری هم شیر موز عا.لیس گرفت گفت فردا که می ریم تهران بدم پیام بخوره اون معمولا بدون صبونه می یاد و تو راه گشنه اش میشه (پدر نیست که ماشالا مهر مادری داره بیشتر. .مردم شانس دارند دیگه با همه بدیهاشون پدر و مادرشون مثل پروانه دور سرشون می چرخند اونوقت ما هر چقدر هم که سعی می کردیم بچه خوبی برا پدر و مادرمون باشیم همیشه می زدند تو سرمون .به قول معصومه می گفت ما به پدرمون سلام می دادیم در جوابش می گفت زهرمار ولی اینا زهرمارم به پدر و مادرشون بگند نوشه براشون و انگار که هزارتا خدمت براشون انجام دادن اونجور عزیزند اینا.) منم یه چیپس فلفلی و یه پفک و یه بسته کراکر نمکی گرفتم با دو بسته پنیر پیتزا و دیگه راه افتادیم اومدیم خونه، تو خونه هم پیمان وسایلو ضد عفونی کرد منم تخمه رو شستم و ریختم تو ماهیتابه و تفتش دادم خشک شد(حالا ما قبلا هم هر وقت تخمه می گرفتیم می شستیم و می ذاشتیم خشک می شد درسته یه خرده نمکش می ره ولی خب تمیز میشه دیگه،بعدش میشه نمکم بهش زد هزار نفر دستشون به این تخمه ها می خوره و کثیفند خیلی وقتها هم که دیدید اینارو می ریزند رو زمین و با بیل و این چیزا که معلوم نیست تمیزه یا نه اینارو بار می زنند.ولی دیگه ایندفعه علاوه بر شستن من تفتشون هم دادم که ویروسی چیزی هم اگه داشته باشه حرارت از بین ببردش).بعد از شستن و تفت دادن تخمه هم یه چایی خوردیم و گرفتیم یه ساعت خوابیدیم و ساعت چهار و نیم اینجورا با زنگ موبایل پیمان از خواب پریدیم یه مشاور املاک زن از یکی از بنگاههای اطرافمون بود می خواست ببینه خونه هنوز موجوده یا نه که مشتری بیاره پیمان هم گفت موجوده ولی بخاطر قضیه کرونا فعلا تا بعد از ماه رمضون بازدید نمی دیم ایشالا بمونه بعد از این قضیه و اونم تشکر کرد و خداحافظی کرد.دیگه بلند شدیم و قرار بود دلمه برگ مو درست کنم(دو بسته برگ مو تو فریزر داشتیم گفتم اونارو مصرف کنم بره تا برگ جدید بگیریم بذاریم جاش).موادشو آماده کردم و یه سفره انداختم وسط هال و نشستم برگارو بپیچم گفتم بذار هندزفری رو هم بذارم تو گوشمو همزمان که دارم اونارو می پیچم یه کتاب صوتی هم گوش بدم چند وقت پیش از یه کانال.تو .رو.بیکا به اسم "کتاب.باز" کتاب صوتی من .او.را .دوست داشتم آنا.گاوالدارو دانلود کرده بودم گفتم بذار اینو گوش بدم خلاصه زدم پخش شد و هم دلمه پیجیدم و هم از این کتاب لذت بردم کتابای آنا.گا.والدارو خییییییییییییلی دوست دارم قلمش لطیف و زنونه است به یه سری جزئیات دقت می کنه که فقط از چشم یک زن می‌شه اونارو دید جزئیاتی که ماها معمولا از کنارشون ساده می‌گذریم یا برامون پیش پا افتاده اند ولی اون با عشق و احساسی که تو جملاتش به کار می بره همین مسائل به ظاهر ساده و کم اهمیت رو یه جوری برا آدم بازگو می‌کنه که این حس به آدم القا میشه که چقدر ساده و راحت می‌شه عاشق زندگی شد و این عشق رو به آدمهای دیگه هم داد .آنا.گا.والدا یه زن پنجاه ساله فرانسویه که قبلا معلم بوده و الانم یه نویسنده حرفه ایه که کتاباش فروش باورنکردنی دارند من زندگینامه اش رو که می خوندم نوشته بود از شوهرش طلاق گرفته و با دو تا بچه اش تو پاریس زندگی می کنه من همه اش حس می کنم کتاب .من .او.را دوست.داشتم ماجرای زندگی خودشه چون این کتاب قضیه اش اینجوری شروع میشه که قهرمان داستان که یه زنه، خیییییییلی ناراحت و گرفته است چون شوهرش علی رغم اینکه باهاش هیچ مشکلی نداشته و رابطه شون هم با هم خوب بوده و زنه هم خیییییییییییییییلی دوستش داشته به طور ناگهانی اونو بخاطر عشق یه زن دیگه با دو تا بچه کوچیک ترک کرده و رفته و حالا پدر شوهرش برای دلداری دادن عروسش چیزهایی بهش می گه که دید زنو به دنیای اطراف و روابطش باز می کنه و شروع می کنه به دوباره به پا خواستن و ساختن زندگیش.خیییییییلی داستان قشنگیه و قشنگتر از خود داستان نکات ریز و ظرافتهائیه که تو نگارشش بکار رفته جملات خیییییییییییییییلی نابی داره که آدم وقتی می خوندش تو دلش هزاران بار نویسنده رو بخاطر اون جملات تحسین می کنه آنا.گا.والدا به جز کتاب ."من .او.را.دوست .داشتم" کتابای دیگه هم نوشته که یه سری هاش اینا هستند "کاش کسی جایی منتظرم باشد"."گریز دلپذیرمن "."دلم می‌خواهد گاهی در زندگی اشتباه کنم"."زیر پوست زندگی"." لاک تنهایی ‌ام را می‌شکافم"."با هم، همین و بس"."پس پرده"."بیلی" "زندگی بهتر"."35 کیلو امیدواری".حتما کتاباشو بگیرید و بخونید چون تو ورق به ورق کتاباش سرشار از لذتی وصف نشدنی می شید و روی عمق دیدتون هم نسبت به زندگی خییییییییییییلی تاثیر می ذاره.بگذریم دلمه هامو با لذت می پیچیدم و کتابو گوش می کردم ولی بدیش این بود که کتاب گویائه کامل نبود و فقط چهار فصل اول کتاب بود و به نصف دلمه ها نرسیده تموم شد و من نصف دیگه دلمه هارو با اندیشیدن به اون چیزهایی که تو نصف اول شنیده بودم بلاخره پیچیدم و تموم کردم و بردم گذاشتم بپزه و رفتم آرایشمو شستم و لباسمو عوض کردم و اومدم نشستم یه خرده قرآن خوندم بعدشم دو تا چای هل خوشمزه که پیمان دم کرده بود ریختم و آوردم با بیسکوییتهایی که ظهر از ا.تکا گرفته بودیم خوردیم و بعدم نشستیم پای سریال نون.خ و کلی خندیدیم بعدم دلمه های خوشمزه من پخت و سفره انداختم شام خوردیم و بعدم جمع کردیم و نشستیم بقیه سریالها و برنامه های تلوزیونو دیدیم و ساعت دو اینجورام گرفتیم خوابیدیم. امروزم هشت و نیم بلند شدیم و بعد از خوردن صبونه ساعت ده پیام اومد دنبال پیمان و باهم رفتند تهران خونه مامان بزرگه و منم بعد از اینکه اونارو راه انداختم نشستم اینارو براتون نوشتم و بعد از اینکه پستشون کردم اگه حال داشته باشم شاید پنکیک.پفکی درست کنم و عکسشو اینجا براتون بذارم اگرم حال نداشتم یا کتاب می خونم یا اینترنت گردی می کنم یا تلوزیون می بینم(معمولا هر سه این کارارو وقتی حال ندارم انجام می دم و اون یای وسطشون به نظرم باید جاشو به واو می داد یعنی باید اینجوری می نوشتم : کتاب می خونم و تلوزیون می بینم و اینترنت گردی می کنم .این درسته).خب دیگه من برم ببینم بلاخره چیکار می کنم .خییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

جملاتی زیبا از آنا گاوالدا

آموخته ام که وابسته نباید شد نه به هیچ کس و نه به هیچ رابطه ای! و این لعنتی نشدنی ترین کاری بود که آموخته ام.

 

وقتی می مانی و می بخشی فکر می‌کنند رفتن را بلد نیستی باید به آدمها از دست دادن را متذکر شد آدم ها همیشه و در هر شرایطی نمی‌مانند در را باز می‌کنند و برای همیشه می‌روند.

 

باید یک‌بار به خاطر همه چیز گریه کرد آن قدر که اشک‌ها خشک شوند باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد به چیز دیگری فکر کرد باید پاها را حرکت داد و همه‌چیز را از نو شروع کرد.

 

در زندگی همیشه غمگین بودن از شاد بودن آسان‌تر است اما من اصلا از کسانی که آسان‌ترین راه را انتخاب می‌کنند خوشم نمی‌آید! تو را به خدا شاد باش و برای شاد بودن هرکاری که از دستت بر می‌آید انجام بده!

 

 

 


سلاااااام سلااااااام سلااااام سلااآاااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که پنجشنبه صبح زود پیمان رفت که بقیه پول ماشین پیام رو بریزه(منظورم اون کوییکه است که می خوان بدن 26میلیونشو پیمان موقع ثبت نام ریخته بود 38/500 هم قرار بود بریزه روی هم رفته 64میلیون و پونصد در اومد که فک کنم بیرون قیمتش نود یا صد میلیونه).بعد از اونم قرار بود بره تا.مین ا.جتماعی و بانک.رفا.ه، پول یه ساله بیمه پیامو یه جا بریزه(همون بیمه خویش.فرمایی که از سه چهار سال پیش پیمان داره براش می ریزه الان فک کنم چهار سال سابقه بیمه داره) خلاصه اون رفت و منم گرفتم تا ساعت ده خوابیدم و تو خوابم عمه سوسن و نازلی رو دیدم ساعت ده با یه صدایی از خواب پریدم زنگ زدم به پیمان ببینم اگه داره می یاد کتری رو بذارم بجوشه که گفت پول ماشینو ریخته و حالا داره می ره بیمه رو بریزه و یه ساعتی طول می کشه تا بیاد و کتری رو نیم ساعت دیگه بذارم منم گفتم باشه و همونجا رو تخت یه خرده تلاش کردم که عکسهای اون روزو بذارم تو وبلاگ(عکس انارو گوجه هارو)که هر کاری کردم عکسهای آپلو.د شده تو قسمت مدیریت.وبلاگ بالا نیومد که بتونم بذارمشون برا همین دیگه بی خیال شدم و بلند شدم تختو مرتب کردم رفتم کتری رو گذاشتم رو گاز و اومدم نشستم یه خرده زیر ابروهامو مرتب کردم تا اینکه ساعت یازده پیمان رسید دو سه کیلو گردو و یه خرده میوه با شیر و ماست و یک کیلویی هم سبزی کوگو گرفته بود از فروشگاه .ا.تکا هم دو تا وایتکس و یه بسته دستمال کاغذی وکیسه فریزر و چندتا بسته ویفر با طعمهای مختلف و دو تا هم کراکر نمکی که من دوست دارمو گرفته بود! دیگه اومد نشستیم صبونه خوردیم و بعدشم رفتیم سبزیه رو با هم پاک کردیم و بعدش پیمان مشغول ضدعفونی وسایلی که گرفته بود شد و بعدم کل خونه رو جارو کشید منم سبزیهارو شستم و اومدم نشستم یه کم از تو اپلیکیشن.طا.قچه کتاب خوندم یه کتاب به اسم اشتباهات یه زن از "ام.سوسا" دانلود کرده بودم که خییییییییییلی قشنگ بود این کتاب همونجوری که از اسمش مشخصه داره در مورد اشتباهاتی که زنها تو روابطشون مرتکب میشن با یه زبون خیلی ساده و دلنشین مثل یه دوست صمیمی که کنارت نشسته باشه و دلسوزانه از تجربیاتش بگه با آدم حرف می زنه جالب اینجاست که اون روز داشتم فکر می کردم چقدرررر اشتباهات همه زنهای روی زمین مثل همه!من نمی دونم "ام.سوسا" اهل کجاست ولی اهل هر جا هم که باشه با هر فرهنگی اشتباهاتی که تو زندگی و روابطش کرده بود دقیقا همون اشتباهاتی بود که ما ها تو زندگیمون مرتکب شدیم انگار بعضی چیزها یا بهتره آدم بگه بعضی اشتباهها مختص یه مرز خاصی یا یه فرهنگ خاصی نیستند و فرا مرزی و فرا فرهنگی اند و میشه گفت انسانی اند و تو این یه مورد خاصم میشه جنسیتیش کرد و گفت نه اند حالا این زن گیرم تو پیشرفته ترین کشور دنیا تو آمریکا توی قلب منهتن نیویورک توی رفاه کامل زندگی کرده باشه یا توی یه ده کوره ای تو دورترین و محرومترین نقاط ایران یا هر جای این کره خاکی.انگار این اشتباهات فارغ از همه اینها تو ذات ما زنهاست و زمینه ارتکابش تو وجودمون مهیاست.این کتاب داره می گه که چیکار کنیم مرتکبشون نشیم.خیییییییییییییییلی خیییییییییییییلی خیییییییییییییییلی کتاب به درد بخور و کاربردیه و به نظرم داشتن و خوندن همچین کتابی برا هر زنی جز ضروریاته! بهتون پیشنهاد می کنم حتما بخونیدش!بعضی وقتها فکر می کنم کاش دخترامون قبل از ازدواج چندین جلد از این نوع کتابارو می خوندند و حسابی راهکاراشو تمرین می کردند تا توی زندگی مشترک کمتر زجر می کشیدند ما که تو ایران الحمدالله کلاسی،دوره ای چیزی نداریم که بخواد اینارو یاد بچه هامون بده اگرم باشه کلی هزینشه که کمتر کسی از پسش برمی یاد تازه اگرم هزینه کنی معلوم نیست چیزی یاد آدم بدن یا نه؟!من بعد از نه سال زندگی مشترک دو چیزو با قطعیت می تونم بگم که برا خوشبختی هر زنی تو زندگی مشترکش از واجباته و باید زمینه اش توی دوران مجردی فراهم بشه و پدر و مادری اگه خوشبختی دخترش براش مهم باشه باید بهش کمک کنه تا به این دو تا چیز قبل از ازدواجش برسه اولیش استقلال مالیه که باعث میشه زن توی زندگی مشترک با قدرت عمل کنه و اگه حتی توی انتخابشم اشتباه کرده باشه بخاطر نیاز مالی که به شوهرش داره مجبور نشه توی یه زندگی اشتباه و مسموم بمونه و بسوزه و بسازه.به نظرم لطف بزرگی که پدر و مادر می تونند در حق دخترشون بکنند اینه که تمام تلاششونو بکنند که دخترشون اول به یه شغل مناسب و درآمد دائمی دست پیدا بکنه بعد اجازه ازدواج بهش بدن.دومی هم اون آگاهی و اطلاعاتیه که باید در مورد جنس مخالف و زندگی شویی داشته باشه منظورم اون شناخت درستیه که باید از یه مرد و طرز برخورد صحیح با اون توی زندگی داشته باشه تا بتونه وقتی پا توی زندگی مشترک گذاشت به درستترین شیوه ممکن عمل کنه تا اون زندگی بتونه پا بر جا بمونه منظورم اینه که باید طرز درست زندگی کردنو با یه آدم دیگه بهش یاد داد.اگه زنهای ما این دو تا توانمندی رو داشته باشند به نظرم نصف بیشتر مشکلات زندگیها حل میشه و باعث میشه زندگی با کیفیت تری رو تجربه بکنند و احساس خوشبختی بیشتری داشته باشند البته مردامونم متقابلا باید این توانمندیها رو داشته باشنااااا ولی از اونجایی که فرهنگ جامعه مون یه جوریه که از مردا انتظار داره که استقلال مالی داشته باشند معمولا اکثریت قریب به اتفاقشون به این استقلال دست پیدا می کنند در مورد اون آگاهی و اطلاعاتی هم که گفتم مردا یه جوری اند که اگرم اون طرز برخورد صحیحو بلد نباشند معمولا با اعمال زور به خواسته شون می رسند ولی این وسط زنه که اگه اون توانمندیهارو نداشته باشه مجبوره برده وار و زیر سلطه زندگی کنه و نتونه خودش باشه به نظرم زن برای فرار از این سلطه قلدر مآبانه و اون احتیاج مالی باید خودشو به یه سری چیزا جوری مصلح کنه تا توی این زندگی که سلطه همیشه دست فرد قوی تر بوده بتونه از حق و حقوق خودش دفاع کنه.خلاصه خواهر من که بچه ندارم ولی ازتون خواهش می کنم دختراتونو قوی بار بیارید تا بتونند اونجور که دلشون می خواد بر اساس استانداردهای خودشون زندگی کنند تا احساس خوشبختی کنند نه اونجور که یکی دیگه با قلدری براشون دیکته می کنه .بگذریم داشتم می گفتم یه خرده کتاب خوندم و بعد دیگه پیمان کارش تموم شد و گرفتیم یه ساعتی خوابیدیم بعد بلند شدیم یه چایی خوردیم و پیمان سبزیه رو خرد کرد و منم بلند شدم تخم مرغ و این چیزا بهش زدم و گذاشتم کوکوئه پخت و ساعت هفت اینجورا بود نشستیم شام خوردیم و بعدم دیگه طبق معمول هر شب تلوزیون و این چیزا دیدیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم دیروزم صبح تا ظهر پیمان خونه تمیز کرد و منم یه خرده با گوشیم ور رفتم و حافظه اشو خالی کردم دوباره هنگ کرده بود ریستش کردم بعد مواد قرمه سبزی از فریزر گذاشته بودم بیرون اونو بار گذاشتم و زیرشو کم کردم پیمانم کارش تموم شد طبق معمول گرفتیم یه خرده خوابیدیم بعد از ظهری هم ساعت پنج اینجورا پیمان رفت نون بگیره منم گوشیشو ازش گرفتم گفتم تا برمی گرده یه زنگ بزنم به ایرا.نسل سمیه و باهاش حرف بزنم(گوشی پیمان طرح ایر.نسل داشت)خلاصه اون رفت نون بگیره منم زنگ زدم و پنجاه دقیقه با سمیه حرف زدم و بعدش دیگه پیمان اومد و منم با سمیه خداحافظی کردم و اومدم وسایلی که پیمان از بیرون آورده بود رو ضدعفونی کردم و پیمان هم نونارو بسته بندی کرد و گذاشت تو فریزر و نشستیم یه چایی با ویفر خوردیم و بعدم من نشستم دوباره یه خرده کتاب خوندم و یه خرده هم دوباره با گوشیم ور رفتم کلا گوشیم فرتش در رفته و آشغال شده باید عوضش کنیم دوباره شارژ خالی می کنه پیمان میگه یه تبلت بخریم اینو بذار فقط برا زنگ زدن منم بهش گفتم به جای تبلت یه لپ تاپ بگیریم که منم بتونم پایان نامه مو باهاش بنویسمفعلا که همینجور مونده ببینیم چیکار می تونیم بکنیمبعد از ور رفتن با گوشی،دیگه قرمه سبزی پخت و زیرشو خاموش کردم پیمان اومد یه قابلمه ریخت ازش و گذاشت کنار که فردا ببره خونه مامانش منم بقیه اشو توی یه قابلمه کوچیکتر ریختم و گذاشتم خنک بشه تا بذارم تو یخچال و بعدم رفتم یه زنگ به گوشی بابا زدم یه خرده باهاش حرف زدم می خواستم بعد از بابا با مامان حرف بزنم و بعدم با آیهان و ازش در مورد قیمت و مارک های خوب.تبلت و لپ تاپ بپرسم که بابا گفت من بیرونم الان دارم می رم خونه گفتم پس برو من ده دقیقه دیگه بهت زنگ می زنم اونم گفت باشه و ده دقیقه دیگه زدم گوشی رو داد به مامان و باهاش حرف زدم و اونم بعدش داد به آیهانو نیم ساعتی هم با اون حرف زدم و کلی اطلاعات در مورد تبلت و لم تاپ و این چیزا بهم داد یه خرده هم در مورد یکی دو تا از کتابایی که خونده بودیم باهم حرف ردیم و دیگه ازش تشکر کردم و خداحافظی کردم اومدم نشستم یه خرده قرآن خوندم و بعدم یه خرده میوه آوردم خوردیم و بعدم شبکه. البر.ز فیلم.تلوزیونی ماه.منیرو گذاشته بود نشستم برای چندمین بار نگاه کردم و کلی خندیدم و ازش لذت بردم خیییییلی این فیلمو دوست دارم نمی دونم دیدید یا نه؟تا حالا چندین بار شبکه های مختلف پخشش کردن همون فیلمه است که فاطمه.گودرزی نقش یه زن دهاتی به اسم عمه ماه.منیرو بازی می کنه که از ده اومده تهران خونه برادرزاده اش تا بره دکتر، پاهاش درد می کنه و زن برادر زاده اش از اوناست که مثلا خیلی با کلاسه و ادای آدمای پولدارو در می یاره و هیچوقت تو خونه غذا درست نمی کنه و همش از بیرون سفارش میده بچه هاشم همه با دوست و رفیقاشون اینور اونورند و حالا که عمه ماه.منیر با ریخت و لباس و لهجه دهاتیش اومده خجالت می کشند به کسی معرفیش کنند و زنه انقدر عصبانیه از اومدن عمه.ماه.منیر که قهر می کنه می ره خونه خواهرش ولی عمه ماه .منیر انقدر با بچه ها صمیمی میشه و بهشون محبت می کنه و براشون غذا درست می کنه و سر یه سفره جمعشون می کنه که بچه ها عاشقش می شن یه روزم برادرزاده اشو با بچه هاش ورمی داره و می رن دنبال زنه و برش می گردونند خونه و زنه کم کم از عمه .ماه .منیر خوشش می یاد و ازش غذاهای مختلف یاد می گیره و سفره افطاری تو خونه اش می اندازه و شب احیارو تو خونش برگزار می کنه و خلاصه برعکس قبل کلی از بودن عمه. ماه. منیر تو خونش لذت می بره طوریکه وقتی عمه .ماه .منیر می خواد به دهشون برگرده هم زنه و هم بچه ها کلی دلشون می گیره.خیییییییلی فیلم قشنگیه اگه ندیدینش تا حالا ایشالا یه روز ببینیدش و ازش لذت ببرید.خلاصه عمه.ماه.منیرو دیدیم و گرفتیم خوابیدیم .امروزم صبح نه و بیست دقیقه پیام اومد دنبال پیمان تا اول برن بیمه.بدنه ماشین پیامو تو بیمه.ایران سر کوچه مون بدن ( همون جایی که اون روز رفتم بیمه.شخص.ثا.لثشو دادیم) و بعد برن تهران خونه مامان پیمان تا عصری ببرنش دکتر فشارشو چک کنه(امروز یه ربع به هفت عصر از دکتر قلبش وقت گرفتیم که بره چکاپ)خلاصه اونا رفتند و منم اومدم اینارو برا شما نوشتم و یه ربع پیشم که می شد ساعت دوازده زنگ زدم ببینم رسیدند یا نه؟! که پیمان گفت نه بابا کجا رسیدیم ماشین دم خونه حسین اینا خراب شده و دوساعته اینجا وایستادیم تا امدا.د خود رو بیاد درستش کنه الان اومده و داره روش کار می کنه نمی دونم چه بلایی سر این ماشین آورده که یهو دود کرد و خاموش شد دیگه هم روشن نشد انگار دینامش خراب شده و همچین چیزی!منم گفتم عجب شما از نه و نیم راه افتادید هنوز کرجید؟(خونه حسین اینا اگه ترافیک نباشه با ماشین بیست دقیقه و نهایت دیگه نیم ساعت با خونه ما فاصله داره)گفت آره زده این ماشینو داغون کرده و حالام مارو گذاشته تو راهبعد دیگه یارویی که داشت درستش می کرد پیمانو صدا کرد اونم خداحافظی کرد و رفت منم با خودم گفتم حالا خوبه اینجوری مثل یابو می رونه و ماشینی که صفر بوده و یه سال نشده هنوز از کارخونه دراومده رو تبدیل به قراضه کرده دو تا دو تا براش ماشین می خری!!!اصلا نمی دونم چرا همیشه کار دنیا برعکسه به کسی که نه لیاقت داره نه شعور نه اهل کار و تلاشه نه اهل درس خوندنه بلکه همش مفت می خوره و هرزه می گرده و ذره ای هم قدر شناسی تو کارش نیست همه چی میده اونم دوتا دوتا به اونی ام که آدم حسابیه و یه عمر درس خونده و اهل کار و تلاشه و صبح تا شب می دوه و پدرش درمی یاد هیچی نمیده .اصلا موندم تو کار این خدا بگذریم لابد یه حکمتی داره دیگه (کلا این حکمتهاش منو کشته)خب دیگه من اینو پست کنم دوباره برم زنگ بزنم ببینم چی شد و کارشون به کجا کشید چند وقت پیشم رفته بودند تهران تو آزا.دی باتری خالی کرده بودو خاموش شده بود مجبور شده بودند زنگ بزنند امداد.خود.رو بیاد باتریشو عوض کنه .خلاصه که هر روز یه داستانی داریم دیگهخب دیگه من رفتم مواظب خود گلتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

*گلواژه*

به روزگار گفتند

چرا روی چرخ و فلکِ تو

بعضیا بالان بعضیا پایین؟

لبخند زد و گفت

نگران نباش می چرخه.❤

 

 *کاش یه روزی هم بیاد که ما بالا باشیم تا حالا که همش پایین بودیم*

 

 

 

 


سلاااااام سلااااااام سلااااااام سلاااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که خیلی فرصت نیست بنویسم برا همین خلاصه وار می نویسم. امروز ساعت یازده و نیم پیام اومد دنبالمون قرار بود بریم نظر.آباد ولی قبلش باید پیام و پیمان می رفتند نمایندگی.سا.یپا دعوتنامه اون سا.ینا که اونموقع برا پیام نوشته بودیم اومده بود قرار بود برن دعوتنامه رو بگیرند و بقیه پولشو بریزند تا یه ماه دیگه تحویلش بدند برا همین رفتیم جلو نمایندگی من نشستم تو ماشین و اونا رفتند نمایندگی و چند دقیقه بعدش برگشتند گفتند که میگن الان می تونیم به جای سا.ینا، کوییک (یا یه همچین چیزی دقیق نمی دونم چه جوری نوشته میشه) بهتون بدیم اگه اینو می خواین که برید پولشو بریزید اگه نمی خواید که منتظر بمونید تا دعوتنامه.سا.ینا بیاد جوجو به نظرت چیکار کنیم؟ منم گفتم والله چی بگم شکلش چه جوریه؟ کدوم گرونتره؟ گفتند قشنگتر از سا.یناست گرونتر از اونم هست گفتم پس برید همونو بنویسید دیگه! اونام گفتند راست می گی و رفتند و خلاصه کوییکه رو نوشتند و دعوتنامه رو گرفتند و قرار شد تا هفتم پولشو پیمان بریزه و تا یه ماه دیگه تحویلمون بدن .بعد از اینکه کارشون اونجا تموم شد راه افتادیم رفتیم نظر.آبادو اونجام طبق معمول پیام ماشینشو شست و پیمان حیاطارو جارو کرد و باغچه هارو آب داد منم یه مقدار کتاب خوندم و اینترنت گردی کردم(دیروز از کتابخونه برام یه اس ام اس اومد که بعنوان عضو منتخب اشتراک یه ماهه یه کتابخونه الکترونیکی به اسم طاقچه رو بهم دادند و تا یه ماه می تونم از کتاباشون رایگان استفاده کنم منم کلی خوشحال شدم و رفتم اپلیکیشنش رو نصب کردم و فعالش کردم امروزم چندتا کتاب باحال ازش دانلود کردم و یه مقدار از اون کتابارو خوندم).ناهار هم از دلمه های پریروز مونده بود اونو خوردیم و بعدشم ساعت هفت و نیم راه افتادیم به سمت کرج و الانم تو راهیم .راستی امروز نگاه کردم دیدم گوجه هام دراومدند ولی خبر از فلفلها هنوز نیست درخت اناری هم که شهرزاد بهم داده بود با همه کوچیکیش پر برگ شده بود درخت گردوی تو حیاط خلوت هم گردوهای ریزی داده بود سر شاخه هاش پر گردو بود فک کنم تابستون انقدری گردو برداشت کنیم که بتونیم صادرش کنیم(هاهاهاهاها).حالا خارج از شوخی فک کنم یکی دو کیلویی گردو بده اگه همینایی که داده رو بتونه بزرگ کنه و نریزه.حالا ازشون عکس گرفتم براتون می ذارم ببینید.خب دیگه من برم چون دیگه بیشتر از این فرصت نیست بنویسم از دور می بوسمتون بوووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

اگر به دنبال آن یک نفری هستید که زندگی شما را تغییر دهد . نگاهی به آینه بیندازید!

 

این عکس گردوهای فسقلی ما

 

این عکس گوجه های تازه متولد شده ما

 

اینم عکس خانوم اناری ما 

 

 

( اینترنت سرعتش کم شده و عکسهای گوجه و انارو هنوز موفق نشدم بذارم که بابتش ازتون معذرت می خوام به محض اینکه درست بشه می ذارم )

 

 

 


سلاااااام سلااااااام سلااااااام سلاااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که خیلی فرصت نیست بنویسم برا همین خلاصه وار می نویسم. امروز ساعت یازده و نیم پیام اومد دنبالمون قرار بود بریم نظر.آباد ولی قبلش باید پیام و پیمان می رفتند نمایندگی.سا.یپا دعوتنامه اون سا.ینا که اونموقع برا پیام نوشته بودیم اومده بود قرار بود برن دعوتنامه رو بگیرند و بقیه پولشو بریزند تا یه ماه دیگه تحویلش بدند برا همین رفتیم جلو نمایندگی من نشستم تو ماشین و اونا رفتند نمایندگی و چند دقیقه بعدش برگشتند گفتند که میگن الان می تونیم به جای سا.ینا، کوییک (یا یه همچین چیزی دقیق نمی دونم چه جوری نوشته میشه) بهتون بدیم اگه اینو می خواین که برید پولشو بریزید اگه نمی خواید که منتظر بمونید تا دعوتنامه.سا.ینا بیاد جوجو به نظرت چیکار کنیم؟ منم گفتم والله چی بگم شکلش چه جوریه؟ کدوم گرونتره؟ گفتند قشنگتر از سا.یناست گرونتر از اونم هست گفتم پس برید همونو بنویسید دیگه! اونام گفتند راست می گی و رفتند و خلاصه کوییکه رو نوشتند و دعوتنامه رو گرفتند و قرار شد تا هفتم پولشو پیمان بریزه و تا یه ماه دیگه تحویلمون بدن .بعد از اینکه کارشون اونجا تموم شد راه افتادیم رفتیم نظر.آبادو اونجام طبق معمول پیام ماشینشو شست و پیمان حیاطارو جارو کرد و باغچه هارو آب داد منم یه مقدار کتاب خوندم و اینترنت گردی کردم(دیروز از کتابخونه برام یه اس ام اس اومد که بعنوان عضو منتخب اشتراک یه ماهه یه کتابخونه الکترونیکی به اسم طاقچه رو بهم دادند و تا یه ماه می تونم از کتاباشون رایگان استفاده کنم منم کلی خوشحال شدم و رفتم اپلیکیشنش رو نصب کردم و فعالش کردم امروزم چندتا کتاب باحال ازش دانلود کردم و یه مقدار از اون کتابارو خوندم).ناهار هم از دلمه های پریروز مونده بود اونو خوردیم و بعدشم ساعت هفت و نیم راه افتادیم به سمت کرج و الانم تو راهیم .راستی امروز نگاه کردم دیدم گوجه هام دراومدند ولی خبر از فلفلها هنوز نیست درخت اناری هم که شهرزاد بهم داده بود با همه کوچیکیش پر برگ شده بود درخت گردوی تو حیاط خلوت هم گردوهای ریزی داده بود سر شاخه هاش پر گردو بود فک کنم تابستون انقدری گردو برداشت کنیم که بتونیم صادرش کنیم(هاهاهاهاها).حالا خارج از شوخی فک کنم یکی دو کیلویی گردو بده اگه همینایی که داده رو بتونه بزرگ کنه و نریزه.حالا ازشون عکس گرفتم براتون می ذارم ببینید.خب دیگه من برم چون دیگه بیشتر از این فرصت نیست بنویسم از دور می بوسمتون بوووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

اگر به دنبال آن یک نفری هستید که زندگی شما را تغییر دهد . نگاهی به آینه بیندازید!

 

این عکس گردوهای فسقلی ما

این عکس گوجه های تازه متولد شده ما

اینم عکس خانوم اناری خوشگل و کوچولوی ما

 

 

 

 


سلااااااام سلاااااااام سلاااااام سلااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که یه ربع پیش پیام اومد دنبال پیمان و باهم رفتند تهران و منم تخوابو مرتب کردم و گفتم بیام ببینم شما در چه حالید و چه می کنید؟ایشالا که هر جا که هستید و مشغول هر کاری که هستید تنتون سالم و دلتون خوش و روز و روزگارتون خوش و خرم باشه!الان که اومدم اینجا،اول می خواستم روزمرگیهای این چند روزو بنویسم ولی بعدا با خودم گفتم چه کاریه این چند روزم شبیه همه اون روزائیه که نوشتم دیگه،چیز خاصی نداشته که توش،میشه تکرار مکررات!برا همین گفتم بیام چند تا چیزی که همش تو ذهنمه و هی به خودم می گم بیام اینجا براتون بنویسم رو بنویسم که شاید به یه دردی بخوره!پستی که امروز می خوام بذارم مربوط به یه سری چیزاست که ممکنه ربطی به هم نداشته باشند و هر کدوم برا خودشون یه مطلب مستقل باشند برا همین با یک دو سه و.مشخصشون می کنم که راحتتر بتونید بخونید

و اما مطلب شماره یک : اگه ابروهاتون توش خالی داره و مثل مال من یه جاهاییش کم پشته و یه جاهاییش خالی، شبا روشون وازلین بزنید و بخوابید و صبح بلند بشید با یه دستمال کاغذی از رو ابروتون پاکش کنید و بعد برید با آب خالی بشوریدش به یه ماه نمی کشه که همه اون جاهای خالی پر میشن علاوه بر پر شدن اگه شبا وازلین که می زنید انگشتاتونو روی ابروتون در جهت رویش موها بکشید درست مثل وقتی که می خواید با انگشت ابروهاتونو مرتب کنید کم کم شکل ابروتون خیلی منظم میشه و انگار موهارو دونه دونه با یه نظم خاصی کنار هم مرتب چیده باشند یه جوری مرتب و خوشگل میشن که از دیدنشون کیف می کنید!اونموقع که کرو.نا تازه اومده بود من و پیمان انقدر دست می شستیم که پوست دستامون خشک خشک شده بود و داشت ترک می خورد یه روز رادیو گفت تو این روزهای کرو.نایی برای اینکه اگز.مای پوستی نگیرید دستاتونو با وازلین چرب کنید حالا منم دوتا وازلین از چند سال پیش تو خونه داشتم و همینجور بی استفاده مونده بود پیمان گفت اون وازلینهارو بیار بذار دم دست شبها موقع خواب به دستمون بزنیم منم آوردم و گذاشتمش رو میز آرایش و از اون روز به بعد شبا موقع خواب می زدیم به دستامون و می خوابیدیم واقعا هم نرم کنندگیش عااااااااالی بود.یه ماه پیش یه شب با خودم گفتم بذار یه مدت شبا رو ابروهامم بزنم ببینم راست می گن وازلین باعث رشد موهای ابرو میشه؟ !(قبلاتوی یه سایتی خونده بودم تاثیر داره ولی هیچوقت امتحانش نکرده بودم)خلاصه از اون شب شروع کردم به ابروهامم زدم و با کمال تعجب ده بیست روز بعدش دیدم ابروهام دارند پر میشن و اون قسمتهاش که چندین سال بود خالی بودند مخصوصا تاج ابروی چپم که مجبور می شدم همش با مداد پرش کنم داره مو درمی یاره و پر میشه برا همین دیگه مرتب زدم و الان فک کنم یه ماه یا چهل روز اینجوراست که دارم می زنم و کلا همه جای ابروهام پر شده مخصوصا تاج ابروی چپم که همیشه خدا خالی بود.خلاصه خواهر به جای پماد.سر.یتا و اینا که کلی پولشه و معلومم نیست مو دربیاره یا نه وازلین بزنید به ابروهاتون تا تبدیل به جنگل بشن.تو سایت می خوندم وازلین روی موهای سرم تاثیر داره و کسایی که موهاشون کم پشته یا می ریزه دو ساعت قبل حموم بزنند به ریشه موهاشون و ماساژش بدن و بعد  از دوساعت برن حموم بشورنش بعد از یه مدت ریزش مورو قطع می کنه و کم کم شروع می کنه به رویاندن مو(می خواستم بنویسم رویوندن مو خخخخخ).

مطلب شماره دو : جونم براتون بگه که بنده در راستای زدن وازلین به دست و ابرو ، این ماده گرانبهارو تو جای جای بدن گرامی و صورت مبارکم امتحان کردم که یکیش هم لبهام بود از همون موقع که شروع کردم به زدنش به ابروهام  ،گفتم بذار به لبهامم بزنم ببینم چه اتفاقی می افته زدم و دیدم نه تنها لبهارو نرم و مرطوب می کنه و جلوی ترک و پوست پوست شدنشونو می گیره بلکه باعث صافی و خوشرنگ شدن لب هم میشه و لبهای آدم انگار شبیه لبهای یه دختر بچه پنج شش ساله میشه از شدت صافی و خوشرنگ بودن و برق زدن! تازه یه حالت قلوه ای هم به لب میده و باعث میشه شکل لبها هم خوشگلتر بشه الانم که می دونید که لب قلوه ای مده و مردم می رن ژل و این چیزها تزریق می کنند و بو.تاکس می کنند که لباشون برجسته بشه که وازلین نازنین ، بی دردسر و راحت این کارو برا آدم می کنه.اصلا وازلین خیییییییییییلی خواص داره تو سایت می خوندم که به جای کرمهای گرون قیمت ضد.چرو.ک زیر چشم میشه از وازلین استفاده کرد خودش یه ضد چرو.ک عااااااااااااالیه و خیلی از بازیگرای مطرح و زیبای دنیا هم به جای کرمهای گران قیمت از وازلین برای جوان موندن زیر چشم و در کل پوستشون استفاده می کنند البته میگن باید شب زد و صبحها پاکش کرد چون وازلین چربه اگه روز زده بشه باعث جذب آلودگی به پوست میشه هم اینکه پوستو خیلی براق و چرب و چیل نشون میده و همه اینا به کنار زیر نور آفتاب اگه زده بشه باعث تیره شدن پوست میشه برا همین باید شبها که هیچکدوم از این مشکلاتو نداره زده بشه و صبح هم کامل از پوست پاک بشه .من خیلی دوست دارم به جای نرم کننده های دیگه از وازلین برا پوستم استفاده کنم فقط دو تا مشکل این وسط هست که باعث میشه بی خیالش بشم یکیش اینه که من چون پوستم چرب و حساسه باعث جوش رو صورتم میشه دومیش هم اینه که من چون صورتم پر موئه می ترسم باعث زیاد شدن موهای صورتم بشه و دیگه تبدیل به گوریل بشم اگه پوست کسی مثل من حساس و پر مو نباشه خیلی راحتر می تونه با یه تیر چندین نشون بزنه و با یه وازلین پنج شش تومنی هم یه مرطوب کننده خوب داشته باشه هم یه کرم جوان کننده و ضد.چرو.ک م، و بی دردسر و راحت پوستشو نرم و صاف و خوش آب و رنگ و جوان بکنه و حالشو ببره.

و اما مطلب شماره سه : این مطلبو برای هزارمین باره فک کنم دارم می گم ولی بذارید یه بار دیگه هم بگم برای صاف شدن و سفتی و سفیدی پوستتون شبها روغن گر.چک به پوستتون بزنید صبحها بلند شید با آب خالی بشورید تا هم پوستتون سفت و محکم بشه و چروک نشه هم سفید و مامانی بشید روغن گرچک یه خرده البته چسبوک و غلیظ و شیره ماننده و مالیدنش به پوست سخته ولی می تونید با یه خرده روغن نارگیل رقیقش کنید تا راحتتر بمالیدش به پوستتون!البته روغن گر.چکو سعی کنید از این روغنگیریها که روشون نوشته روغن گیری در حضور مشتری یا از عطاریها بصورت باز بگیرید که اصل باشه این روغنهای شرکتی که تو کارخونه ها درست میشه و تو داروخونه ها هم هست اصل نیستند و به درد نمی خورند.خب اینم از این

مطلب شماره چهار : از اول ماه رمضون یه برنامه ای به اسم "زندگی پس از زندگی" تو کانال چهار قبل از اذان، ساعت هفت (نوزده) میده که خیییییییییییلی قشنگه سعی کنید حتما ببینیدش تجربه کسائیه که حالت نزدیک به مرگ داشتند و رفتند اون دنیا و برگشتند و حالا دارند تو این برنامه از این تجربه شون حرف می زنند خیییییییییییییلی قشنگ و آموزنده است و روی دید آدم نسبت به مرگ و دنیای پس از مرگ تاثیر می ذاره و کلی آدمو دگرگون می کنه.من تو این مورد کتابای زیادی خوندم که نویسنده هاشون این اتفاق براشون افتاده بود و اومده بودند در موردش کتاب نوشته بودند یکی از قشنگترین کتابایی که خوندم اسمش "در آغوش نور" از بتی جین ایدی بود که توش داستان واقعی مرگ چند دقیقه ای خودش و چیزهایی که تو اون حالت تجربه کرده بود رو تعریف کرده بود بهتون توصیه می کنم حتما این کتابو بخونید چون روی دیدتون نسبت به مرگ جوری تاثیر می ذاره که اصلا قبل و بعدش شبیه هم نیست و بعد از خوندنش یه تصور دیگه ای از مرگ خواهید داشت.یه کتاب دیگه ای هم جدیدا دارم می خونم که ایرانیه به اسم "سه دقیقه در قیامت" که مربوط به تجربه نزدیک به مرگ یه جانباز در حین عمل جراحی غده پشت چشمشه که اونم واقعااااااااااااا قشنگه هنوز تمومش نکردم ولی تا اینجاش باعث شده یه دید دیگه ای نسبت به زندگی این دنیا و اون دنیا پیدا کنم دیدی که متفاوت با همه دیدگاههای قبلیمه به نظرم هر کی این کتابو بخونه محاله که نخواد عوض بشه و رفتارای خودشو تو این دنیا اصلاح کنه.این کتابو تو کرج و تهران گذاشتنش تو مسابقه کتابخوانی و قراره پونزدهم ماه رمضان ازش مسابقه برگزار بشه منم یه هفته پیش تو این مسابقه شرکت کردم و قراره پونزدهم ماه رمضان به امید خدا برنده بشم و جایزه ببرم(خخخخخخخ).اولش بخاطر مسابقه و برنده شدن رفتم سراغش ولی الان دارم از مادیات به معنویات می رسم و این کتاب برام خیییییییییییییلی بیشتر از برنده شدن و بردن یه جایزه مادی اهمیت داره.فایل پی دی افشو از اپلیکیشن طا.قچه دانلود کردم و خیییییییییییییلی دوست داشتم اینجا براتون بذارمش ولی طا.قچه یه جوریه که کتابایی که رایگان دانلود کردی رو فقط تو خود برنامه اش می تونی بخونی و اگه بخوای دانلودش کنی و تو گوشیت داشته باشیش باید بخریش منم چون کارتی که رمزشو فعال کرده باشم نداشتم فعلا به خوندن تو برنامه اش قناعت کردم تا بعدا یا خود کتابشو بگیرم یا فایلشو بخرم ولی سعی می کنم تا اون موقع از تو رو.بیکا اگه شد صفحه به صفحه باهاتون به اشترک بذارمش تا بخونیدش(چون امکان اشتراک صفحاتش تو برنامه هایی مثل رو.بیکا هست)!.

خلاصه اینجوریا دیگه خواهر فعلا این چهار تا مطلبو بخونید تا من بعدها در پستهایی شبیه این پست ، مطالب ارزنده دیگه ای رو به سمع و نظرتون برسونم الان نمی تونم مطالب بیشتری بنویسم چون هم چیزی یادم نمی یاد هم شارژ باتری گوشیم داره به قهقرا می ره و الانه که خاموش بشه برا همین بهتره فعلا من برم تا در پستهای آینده دست پر برگردم .خب دیگه تا این خاموش نشده من برم شمام به کارتون برسید از دور می بوسمتون خیییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید. دوستتون دارم یه عاااااااااااااااااااالمه .بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااای

 

*گلواژه*

مرگ و عشق دو بالی هستند که انسانهای خوب را به بهشت می برند.

میکل آنژ

 

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما!

 

جالبه تو اون برنامه "زندگی پس از زندگی" همه اونایی که مرگو تجربه کرده بودند و برگشته بودند می گفتند که عالم از عشق ساخته شده و به جز عشق هر هدف دیگه ای تو زندگی پوچ و بی ارزشه و هیچ کمکی قرار نیست به آدم بکنه!.پس بیایید تا زنده ایم و فرصت داریم به همدیگه و به همه عالم و آدم عشق بورزیم و هر چیز دیگه ای جز عشقو بریزیم دور، چون شرط رستگاری ما تو اون دنیا میزان عشقیه که تو این دنیا قراره نثار هم کنیم!نه کینه ها و نه نفرتها و نه جنگها و نه جدلها و نه هیچ چیز دیگه ای، فقط عشق قراره نجاتمون بده و مارو به آغوش مهربون و سر شار از عشق نوری برگردونه که ازش خلق شدیم.اللهُ نُورُ السَّماواتِ وَالأَرْض(خداوند نور زمین و آسمانهاست).ِ    

 

 

 

 

 


سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز ظهر رفتیم بازار.موبایل.کرج و پیمان برام یه تبلت خرید موبایل و تلفن و لپ تاپ و.بصورت فجیعی گرون شده میگن همش بخاطر کرو.ناست که از وقتی اومده چون دیگه این چیزا وارد نمیشه و مرزها بسته است باعث شده قیمتشون خییییییییییییییلی بره بالا .ما یه لنو.وو خریدیم که قیمتش سه تومن بود و با تخفیف هایی که از فروشنده گرفتیم خود تبلت دو و پونصد برامون دراومد که یه رم صد تومنی با یه قاب و گلس صدو بیست تومنی براش انداختیم که در کل دو میلیون و هفتصد و بیست تومن برامون دراومد.خلاصه کلام اینکه ما ارزانترین تبلت موجود تو بازارو گرفتیم دیگه بقیه شون بالای پنج و ده بودند و لپ تاپ ها هم که ارزونترینش یازده میلیون بود یعنی از یازده شروع می شد و دیگه یه چیز تاپ ممکن بود بیست سی تومن دربیاد.خلاصه که کم گرونی تو این مملکت داشتیم کرو.نا هم مزید بر علت شد.دقیقا یاد اون ضرب المثل ترکی می افتم که میگه تو بیشه گرگ خیلی کم بود یکی هم با قایق اومد(مشه ده گورد آزییدی بیریده گمی نن گلدی) !!! .بعد از خرید تبلت هم اومدیم بیرون یک بارون تندی می اومد که بیا و ببین آسمون هم سیاه سیاه شده بود طوریکه من شک کردم که الان چه موقع از روزه؟ نکنه آفتاب غروب کرده؟!یه لحظه از خودم پرسیدم خدایا ما مگه کی اومدیم بیرون که به این زودی شب شد؟!خلاصه که اوضاعی بود یه خرده جلو پاساژه وایستادیم گفتیم شاید بارون بند بیاد دیدیم نه بابا کلا همچین قصدی نداره برا همین دیگه راه افتادیم چترم همراهمون نبود چون اصلا موقع اومدن هوا آفتابی بود و آدم اصلا فکر نمی کرد بارون بیاد اونم به این شدت! .خلاصه راه افتادیم و تو همون دو ثانیه اول هم آبکش شدیم.دیگه با همون حالت خیسی رفتیم یه خرده هویچ و فلفل دلمه و سیب زمینی و این چیزا از یه سوپر میوه گرفتیم و اومدیم بیرون دیدیم بارون نه تنها بند نیومده که تندتر هم شده یه خرده همینجوری زیر بارون رفتیم تا اینکه بارون بند اومد و بقیه راهو تا برسیم خونه آفتاب زد.خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از تبلت خریدن ما زیر رگبار تند بهاری.راستی ورد(word) و این چیزا رو همونجا گفتم ریختند تو تبلت و تا ایشالا ببینم میشه با همین تبلت کارهای پایان ناممو انجام بدم یا نه! این پایان نامه ما هم بخاطر کرو.نا به مشکل خورده و همینجوری پا در هوا مونده و نمی دونیم چیکار باید بکنیم پایان نامه من تحقیق روی صفات شخصیتی صدو پنجاه نفر از بچه های دبیرستان تیزهوشانه و الانم مدارس بسته است و کلا ما دسترسی به آزمودنیهامون نداریم که بخوایم کاری بکنیم دانشگاه هم که کلا قبول نمی کنه واحدهای مارو حذف کنه و بذاره برا ترم بعد, میگه واحداتون ثبت شده و حذفش کنید شهریه تون می ره پی کارش و ترم بعد دوباره باید شهریه بریزید.خلاصه که همه جا به فکر جیب خودشونند و انگار نه انگار که تو این اوضاع باید یه فکری هم به حال ما بکنند که نه راه پیش داریم نه راه پس( نه می تونیم بنویسیمش نه می تونیم حذفش کنیم،).اوضاع کاملا شیر تو شیره و این وسط ما هم گیر افتادیم. اینم از پایان نامه نوشتن ما خب دیگه من برم یه خرده با تبلت جدید ور برم ببینم چی به چیه شمام مواظب خودتون باشید .راستی پیمان هم با پیام رفته تهران (اینم گفتم بگم که از احوالات پیمان هم بی خبر نمونید و بدونید که کجاها می ره و با کیا می گرده هاهاهاهاها) خب دیگه من رفتم از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووس فعلا باااااااای

☘️گلواژه

آیا کسی که خوب نمی بینه با اونی که خوبیهارو نمی بینه برابره؟؟؟!!!

#دیالوگی ماندگار از فیلم تلویزیونی عمه ماه منیر# 

 


سلاااااااااام سلااااااااام سلاااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز رفتیم تهران و یه دوری تو نارمک و تهرانپارس و گلبرگ و اون ورا زدیم و پیمان یه سر به چند تا املاکی زد و فایلهای اجاره شونو نگاه کرد (چند وقتیه که پیمان میگه خونه رو ببریم تهران تا راحتتر بتونم برم به مامان سر بزنم اینجوری سختمه هر هفته دو بار برم اونجا و بیام، خسته می شم و از این حرفها،منتها میگه بریم اونجا یه جایی رو فعلا اجاره کنیم و بشینیم همزمان هم بگردیم همونجاها تو نارمک یه خونه پیدا کنیم و بخریم این خونه ای هم که تو کرج الان توشیم بذاریم برا فروش!یکی از املاکیها دیروز دو تا مورد برا اجاره داشت همون حول و حوش نارمک تقریبا پشت خونه مامان پیمان،کارشناسشون اومد باهاش رفتیم هر دورو دیدیم هردو خونه ها خودشون خوب بودند ولی یکیشون هم آسانسور نداشت(طبقه سوم بود)هم پارکینگش مزاحم بود(یعنی پارکینگش یه جوری بود که دو تا واحد مجبور بودند ماشیناشونو پشت سر هم بذارند جوری که اون پشت سریه تا اون جلوئیه ماشینشو ورنمی داشت نمی تونست ماشینو از پارکینگ ببره بیرون که اصطلاحا به این جور پارکینگا می گن پارکینگ مزاحم)اون یکی خونه هم باز خودش خوب بود ولی هم کوچه اش تنگ و باریک و پیچ در پیچ بود هم دقیقا جلوی خونه یه مهد قرآن بود و چند تا خونه اون ورتر هم یه مدرسه بود که فک کنم زمانهایی که مدرسه باز باشه موقع اومدن و رفتن بچه های مدرسه، بخاطر حجم ماشینهای پدرو مادرا و سرویسهای بچه ها جوری ترافیک بشه که آدم نتونه اصلا پیاده هم وارد خونه اش بشه چه برسه به اینکه با ماشین بخواد بره تو،حالا سروصدای مدرسه هم که بماند. برا همین به یارو شماره دادیم و گفتیم که اگه موردهای بهتری بود زنگ بزنه تا سر فرصت بریم ببینیمشون و دیگه به چندتا املاکی دیگه هم سر زدیم و موردی که به درد ما بخوره نداشتند و دیگه بی خیال شدیم و رفتیم از قنادی سر کوچه مامان پیمان که اسمش بن.بن چمنه(مامان پیمان بهش می گه بلبل چمن) یه کیلو زولبیا بامیه گرفتیم و راه افتادیم سمت کرج،راستی تو تهران دیدم اسم رسالتو ورداشتند پاک کردند گذاشتنش حاج.قا.سم.سلیما.نی،یعنی کسی تازه اومده باشه تهران و جایی رو نشناسه و ندونه که اینا اسمشو عوض کردند باید رو تابلوها ده ساعت دنبال اسم رسالت بگرده در حالیکه اینا هر چی رسالت بوده ورداشتند و اسم حاج.قا.سمو جاش نوشتند درسته این شهید برای ملت ایران خیلی عزیز بوده و هست ولی این کار اینا یه جور مردم آزاریه و باعث سرگردان شدن خیلیها میشه مخصوصا که تو تهران که یه پیچو اشتباه بپیچی سر از ناکجا آباد درمی یاری چه برسه به اینکه اسم کوچه خیابونارو هم عوض کرده باشند.بگذریم برگشتیم کرج و سر راهم یه خرده میوه و گوجه و خیار گرفتیم و رفتیم خونه.امروزم ساعت ده و نیم اینجورا بدون اینکه صبونه بخوریم راه افتادیم سمت نظر.آبادو اول رفتیم اداره.گاز.و .آب. و .برق رقم کنتورو بهشون اعلام کردیم( چون ما ساکن نیستیم کنتور نویسها که می یان اکثرا با در بسته مواجه میشن و کاغذ می اندازند داخل خونه که خودتون رقم کنتورو بنویسید و بیارید) بعدم رفتیم یه نون بربری گرفتیم و اومدیم خونه صبونه خوردیم البته میشه گفت ناهار خوردیم چون ساعت نزدیک دو بود بعدم طبق معمول هر کدوم مشغول کار خودمون شدیم(پیمان مشغول شستن و تمیز کردن اینور اونور منم مشغول کتاب خوندن و مطلب نوشتن و این چیزا).الانم فعلا همینجاییم و پیمان داره با پیام تلفنی حرف می زنه و قراره فردا برن ماشین پیامو ببرن نمایندگی برا سرویس و در مورد اون دارند هماهنگ می کنند منم دارم اینارو براتون می نویسم این پستو که ثبت کردم می خوام برم یه خرده کتاب بخونم!.کتاب قدرت دعای کاترین پاندرو(همون نویسنده کتاب از دولت عشق رو) با خودم آوردم می خوام اونو بخونم مثل کتاب از دولت عشقش این کتابش هم عاااااااااااااااااالی و سرشار از عشق و معجزه است(قدرت دعا دو جلده، جلد دومشو من دارم می خونم) از کاترین پاندر کتاب "قدرت شفا بخش عشق" و "شهامت موفق شدن" و "چشم دل بگشا "رو هم دارم که اونا هم به نوبه خودشون بی نظیرند بهتون پیشنهاد می کنم اگه نخوندید حتما بخونیدشون و زندگیتونو پرررررررررر از معجزه کنید! کاترین پاندر کتابهای دیگه ای هم داره به اسمهای "قانون شفا" ، "قانون توانگری" ، "شور هستی" ، "رهایی از استرس" و "راز توانگری بی کران" که به جز قانون شفا بقیه شونو من هنوز نخوندم !.خب دیگه اینجوریاااااااااااا.من برم کتابمو بخونم شما هم مواظب خودتون باشید. می بوسمتون از دور. یادتون نره که چقدررررررررررررررر دوستتون دارم بوووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

دیر یا زود متوجه خواهید شد که داشتن عشقی پایدار،بیش از آنکه محصول عشق آتشین اولیه باشد،نیازمند توجه مداوم به رابطه و وقت گذاشتن برای آن است!

از کتاب "پنج زبان عشق" نوشته دکتر چاپمن

 

راستی می خوام چندتا عکس از ورودی نظر.آباد بذارم که امروز موقع اومدن که نم بارونی هم داشت می زد گرفتمشون!ورودی نظر.آبادو خییییییییییییییییییلی دوست دارم با صفا و سر سبز و پر از درختهای بلنده و آدمو یاد خیابون ولیعصر تهران می اندازه پشت درختها هم تا چشم کار می کنه پر از باغای میوه است که می گن مال کارخونه.مقدمه(همون کارخونه ای که کت و شلوار و پارچه های فاستونیش از قدیم معروفه فک کنم شهرزاد بشناسدش کارخونه.مقدم تو نظر.آباد درست مرکز شهرشه و می گن کل باغهای اطراف نظر.آبادم مال صاحب اون کارخونه و وراثشه)

 

 

 

 

 

 


سلااااااااااااااام سلااااااااااااااام سلااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیشب ساعت یازده فیلم.سینمایی. عمه ماه.منیرو دوباره آی.فیلم گذاشته بود من و پیمان نشستیم نگاه کردیم و تقریبا ده دوازده دقیقه مونده به یک تموم شد و من بلند شدم رفتم تو آشپزخونه چایی بریزم که پیمان برگشت بهم گفت جوجو ببین اگه تبلت شارژ شده از برق بکشش منم گفتم بذار اول برم اونو از برق بکشم بعد بیام چایی بریزم رفتم تو اتاق همین که دستمو بردم شارژرو از برق بکشم یهو دیدم اتاق یه تهای شدیدی خورد انگار که یکی مثل قوطی کبریت دستش گرفته باشه و تش بده من یهو قلبم انگار از جا کنده شد و هری ریخت همونجا متوجه شدم که زله شده داد زدم وای پیمان زله شده پیمان هم جلو تلوزیون تو هال دراز کشیده بود اونم یهو بلند گفت آاااااااااااااااااااااااره زله است!!! من دویدم تو هال و پیمان هم دوید سمت من بهش گفتم فوری لباس بپوش اون دوید سمت اون یکی اتاق که لباسهاشو بیاره منم دوباره دویدم سمت اتاقی که توش بودم و وسط اتاق هاج و واج وایستادم قلبم بدجور می تپید و دست و پام بشدت داشت می لرزید با اینکه خودم به پیمان گفته بودم برو لباس بپوش ولی خودم نمی دونستم چیکار باید بکنم هی از خودم می پرسیدم من باید چیکار کنم؟ تا اینکه یه خرده فکر کردم فهمیدم که باید لباس بپوشم چون تپش قلبم شدید بود پاهام سست شده بود و زانوهام می لرزیدند و نمی تونستم راه برم سعی کردم خودمو مجبور به راه رفتن کنم برا همین رفتم سمت اتاقی که پیمان توش بود لباسامو ورداشتمو و با همون لرزشی که داشتم تنم کردم و گوشی و تبلتمو با یه قرآن کوچولو که همیشه کنار کتابام رو میز توی هاله ورداشتمو و رفتیم بیرون در چوبی واحدو قفل کردیم ولی دیگه در حفاظو نبستیم من می خواستم آسانسور و بزنم که پیمان گفت اون خطرناکه ممکنه سقوط کنه یا برقش قطع بشه اون تو گیر بیفتیم سریع بیا از پله ها بریم! دیگه پله هارو دوتا یکی کردیم و پریدیم پایین و خودمونو رسوندیم به کوچه دیدیم مردم هم ریختند تو کوچه و همسایه هامونم یکی یکی سوار ماشیناشون دارند از پارکینگ می یان بیرون و می رن یه خرده دم در وایستادیم پیمان داشت شماره پیامو می گرفت که زنگ بزنه بهش یکی از همسایه هامون که یه مرد جوان چشم آبی و سفیده و من فقط از رو قیافه می شناسمش و حتی اسمشم نمی دونم و فقط می دونم  که تو ساختمان ما زندگی می کنه بدون اینکه بدونم تو کدوم طبقه زندگی می کنه بچه به بغل از در اومد بیرون و بعد از سلام و احوالپرسی از پیمان پرسید شما فعلا دم درید؟؟؟پیمان هم گفت بعله فعلا همینجاییم همون موقع پیام تلفنو جواب داد و پیمان مشغول حرف زدن با اون  شد و یه خرده رفت اون ورتر؛ مرده یهو برگشت سمت من و بدون اینکه چیزی بگه بچه رو داد بغلم و منم با اینکه تعجب کرده بودم ولی گرفتمش بچه خواب بود مرده برگشت بره تو؛ دید من تعجب کردم بهم گفت اگه زحمتی نیست پسرم بغل شما باشه تا من برم ماشینو بیارمش بیرون! منم گفتم خواهش می کنم ایرادی نداره بفرمایید! اون رفت تو و منم چون هنوز قلبم به شدت می زد و دستام می لرزیدند بچه رو چسبوندم به خودم که یهو از دستم نیفته یه پسر بچه چهار پنج ساله خوشگل بود یه خرده هم سنگین بود نگاش کردم دیدم چشاشو باز کرد دو سه بار بوسش کردم و آروم بهش گفتم بخواب عزیزم چیزی نیست اونم چشاشو بست و دوباره خوابش برد!بیرون اومدن پدرش یه خرده طول کشید با خودم گفتم خدایا این بچه رو هم گذاشتند بغل من و رفتند اگه اتفاقی افتاد کمک کن خودم که هیچ حداقل بتونم این بچه رو نجات بدم بعد با خودم فکر کردم اگه دوباره بخواد زله بشه باید تا سر کوچه که می رسه به یه خیابون پهن بدوم تا بتونم به یه جای امن برسونمش تو همین فکرها بودم برگشتم دوباره صورت ناز و معصوم بچه رو که مثل فرشته ها تو بغلم خوابیده بود نگاه کردم و یه لحظه یه حس خیییییییییییلی خوبی بهم دست داد که باعث شد یه خرده قلبم آروم بگیره و از شدت تپش قلبم کم بشه همون لحظه یاد یکی از قصه های شیوا.نا که قبلا تو مجله.مو.فقیت چاپ می شد افتادم که می گفت وقتی از چیزی ترسیدید یا دچار دلهره و نگرانی شدید سعی کنید خودتونو به بچه ها نزدیک کنید و در پناه اونا  قرار بگیرید اونا چون پاکند و خدا توجه ویژه ای بهشون داره هاله ای که اطرافشونه یه حس امنیت و آرامشو بهتون منتقل می کنه و باعث میشه ترس و اضطرابتون کاهش پیدا بکنه و احساس امنیت بکنید دیدم راست میگه و واااااااااااااااااااااااااقعا همینجوریه تو دلم خدارو شکرررررر کردم که این فرشته کوچولو رو تو بغل من قرار داد تا آروم بشم و اون حس قشنگ امنیت و آرامشو در جوارش حس کنم .شاید ده دقیقه ای می شد که بغل من بود دیدم در پارکینگ باز شد و مرده با زنش سوار ماشین از در اومدند بیرون؛ زنه با لباس خونه و بدون روسری نشسته بود تو ماشین کنار مرده(جالبه که من با اینکه سه سالی میشه اینجاییم ولی اصلا زنه رو نمی شناختم خود مرده رو هم فقط از روی قیافه می شناسم بچه رو هم که اصلا تا حالا ندیده بودم) خلاصه مرده از ماشین پیاده شد و اومد سمتم بچه رو دادم بغلش و کلی ازم تشکر کرد و بعد برگشت بهم گفت اگه جایی می خواهید برید برسونمتون منم گفتم نه و تشکر کردم اونم سوار شد و بچه رو داد به زنه و راه افتادند و رفتند پیمان هم تلفنش تموم شد و اومد ازم پرسید اون بچه چی بود بغلت و منم براش تعریف کردم.بعدش پیمان بهم گفت جوجو بیا بریم تو پارکینگ تو وایستا من برم بالا وسایل تو گاو صندوقو(منظورش سندو سکه و طلا و پول و این چیزا بود) بریزم توی یه کیفی چیزی بیارم بعد با ماشین بریم بیرون یه جای امن وایستیم گفتم باشه من رفتم کنار ماشین تو پارکینگ وایستادم اونم رفت اونارو آورد و سوار شدیم و رفتیم تو همون خیابون پهنه یه جا که تیر برق و ساختمان بلند و درخت و أین چیزا نبود وایستادیم یه ساعتی اونجا بودیم که اول معصومه و بعدم سمیه جونم زنگ زدند و حالمو پرسیدند که از همینجا ازشون تشکر می کنم البته معصومه که اینجا رو نمی خونه ولی از سمیه جونم ممنووووووووووووووووووونم که یاد من بود مررررررررررررررررررسی خواهر خییییییییییییییییییییییییییلی مااااااااااااااااهی ببخشید که نگرانت کردم بوووووووووووووووووسبعد از حرف زدن با مسی و سمیه جونم دیدم اوضاع دل و روده ام گلاب به روتون بهم ریخته دیگه به پیمان گفتم بریم خونه اونم گفت باشه و اومد راه افتادیم رفتیم خونه ؛ تو خونه هم تا ساعت پنج بیدار بودیم و اخبارو دنبال کردیم وسطا هم آیهان بهم مسیج دادو حالمو پرسید یه خرده هم با اون اس ام اس رد و بدل کردم دیگه ساعت پنج دیدیم خوابمون می یاد وسایلمونو دم دست گذاشتیم و توکل کردیم به خدا و گرفتیم خوابیدیم.خواب که چه عرض کنم انگار تو خواب و بیداری بودیم چون بهمون استرس وارد شده بود یه خرده هم بیشتر از حد معمول بیدار مونده بودیم یه جوری شده بودیم من که تا یه ساعت بعد از زله قلبم تپش داشت و حالم تا یه ساعت بعدش بد بود و با اینکه بعدش کم کم حالم جا اومده بود ولی در کل یه لرزش آرومی تو وجودم بود پیمان هم بیچاره تا لحظه ای که بخوابیم می گفت هنوز تن و بدنم داره می لرزه جالبه پیارسال که دوبار زله اومد ما ذره ای نترسیدیم و اصلا اینجوری نشدیم ولی دیشب با اینکه شدتش از مال پارسال یه خرده هم کم بود ولی ما بدجوووووووووووووور ترسیدیم خونه هم بدتر از اون خونه قبلیمون لرزید اونجا با اینکه طبقه چهارم بودیم اینجوری نلرزیده بود که اینجا طبقه سوم لرزید پیمان میگه خونه قبلیمون چون قدیمی بود (مال ۱۷_۱۸سال پیش بود دیگه) محکمتر بود برا همین ما لرزه رو کمتر حس کردیم این خونه با اینکه نوسازتره ولی انگار الکی ساخته شده و برا همین سست تره و ما لرزه رو بیشتر حس کردیم خلاصه خواهر تا ساعت هفت و نیم همینجوری خواب و بیدار خوابیدیم هفت و نیم پیمان بلند شد به مامانش زنگ زد و حالشو پرسید شب موقع زله پیمان گفت الان مامانم خوابه زنگ بزنم بیدارش کنم ممکنه بترسه و فشارش بره بالا؛ برا همین صبح بهش زنگ زد و اونم گفت که دیشب متوجه زله شده و با تهای تختخواب بیدار شده و فکر کرده که دارند با کلنگی چیزی در و دیوارشو می یارند پایین رفته دم در ببینه چه خبره که دیده زله اومده! خونه مامان پیمان چون شمال شرق تهرانه به دماوند که کانون زله بوده نزدیکتره و برا همین زله رو بیشتر از ما حس کرده بود پیمان بعد از حرف زدن با مامانش دوباره اومد گرفت خوابید منم که با صدای اون بیدار شده بودم دوباره خوابم برد تا اینکه ساعت ده و نیم دیگه بلند شدیم و صبونه خوردیم بعد از صبونه هم مامان و شهرزاد زنگ زدند باهام حرف زدند سمیه هم اس ام اس داده بود که از همینجا از شهرزاد جونم و مجدد از سمیه جونم ممنووووووووووووووووووونم مررررررررررررررررررسی خواهر لطف کردید بوووووووووووووووووس از گل روی ماهتون! .بعد از حرف زدن با اونا من رفتم ظرفهای صبونه رو شستم پیمان هم زنگ زد به پیام و گفت دوازده و نیم بیاد که برن به مامانش یه سر بزنند دوازده و نیم اونا رفتند و منم یه خرده میوه با یه خرده گوجه و خیار و کاهو شستم و گذاشتم آبش بره تا پیمان شب بیاد سالاد درست کنه بعدشم اومدم اینارو برا شما نوشتم الانم دارم گیج می زنم شاید بعد از اینکه این مطلبو پست کردم برم بگیرم بخوابم خب دیگه اینم از زله دیشب و داستانش.من برم شمام برید به کارو زندگیتون برسید از دور ماه روی تک تکتونو می بوسم بوووووووووووووووووس فعلا باااااااای

✴️گلواژه✴️

کسی هرگز نمی داند چه سازی می زند فردا؟؟؟!

چه می دانی تو از امروز؟؟؟!!!!!!

چه می دانم من از فردا؟؟؟؟؟!

همین یک لحظه را دریاب که فردا قصه اش فرداست!!! 

 

​​


سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که شنبه و یکشنبه بازم رفتیم تهران و دنبال خونه برا اجاره گشتیم! هر چی فکر می کنم یادم نیست شنبه چه خونه هایی رو دیدیم (بعضی روزها انگار به کل از حافظه ام پاک می شن ) ولی یکشنبه یادمه که صبح خونه بودیم و چون هوا مرتب ابری می شد و هر از گاهی هم یه بارونی می زد دو به شک بودیم که بریم تهران یا نه که بعد از ظهر ساعتای سه اینجورا دیدیم هوا خوبه دیگه آماده شدیم و سه و نیم راه افتادیم اتوبان هم خلوت بود و دیگه چهارو ربع اونجا بودیم ایندفعه می خواستیم خونه های سمت غرب تهرانو مثل فردوس و شقایق و سازمان برنامه و پونک و اونورارو ببینیم.اون چند روزی که تو نارمک دنبال خونه می گشتیم من به پیمان گفتم نارمک خیلی شلوغه کاش می شد می رفتیم سمت غرب یه جای خلوت تر و دنج تر می گرفتیم اونم گفت منم غربو بیشتر دوست دارم کمتر شلوغه فقط بخاطر مامان می خوام سمت شرق بگیرم که نزدیکتر باشم و بتونم راحتتر بهش سر بزنم منم گفتم حالا غربم بگیریم بلاخره تو این شهریم دیگه؛ حالا اگه آدم نخواد بخاطر ترافیک با ماشینم بره بلاخره تو هر چند قدم با فاصله کمی هم ایستگاه مترو هست هم اتوبوس و بی آر تی و. هروقت آدم خواست می تونه راحت بره نارمک و برگرده اونم گفت آره راست می گی ایندفعه می ریم سمت غرب ببینیم چیزی پیدا می کنیم.خلاصه یکشنبه رفتیم سمت غرب و به چندتا بنگاه سر زدیم البته من نشستم تو ماشینو پیمان رفت فایلاشونو دید خیلیاشون فایل مناسبی نداشتند و پیمان بهشون شماره داد که اگه فایلی با مشخصاتی که مد نظر ما بود اومد بهمون خبر بدن ولی دو تاشون یکی دو مورد بهمون معرفی کردند که در نهایت رفتیم دو تاشو دیدیم یکیش یه مجتمع شصت واحدی بود که همراه کارشناس املاک رفتیم دیدیم تو لاله مرکزی سمت غیاثی پور بود محله مرتب و منظمی بود و خیابونش هم پهن و خوب بود خود ساختمون هم خیلی نمای قشنگی داشت و محوطه اش گلکاری شده بود و لابی بزرگ مبله داشت نگهبان و سرایه دار بیست و چهار ساعته هم داشت ولی وقتی رفتیم بالا واحدو دیدیم خیلی خوشمون نیومد از در که می رفتی تو انگار وارد یه جای خالی مثل یه مغازه می شدی که تهش سمت پنجره فقط یه اوپن آشپزخونه با یه سینک ظرفشویی می دیدی بعد که تو می رفتی حالا سمت راست اتاق و سرویس و حمومو می دیدی نقشه اش اصلا خوب نبود و کلا به دل آدم نمی نشست دیواراش هم خیلی تر تمیز نبود و املاکیه هم می گفت صاحبخونه اش قبول نمی کنه که نقاشیش کنه بعدا بده دست مستاجر؛ می گه همینه که هست می خوان بخوان نمی خوان نخوان پیمانم گفت خب با این قیمت آدم می تونه یه خونه تمیزتر و بهتر اجاره کنه دیگه چرا بیاد اینجارو بگیره(خونه پنجاه و پنج متر بود رهنش پنجاه میلیون و اجاره اش ماهی سه میلیون) .خلاصه بی خیال اونجا شدیم و رفتیم مورد بعدی رو که یه املاکی دیگه بهمون معرفی کرده بود ببینیم اونو دیگه املامیه باهامون نیومد تلفنی با مستاجرش هماهنگ کرده بود که خودمون بریم ببینیم از رو آدرس رفتیم پیداش کردیم توی یه خیابونی به اسم رضایی بود اونم یه ساختمون هفتاد واحدی بود که بازم نگهبان و سرایه دار داشت و توی ورودی ساختمون که از خیابون پله می خورد و می رفت بالا یه در چوبی خیلی بزرگ و خوشگل داشت که مثل هتلها اولش وارد یه لابی بزرگ میشد که مبل و میز و صندلی داشت با تزئناتی مثل گلهای مصنوعی قشنگ و این چیزا بعدش اتاق نگهبانی بود و بعدم آسانسورو راه پله ها که برای بلوک AوB مجزا شده بودند (ساختمون تو دوتا بلوک بود که هر بلوکش سی و پنج واحد بود و در کل می شد ۷۰واحد پنج طبقه بود تو هر طبقه ۱۴ واحد!این خونه طبقه دوم بود واحد ۳۵) .خلاصه رفتیم تو نگهبانه گفت با کی کار دارید گفتیم از طرف املاک اومدیم واحد ۳۵رو ببینیم اونم گفت آها برا بازدید اومدید؟ گفتیم بعله و اونم راهو نشونمون داد گفت بلوک A هستش و با دست اشاره کرد به سمت آسانسورو گفت بفرمایید از اون طرف ما هم تشکرکردیم و با آسانسور رفتیم بالا؛ راهروش دقیقا شبیه راهروهای هتلها بود دقیقا مثل اونا ردیفی از درها کنار هم قرار داشتند رفتیم سمت واحد ۳۵ و در زدیم یه زنه دماغ عملی تقریبا سی و هفت هشت ساله بدون روسری و با پاهای باز درو باز کرد و بهش گفتیم از املاک اومدیم اونم گفت تا شما کفشهاتونو در بیارید من می یام خدمتتون و رفت تو و یه مانتو جلو باز که جلوشو با دست گرفته بود تنش کرد و یه شالم بدون اینکه ببنده همینجوری انداخت سرشو برگشت گفت بفرمایید تو؛ منم تو اون فاصله بند کفشهامو باز کردم و رفتیم تو جلوی در ورودی یه راهروی باریکی بود که دستشویی توش بود و بعد می پیچید تو هال؛ وارد هال که شدیم اولین چیزی که چشمم بهش افتاد یه تابلوی سه تیکه بزرگ بود مثلا اندازه یک و نیم متر(هر تیکه اشو نیم متر در نیم متردر نظر بگیرید) از این تابلوها که فی اند و طرح برجسته اند از اونا بود؛ رو هر کدوم از تیکه هاش طرح یه زنه نیمه بود که تو حالتهای مختلف خوابیده بود و خییییییییییلی خیییبییییییلی خیییییییییییلی معذرت می خوام باسنش به صورت یه باسن واقعی و برجسته از تابلو زده بود بیرون؛ یعنی دیوارو نگاه می کردی انگار سه تا باسن تو اندازه واقعی تو حالتهای مختلف چسبونده باشند به دیوار و از دیوار زده باشند بیرون! با خودم گفتم یا خدااااااا این دیگه چه تابلوئیه آخه؟! آدم تابلو به دیوار می زنه اما نه این تابلورو که دقیقا فقط به یه چیز خیلی زشت اشاره می کنه و هیچ برداشت دیگه ای ازش نمیشه کرد! خلاصه در حال تعجب برگشتم به جاهای دیگه خونه هم نگاه کن کردم نقشه خونه بد نبود یه آشپزخونه فسقلی داشت که یه پنجره به سمت خیابون داشت یه اتاق هم چسبیده به آشپزخونه که اونم  باز یه پنجره بزرگ به سمت همون خیابونی که ازش اومدیم داشت حمومش هم ته همین اتاق بود هالشم به شکل مربع بود و اونم یه پنجره دیگه به سمت یه خیابون دیگه داشت که در واقع به سمت حیاط مجتمع بود که باغچه های بزرگ داشت که درخت و گل و این چیزا توش بود و خیلی ناز بود مجتمع چون دو نبش بود برا همین پنجره هاش به دو تا خیابون باز می شدند و در کل می شد گفت نورش عالی بود چون هم از طرف آشپزخونه نور داشت هم از طرف اتاق و هم از طرف هال؛ و چون رو به آفتاب بود آفتابم صد در صد داشت حالا اونموقع که ما رفته بودیم دم دمای غروب بود و دیگه آفتاب رفته بود ولی با اینهمه نورش خیلی خوب بود در کل خونه اش خونه خوبی بود و شیک و تر تمیز و خوشگل؛ کفشم سنگ بود و سیستم گرمایشش هم از کف بود در کل به دلمون نشست فقط تنها ایرادی که داشت در ورودیش حفاظ نداشت و پنجره هاشم دو جداره نبودند و معمولی بودند و ممکن بود از سمت خیابون صدا بیاد تو .بعد اینکه کل خونه رو دیدیم من از زنه که از همون اول تو هال جلوی در ورودی وایستاده بود پرسیدم ساختمونش ساختون آرومی هست؟ گفت همیشه همینجوریه که الان می بینید آروم و ساکت؛ با اینکه هفتاد واحده اما انگار نه انگار که کسی توشه گفتم این واحد بغلیها چی اونام آرومند؟سرو صدا ندارند؟ گفت نه اصلااااااااا! اینجا خیلی آرومه و اکثرا هم نیستند!بعدش گفت اینجا چون اکثرا همه مجردند یا نیستند یا اگه باشند سروصدایی ندارند البته نه از اون مجردها که مهمون بیارند و ببرند و شلوغ کنند چون اینجا اصلا اجازه این کارارو نمی دن برا همین همه سرشون تو کار خودشونه و هیچ سرو صدایی ندارند.بعدش گفت من فقط بخاطر اینکه رهن و اجاره رو برده بالا دارم از اینجا می رم وگرنه خیلی از اینجا راضی بودم پیمان گفت شما چقدر می دادین؟ گفت من بیست میلیون پیش داده بودم ماهی هم دو میلیون و پونصد می دادم الان میگه پیشو بکن پنجاه میلیون ماهی سه میلیون و صدم بده که من دیگه گفتم بلند می شم نمی خوام دیگه اینجا بشینم پیمان گفت به ما هم همونو گفته (یعنی پنجاه رهن و سه و صد هم اجاره) منم گفتم واقعا رهن و اجاره شما بیست با دو و پونصد بود؟ گفت آره گفتم آخه چه خبره یهو بیستو کرده پنجاه و دو و پونصدم سه تومن؟! گفت نمی دونم والله همینجور یهو برده بالا و منم با خودم گفتم اگه قرار باشه که این هر سال انقدر ببره بالا که من نمی تونم از پسش بر بیام برا همین تصمیم گرفتم از اینجا برم .خلاصه یه خرده حرف زدیم و دیگه خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون .یه خرد در موردش با هم حرف زدیم و م کردیم در کل پیمان گفت اینجور خونه ها چون اکثرا مجردند و تعداد واحداشونم زیاده همه جور آدمی توش پیدا میشه و با اینکه سرایه دار و اینا دارند خیلی امنیت ندارند و بهتره آدم جایی خونه بگیره که همه خونواده باشند اونجوری امنیتش بیشتره و حواسشونم بیشتر  به خونه است.برا همین با اینکه خونه خوبی بود ولی تصمیم گرفتیم که بی خیال اونجا بشیم و بگردیم دنبال یه جای بهتر.بعد از شور و م و تصمیم گیری چون دیگه هوام تاریک شده بود برگشتیم سمت کرج.ساعت ده بود رسیدیم خونه برا شام هم هیچی نداشتیم گشنه مون هم بود تو یخچال گوجه داشتیم سر راهم تخم مرغ و فلفل دلمه گرفته بودیم؛ دیگه وقتی رسیدیم من بعد از عوض کردن لباسام و شستن دست و صورتم پریدم تو آشپزخونه و سریع یه املت خوشمزه درست کردم و آوردم خوردیم و بعدشم یه چایی خوردیم و نشستیم تلویزیون نگاه کردیم و حول و حوش ساعت دو هم گرفتیم خوابیدیم.

 

✴️گلواژه✴️

یک ضرب المثل مغولستانی می گویدعقاب؛ مگس شکار نمی کند.» در زندگی در پی چیزی باشید که در شأن شماست!

 

 


سلاااااااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم یه خواهشی بکنم از تمام کسانی که وبلاگ منو می خونند لطفا اگه زحمتی نیست یه نظر کوچولو برا من با هر اسمی که دلتون خواست بذارید و اسم شهرتونم بنویسید حالا بعدا علتشو بهتون می گم الان خیلی فرصت ندارم باید زود برم بعدا می یام توضیح می دم می دونم براتون زحمته ولی منو به بزرگی خودتون ببخشید و این زحمتو متقبل بشید از دور روی ماه تک تکتونو می بوسم اااااااااااااااااالهی که زنده باشید(سمیه جونم شما نمی خواد نظر بذاری تو تنها کسی هستی که مطمئنم هر روز داری وبلاگمو چک می کنی)


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها